تحقیق و پژوهشی در باب حجاب اسلامی و بررسی فواید آن و نقد بد حجابی و آفت های آن در اجتماع

  

          عنوان مقاله
عفاف، يعني   زهره پرچکاني
 

 

روزي که قرار شد مطلبي در مورد «عفاف» بنويسم، هوا باراني بود. داشتم با خودم فکر مي‏کردم «عفاف» از نظر همه مردم، يک معنا و مفهوم دارد که توجّهم به چهره برخي عابران جلب شد که کلافه از زحمات باران، چهره‏هاي درهمي داشتند و به‏ياد آن حکايت معروف افتادم که: مَلِک دينار از صحرا باز مي‏گشت. پرسيدند: از کجا مي‏آيي؟ گفت: «به صحرا شدم. عشق باريده بود و زمين، تر شده و چنان‏که پاي مرد به گِلزار فرو شود، پاي من به عشق فرو مي‏شد». با خود انديشيدم که باران هم از نظر لغوي يک معنا دارد، ولي نگاه‏هاي مردم نسبت به آن، چه‏قدر متفاوت است!

آن‏روز، احساس کردم که در آستانه جامعه‏اي ايستاده‏ام که از تفکّر مردم آن، هيچ نمي‏دانم و نمي‏دانم مردم با اين همه تفاوت ديدگاه، در جامعه‏اي که معمولاً روي ظاهر افراد قضاوت مي‏شود، در مورد عفاف - که به نظر مي‏رسد ارتباط مستقيمي با ظاهر دارد - چگونه مي‏انديشند. پس حالا اين فرصت، چه‏قدر غنيمت است براي اين‏که بدانم مردم در مورد يکي از مهم‏ترين، بديهي‏ترين و در عين حالْ سخت‏ترين واژه‏ها چگونه فکر مي‏کنند.

عليرضا عابدين‏زاده، دانشجوي رشته فقه و حقوق اسلامي، در مورد معناي «عفاف» مي‏گويد: عرب‏ها اصطلاحاً گلي را که توسط برگ‏هايش پوشيده شده باشد، مُعَفِّف مي‏دانند. او مي‏گويد: پاکدامن را مي‏توان «مُعَفّف» ناميد. او عفاف را يک بحث چند بُعدي مي‏داند و معتقد است که بايستي اوّل، مرزبندي ابعاد آن مشخص شود و سپس به بحث در مورد آن پرداخته شود.

عابدين‏زاده معتقد است عفاف و حجاب در جامعه ما مترادف شده و با توجه به آموزش‏هايي که از دوران کودکي به ما داده شده، معمولاً عفاف را براي خانم‏ها ضروري‏تر مي‏دانيم، در حالي‏که عفاف براي همه و در همه ابعاد، لازم است. او عفاف را هم ذاتي و هم اکتسابي مي‏داند؛ ولي معتقد است جنبه اکتسابي آن از جنبه ذاتي‏اش بيشتر است. تصوير ذهني او از عفاف، يک خانمِ پوشش‏دار يا يک آقايِ متشخّص است.

ليلا نادري، دانشجوي علوم اجتماعي، در مورد معناي عفاف مي‏گويد: در جامعه ما عفاف، بيشتر «حجاب» معنا شده است تا معناي واقعي خودش و اين، يک برداشت نادرست است. او معتقد است عفاف، يک امر ذاتي و فطري است، در حالي‏که حجاب، يک امر اکتسابي است.

ليلا مي‏گويد: عفاف، سفيدي و قشنگي و پاکي است؛ ولي در جامعه ما با حجاب و آن هم حجاب زنان، مترادف شده است. پس الآن عفاف، همان حجاب خانم‏هاست.

او معتقد است: محدوديت‏هاي شرعي در مورد عفاف، تا آن‏جا که گفته شده، عالي است؛ ولي در عمل يا افراط مي‏شود يا تفريط.

ليلا مي‏گويد: زن عفيف، لازم نيست ظاهر خاصّي داشته باشد. ممکن است هر ظاهري داشته باشد؛ ولي رفتارش بايد عفيفانه باشد. بايد به زنان آموزش داد که عامل گناه يا تحريک کننده روح جامعه نباشند، نه اين‏که با جنس مقابل، هيچ‏گونه ارتباطي نداشته باشند.

او معتقد است اگر جامعه بتواند به جوان بياموزد که هم مي‏تواند به ظاهرش برسد و هم به درونش، اصلاً مشکلي پيش نمي‏آيد؛ ولي جامعه ايران، اين‏طور نيست و هميشه به يک بُعد مسائل پرداخته مي‏شود و جوان در عمل با نوعي تضاد مواجه مي‏شود.

ليلا مي‏گويد: عفاف، يک چيز دروني است. وقتي ما به آن معناي بيروني بدهيم، آن‏گاه با مُد و يا هر چيز ديگري تغيير خواهد کرد.

