فكر نمىكنيم بشود مجلهاى براى دانشجويان
منتشر كرد و اول و آخر و يا مثل حرف نوى پرسمان وسطش به بحث عشق
منتهى نشود. البتّه شايد تنها سرنوشت مجلههاى دانشجويى نباشد كه
از هر طرف بروند براى اين موضوع برخورد كنند، خوب كه دقيق شويم،
مىفهميم كه همه آنچه كه در اطراف خود مىبينيم و مىشنويم و حس
مىكنيم و يا حتّى نمىبينيم و نمىشنويم و حس نمىكنيم گريزى از
برخورد با اين موضوع ندارند.
در اين شماره حرف نو، اين بحث گريزناپذير را
با استاد حميد پارسانيا در ميان گذاشتيم. پارسانيا، جوان است و
جذاب و شيرين و مسلّط سخن مىگويد. تأليف كتابها و مقالات متعدد و
انجام كارها و مطالعات پژوهشى فراوان، جلوهاى از عشق و وابستگى به
مطالعه و تحقيق و تأليف را در چهره اين پژوهشگر جوان نمايان ساخته
است. كتاب حديث پيمانه، عرفان و سياست و كتابهاى ديگرى را از او
ديده بوديم امّا چهره خستگىناپذير او را از نزديك نديده بوديم،
بحث عشق را با او در ميان گذاشتيم چون ديديم جوان است و احتمال
اينكه جوانان مخاطب ما را از خيلىهايى ديگر در اين موضوع بهتر
درك كند بيشتر.
با هم قسمت اول اين گفتگو را مىخوانيم.
يكى از مسايلى كه جوانان دانشجو به طور وسيعى
ما در ميان گذاشتهاند، مسأله عشق و محبت و دوستى است. على القاعده
سن جوانى مقطعى است كه چنين احساساتى در آن شكل مىگيرد. پرسمان در
نظر دارد در اين گفتوگو تا حدودى به ابعاد مختلف اين مسأله
پردازد. مشهور است كه متفكران ما عشق و محبت را به دو قسم تقسيم
مىكنند: عشق حقيقى و عشق مجازى. به عنوان نخستين پرسش بفرماييد:
آيا شما اين تقسيم بندى را مىپذيريد؟
بله، اين دو قسم عشق و محبت وجود دارد. و
علاوه بر آن، نوع سومى از عشق نيز هست. عشق و محبت واقعى و حقيقى
آن است كه عاشق متوجه يك معشوق و محبوب حقيقى باشد و او را بذاته
دوست بدارد نه اينكه او را براى رسيدن به چيز ديگرى بخواهد. مرتبه
ديگر عشق كه شما هم به آن اشاره كرديد، عشق مجازى است كه در آن
انسان چيزى يا كسى را دوست مىدارد، ولى آن را به خاطر دست يافتن
به چيز ديگر مىخواهد. عشق مجازى معمولاً وقتى به وجود مىآيد كه
انسان اثرى از آن محبوب و معشوق حقيقى را در يك شخص يا حتى يك شىء
مشاهده كند. شايد جمله معروف «المجاز قنطرة الحقيقة» را شنيدهايد،
عشق مجازى غالباً پلى براى رسيدن به معشوق حقيقى است. البتّه
غالباً؛ زيرا همواره عشق مجازى به معشوق واقعى نمىرسد. گاه در
مسير راه انسان را به ورطه نابودى مىكشاند؛ براى مثال موقعيتى پيش
مىآيد كه اين واسطه خود هدف مىشود و عشق و محبت شخص را به ذات
خودش منحرف مىسازد. در اينجا است كه بايد از گونهاى ديگر از عشق
نيز ياد كنيم كه مىتوان آن را عشق و محبت كاذب يا سرابى مىناميد.
گاه انسان مىپندارد چيزى را به شدت دوست دارد؛ اما در واقع آن
معشوق و محبوب انسان نيست و وقتى انسان متوجه خطاى خود مىشود كه
پس از كوشش فراوان به آن شخص يا شىء دست يافته است. گاه انسان
سرابى مشاهده مىكند و مىپندارد آن را دوست دارد، ولى وقتى به آن
مىرسد مىبيند هيچ علاقهاى به آن نداشته است. در عشق مجازى نيز
ممكن است واسطه و معشوق مجازى، به طور مستقل نزد شخص ارزش پيدا كند
و به هدف تبديل شود. در اين صورت، عشق مجازى به عشق كاذب و سرابى
تبديل شود.
