تحقیق و پژوهشی در باب حجاب اسلامی و بررسی فواید آن و نقد بد حجابی و آفت
های آن در اجتماع
عنوان مقاله :
عفاف، يعني زهره پرچکاني
روزي که قرار شد مطلبي در مورد «عفاف» بنويسم، هوا باراني بود.
داشتم با خودم فکر ميکردم «عفاف» از نظر همه مردم، يک معنا و
مفهوم دارد که توجّهم به چهره برخي عابران جلب شد که کلافه از
زحمات باران، چهرههاي درهمي داشتند و بهياد آن حکايت معروف
افتادم که: مَلِک دينار از صحرا باز ميگشت. پرسيدند: از کجا ميآيي؟
گفت: «به صحرا شدم. عشق باريده بود و زمين، تر شده و چنانکه پاي
مرد به گِلزار فرو شود، پاي من به عشق فرو ميشد». با خود انديشيدم
که باران هم از نظر لغوي يک معنا دارد، ولي نگاههاي مردم نسبت به
آن، چهقدر متفاوت است!
آنروز، احساس کردم که در آستانه جامعهاي ايستادهام که از تفکّر
مردم آن، هيچ نميدانم و نميدانم مردم با اين همه تفاوت ديدگاه،
در جامعهاي که معمولاً روي ظاهر افراد قضاوت ميشود، در مورد عفاف
- که به نظر ميرسد ارتباط مستقيمي با ظاهر دارد - چگونه ميانديشند.
پس حالا اين فرصت، چهقدر غنيمت است براي اينکه بدانم مردم در
مورد يکي از مهمترين، بديهيترين و در عين حالْ سختترين واژهها
چگونه فکر ميکنند.
عليرضا عابدينزاده، دانشجوي رشته فقه و حقوق اسلامي، در مورد
معناي «عفاف» ميگويد: عربها اصطلاحاً گلي را که توسط برگهايش
پوشيده شده باشد، مُعَفِّف ميدانند. او ميگويد: پاکدامن را ميتوان
«مُعَفّف» ناميد. او عفاف را يک بحث چند بُعدي ميداند و معتقد است
که بايستي اوّل، مرزبندي ابعاد آن مشخص شود و سپس به بحث در مورد
آن پرداخته شود.
عابدينزاده معتقد است عفاف و حجاب در جامعه ما مترادف شده و با
توجه به آموزشهايي که از دوران کودکي به ما داده شده، معمولاً
عفاف را براي خانمها ضروريتر ميدانيم، در حاليکه عفاف براي همه
و در همه ابعاد، لازم است. او عفاف را هم ذاتي و هم اکتسابي ميداند؛
ولي معتقد است جنبه اکتسابي آن از جنبه ذاتياش بيشتر است. تصوير
ذهني او از عفاف، يک خانمِ پوششدار يا يک آقايِ متشخّص است.
ليلا نادري، دانشجوي علوم اجتماعي، در مورد معناي عفاف ميگويد: در
جامعه ما عفاف، بيشتر «حجاب» معنا شده است تا معناي واقعي خودش و
اين، يک برداشت نادرست است. او معتقد است عفاف، يک امر ذاتي و فطري
است، در حاليکه حجاب، يک امر اکتسابي است.
ليلا ميگويد: عفاف، سفيدي و قشنگي و پاکي است؛ ولي در جامعه ما با
حجاب و آن هم حجاب زنان، مترادف شده است. پس الآن عفاف، همان حجاب
خانمهاست.
او معتقد است: محدوديتهاي شرعي در مورد عفاف، تا آنجا که گفته
شده، عالي است؛ ولي در عمل يا افراط ميشود يا تفريط.
ليلا ميگويد: زن عفيف، لازم نيست ظاهر خاصّي داشته باشد. ممکن است
هر ظاهري داشته باشد؛ ولي رفتارش بايد عفيفانه باشد. بايد به زنان
آموزش داد که عامل گناه يا تحريک کننده روح جامعه نباشند، نه اينکه
با جنس مقابل، هيچگونه ارتباطي نداشته باشند.
او معتقد است اگر جامعه بتواند به جوان بياموزد که هم ميتواند به
ظاهرش برسد و هم به درونش، اصلاً مشکلي پيش نميآيد؛ ولي جامعه
ايران، اينطور نيست و هميشه به يک بُعد مسائل پرداخته ميشود و
جوان در عمل با نوعي تضاد مواجه ميشود.
ليلا ميگويد: عفاف، يک چيز دروني است. وقتي ما به آن معناي بيروني
بدهيم، آنگاه با مُد و يا هر چيز ديگري تغيير خواهد کرد.