حميد حسن‏زاده، فارغ التحصيل رشته ادبيات فارسي، معناي لغوي «عفاف» را «پوشاندن» و ريشه عربي آن‏را «عفف» مي‏داند و معتقد است در فارسي «عفاف» به معناي «پاکدامني» به کار مي‏رود. او پندار نيک، گفتار نيک و کردار نيک را حوزه عفاف مي‏داند و دو عامل صداقت و مردم‏آزار نبودن در رفتار را نشانه‏هاي عفّت رفتاري مي‏داند.

او مي‏گويد: با توجه به امکانات و محدوديت‏هاي هر خانواده‏اي، درجات عفاف در خانواده‏ها متفاوت است.

حسن‏زاده، ظاهر درست را براي سنجش عفّت، مهم مي‏داند، ولي نيّت خوب را مهم‏تر و مي‏گويد: اگر ظاهر آدم درست باشد، ولي نيت خوب نداشته باشد، نمي‏توان او را عفيف ناميد. در جامعه ما عفاف را به قدري پايين مي‏آورند که با «حجاب»، يکي مي‏شود.

او در مورد تصوير ذهني خود از عفاف مي‏گويد: به قول يکي از علما، وقتي به جاي بها دادن به علما و اساتيد ديني فقط به مدّاحان بها داده شود، يعني فقط به ظاهر اهميت مي‏دهيم. تصوير عفاف هم به همين شکل است. اگر فقط به ظاهر آن اهميت دهيم، تصوير آن همان پوشش است؛ ولي اگر قرار است بحثي علمي صورت بگيرد، بايد در کنار ظاهر و فراتر از آن، به باطن و چيزهايي که ديده نمي‏شوند هم بپردازيم. مردم ما معمولاً عادت کرده‏اند که چهره حقيقي خود را نشان ندهند و آن چيزي را که از آنها خواسته مي‏شود، نشان دهند. درحالي‏که فقط حفظ ظاهر کردن، يعني آغاز يک رياي بزرگ و اين، «عفّت رفتاري» نيست.

حسن‏زاده ملاک سنجش عفاف در جامعه را وجود و ظهور رفتار عفيفانه در سطح جامعه مي‏داند و معتقد است که نيّت خوب، به تنهايي کافي نيست و بايد در رفتارها و روابط اجتماعي، نمود پيدا کند. به عنوان نمونه ملّت ايران، فارغ از سياسي بودن يا نبودن آنها در برخي صحنه‏ها، حضور جدّي پيدا مي‏کنند. مثلاً حتي کساني که سياسي نيستند، با ديدن فجايع اسراييل، احساساتشان جريحه‏دار مي‏شود و به فلسطيني‏ها کمک مي‏کنند. اين، نشان مي‏دهد که مردم ما به دنبال خوبي‏ها هستند و نه بدي‏ها و اين يعني خوب بودن و خوب فکر کردن، که همان «پندار نيک» است.

زهرا، دانش‏آموز رشته رياضي دبيرستان پروفسور حسابي، عفاف را «عشق» معنا مي‏کند. او مي‏گويد: عفاف، درست‏ترين راهي است که انسان براي رسيدن به خواسته‏اش که خداست، انتخاب مي‏کند و چون خواسته‏اش همان عشق است، بنابراين عفاف، همان عشق است.

او مي‏گويد: منشأ عفاف، خداوند است و چون خداوند از روح خود در انسان‏ها دميده، بنابراين، در نهاد انسان‏ها به طور ذاتي قرار دارد؛ ولي خود افراد، آن‏را تقويت يا تضعيف مي‏کنند.

زهرا مي‏گويد: عفاف در وجود آدم‏ها هست و اصلاً با توجه به ظاهر افراد نمي‏توان در مورد عفاف آنها قضاوت کرد. زهرا عفاف را براي هر دو گروه مردان و زنان، ضروري مي‏داند و معتقد است چون زنانْ تربيت کننده فرزندان هستند و يک مادر عفيف، فرزند پسر خود را هم عفيف بار مي‏آورد، بنابراين، جامعه رو به عفاف مي‏رود. پس مي‏توان گفت که براي زن‏ها ضروري‏تر است.

او مي‏گويد: فرانتس فانون گفته اگر استعمارگران بخواهند کشورهاي جهان سوم را به‏هم بريزند، بايستي عفاف را از زنان آن جامعه بگيرند. تصوير ذهني زهرا از عفاف،


يک شاخه گل نرگس است.

مهناز، دانش‏آموز هنرستان، عفاف را به معناي «خوب بودن» مي‏داند و معتقد است که عفاف در همه وجود دارد، چون مثل گل است. حتي يک «گل» ممکن است خار شود؛ ولي بين خارها باز هم معلوم است که از اوّل، گل بوده و اين، همان تفاوت بي‏عفّتي و با عفّتي است. مهناز، عفاف را به شکل يک دسته گل سفيد داخل گلدان تصوير مي‏نمايد.