به نظر مىرسد، در عشق كاذب و سرابى نيز در
اصل يك امر حقيقى و واقعى مورد نظر بوده، ولى شخص در تشخيص مصداق
آن يا واسطه وصول به آن امر حقيقى دچار مشكل شده است. انسانى كه به
دنبال سراب مىرود، در حقيقت عاشق و طالب آب است تا تشنگى خود را
برطرف كند؛ ولى نمىداند آنچه او در پىاش مىدَود، سراب است. اگر
شخص مورد اطمينانى به او بگويد آنچه مىبينى سرابى بيش نيست، ديگر
آن شخص خود را به زحمت نمىاندازد تا به سراب برسد. طبق آنچه در
قرآن آمده، بت پرستان معتقد بودند بتها وسيله تقرب به پروردگارند.
حال مىخواستم ببينم آيا اصولاً عشق كاذب وجود دارد؟ و آيا مىتوان
شاخصههايى براى تميز عشق كاذب از دو قسم ديگر عشق ارائه داد؟
يكى از شاخصههاى عشق كاذب اين است كه به محض
وصول به معشوق از ميان مىرود و سرابى بودن آن براى شخص آشكار
مىگردد. در عشقهاى كاذب و سرابى «دورى و دوستى» معنا مىيابد.
البته حرف شما هم درست است ما هيچگاه نمىتوانيم يك محبت و عشقى
كاملاً دروغين پيدا كنيم. غالباً يك محبوب حقيقى وجود دارد و شخص
عاشق در تشخيص آن دچار اشتباه مىشود. اين نوع از محبت وقتى به
وجود مىآيد كه انسان گمشدهاى دارد و براى رسيدن به آن تلاش
مىكند؛ ولى قواى ادراكىاش در تشخيص امر حقيقى دچار خطا مىشوند.
به طور خلاصه، بايد گفت: در ذات عشق و محبت، يك نيرو و انگيزش
حقيقى نهفته است.
با اين اوصاف، وقتى شخصى، كسى يا چيزى را دوست
دارد و پس از وصول به آن، كوچكترين خللى در عشق و علاقهاش به آن
شخص يا شىء پديد نمىآيد و حتى عشق و علاقه افزونتر مىشود،
مىتوانيم مدعى يك عشق واقعى و حقيقى شويم؟
علامت معشوق حقيقى اين است كه با وصول به آن،
عشق پژمرده نمىشود و حتّى شكوفاتر مىگردد:
بلبلى برگ گلى خوش در منقار داشت
وندران برگ و نوا خوش نالههاى زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت
اگر معشوق كاذب باشد، لحظه وصل هنگام قربانى
كردن عشق است؛ يعنى در عشق كاذب لحظه وصل قله عشق است و از آن پس
به پژمردگى مىگرايد و نفرت آغاز مىشود. در عشق حقيقى، هنگام
رسيدن به معشوق، هنگامهاى است كه در آن پرده از عشق گرفته مىشود
و عشق شفافتر و جذابتر از قبل طلوع مىكند. هنگام وصول عاشق
قربانى مىشود نه عشق. عاشق تا هنگامى كه به غير از معشوق مىنگرد،
در حجاب است؛ و حجاب هنگامى بر گرفته مىشود كه عاشق همه حقيقت خود
را به معشوق تقديم كند.
اگر عشق و معشوق كاذب باشد، عاشق، هنگام وصول،
از اشتياق و اميدى كه قبل از وصول داشته نيز محروم مىماند. طروات
و شادابى عاشق قبل از وصول، در سيستم و رايحه وصول ريشه دارد. اگر
هنگام رسيدن به مقصد، دروغين بودن شاهد مقصود آشكار شود، نا اميدى
و نفرت بروز مىكند. اگر معشوق حقيقى باشد، با رسيدن به آن محبت
شكوفاتر مىشود و قرار و آرامش به جاى دلهره و اضطراب مىنشيند.
يكى از ويژگىهاى معشوق و محبوب حقيقى آن است كه وقتى انسان به آن
مىرسد، احساس آرامش و امنيت و قرار مىيابد. از طرف ديگر، در اين
دنيا هيچ چيزى نيست كه بتواند قرارگاه و آرامشگاه انسان واقع شود.