حميد حسنزاده، فارغ التحصيل رشته ادبيات فارسي، معناي لغوي «عفاف»
را «پوشاندن» و ريشه عربي آنرا «عفف» ميداند و معتقد است در
فارسي «عفاف» به معناي «پاکدامني» به کار ميرود. او پندار نيک،
گفتار نيک و کردار نيک را حوزه عفاف ميداند و دو عامل صداقت و
مردمآزار نبودن در رفتار را نشانههاي عفّت رفتاري ميداند.
او ميگويد: با توجه به امکانات و محدوديتهاي هر خانوادهاي،
درجات عفاف در خانوادهها متفاوت است.
حسنزاده، ظاهر درست را براي سنجش عفّت، مهم ميداند، ولي نيّت خوب
را مهمتر و ميگويد: اگر ظاهر آدم درست باشد، ولي نيت خوب نداشته
باشد، نميتوان او را عفيف ناميد. در جامعه ما عفاف را به قدري
پايين ميآورند که با «حجاب»، يکي ميشود.
او در مورد تصوير ذهني خود از عفاف ميگويد: به قول يکي از علما،
وقتي به جاي بها دادن به علما و اساتيد ديني فقط به مدّاحان بها
داده شود، يعني فقط به ظاهر اهميت ميدهيم. تصوير عفاف هم به همين
شکل است. اگر فقط به ظاهر آن اهميت دهيم، تصوير آن همان پوشش است؛
ولي اگر قرار است بحثي علمي صورت بگيرد، بايد در کنار ظاهر و فراتر
از آن، به باطن و چيزهايي که ديده نميشوند هم بپردازيم. مردم ما
معمولاً عادت کردهاند که چهره حقيقي خود را نشان ندهند و آن چيزي
را که از آنها خواسته ميشود، نشان دهند. درحاليکه فقط حفظ ظاهر
کردن، يعني آغاز يک رياي بزرگ و اين، «عفّت رفتاري» نيست.
حسنزاده ملاک سنجش عفاف در جامعه را وجود و ظهور رفتار عفيفانه در
سطح جامعه ميداند و معتقد است که نيّت خوب، به تنهايي کافي نيست و
بايد در رفتارها و روابط اجتماعي، نمود پيدا کند. به عنوان نمونه
ملّت ايران، فارغ از سياسي بودن يا نبودن آنها در برخي صحنهها،
حضور جدّي پيدا ميکنند. مثلاً حتي کساني که سياسي نيستند، با ديدن
فجايع اسراييل، احساساتشان جريحهدار ميشود و به فلسطينيها کمک
ميکنند. اين، نشان ميدهد که مردم ما به دنبال خوبيها هستند و نه
بديها و اين يعني خوب بودن و خوب فکر کردن، که همان «پندار نيک»
است.
زهرا، دانشآموز رشته رياضي دبيرستان پروفسور حسابي، عفاف را «عشق»
معنا ميکند. او ميگويد: عفاف، درستترين راهي است که انسان براي
رسيدن به خواستهاش که خداست، انتخاب ميکند و چون خواستهاش همان
عشق است، بنابراين عفاف، همان عشق است.
او ميگويد: منشأ عفاف، خداوند است و چون خداوند از روح خود در
انسانها دميده، بنابراين، در نهاد انسانها به طور ذاتي قرار دارد؛
ولي خود افراد، آنرا تقويت يا تضعيف ميکنند.
زهرا ميگويد: عفاف در وجود آدمها هست و اصلاً با توجه به ظاهر
افراد نميتوان در مورد عفاف آنها قضاوت کرد. زهرا عفاف را براي هر
دو گروه مردان و زنان، ضروري ميداند و معتقد است چون زنانْ تربيت
کننده فرزندان هستند و يک مادر عفيف، فرزند پسر خود را هم عفيف بار
ميآورد، بنابراين، جامعه رو به عفاف ميرود. پس ميتوان گفت که
براي زنها ضروريتر است.
او ميگويد: فرانتس فانون گفته اگر استعمارگران بخواهند کشورهاي
جهان سوم را بههم بريزند، بايستي عفاف را از زنان آن جامعه بگيرند.
تصوير ذهني زهرا از عفاف،
يک شاخه گل نرگس است.
مهناز، دانشآموز هنرستان، عفاف را به معناي «خوب بودن» ميداند و
معتقد است که عفاف در همه وجود دارد، چون مثل گل است. حتي يک «گل»
ممکن است خار شود؛ ولي بين خارها باز هم معلوم است که از اوّل، گل
بوده و اين، همان تفاوت بيعفّتي و با عفّتي است. مهناز، عفاف را
به شکل يک دسته گل سفيد داخل گلدان تصوير مينمايد.
معصومه صمدزاده، فارغ التحصيل رشته جغرافيا، عفاف را همان پاکدامني
ميداند و حوزه آنرا تفکر و اعتقادات انسان و نه اجبارها،
ميداند. او ميگويد عفاف هر فرد در دل اوست و هر کسي که اعتقادي
به ضرورتِ پاک بودن و پاکماندن نداشته باشد، نميتواند عفيف باشد.