معصومه صمدزاده، فارغ التحصيل رشته جغرافيا، عفاف را همان پاکدامني مي‏داند و حوزه آن‏را تفکر و اعتقادات انسان و نه اجبارها، مي‏داند. او مي‏گويد عفاف هر فرد در دل اوست و هر کسي که اعتقادي به ضرورتِ پاک بودن و پاک‏ماندن نداشته باشد، نمي‏تواند عفيف باشد.

او مي‏گويد: کساني که فقط با ظاهرشان، نه همراه با اعتقاداتشان، مي‏خواهند پاکدامن نشان داده شوند، عوامفريب هستند، نه «عفيف». معصومه مي‏گويد: قانون و مجازات، هرگز نمي‏تواند يک حالت روحي و معنوي يا يک فضيلت اخلاقي را در جامعه پياده و به اصطلاح، نهادينه کند. هر کاري که با امر و نهي دائمْ همراه شود، با يک عکس‏العمل لجبازانه از سوي جامعه مُواجه خواهد شد. براي توسعه يک «صفت اخلاقي» يا يک «باور» در جامعه، بايد با روش‏هاي علمي و تربيتي، جامعه و افراد را قانع کرد. در چنين شرايطي است که افراد سوءاستفاده‏چي و زياده‏خواه، شناخته مي‏شوند و مجازات، در مسير درست قرار مي‏گيرد.

معصومه، عفاف را ذاتي مي‏داند و مي‏گويد: حتي در برخي کشورها که به گستردگي کشور ما پابندي به دين ندارند، شاهديم که به خاطر رابطه يک رئيس جمهور و منشي‏اش، جار و جنجال به پا مي‏شود. يعني جامعه نسبت به بي‏عفّتي حساسيت دارد و اين حساسيت در حدّ خودش قابل قبول است. پس نتيجه مي‏گيريم که عفاف، ذاتي است؛ ولي ميزان و حدود آن به محيط و تربيت خانوادگي باز مي‏گردد.

عادله، دانشجوي حسابداري، «عفاف» را «شناخت» معنا مي‏کند. او مي‏گويد: وقتي فارغ از هر آداب و سنّتي با اعتقادات واقعي خود نسبت به چيزي شناخت پيدا کنيم، مي‏توانيم در تمام ابعاد، آن‏را رعايت کنيم.

او مي‏گويد: اگر شناخت واقعي نباشد و انسان همواره به اجبار، مجبور به انجام دادن کاري باشد، آن‏گاه نه عفاف، نه عشق، نه حجاب، نه پاکدامني و نه هيچ چيز ديگري


معنا نمي‏دهد. تصوير ذهني او از عفاف، تصوير معروف «سکوت» است که در مراکز درماني نصب مي‏شود.

ابراهيم عسگري، فارغ‏التحصيل رشته ادبيات، عفاف را «پاکدامني» معنا مي‏کند. او معتقد است که عفّت، يک ارزش اسلامي است و معناي خود را دارد؛ ولي برداشت خود مسلمان باعث شده که معناي آن، نسبي باشد و نوع برخوردهاي مردم با آن، معناي آن‏را نسبي کرده است.

او مي‏گويد: گفتار، حاصل تراوش‏هاي ذهني است. وقتي ذهني عفاف داشته باشد، گفتار آن هم عفّت خواهد داشت، مانند همان «عفّت کلام» که در ميان مردم رايج است.

عسگري معتقد است چادر و پوشش، مظهر عفاف و پاکدامني است درحالي‏که الآن، بيشتر يک وسيله به نظر مي‏رسد. او حجاب را نمودي از عفاف مي‏داند و مي‏گويد: در دين ما عفاف به معناي پوشش، بيشتر براي خانم‏ها عنوان شده و پوشش خانم‏ها و آقايان با هم تفاوت دارد. به همين دليل است که با گفتن کلمه «عفاف»، بيشترْ خانم‏ها تداعي مي‏شوند؛ ولي واقعيتْ اين است که عفاف براي همه ضروري است، چون حوزه آن بسيار وسيع است.

طيّبه جلالي مقدّم، دبير است و «عفاف» را همان «پاکدامني» مي‏داند. تصوير ذهني او از عفاف، يک دختر پوشش‏دار است. خانم جلالي مقدّم مي‏گويد: عفاف براي زنان ضروري‏تر است؛ زيرا آنها حسّاس‏تر و آسيب‏پذيرتر هستند.

او معتقد است عفاف در دوران کودکي آموزش داده مي‏شود و در مرحله نوجواني تجربه مي‏شود. به همين دليل در اين دوران به بيشترين حدّ خود مي‏رسد و در دوران جواني کم‏تر از دوره نوجواني مي‏شود.

خانم جلالي مقدّم، براي محدويت‏هاي قانوني و شرعي به عنوان عامل بازدارنده از بي‏عفّتي، نقش محدودي قائل است و بر اين باور است که قانون و مأمور قانون، حدّاکثر، ظواهر جامعه را اصلاح مي‏کند؛ اما در محيطهاي شخصي و دور از چشم مأموران قانون، همان «شناخت» است که کارآيي دارد و ايمان و خويشتنداري و فضايل اخلاقي را به همراه مي‏آورد.