كافى است انسان مسير رشد و تكامل خود را مطالعه كند. در كودكى بازى
كردن هدف اصلى است. كودك به محض وصول به آن فكر مىكند كه به تمام
خواستههايش رسيده و قرار و آرامش يافته است؛ اما پس از گذشت مدت
زمانى، با رشد و تكامل فكرى و شخصيتى، متوجه مىشود آنچه او دنبال
مىكرده، سراب بوده است. در مقاطع سنى، فكرى و شخصيتى بعدى يك چنين
مراحل و درجاتى ظاهر مىشوند. ثروت، پست و مقام، همسر، خانه و...
از امورى است كه در مراحل مختلف سنى و فكرى خود را هدف اصلى و
محبوب حقيقى مىنمايانند؛ ولى پس از گذشت چندى انسان حس مىكند
آنها نيز نتوانستهاند آرامش و اطمينانش را تأمين كنند. پس دليل
غير حقيقى بودن آنها را در مىيابد. خداوند متعال در قرآن مجيد
مىفرمايد: (اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ
لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي
الْأَمْوالِ وَ...)؛ هر آنچه دنيوى است بازيچهاى بيش نيست. آرى
اينها جاذبههايى دارند و در هر مقطع زمانى انسانها را به خود
مشغول مىكنند؛ ولى هيچ كدام از آنها هميشگى نيستند. بعلاوه بايد
در نظر داشت دستيابى به اين امور نمىتواند به طور كامل در شخص
آرامش پديد آورد. كسى كه در پى ثروت يا پست و مقام است، به محض
رسيدن به درجهاى از آن، درمىيابد مراحل و درجات ديگرى نيز وجود
دارد كه او از آنها بى بهره است. به همين دليل، سعى مىكند آن
درجات بالايى را نيز به دست آورد. از طرف ديگر، امور مادّى و دنيوى
محدود و دسترسى به آن به محدود ساختن ديگر انسانها مشروط است.
همين مسأله به درگيرى شخص با ديگر انسانها و سلب آرامش و امنيت وى
مىانجامد. پس امور مادى نمىتواند در شخص ايجاد آرامش كند. دليل
مطلب اين است كه كمالات دنيوى همواره محدودند. انسان كمالات مختلف
نظير علم، قدرت و زيبايى را مىخواهد؛ ولى هيچ يك از آنها را به
صورت محدود نمىخواهد. انسان در حقيقت و جان خود شيفته حُسن و
زيبايى نامحدود است و اگر به دنبال امور محدود مىرود، تنها به
دليل اثر آن امر نا محدود است كه در آنها وجود دارد. انسان به طور
فطرى دوستدار زيبايى مطلق و دلداده حقيقى است كه همه خوبىها و
كمالات را به نحوى بى كران و نا متناهى دارا است.
حضرت ابراهيم در گفتوگو با كفار و مشركان از
همين اصل فطرى استفاده مىكند و مىفرمايد: لا أُحِبُّ الآفِلِينَ؛
من نمىتوانم كسى يا چيزى را كه زوالپذير است، دوست داشته باشم.
تمام امور مادى و دنيايى مثل ثروت، مقام، زيبايى و... از بين رفتنى
هستند، به همين دليل نمىتوانند محبوب و معشوق حقيقى باشند؛ هر چند
در مقطعى از زمان انسان را به شدت متوجه خود مىكنند.
همانگونه كه خود شما هم مىدانيد، فضاى
دانشگاه به گونهاى است كه دانشجويان پسر و دختر مىتوانند با هم
آشنا شوند و از خصوصيات روحى و اخلاقى همديگر مطلع گردند. پارهاى
از اين آشنايىها به عشق دختران و پسران منتهى مىشود. هر دو طرف
فكر مىكنند محبتشان به هم محبتى حقيقى و واقعى است و از بودن با
هم احساس آرامش مىكنند. بيشتر دانشجويانى كه با ما مكاتبه
داشتهاند، به دنبال اين بودهاند كه چگونه مىتوان از واقعى بودن
اين احساس محبت و عشق اطمينان يافت؟ اين دانشجويان پرسشهاى خود را
از آن جهت مطرح ساختهاند كه قرار است پاسخ به آن در تصميمگيرى
آنها درباره يكى از مراحل حساس زندگىشان (ازدواج) ايفاى نقش كند.