او ميگويد: کساني که فقط با ظاهرشان، نه همراه با اعتقاداتشان،
ميخواهند پاکدامن نشان داده شوند، عوامفريب هستند، نه «عفيف».
معصومه ميگويد: قانون و مجازات، هرگز نميتواند يک حالت روحي و
معنوي يا يک فضيلت اخلاقي را در جامعه پياده و به اصطلاح، نهادينه
کند. هر کاري که با امر و نهي دائمْ همراه شود، با يک عکسالعمل
لجبازانه از سوي جامعه مُواجه خواهد شد. براي توسعه يک «صفت
اخلاقي» يا يک «باور» در جامعه، بايد با روشهاي علمي و تربيتي،
جامعه و افراد را قانع کرد. در چنين شرايطي است که افراد
سوءاستفادهچي و زيادهخواه، شناخته ميشوند و مجازات، در مسير
درست قرار ميگيرد.
معصومه، عفاف را ذاتي ميداند و ميگويد: حتي در برخي کشورها که به
گستردگي کشور ما پابندي به دين ندارند، شاهديم که به خاطر رابطه يک
رئيس جمهور و منشياش، جار و جنجال به پا ميشود. يعني جامعه نسبت
به بيعفّتي حساسيت دارد و اين حساسيت در حدّ خودش قابل قبول است.
پس نتيجه ميگيريم که عفاف، ذاتي است؛ ولي ميزان و حدود آن به محيط
و تربيت خانوادگي باز ميگردد.
عادله، دانشجوي حسابداري، «عفاف» را «شناخت» معنا ميکند. او
ميگويد: وقتي فارغ از هر آداب و سنّتي با اعتقادات واقعي خود نسبت
به چيزي شناخت پيدا کنيم، ميتوانيم در تمام ابعاد، آنرا رعايت
کنيم.
او ميگويد: اگر شناخت واقعي نباشد و انسان همواره به اجبار، مجبور
به انجام دادن کاري باشد، آنگاه نه عفاف، نه عشق، نه حجاب، نه
پاکدامني و نه هيچ چيز ديگري
معنا نميدهد. تصوير ذهني او از عفاف، تصوير معروف «سکوت» است که
در مراکز درماني نصب ميشود.
ابراهيم عسگري، فارغالتحصيل رشته ادبيات، عفاف را «پاکدامني» معنا
ميکند. او معتقد است که عفّت، يک ارزش اسلامي است و معناي خود را
دارد؛ ولي برداشت خود مسلمان باعث شده که معناي آن، نسبي باشد و
نوع برخوردهاي مردم با آن، معناي آنرا نسبي کرده است.
او ميگويد: گفتار، حاصل تراوشهاي ذهني است. وقتي ذهني عفاف داشته
باشد، گفتار آن هم عفّت خواهد داشت، مانند همان «عفّت کلام» که در
ميان مردم رايج است.
عسگري معتقد است چادر و پوشش، مظهر عفاف و پاکدامني است درحاليکه
الآن، بيشتر يک وسيله به نظر ميرسد. او حجاب را نمودي از عفاف
ميداند و ميگويد: در دين ما عفاف به معناي پوشش، بيشتر براي
خانمها عنوان شده و پوشش خانمها و آقايان با هم تفاوت دارد. به
همين دليل است که با گفتن کلمه «عفاف»، بيشترْ خانمها تداعي
ميشوند؛ ولي واقعيتْ اين است که عفاف براي همه ضروري است، چون
حوزه آن بسيار وسيع است.
طيّبه جلالي مقدّم، دبير است و «عفاف» را همان «پاکدامني» ميداند.
تصوير ذهني او از عفاف، يک دختر پوششدار است. خانم جلالي مقدّم
ميگويد: عفاف براي زنان ضروريتر است؛ زيرا آنها حسّاستر و
آسيبپذيرتر هستند.
او معتقد است عفاف در دوران کودکي آموزش داده ميشود و در مرحله
نوجواني تجربه ميشود. به همين دليل در اين دوران به بيشترين حدّ
خود ميرسد و در دوران جواني کمتر از دوره نوجواني ميشود.
خانم جلالي مقدّم، براي محدويتهاي قانوني و شرعي به عنوان عامل
بازدارنده از بيعفّتي، نقش محدودي قائل است و بر اين باور است که
قانون و مأمور قانون، حدّاکثر، ظواهر جامعه را اصلاح ميکند؛ اما
در محيطهاي شخصي و دور از چشم مأموران قانون، همان «شناخت» است که
کارآيي دارد و ايمان و خويشتنداري و فضايل اخلاقي را به همراه
ميآورد.