شناختي که ناشي از اعتقادات فرد است، بهترين عامل کنترل کننده است. گرچه براي کنترل آدم‏هاي بيماردل و هنجار شکن و براي حفظ حقوق و حريم بقيه آدم‏ها، وجود قانون و مجازات، لازم است.

زهرا مجيدي، معلّم دوره راهنمايي هم عفاف را يک خانم محجّبه تصوير مي‏نمايد. او حجاب را يکي از مظاهر عفاف مي‏داند و مي‏گويد: اين عامل، صددرصد تعيين کننده نيست. چون بعضي‏ها درست برعکس عمل مي‏کنند. او بخشي از عفاف را ذاتي مي‏داند که در وجود همه آدم‏ها هست ولي بيشتر آن را بسته به محيط مي‏داند و مي‏گويد: عفّت ذاتي


در اثر تأثير محيط، تقويت يا تضعيف مي‏شود.

احمد، کارمند ديپلمه، عفاف را «پذيرش برخي محدوديت‏ها به خواست و اراده خود و بر مبناي اصول متعالي انساني» معنا مي‏کند و کلمات: حيا، نجابت و پرهيزگاري را به جاي عفاف، پيشنهاد مي‏کند. او قوانين و مجازات‏ها را در حوزه فردي کم تأثير و در حوزه اجتماعي، بسيار مؤثّر و بلکه داراي تأثير مستقيم مي‏داند.

فرزانه، فارغ التحصيل يکي از دانشگاه‏هاي دولتي، «عفاف» را خُنکاي سايه بيدي مي‏داند که در جهنم کوير به داد انسان مي‏رسد. او مي‏گويد: عفاف، نوعي نياز و لذّت است و اين هر دو، مرد و زن نمي‏شناسد و براي همه وجود دارد.

فرزانه که ظاهري کاملاً مطابق با مُد روز دارد، معتقد است: از نظر جامعه، حوزه عفاف يک مرد، عملکرد ذهني و فکري اوست و تقريباً ربطي به پوشش ندارد؛ ولي عفاف در زنان، بيشتر در رفتار و گفتار خلاصه مي‏شود و بيشتر عملکرد ظاهري دارد.

فرزانه مي‏گويد: چون پوششْ بيشتر براي زنان تداعي مي‏شود، به نظرم جايگزين مناسبي براي عفاف نيست و کلمه «شريف» از نظر من مناسب‏تر است. چون يک «مرد شريف» يا يک «زن شريف» قطعاً يک فرد عفيف است.

او معتقد است تصوير عفاف را نمي‏توان ترسيم کرد، همان‏گونه که تصوير خدا را نمي‏توان ترسيم کرد؛ ولي مي‏توان بعضي چيزها را شبيه عفاف دانست. مثلاً يک گل را به خاطر زيبايي‏اش، يا يک برکه آب را به‏خاطر پاکي‏اش، يا يک نخل را به خاطر نجابتش و يا تصوير يک شهيد را به خاطر عاشقي‏اش مي‏توان سمبُل عفاف دانست.

* * *

آنچه گذشت، ديدگاه‏هاي گروهي از شهروندان جوان تهراني درباره «عفاف» بود. اين گفتگوها را پيش از آن‏که در مَعرض مطالعه شما قرار گيرد، در اختيار استاد دکتر حسين اسکندري (عضو هيئت علمي دانشکده روان‏شناسي و علوم تربيتي دانشگاه علامه طباطبايي) قرار داديم و سپس به گفتگو با وي نشستيم تا ديدگاه ايشان را نيز در اين‏باره بشنويم.

آقاي دکتر اسکندري! واژه عفاف از نظر لغوي و از نظر اصطلاحي (روان‏شناسي) به چه معنا و مفهومي است؟

عفاف، در واقع، يک اصطلاح فرهنگي است و منظور از آن، اين است که انسان در يک چارچوب مشخصي از نظر رفتاري قرار بگيرد و تعامل (ارتباط) خود را بر اساس آن، تنظيم کند. اين عفاف، در واقع، ممکن است جنبه رواني، اجتماعي، عاطفي يا رفتاري داشته باشد. مُعادل فارسي آن، همان «پاکدامني» است.

اگر انساني حدّ اعتدال ميان دو دامنه افراط و تفريط را داشته باشد که يک طرف آن، لجام گسيختگي و بي‏مرزي و طرف ديگر، بي‏ارتباطي و خُمود(افسردگي) و... است، اين حدّ وسط، در واقع يعني اين‏که انسان بتواند با ديگران تعامل داشته باشد و حدّ اعتدال آن‏را پيدا کند.

در روان‏شناسي مي‏توانيم بگوييم انسان‏ها صرف‏نظر از اين‏که مرد يا زن آفريده شده‏اند، لازم است نقش خودشان را پيدا کنند، خصوصاً در نقش جنسيتي مردانه و زنانه که هر کدام مستلزم اين است که انسان با آن نقش، آشنا باشد و همين‏طور با انتظارات و تکاليفي که در آن نقش است، آشنا باشد تا بعد، مطابق آن انتظارات و معطوف به آن وظايف، يک دسته مهارت‏هايي را براي ارتباط و تعامل با ديگران فرا بگيرد.