به نظر مىرسد غالب توضيحات ارائه شده در اين راستا، به علت دو ضعف
اساسى، نمىتواند مسأله دانشجويان را حل كند. يك سرى معتقدند تنها
شاخصه عشق كاذب آن است كه عاشق به محض وصول به معشوق، عشق خود را
از دست مىدهد. اين شاخصه نمىتواند مسألهاى را حل كند؛ زيرا
اطمينان از محبت حقيقى قرار است قبل از ازدواج مشخص شود. پاسخ ديگر
آن است كه هيچ امر مادى و دنيوى نمىتواند معشوق و محبوب حقيقى
انسان باشد. در اين صورت، بايد زندگى مشترك را بدون هر گونه عشق و
محبت آغاز كرد. به نظر شما، آيا شاخصه مناسبترى براى تميز عشق
حقيقى از عشق كاذب وجود دارد كه بتواند مسائل عينى و نه صرفاً نظرى
دانشجويان را حل كند؟
هنگامى كه يك دختر و پسر يا يك مرد و زن گرايش
به يكديگر را در خود احساس مىكنند، اين گرايش يا برمدار خط و خال
و خصوصيات جسمانى آنها است يا بر مدار شمايل. شمايل جمع شميله است
و شميله به معناى خُلق و سيرت. پس گرايشها يا بر مدار خَلق و صورت
است و يا بر مدار خُلق و سيرت.
خَلق يا صورت و صف بدن انسانها است و خُلق يا
سيرت وصف ذات و نفس آدميان.
گرايش مىتواند بر مدار ديگرى نيز واقع شود و
آن ذات و حقيقت طرف مقابل است. دختر و پسرى كه به اندام و صورت
يكديگر مىنگرند، در حقيقت ذات يكديگر را دوست نمىدارند. آنها به
خصوصيات و اوصاف بدنى هم گرايش پيدا مىكنند؛ و اين گرايش نيز از
متن ذات و حقيقت آنها بر نمىخيزد. خاستگاه اين گرايش افق برخى
تمايلات جسمى و در جهت ارضاى خواستههاى جسمانى است. گرايشى كه بر
مدار صورت و ظواهر جسمانى شكل مىگيرد، تا زمانى مىتواند دوام و
استمرار داشته باشد كه:
1. خصوصيات ياد شده در اندام و جسم طرف مقابل
موجود باشد.
2. مبادى جسمانى گرايش، فعّال باشد.
مبدأ جسمانى اين نوع گرايش همان چيزى است كه
آن را شهوت مىخوانند. بر اين اساس، گرايشها و تمايلاتى كه بر
مدار خط و خال و خصوصيات بدنى شكل مىگيرد، گرايشها و تمايلات
شهوانى خوانده مىشود. گرايشهاى شهوانى در سنين جوانى از همه
دوران زندگانى فعّالترند. خصوصيات جسمانى اى كه شهوت به آنها
تمايل دارد، زيبايى و شادابى جسم و صورت است؛ و اين خصوصيّت نيز در
سنين جوانى از ديگر دورههاى زندگانى فزونتر مىنمايد. بنابراين،
دوران جوانى را از هر دو جهت مىتوان فعالترين دوران خواستهها و
گرايشهاى شهوانى دانست.
بسيارى از افراد اين نوع گرايش را كه هر
انسانى در دوران جوانى احساس مىكند، عشق مىنامند؛ هر چند اهل ادب
و كسانى كه زندگى و حيات خود را در راه تحصيل و يا تعريف عشق طى
كردهاند، از اين توصيف گريزانند. نظامى گنجوى كه همه منظومههايش
درباره عشق و تبيين آن است، درباره اين نوع تمايل مىگويد:
عشق آينه بلند نور است
شهوت ز حساب عشق دور است
و مولوى در همان آغاز، حساب عشق را از آنچه در
مدار شهوت شكل مىگيرد، جدا مىكند و چنين مىسرايد:
عشقهايى كز پى رنگى بود
عشق نبود عاقبت ننگى بود
مولوى براى تبيين اين گونه از گرايشهاكه گاه
عشق خوانده مىشوند، داستان كنيزكى را نقل مىكند كه به جوانى زرگر
دل سپرد و از فراقش بيمار شد:
هر چه كردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت نا روا
آن كنيزك از مرض چون پوى شد
چشم شاه از اشك خون چون جوى شد
از قضا سر كنگبين صفرا افزود
روغن بادام خشكى مىنمود
از هليله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت
سستى دل شد فزون و خواب كم
سوزش چشم و دل پر درد و غم
شربت و ادويه و اسباب او
از طبيبان ريخت يكسر آبرو
پس از آنكه پزشكان از درمان كنيزك باز
مىمانند، حكيمى درد كنيزك را در مىيابد و به درمان آن همت
مىگمارد:
آن حكيم مهربان چون راز يافت
صورت رنج كنيزك باز يافت.