شناختي که ناشي از اعتقادات فرد است، بهترين عامل کنترل کننده است.
گرچه براي کنترل آدمهاي بيماردل و هنجار شکن و براي حفظ حقوق و
حريم بقيه آدمها، وجود قانون و مجازات، لازم است.
زهرا مجيدي، معلّم دوره راهنمايي هم عفاف را يک خانم محجّبه تصوير
مينمايد. او حجاب را يکي از مظاهر عفاف ميداند و ميگويد: اين
عامل، صددرصد تعيين کننده نيست. چون بعضيها درست برعکس عمل
ميکنند. او بخشي از عفاف را ذاتي ميداند که در وجود همه آدمها
هست ولي بيشتر آن را بسته به محيط ميداند و ميگويد: عفّت ذاتي
در اثر تأثير محيط، تقويت يا تضعيف ميشود.
احمد، کارمند ديپلمه، عفاف را «پذيرش برخي محدوديتها به خواست و
اراده خود و بر مبناي اصول متعالي انساني» معنا ميکند و کلمات:
حيا، نجابت و پرهيزگاري را به جاي عفاف، پيشنهاد ميکند. او قوانين
و مجازاتها را در حوزه فردي کم تأثير و در حوزه اجتماعي، بسيار
مؤثّر و بلکه داراي تأثير مستقيم ميداند.
فرزانه، فارغ التحصيل يکي از دانشگاههاي دولتي، «عفاف» را خُنکاي
سايه بيدي ميداند که در جهنم کوير به داد انسان ميرسد. او
ميگويد: عفاف، نوعي نياز و لذّت است و اين هر دو، مرد و زن
نميشناسد و براي همه وجود دارد.
فرزانه که ظاهري کاملاً مطابق با مُد روز دارد، معتقد است: از نظر
جامعه، حوزه عفاف يک مرد، عملکرد ذهني و فکري اوست و تقريباً ربطي
به پوشش ندارد؛ ولي عفاف در زنان، بيشتر در رفتار و گفتار خلاصه
ميشود و بيشتر عملکرد ظاهري دارد.
فرزانه ميگويد: چون پوششْ بيشتر براي زنان تداعي ميشود، به نظرم
جايگزين مناسبي براي عفاف نيست و کلمه «شريف» از نظر من مناسبتر
است. چون يک «مرد شريف» يا يک «زن شريف» قطعاً يک فرد عفيف است.
او معتقد است تصوير عفاف را نميتوان ترسيم کرد، همانگونه که
تصوير خدا را نميتوان ترسيم کرد؛ ولي ميتوان بعضي چيزها را شبيه
عفاف دانست. مثلاً يک گل را به خاطر زيبايياش، يا يک برکه آب را
بهخاطر پاکياش، يا يک نخل را به خاطر نجابتش و يا تصوير يک شهيد
را به خاطر عاشقياش ميتوان سمبُل عفاف دانست.
* * *
آنچه گذشت، ديدگاههاي گروهي از شهروندان جوان تهراني درباره
«عفاف» بود. اين گفتگوها را پيش از آنکه در مَعرض مطالعه شما قرار
گيرد، در اختيار استاد دکتر حسين اسکندري (عضو هيئت علمي دانشکده
روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه علامه طباطبايي) قرار داديم و
سپس به گفتگو با وي نشستيم تا ديدگاه ايشان را نيز در اينباره
بشنويم.
آقاي دکتر اسکندري! واژه عفاف از نظر لغوي و از نظر اصطلاحي
(روانشناسي) به چه معنا و مفهومي است؟
عفاف، در واقع، يک اصطلاح فرهنگي است و منظور از آن، اين است که
انسان در يک چارچوب مشخصي از نظر رفتاري قرار بگيرد و تعامل
(ارتباط) خود را بر اساس آن، تنظيم کند. اين عفاف، در واقع، ممکن
است جنبه رواني، اجتماعي، عاطفي يا رفتاري داشته باشد. مُعادل
فارسي آن، همان «پاکدامني» است.
اگر انساني حدّ اعتدال ميان دو دامنه افراط و تفريط را داشته باشد
که يک طرف آن، لجام گسيختگي و بيمرزي و طرف ديگر، بيارتباطي و
خُمود(افسردگي) و... است، اين حدّ وسط، در واقع يعني اينکه انسان
بتواند با ديگران تعامل داشته باشد و حدّ اعتدال آنرا پيدا کند.
در روانشناسي ميتوانيم بگوييم انسانها صرفنظر از اينکه مرد يا
زن آفريده شدهاند، لازم است نقش خودشان را پيدا کنند، خصوصاً در
نقش جنسيتي مردانه و زنانه که هر کدام مستلزم اين است که انسان با
آن نقش، آشنا باشد و همينطور با انتظارات و تکاليفي که در آن نقش
است، آشنا باشد تا بعد، مطابق آن انتظارات و معطوف به آن وظايف، يک
دسته مهارتهايي را براي ارتباط و تعامل با ديگران فرا بگيرد.