اگر کسي در نقش جنسي‏اش يک دسته مهارت‏هاي ويژه داشته باشد که بداند با همجنس و غير همجنس چگونه رفتار کند و در حوزه‏هاي مختلف، مهارت رفتارکردن داشته باشد و با انتظارات و تکاليفي که از آن نقش وجود دارد، آشنا باشد و بر اساس آن چارچوب يا هنجار و مُدل عمل کند، آن‏گاه اين انسان از نظر روان‏شناختي «عفاف» دارد. اين آدم قطعاً اگر با موازين شرع و قانون و عُرف جامعه هم اين کارها را بکند و هنجارها را رعايت کند، از نظر عُرفي هم عفاف دارد؛ از نظر قانوني و شرعي هم پاکدامن است که اينها تا حدود زيادي با هم همپوشي دارند. يعني مي‏توان بر اساس همين مُدل، يک چارچوب روان‏شناختي مناسب براي عفاف در نظر گرفت.

در تعريف و تصوير عفاف، دختران و پسران هر يک تعريف خاصّ خود را دارند. اگر چه اين تعاريف با هم متفاوت هستند، ولي تصوير ذهني دخترانْ بيشتر به‏هم شبيه است و تصويرهاي ذهني پسران هم با هم شبيه هستند. چرا اين تفاوت ذهنيتي در بين دو جنس دختر و پسر در مورد يک واژه - که معناي آن در نظر اوّل، بديهي به نظر مي‏رسد - وجود دارد؟


معمولاً به لحاظ فکري، دخترانْ بيشتر به محتوا و پسرها بيشتر به شکل توجه مي‏کنند. دختران، عفاف را يک سرزمين از گل‏هايي مي‏دانند که دست نخورده و سفيد است؛ ولي پسرها به مرزها و پَرچين‏ها توجه مي‏کنند.

پسرها معتقدند که عفاف، يک مرزهايي است که کسي نبايد وارد اين مرزها شود و يا حتي از آن عبور کند؛ بلکه بايد پشت اين مرزها و پرچين‏ها ايستاد. دختران هم به لحاظ محتوايي، عفاف را به «گلزار» تشبيه مي‏کنند. گلزار، حريم دارد و کسي نبايد از آن گل بچيند. تعريف شکليِ آن هم همين است؛ يعني تعريف درستي است.

مرزهايي وجود دارند که نبايد وارد آنها شد. اين رعايت مرزها يعني پاکدامني و حفظ منطقه کاملاً شخصيِ خود و احترام به منطقه کاملاً شخصي ديگران. حالا ممکن است کسي تصوير ذهني‏اش از عفاف را «چادر» و ديگري «سبد گل» معرّفي کند. هر دو به لحاظ شکلي يک معنا دارند. دختران مي‏گويند اگر مرزها رعايت نشود، ما يک گلزار دست خورده خواهيم داشت. آنها غالباً اعتقاد دارند که «عفيفْ» کسي است که اجازه نمي دهد کسي از گلزار وجود آنها گل بچيند. به قول صائب:

من نمي‏گويم ز گلزارت کسي گل چيده است‏

رنگ آن سيب زَنَخدان، اندکي گرديده است‏

پس چون دختران معتقدند که کسي نبايد از گلزار وجودشان گلي بچيند، پس آن‏را به شکل يک سبد گل دست نخورده به تصوير مي‏کشند. مثلاً «عفاف» را به «نرگس» تشبيه مي‏کنند که نشان از پاکدامني است و پسرها هم چون براي وجود عفاف، قائل به مرز و حدود هستند، آن‏را بيشتر به «پوششْ» تشبيه مي‏کنند.

در واقع، منطق هر دو يکي است. اگر ما چارچوبي داشته باشيم که حدود را معين کند و در آن حدود، نقش‏ها و وظايف و تکاليف و انتظارات را بدانيم و به آنها عمل کنيم، داراي عفاف هستيم.

ساده‏تر اين‏که عفاف يعني ضابطه‏اي که بر اساس آن، يک دختر يا يک پسر بداند براي اين‏که خودش باشد و نه ديگري و براي اين‏که هويت انساني‏اش حفظ شود، چگونه بايد رفتار کند که نه صيدي براي صيّاد و نه صيّادي براي صيدي باشد. اين، همان حريم و حوزه عفاف است.

عفاف، ذاتي است يا اکتسابي؟ و در مجموع، عفاف را چگونه مي‏توانيم تحليل کنيم؟


عفاف، يک دسته مباني دارد که ممکن است جهاني باشد، مثلاً همه آدم‏ها در اين مورد که نبايد بگذارند کسي از آنها سوء استفاده کند، اتفاق نظر دارند. در اين‏که به ديگران نيز نبايد به شکل کالا نگاه کنند، اتّفاق نظر دارند. يعني معتقدند که به خودشان و به ديگران بايد به چشم انسان نگاه کنند. در اين‏که انسان‏ها براي اين‏که انسانيتشان حفظ شود، مرزهايي را براي خود دارند، اتفاق نظر دارند. بنابراين در اصلش همه متّفق القول‏اند.