حكيم براى درمان بيمار گفت، جوان زرگر را حاضر
سازند:
مرد زرگر را بخوان زان شهر دور
با زر و خلعت بده او را غرور
چون ببيند سيم و زر آن بينوا
بهر زر گردد ز خان و مان جدا
زر خرد را واله و شيدا كند
خاصه مفلس را كه خوش رسوا كند
معشوق كنيزك، زرگرى است كه خود فريفته دنيا
است. حكيم براى مداواى كنيزك زرگر را نزدش مىآورد. به تدريج شربتى
مسموم به او مىخوراند:
بعد از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پيش دختر مىگداخت
چون كه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندك اندك در دل او سرد شد
عشقهايى كز پى رنگى بود
عشق نبود عاقبت ننگى بود
مولوى در اين داستان به خوبى نشان مىدهد كه
مرد زرگر به ذات خود، معشوق كنيزك نيست. معشوق كنيزك برخى از اوصاف
بدنى او است؛ و به همين دليل وقتى چهرهاش زرد و رنجور مىشود،
گرايش زن نيز فرو مىنشيند. آنگاه مولوى معشوقى را شايسته عشق و
گرايش انسانى مىداند كه افول و زوال نداشته باشد؛ و البته چنين
معشوقى دنيوى نيست:
عشق آن زنده گزين كو باقى است
و ز شراب جانفزاى ساقى است
عشق آن بگزين كه جمله انبيا
يافتند از عشق او كار و كيا
دختر و پسرى كه بر خصوصيات جسمانى يكديگر چشم
مىدوزند و گرايشى در خود احساس مىكنند، گرايشى بر مدار شهوت و در
افق قيافه و خط و خال دارند. در ارتباط شهوانى ذات عاشق يا معشوق
حضور ندارد و فقط جسم و قواى جسمانى آنها حاضر است. لذت اين نوع
گرايشها هم دائر مدار حضور همين عوامل است؛ يعنى گرايش شهوانى تا
وقتى صورت ظاهرى معشوق به آفت گرفتار نشود و قوه شهوانى عاشق اشباع
يا ناتوان نگردد، قابل تأمين است. بنابراين، آفتهايى كه اين نوع
از عشق را در معرض خطر و زوال قرار مىدهد، معشوق و عاشق هر دو را
تهديد مىكند. اگر معشوق چهره ظاهرى خود را از دست دهد، از مدار
گرايش عاشق خارج مىشود. عاشق نيز اگر گرايش خود را كه در حوزه
برخى از نيازهاى جسمانى او است، از دست دهد، از چارچوب عشق برون
مىرود.
حيوانات نيز از اين نوع گرايشها بهرهمندند.
اين نوع گرايشها در قلمرو حيات حيوانى تداوم نسل حيوانات را تأمين
مىكند. حيوانات در پرتو شهوت به جنس مخالف نزديك مىشوند پس از
ارضاى غريزه جنسى و تداوم نسل، شوقشان نيز فروكش مىكند.
تفاوت انسان و حيوانات در اين است كه انسان بر
خلاف ديگر موجودات از فطرت الاهى برخوردار است. او بر اساس اين
فطرت هيچ كمالى را در حد محدود نمىخواهد. اگر آدمى، با استفاده از
سرمايه فطرت لذتهاى شهوانى را هدف زندگى خود قرار دهد، خصوصيات
جسمانى و طبيعى جنس مخالف را كه در معرض اين نوع شهوت است، معشوق و
مقصود پندارد، اين مسير در هيچ حدى متوقف نمىشود. او هنگامى كه به
معشوقى خاصّ روى مىآورد، معشوق را از جهت روح نفس و ذاتش مورد
توجّه قرار نمىدهد و تنها به شكل ظاهرىاش عنايت دارد. به همين
دليل، هرگاه معشوق چشم انداز خود را از دست داد، از نظر و نگاه
عاشق و حتّى از حوزه دل و گرايششنيز خارج مىشود. همچنين اگر در
كنار معشوق، چشم اندازى بهتر ظاهر شود، گرايش عاشق به سوى او نيز
جذب مىشود. بدين ترتيب، اگر گرايش زن و مرد بر اين مدار سامان
يابد، تضمينى براى استمرار و تداوم آن باقى نمىماند؛ زيرا اين نوع
ارتباط ذاتا كانونى ثابت را تاب نمىآورد و همواره در معرض تغيير و
تبديل است.