اگر کسي در نقش جنسياش يک دسته مهارتهاي ويژه داشته باشد که
بداند با همجنس و غير همجنس چگونه رفتار کند و در حوزههاي مختلف،
مهارت رفتارکردن داشته باشد و با انتظارات و تکاليفي که از آن نقش
وجود دارد، آشنا باشد و بر اساس آن چارچوب يا هنجار و مُدل عمل
کند، آنگاه اين انسان از نظر روانشناختي «عفاف» دارد. اين آدم
قطعاً اگر با موازين شرع و قانون و عُرف جامعه هم اين کارها را
بکند و هنجارها را رعايت کند، از نظر عُرفي هم عفاف دارد؛ از نظر
قانوني و شرعي هم پاکدامن است که اينها تا حدود زيادي با هم همپوشي
دارند. يعني ميتوان بر اساس همين مُدل، يک چارچوب روانشناختي
مناسب براي عفاف در نظر گرفت.
در تعريف و تصوير عفاف، دختران و پسران هر يک تعريف خاصّ خود را
دارند. اگر چه اين تعاريف با هم متفاوت هستند، ولي تصوير ذهني
دخترانْ بيشتر بههم شبيه است و تصويرهاي ذهني پسران هم با هم شبيه
هستند. چرا اين تفاوت ذهنيتي در بين دو جنس دختر و پسر در مورد يک
واژه - که معناي آن در نظر اوّل، بديهي به نظر ميرسد - وجود دارد؟
معمولاً به لحاظ فکري، دخترانْ بيشتر به محتوا و پسرها بيشتر به
شکل توجه ميکنند. دختران، عفاف را يک سرزمين از گلهايي ميدانند
که دست نخورده و سفيد است؛ ولي پسرها به مرزها و پَرچينها توجه
ميکنند.
پسرها معتقدند که عفاف، يک مرزهايي است که کسي نبايد وارد اين
مرزها شود و يا حتي از آن عبور کند؛ بلکه بايد پشت اين مرزها و
پرچينها ايستاد. دختران هم به لحاظ محتوايي، عفاف را به «گلزار»
تشبيه ميکنند. گلزار، حريم دارد و کسي نبايد از آن گل بچيند.
تعريف شکليِ آن هم همين است؛ يعني تعريف درستي است.
مرزهايي وجود دارند که نبايد وارد آنها شد. اين رعايت مرزها يعني
پاکدامني و حفظ منطقه کاملاً شخصيِ خود و احترام به منطقه کاملاً
شخصي ديگران. حالا ممکن است کسي تصوير ذهنياش از عفاف را «چادر» و
ديگري «سبد گل» معرّفي کند. هر دو به لحاظ شکلي يک معنا دارند.
دختران ميگويند اگر مرزها رعايت نشود، ما يک گلزار دست خورده
خواهيم داشت. آنها غالباً اعتقاد دارند که «عفيفْ» کسي است که
اجازه نمي دهد کسي از گلزار وجود آنها گل بچيند. به قول صائب:
من نميگويم ز گلزارت کسي گل چيده است
رنگ آن سيب زَنَخدان، اندکي گرديده است
پس چون دختران معتقدند که کسي نبايد از گلزار وجودشان گلي بچيند،
پس آنرا به شکل يک سبد گل دست نخورده به تصوير ميکشند. مثلاً
«عفاف» را به «نرگس» تشبيه ميکنند که نشان از پاکدامني است و
پسرها هم چون براي وجود عفاف، قائل به مرز و حدود هستند، آنرا
بيشتر به «پوششْ» تشبيه ميکنند.
در واقع، منطق هر دو يکي است. اگر ما چارچوبي داشته باشيم که حدود
را معين کند و در آن حدود، نقشها و وظايف و تکاليف و انتظارات را
بدانيم و به آنها عمل کنيم، داراي عفاف هستيم.
سادهتر اينکه عفاف يعني ضابطهاي که بر اساس آن، يک دختر يا يک
پسر بداند براي اينکه خودش باشد و نه ديگري و براي اينکه هويت
انسانياش حفظ شود، چگونه بايد رفتار کند که نه صيدي براي صيّاد و
نه صيّادي براي صيدي باشد. اين، همان حريم و حوزه عفاف است.
عفاف، ذاتي است يا اکتسابي؟ و در مجموع، عفاف را چگونه ميتوانيم
تحليل کنيم؟
عفاف، يک دسته مباني دارد که ممکن است جهاني باشد، مثلاً همه
آدمها در اين مورد که نبايد بگذارند کسي از آنها سوء استفاده کند،
اتفاق نظر دارند. در اينکه به ديگران نيز نبايد به شکل کالا نگاه
کنند، اتّفاق نظر دارند. يعني معتقدند که به خودشان و به ديگران
بايد به چشم انسان نگاه کنند. در اينکه انسانها براي اينکه
انسانيتشان حفظ شود، مرزهايي را براي خود دارند، اتفاق نظر دارند.