در هيچ فرهنگي نمي‏بينيم که بر بي‏بندوباري و خروج از مرزهاي عفّت و پاکدامني صحه گذاشته شود. به بي‏عفتي در همه جا به صورت يک رفتار بيمارگونه نگريسته مي‏شود. البته اين اصلش است و فروع (جزئيات) مطلب، در فرهنگ‏هاي مختلف، قبض و بسط دارد. مثلاً عفّت و پاکدامني‏اي که شرع و اسلام براي ما مي‏گذارد با چارچوبي که در جامعه رعايت مي‏شود، ممکن است تفاوت‏هايي داشته باشد. ممکن است در چارچوب فرهنگ ايراني يک چيزي و در فرهنگ ديگر چيز ديگري پذيرفته شده باشد.

بنابراين مي‏توان گفت در فرهنگ‏هاي مختلف، روي آن رفتارها، روي آن حدود و مرزها و روي آن نقش‏ها و انتظارات، اختلاف نظري وجود دارد. اين است که در حوزه رفتار هم يک دسته تفاوت‏هايي مي‏بينيم. به طور مثال در جامعه خودمان آدم عفيف را کسي مي‏دانيم که با يک پوشش ويژه و يک نوع رفتار و عملکرد و رويکرد ويژه در جامعه ظاهر مي‏شود و اين در جامعه ديگر به شکل ديگري است و دامنه وسيع‏تري دارد. ما مي‏بينيم که در جوامع ديگر، مثل غرب يا هند يا... تظاهر عفاف به شکل تظاهر عفافي که در جامعه ما هست، ديده نمي‏شود.

آيا عفاف را مي‏توانيم آموزش دهيم؟ به عبارت ديگر، براي داشتن يک جامعه عفيف، نياز به افرادي است که چارچوب و حدود عفاف را بدانند و در عمل پياده کنند. آنها چه‏طور بايد اين حدود و مرزها را شناسايي کنند؟ در اين ميان، چه کسي يا نهادي مي‏تواند اين امر خطير را برعهده بگيرد؟

بهتر است اين‏طور گفته شود که ما عفاف را در قالب يک دسته آداب، آموزش مي‏دهيم. اين آدابِ آموزش داده شده، در يک مرحله‏اي از زندگي کودک پذيرفته مي‏شوند و دروني مي‏شوند و بعد از يک مدّت ديگر به صورت نامرئي عمل مي‏کنند. عفّت را بايد از کودکي آموزش داد و آن‏هم به صورت عملي. مثلاً مادر مي‏تواند پسر کوچکش را به حمّام ببرد، ولي بعد از گذشت يک مدت، ديگر نبايد اين‏کار را انجام دهد. يا اين‏که پدر مي‏تواند دختر خود را ببوسد؛ ولي از يک سنّي اگر اين‏کار را نکند و ابراز محبّت به دخترش را به صورت‏هاي ديگر انجام دهد، بهتر است و يا آموزش اين مسئله که فرزند به هنگام ورود به اتاق پدر و مادر، مُلزم به در زدن باشد. اينها يعني همان آموزش چارچوب و بعد از اين‏که مدّتي رعايت شد، مانند قند، توي آب حل مي‏شود و ديگر ديده نمي‏شود؛ ولي وقتي فرزند به اجتماع وارد مي‏شود و روابط گسترده‏تري را برقرار مي‏سازد، همين اصول پذيرفته شده و باورهاي نامرئي، کارکرد مثبت خودشان را نشان مي‏دهند.

در جامعه، مرزهاي روابط بين دختر و پسر آشکار نيست؛ ولي محسوس است. آن چارچوب‏ها و مرزهايي که فرد از کودکي آموخته، اصلاً از بين نرفته‏اند، بلکه دروني شده‏اند. پس اگر آن اعمال و آدابي که اشاره کرديم، رعايت شده باشد، چه‏قدر مي‏تواند سلامت جامعه را تضمين کند و عفّت را در جامعه توسعه دهد. در اين ميان، خانواده نقش بي‏نظيري دارد.

پس از به وجود آمدن فضاهاي مَجازي، مثل گسترش ارتباطات و اينترنت و... بيشتر متفکّران اجتماعي فکر مي‏کردند که ديگر نقش خانواده خيلي مهم نيست؛ ولي الآن به اين نتيجه رسيده‏اند که خانواده هنوز هم مهم‏ترين و اساسي‏ترين نهادي است که مي‏توان در آن آموزش داد. شايد هيچ‏گاه اين‏قدر به اهميت خانواده پرداخته نشده بود؛ ولي خانواده بهترين نهادي است که مي‏توان در آن به افراد، آموزش‏هاي اجتماعي و شهروندي داد.