از سوى ديگر، گرايشهاى برآمده از شهوت تحت
تأثير عاملى ديگر نيز تغيير و تبديل مىيابند. اين عامل، خود شهوت
است. شعلههاى عشقى كه در اثر شهوت بر افروخته مىشود و اوج
مىگيرد، همزمان با مردن شهوت، به سبب ارضاى آن يا از ميان رفتن
جذابيتهاى طرف مقابل، نابود مىشود.
آنچه بيان شد، نشان مىدهد چنانچه مدار ارتباط
زن و مرد ابعاد و خصوصيات جسمانى باشد، لذتهاى آنى و زود گذر به
ارمغان مىآورد نه آرامش و قرار پيوسته. رهاورد اين ارتباط كانون
واحد و ثابتى نظير خانه و خانواده نيست. استمرار خانوادهاى كه بر
مبناى اين نوع رابطه شكل مىگيرد، در عوامل اجتماعى (بيرونى) نظير
آداب و رسوم، عرف جامعه و الزامهاى هنجارى و اقتصادى ريشه دارد و
نمىتواند كانون محبت و عشق باشد.
عشق چيست؟
گفتوگويى با حميد پارسانيا
«قسمت پايانى»
با تشكّر از:
سيد محمد ابطحى . دانشجوى فلسفه علم
«عشق» محور گفتوگوى ما با استاد حميد
پارسانيا بود؛ آن كه عشق چيست و چه ارتباطى ميان عشق حقيقى و مجازى
وجود دارد. آنچه كه «حرف نو»ى ما را دو قسمتى ساخت موضوع عشق
دختران و پسران بود كه گرايش آنان به يكديگر يا بر مدار خَلق و
صورت است يا بر مدار خُلق و سيرت. سخن پارسانيا بدينجا انجاميد كه:
«اگر گرايش زن و مرد بر مدار لذتهاى شهوانى سامان يابد، تضمينى
براى استمرار و تداوم آن باقى نمىماند؛ زيرا اين نوع ارتباط ذاتا
كانونى ثابت را تاب نمىآورد و همواره در معرض تغيير و تبديل است.
از سوى ديگر، گرايشهاى برآمده از شهوت نيز تحت تأثير عاملى ديگر
تغيير مىيابد. اين عامل، خود شهوت است. شعلههاى عشقى كه در اثر
شهوت بر افروخته مىشود و اوج مىگيرد، همزمان با مردن شهوت، (به
سبب ارضاى آن) يا از ميان رفتن جذابيتهاى طرف مقابل، نابود
مىشود». قسمت پايانى گفتوگوى ما را بخوانيد:
منظور شما اين است كه دانشجويان زندگى مشترك
خودشان را بدون يك محبت پيشين آغاز كنند و منتظر باشند تا پس از
ازدواج اين محبت و عشق پديد آيد؟ به نظر شما، آيا اصولاً چنين چيزى
به صورت يك اصل كلى تحقق مىيابد؟ آيا زندگىهاى مشتركى كه بدون
عشق اوليه به وجود آمده و پس از آن هم محبت و علاقهاى بين دو طرف
به وجود نيامده، كم بودهاند؟ به نظر مىرسد، اگر واقعاً نتوان
شاخصهاى عينى براى تميز عشق حقيقى از عشق كاذب ارائه كرد، بايد به
ريسك پناه برد. به نظر شما، كدام يك از اين دو ريسك معقولتر است:
اينكه انسان به اين احساس محبت اطمينان كند و تبعات احتمالى ناشى
از خطاى تشخيص را هم بپذيرد يا احساس اوليه خود را رها سازد و در
قالبى سنتى ازدواج كند و در صورتى كه ازدواج نتوانست محبت بين دو
طرف پديد آورد، آيا بايد تبعات طلاق را بپذيرد يا يك عمر بدون هيچ
گونه احساس مطلوبى به زندگى ادامه دهد؟ به نظر شما، آيا پاسخ به
اين سؤال سادهتر است يا ارائه يك ملاك عينى براى تميز محبت راستين
از محبت دروغين؟
آنچه با نگاه به چهره جوانان، به ويژه در سنين
جوانى، پديد مىآيد، محبت و عشق نيست؛ گرايش شهوانى است. اين ميل،
ارتباط و پيوند انسانى به ارمغان نمىآورد. آنكه به دليل صورت
زيبايش مورد توجّه ديگرى قرار مىگيرد، به لحاظ ذاتش محبوب و معشوق
نيست. چهرهاش كه از عوارض جسمانى او است، محبوب است. چنانچه اين
فرد در برابر اميالى چنين تسليم شود، ناگزير هستى و وجودش را هزينه
زيبايى ظاهرىاش مىسازد. عشق كالايى نيست كه در هر كوى و برزنى
يافت شود. عشق گوهرى عظيم است كه انسان با نحوه سلوك در زندگى اش
به تدريج آن را به دست مىآورد. عشق هرگز با ارتباط ظاهرى دو فرد
پديد نمىآيد. زن و مرد وقتى به اين گوهر گرانقدر دست مىيابند كه
عزم خود را جزم كنند و زندگى خود را در جهت وصول به آن سامان
بخشند.