بنابراين در اصلش همه متّفق القولاند.
در هيچ فرهنگي نميبينيم که بر بيبندوباري و خروج از مرزهاي عفّت
و پاکدامني صحه گذاشته شود. به بيعفتي در همه جا به صورت يک رفتار
بيمارگونه نگريسته ميشود. البته اين اصلش است و فروع (جزئيات)
مطلب، در فرهنگهاي مختلف، قبض و بسط دارد. مثلاً عفّت و
پاکدامنياي که شرع و اسلام براي ما ميگذارد با چارچوبي که در
جامعه رعايت ميشود، ممکن است تفاوتهايي داشته باشد. ممکن است در
چارچوب فرهنگ ايراني يک چيزي و در فرهنگ ديگر چيز ديگري پذيرفته
شده باشد.
بنابراين ميتوان گفت در فرهنگهاي مختلف، روي آن رفتارها، روي آن
حدود و مرزها و روي آن نقشها و انتظارات، اختلاف نظري وجود دارد.
اين است که در حوزه رفتار هم يک دسته تفاوتهايي ميبينيم. به طور
مثال در جامعه خودمان آدم عفيف را کسي ميدانيم که با يک پوشش ويژه
و يک نوع رفتار و عملکرد و رويکرد ويژه در جامعه ظاهر ميشود و اين
در جامعه ديگر به شکل ديگري است و دامنه وسيعتري دارد. ما
ميبينيم که در جوامع ديگر، مثل غرب يا هند يا... تظاهر عفاف به
شکل تظاهر عفافي که در جامعه ما هست، ديده نميشود.
آيا عفاف را ميتوانيم آموزش دهيم؟ به عبارت ديگر، براي داشتن يک
جامعه عفيف، نياز به افرادي است که چارچوب و حدود عفاف را بدانند و
در عمل پياده کنند. آنها چهطور بايد اين حدود و مرزها را شناسايي
کنند؟ در اين ميان، چه کسي يا نهادي ميتواند اين امر خطير را
برعهده بگيرد؟
بهتر است اينطور گفته شود که ما عفاف را در قالب يک دسته آداب،
آموزش ميدهيم. اين آدابِ آموزش داده شده، در يک مرحلهاي از زندگي
کودک پذيرفته ميشوند و دروني ميشوند و بعد از يک مدّت ديگر به
صورت نامرئي عمل ميکنند. عفّت را بايد از کودکي آموزش داد و آنهم
به صورت عملي. مثلاً مادر ميتواند پسر کوچکش را به حمّام ببرد،
ولي بعد از گذشت يک مدت، ديگر نبايد اينکار را انجام دهد. يا
اينکه پدر ميتواند دختر خود را ببوسد؛ ولي از يک سنّي اگر
اينکار را نکند و ابراز محبّت به دخترش را به صورتهاي ديگر انجام
دهد، بهتر است و يا آموزش اين مسئله که فرزند به هنگام ورود به
اتاق پدر و مادر، مُلزم به در زدن باشد. اينها يعني همان آموزش
چارچوب و بعد از اينکه مدّتي رعايت شد، مانند قند، توي آب حل
ميشود و ديگر ديده نميشود؛ ولي وقتي فرزند به اجتماع وارد ميشود
و روابط گستردهتري را برقرار ميسازد، همين اصول پذيرفته شده و
باورهاي نامرئي، کارکرد مثبت خودشان را نشان ميدهند.
در جامعه، مرزهاي روابط بين دختر و پسر آشکار نيست؛ ولي محسوس است.
آن چارچوبها و مرزهايي که فرد از کودکي آموخته، اصلاً از بين
نرفتهاند، بلکه دروني شدهاند. پس اگر آن اعمال و آدابي که اشاره
کرديم، رعايت شده باشد، چهقدر ميتواند سلامت جامعه را تضمين کند
و عفّت را در جامعه توسعه دهد. در اين ميان، خانواده نقش بينظيري
دارد.
پس از به وجود آمدن فضاهاي مَجازي، مثل گسترش ارتباطات و اينترنت
و... بيشتر متفکّران اجتماعي فکر ميکردند که ديگر نقش خانواده
خيلي مهم نيست؛ ولي الآن به اين نتيجه رسيدهاند که خانواده هنوز
هم مهمترين و اساسيترين نهادي است که ميتوان در آن آموزش داد.
شايد هيچگاه اينقدر به اهميت خانواده پرداخته نشده بود؛ ولي
خانواده بهترين نهادي است که ميتوان در آن به افراد، آموزشهاي
اجتماعي و شهروندي داد.