آيا قوانين شرعي و عُرفي و در کل، عوامل محدود کننده مي‏توانند به وجود و گسترش عفاف در جامعه کمک کنند؟

قوانين در همه جوامع وجود دارند و وجود قانون، يک امر اجتناب ناپذير است. قوانين، حدودي را معيّن مي‏کنند و براي رفتارهاي نابهنجار، مجازات‏هايي را مشخص مي‏کنند و نُرم (ضابطه و معيار) حرکت افراد را قانونمند مي‏سازند و عُرف را سنديّت مي‏بخشند. مي‏توان به قانونْ استناد کرد؛ ولي از قانون نمي‏توان شروع کرد.

قانون، خشک‏ترين جايي است که مي‏توان از آن شروع کرد. وقتي آدم‏ها به يکديگر به چشم کالا نگاه کنند، قانون هم که بگذاريم، باز هم کالاي خود را پيدا مي‏کنند. سرانجام شبکه قانون آن‏قدر منفذ دارد که بتوان از آن عبور کرد و اصولاً قانون، مرزي است که با شناخت دقيق آن، مي‏توان آن را دور زد.

از قانون نمي‏توانيم شروع کنيم. اوّل بايد از نگاه شروع کنيم. بايد نگرش آدم‏ها را عوض کنيم و نگاه انساني به آنها ياد بدهيم. يعني به آنها آموزش دهيم که مي‏توان به ديگران به عنوان يک انسان نگاه کرد، نه به عنوان يک مرد يا يک زن.

امروزه در جامعه ما مهم‏ترين حرف‏ها سرِ اين است که اين، مرد است و آن، زن. اين، تبعيض ندارد و آن، تبعيض دارد و راجع به اين‏گونه موضوعات، بحث و گفتگو مي‏کنيم. اگر يک نگاه انساني داشته باشيم و به افراد آموزش دهيم که مي‏توانند همديگر را تحمّل کنند و قرار نيست که يکديگر را تصاحب کنند يا همديگر را محدود کنند، نگرش را عوض کرده‏ايم و اين، اولين کاري است که مي‏بايد انجام دهيم.

بعد از تغيير يا اصلاح نگرش بايد اخلاق را حاکم کنيم. اخلاق، دستورهايي نيست که شکل قانون داشته باشد. اخلاق يعني يک رفتار دروني شده و پذيرفته شده در يک جامعه که ممکن است منشأ ديني يا عُرفي داشته باشد. در جامعه ما که دين وجود دارد، اخلاق جامعه خيلي خوب است. مثلاً مبتني بر احترام است؛ مبتني بر حقوق انساني است. در اين دين، انسان را وجود آزاد، قابل احترام و عزيز مي‏دانيم يا انسان‏ها را در اصل دين، برادر و در اصل آفرينش، برابر مي‏دانيم. اينها نگاه‏هايي است که دين دارد.

اگر انسان‏ها را برادر يا برابر خود بدانيم، نمي‏توانيم آنها را نديده بگيريم و زير پا بگذاريم. وقتي انسان‏ها را آزاد دانستيم ديگر اسيرشان نمي‏کنيم. وقتي عدالت را قبول کرديم، ظلم نمي‏کنيم. اينها اخلاقيات است. وقتي اينها را رعايت کرديم، اخلاق، حاکم مي‏شود. ممکن است عدّه‏اي اينها را رعايت نکنند که در اين‏جا به کارگيري عامل يا ابزار سوم يعني قانون، لازم است.

براي کسي که از چارچوب‏هاي پذيرفته شده تخطّي کرده است؛ قانون وجود دارد. مثلاً حادثه پارک شهر و واژگون شدن قايق حامل دانش‏آموزان را ببينيد. قانون مي‏گويد عوامل مقصّر در اين حادثه را شناسايي کنيد؛ آنها را بگيريد و مجازات کنيد؛ توبيخ و اخراج کنيد و... ؛ ولي قانون نمي‏گويد کساني را که کنار استخر ايستاده بودند و نرفتند بچه‏ها را نجات دهند، چه‏کار کنيد. اگر آن دو نفري که براي نجات بچه‏ها توي آب رفتند هم نمي‏رفتند، آيا کسي مي‏توانست يقه آنها را بگيرد؟ قطعاً کسي نمي‏تواند چنين کاري


بکند؛ چون اين جا ديگر حوزه آزادي و انتخاب انسان است و در اين جا ديگر انسانيت و اخلاق و ايمان و فرهنگ است که کاربرد دارد، نه قانون و مجازات قانوني!

پس بايد قبل از حادثه چند کار انجام داده باشيم. اوّل، آموزش نگاه انساني و آموزش اين‏که کسي که توي آب افتاده آدم است و قابل احترام. صرف‏نظر از اين‏که دختر است يا پسر، مسلمان است يا نيست، و... بايد نگرش انساني داشته باشيم. دوم، اين‏که اخلاق و نوعدوستي را ايجاد کرده باشيم. يعني انسان دلش براي بني‏آدم (که همگي اعضاي يک پيکرند) بتپد. سوم، وضع قانون است که اگر کسي تخلّف کرد، يقه‏اش را بگيرد. در اين‏حال، همه با قانون موافق‏اند.