عشق زن و مرد از افق مجاز آغاز مىشود و در
اثر تمرين و ممارست به سوى حقيقت راه مىسپارد. عشق در بند حسن
(زيبايى) است. هرگاه حسن رخ نمايد، آشكار مىشود. عشق ظاهرى اگر در
همان افق محدود شود، بى ريشه است و در واقع عشق نيست؛ همان چيزى كه
عشق دروغين خوانده مىشود.
زيبايى ظاهرى امر محدود و دنيوى است. امور
دنيوى ظاهرىاند. حسن ظاهرى اگر ارتباط خود را با حسن واقعى قطع
كند، چون سراب است و جز فريب دستاوردى ندارد. زيبايى واقعى، زيبايى
معنوى است؛ و زيبايى معنوى در اوصاف و ويژگىهاى نفسانى و اخلاقى
افراد ظاهر مىشود. اگر ارتباط زن و مرد بر مدار شمايل و خصوصيات
اخلاقى شان باشد، عشق و محبت آنها مجازى است نه سرابى و دروغين.
در اين مقام عاشق و معشوق هنوز به ذات يكديگر دسترسى ندارند و تنها
اوصاف هم را مىبينند.
عشق حقيقى هنگامى در دسترس قرار مىگيرد كه
عاشق بتواند زيبايى ذاتى معشوق را ببيند؛ و چون ذات انسان چيزى جز
نشانه حق - سبحانه و تعالى - نيست، عشق حقيقى تنها با ظهور و طلوع
حق تعالى آشكار مىشود. زن و مرد با نظر به ملكات و كمالات اخلاقى
يكديگر بارقههاى زيبايى را مشاهده مىكنند. در اين حال ارتباط
ظاهرى آنان از افق روابط شهوانى به سطح روابط انسانى ارتقا
مىيابد. بنابراين، عشق ظاهرى آنان ارتباطى بى محتوا نبوده، بروز
روابط عميق معنوى آنان شمرده مىشود. در اين موقعيت، هر قدر رابطه
معنوىشان عمق پيدا كند، رابطه ظاهرى شان جذابتر و گرانبهاتر
مىشود.
انسان در جوانى و نوجوانى در آغاز سلوك انسانى
و الاهى خود جاى دارد. او در اين زمان سرمايه عظيم انسانى را كه
لطيفهاى الاهى است، در پاكترين و نابترين صورت به همراه دارد.
فطرت پاك جوانى از نسيمها و نفحات رحمانى بهرهور است و اگر جوان
دريچه جانش را بر نسيم عشق بگشايد، به زودى تومار هستىاش با توفان
توفنده عشق در هم پيچيده مىشود؛ به گونهاى كه چيزى جز معشوق
حقيقى باقى نمىماند:
«اِنَّ لِلَّهِ فى اَيَّامِ دَهْرِكُمْ
نَفَحاتٌ اَلا فَتَعَرَّضُوا لَها وَ لا تُعْرِضُوا عَنْها»(1)
در ايام زندگى شما نسيمهايى از عالم قدس
وزيدن مىگيرد، آگاه باشيد به آنها چنگ زنيد و روى باز نگردانيد.
نفحات ربانى مزرعه جان آدمى را بارور
مىگرداند و درخت وجودش را به بار و بر مىنشاند. دوره جوانى
دورهاى است كه آدمى اين نسيم را در فرصتهاى مختلف و به شكلهاى
گوناگون تجربه مىكند. مزرعه جان جوان زمينه مستعدى است كه با اندك
مراقبت و مواظبت از همه امكاناتى كه به او ارزانى شده بهرهمند
مىشود؛ ولى اگر از مراقبت و مواظبت تهى گردد، در دام شيطان گرفتار
مىآيد و به زودى شوره زارى بى حاصل مىگردد؛ شوره زارى كه در چشم
اندازهاى مختلف، چيزى جز سراب ارائه نمىدهد.