آيا قوانين شرعي و عُرفي و در کل، عوامل محدود کننده ميتوانند به
وجود و گسترش عفاف در جامعه کمک کنند؟
قوانين در همه جوامع وجود دارند و وجود قانون، يک امر اجتناب
ناپذير است. قوانين، حدودي را معيّن ميکنند و براي رفتارهاي
نابهنجار، مجازاتهايي را مشخص ميکنند و نُرم (ضابطه و معيار)
حرکت افراد را قانونمند ميسازند و عُرف را سنديّت ميبخشند.
ميتوان به قانونْ استناد کرد؛ ولي از قانون نميتوان شروع کرد.
قانون، خشکترين جايي است که ميتوان از آن شروع کرد. وقتي آدمها
به يکديگر به چشم کالا نگاه کنند، قانون هم که بگذاريم، باز هم
کالاي خود را پيدا ميکنند. سرانجام شبکه قانون آنقدر منفذ دارد
که بتوان از آن عبور کرد و اصولاً قانون، مرزي است که با شناخت
دقيق آن، ميتوان آن را دور زد.
از قانون نميتوانيم شروع کنيم. اوّل بايد از نگاه شروع کنيم. بايد
نگرش آدمها را عوض کنيم و نگاه انساني به آنها ياد بدهيم. يعني به
آنها آموزش دهيم که ميتوان به ديگران به عنوان يک انسان نگاه کرد،
نه به عنوان يک مرد يا يک زن.
امروزه در جامعه ما مهمترين حرفها سرِ اين است که اين، مرد است و
آن، زن. اين، تبعيض ندارد و آن، تبعيض دارد و راجع به اينگونه
موضوعات، بحث و گفتگو ميکنيم. اگر يک نگاه انساني داشته باشيم و
به افراد آموزش دهيم که ميتوانند همديگر را تحمّل کنند و قرار
نيست که يکديگر را تصاحب کنند يا همديگر را محدود کنند، نگرش را
عوض کردهايم و اين، اولين کاري است که ميبايد انجام دهيم.
بعد از تغيير يا اصلاح نگرش بايد اخلاق را حاکم کنيم. اخلاق،
دستورهايي نيست که شکل قانون داشته باشد. اخلاق يعني يک رفتار
دروني شده و پذيرفته شده در يک جامعه که ممکن است منشأ ديني يا
عُرفي داشته باشد. در جامعه ما که دين وجود دارد، اخلاق جامعه خيلي
خوب است. مثلاً مبتني بر احترام است؛ مبتني بر حقوق انساني است. در
اين دين، انسان را وجود آزاد، قابل احترام و عزيز ميدانيم يا
انسانها را در اصل دين، برادر و در اصل آفرينش، برابر ميدانيم.
اينها نگاههايي است که دين دارد.
اگر انسانها را برادر يا برابر خود بدانيم، نميتوانيم آنها را
نديده بگيريم و زير پا بگذاريم. وقتي انسانها را آزاد دانستيم
ديگر اسيرشان نميکنيم. وقتي عدالت را قبول کرديم، ظلم نميکنيم.
اينها اخلاقيات است. وقتي اينها را رعايت کرديم، اخلاق، حاکم
ميشود. ممکن است عدّهاي اينها را رعايت نکنند که در اينجا به
کارگيري عامل يا ابزار سوم يعني قانون، لازم است.
براي کسي که از چارچوبهاي پذيرفته شده تخطّي کرده است؛ قانون وجود
دارد. مثلاً حادثه پارک شهر و واژگون شدن قايق حامل دانشآموزان را
ببينيد. قانون ميگويد عوامل مقصّر در اين حادثه را شناسايي کنيد؛
آنها را بگيريد و مجازات کنيد؛ توبيخ و اخراج کنيد و... ؛ ولي
قانون نميگويد کساني را که کنار استخر ايستاده بودند و نرفتند
بچهها را نجات دهند، چهکار کنيد. اگر آن دو نفري که براي نجات
بچهها توي آب رفتند هم نميرفتند، آيا کسي ميتوانست يقه آنها را
بگيرد؟ قطعاً کسي نميتواند چنين کاري
بکند؛ چون اين جا ديگر حوزه آزادي و انتخاب انسان است و در اين جا
ديگر انسانيت و اخلاق و ايمان و فرهنگ است که کاربرد دارد، نه
قانون و مجازات قانوني!
پس بايد قبل از حادثه چند کار انجام داده باشيم. اوّل، آموزش نگاه
انساني و آموزش اينکه کسي که توي آب افتاده آدم است و قابل
احترام. صرفنظر از اينکه دختر است يا پسر، مسلمان است يا نيست،
و... بايد نگرش انساني داشته باشيم. دوم، اينکه اخلاق و نوعدوستي
را ايجاد کرده باشيم. يعني انسان دلش براي بنيآدم (که همگي اعضاي
يک پيکرند) بتپد. سوم، وضع قانون است که اگر کسي تخلّف کرد، يقهاش
را بگيرد. در اينحال، همه با قانون موافقاند.