اگر کسي در خيابان بخواهد به کسي تعرّض کند، اين انتظار هست که با متخلّف، برخورد شود. اين‏جا قانون، قشنگ است؛ ولي وقتي نگاه انساني نباشد، وقتي در جامعه اخلاق، حاکم نباشد و همين‏طور بدون آن مقدّماتي که گفتيم، قانون بگذاريم، آن وقت هر کسي مي‏تواند نگاه متفاوتي داشته باشد و به خودش اجازه مي‏دهد به نوعي رفتار کند که خودش مي‏پسندد و مي‏گويد: شما دنبال کار خودتان باشيد، من‏هم به دنبال کار خودم مي‏روم.به ديگران چه؟ دوست دارم هر طور مي‏خواهم بگردم!

وقتي اخلاق نيست، چه انتظاري مي‏توان از انسان‏ها داشت؟ نظام تعليم و تربيت ما و آموزش و پرورش کشور بايد اوّل، نگاه انسان‏ها را تغيير بدهد و به قول امروزي‏ها اوّل بايد «نوسازي ذهني» و «نوسازي دين و اخلاق» صورت بگيرد.

دين هم فقط يک دسته «بايد» و «نبايد» نيست؛ بلکه يک نوع روش زندگي است. مثلاً وقتي پيامبر(ص) مي‏فرمايد: «من آمده‏ام تا کرامت‏هاي انسان را به او نشان دهم»، مي‏خواهد نشان دهد که انسان عزيز است. خداوند در اين باره به بهترين بنده خود که مي‏خواهد او را به بهشت ببرد، مي‏فرمايد: «بنده من» (فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي) و به بدترين بنده‏اش هم دقيقاً با همين تعبير مي‏فرمايد: «اي بنده من!» (يا عبادي الذين أسرفوا علي أنفسهم.) خداوند مي‏فرمايد همه اينها بندگان من هستند و حتي بدترين آنها هم بنده من است. پس مي‏بينيم که هيچ‏کس از چتر حمايتيِ خداوند، بيرون نمي‏ماند و اين نگاه، چه‏قدر قشنگ است!

چرا خداوند! توبه را گذاشت؟ براي اين‏که مي‏دانست انسان، خطا مي‏کند و راه برگشت گذاشت. اين، قانون نيست؛ دين است که در آن، رأفت و مهرباني و عشق، موج مي‏زند. بچه‏ها درست گفته‏اند که «عفاف» يعني «عشق». عشق، يعني تصاحب نکردن، يعني نوعدوستي!

وقتي نگاه انساني نداريم، يعني فقط کاسب هستيم و مي‏خواهيم تصاحب کنيم، ديگر به عشق نمي‏انديشيم؛ چون نگاه عاشقانه نداريم. پس اگر يک گل ببينيم، مي‏چينيم. ولي عاشق، کسي است که گل را در شاخسارش تحمّل مي‏کند؛ زيبايي زن را در مجموعه‏اي که هست، تحمّل مي‏کند و به آن، دست نمي‏زند. تحمّل کردن، خاصيت نگاه عاشقانه است. وقتي نگاه عاشقانه نيست، مي‏گوييم: «اين گل، چه‏قدر قشنگ است!» و آن‏را مي‏چينيم و مي‏بريم و مثل يک حيوان يا کسي که کوچک است و هنوز چيزي از گل نمي‏فهمد، رفتار مي‏کنيم. به قولا مولانا:

علت عاشق، ز علّت‏ها جداست‏

عشق، اُسطُرلاب اسرار خداست‏

عشق، اُسطرلاب و وسيله کشف راه‏هاي آسمان و راز و رمز رسيدن به خداست. برادري و برابري هم با عشق، معنا پيدا مي‏کند؛ چون عشق، نشان مي‏دهد که مي‏توان همه را دوست داشت. مي‏توان به انسانيت انسان‏ها احترام گذاشت و آنها را عزيز و با حُرمت داشت. حالا قانون، پس از طي اين مراحل، معنا پيدا مي‏کند. اگر کسي بخواهد عزّت انسان و عفّت او را زير سؤال ببرد، بايد با او برخورد شود. يعني پاسداري از مرزهاي عفّت، به عهده قانون است.

اگر آن اخلاق و آن نگاه و آن دين نباشد، آن‏گاه، قانون فقط وسيله‏اي براي ترساندن آدم‏ها مي‏شود. چوبي مي‏شود که فقط وقتي آن‏را به دست گرفتيم، قانون شکن فرار مي‏کند. به همين دلايل، قانون و مجازات، در ايجاد فرهنگ عفاف، آخرين مرحله است.

آقاي دکتر! از توضيحات کافي و صبر و حوصله شما سپاسگزارم.