اگر کسي در خيابان بخواهد به کسي تعرّض کند، اين انتظار هست که با
متخلّف، برخورد شود. اينجا قانون، قشنگ است؛ ولي وقتي نگاه انساني
نباشد، وقتي در جامعه اخلاق، حاکم نباشد و همينطور بدون آن
مقدّماتي که گفتيم، قانون بگذاريم، آن وقت هر کسي ميتواند نگاه
متفاوتي داشته باشد و به خودش اجازه ميدهد به نوعي رفتار کند که
خودش ميپسندد و ميگويد: شما دنبال کار خودتان باشيد، منهم به
دنبال کار خودم ميروم.به ديگران چه؟ دوست دارم هر طور ميخواهم
بگردم!
وقتي اخلاق نيست، چه انتظاري ميتوان از انسانها داشت؟ نظام تعليم
و تربيت ما و آموزش و پرورش کشور بايد اوّل، نگاه انسانها را
تغيير بدهد و به قول امروزيها اوّل بايد «نوسازي ذهني» و «نوسازي
دين و اخلاق» صورت بگيرد.
دين هم فقط يک دسته «بايد» و «نبايد» نيست؛ بلکه يک نوع روش زندگي
است. مثلاً وقتي پيامبر(ص) ميفرمايد: «من آمدهام تا کرامتهاي
انسان را به او نشان دهم»، ميخواهد نشان دهد که انسان عزيز است.
خداوند در اين باره به بهترين بنده خود که ميخواهد او را به بهشت
ببرد، ميفرمايد: «بنده من» (فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي) و به
بدترين بندهاش هم دقيقاً با همين تعبير ميفرمايد: «اي بنده من!»
(يا عبادي الذين أسرفوا علي أنفسهم.) خداوند ميفرمايد همه اينها
بندگان من هستند و حتي بدترين آنها هم بنده من است. پس ميبينيم که
هيچکس از چتر حمايتيِ خداوند، بيرون نميماند و اين نگاه، چهقدر
قشنگ است!
چرا خداوند! توبه را گذاشت؟ براي اينکه ميدانست انسان، خطا
ميکند و راه برگشت گذاشت. اين، قانون نيست؛ دين است که در آن،
رأفت و مهرباني و عشق، موج ميزند. بچهها درست گفتهاند که «عفاف»
يعني «عشق». عشق، يعني تصاحب نکردن، يعني نوعدوستي!
وقتي نگاه انساني نداريم، يعني فقط کاسب هستيم و ميخواهيم تصاحب
کنيم، ديگر به عشق نميانديشيم؛ چون نگاه عاشقانه نداريم. پس اگر
يک گل ببينيم، ميچينيم. ولي عاشق، کسي است که گل را در شاخسارش
تحمّل ميکند؛ زيبايي زن را در مجموعهاي که هست، تحمّل ميکند و
به آن، دست نميزند. تحمّل کردن، خاصيت نگاه عاشقانه است. وقتي
نگاه عاشقانه نيست، ميگوييم: «اين گل، چهقدر قشنگ است!» و آنرا
ميچينيم و ميبريم و مثل يک حيوان يا کسي که کوچک است و هنوز چيزي
از گل نميفهمد، رفتار ميکنيم. به قولا مولانا:
علت عاشق، ز علّتها جداست
عشق، اُسطُرلاب اسرار خداست
عشق، اُسطرلاب و وسيله کشف راههاي آسمان و راز و رمز رسيدن به
خداست. برادري و برابري هم با عشق، معنا پيدا ميکند؛ چون عشق،
نشان ميدهد که ميتوان همه را دوست داشت. ميتوان به انسانيت
انسانها احترام گذاشت و آنها را عزيز و با حُرمت داشت. حالا
قانون، پس از طي اين مراحل، معنا پيدا ميکند. اگر کسي بخواهد عزّت
انسان و عفّت او را زير سؤال ببرد، بايد با او برخورد شود. يعني
پاسداري از مرزهاي عفّت، به عهده قانون است.
اگر آن اخلاق و آن نگاه و آن دين نباشد، آنگاه، قانون فقط
وسيلهاي براي ترساندن آدمها ميشود. چوبي ميشود که فقط وقتي
آنرا به دست گرفتيم، قانون شکن فرار ميکند. به همين دلايل، قانون
و مجازات، در ايجاد فرهنگ عفاف، آخرين مرحله است.
آقاي دکتر! از توضيحات کافي و صبر و حوصله شما سپاسگزارم.