پس مىتوان گفت كه شيطان با القائات خود و
بهرهگيرى از جذابيتهاى عشقهاى مجازى به جاى نفحات الهى و عشق
حقيقى خيمه مىزند.
اين گونه نيست كه شيطان در مسير اين جايگزينى
و نشستن بجاى عشق حقيقى از خود سرمايهاى داشته باشد، شيطان از خود
سرمايهاى ندارد و امكانات نخستين خود را از گنجينه وجود انسان به
سرقت مىبرد. او با زينت دادن زندگى دنيا سرمايه الاهى انسان را كه
همان عشق و محبت به زيبايى است، به خدمت مىگيرد. شيطان جايى را كه
فاقد زيبايى معنوى و حقيقى است، به خوبى مىآرايد و زيبا
مىنماياند. انسان كه به طور فطرى جوياى زيبايى است، در صورتى كه
سرمايه وجودش را قدر نداند، به سوى چيزى كه زيبايى معنوى ندارد و
ساخته شيطان است، گام بر مىدارد.
جوان به پيمان الست، حديثالعهد است. گوهر عشق
در نهادش پنهان است. او حيات خود را با ياد آن آغاز كرده، زندگى اش
را براى وصول به آن سپرى مىكند. به همين دليل هر جا اثرى از
زيبايى مىبيند، دل مىسپارد. زيبايى ظاهرى در افق طبيعت طلوع
مىكند و ظاهرىترين بخش جوان را به خود مشغول مىسازد. اگر جوان
نشانههاى ظاهرى را مقصود و مطلوب خود پندارد، از حقيقتى كه جان
تشنهاش را آرام مىكند، باز مىماند.
جهادهاى سه گانه مقاطع مختلف، رزم و پيكار
مستمرى است كه انسان از جوانى آغاز كرده، تا رسيدن به قله پيروزى
ادامه مىدهد: جهاد اصغر، جهاد اوسط و جهاد اكبر. جهاد اصغر كوشش
ظاهرى است. انسان در اين مرتبه از جهاد بر دشمنان بيرونى پيروزى
مىيابد. جهاد اصغر با قواى اعضاى ظاهرى انجام مىشود و آدمى از
شرّ دشمنانى كه جان حقيقتش را نشانه گرفتهاند، مصونيت مىيابد. در
جهاد اصغر، راههاى بيرونى شيطان سدّ مىشود.
آدمى در برابر تيرهاى شيطان سپر مىگيرد؛
چشمان خود را بر آنچه حرام است، فرو مىبندد و فرمان خداوند رحمان
را پاس مىدارد:
قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ
أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى لَهُمْ
إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما يَصْنَعُونَ * وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ
يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَ لا
يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ... (2).
به مؤمنان بگو ديدگان خود را بپوشانند و دامن
خود نگاه دارند. اين براى آنان پاكتر است. به درستى كه خداوند از
آنچه مىسازند آگاه است؛ و به زنان مؤمن بگو چشم خود فرو پوشند،
دامن خويش پاك نگهدارند و زينت خود، جز آنچه آشكار است، نمايان
نسازند.
جهاد اصغر سادهترين نوع پيكار است. در اين
صحنه دشمن را بهتر از ديگر صحنهها مىتوان شناخت و كنترل كرد.
آدمى رفتار و اعمال ظاهرىاش را بهتر از رفتار و اعمال باطنىاش
مىتواند كنترل كند. در جهاد اصغر انسان با ظاهر وجود خود كار
دارد.
جهاد اوسط جهادى است كه با شيطان در درون وجود
انسان رخ مىدهد. در اين پيكار، تلاش مىشود قواى باطنى نفس از
تصرف شيطان رها شود و خاطر و خيال انسان از توجّه و تعلّق به هر چه
جز محبوب و معشوق حقيقى يا مجازى است، رها گردد. انسان در صحنه
جهاد اوسط رذايل اخلاقى را از متن وجود خود ريشه كن مىسازد و به
فضايل و محاسن اخلاقى آراسته مىگردد.
در جهاد اصغر انسان از زيبايىهاى ظاهرى كه با
زشتى و پليدى واقعى همراهند رهايى مىيابد و در جهاد اوسط از
زشتىهاى معنوى دورى گزيده، به شمايل و اوصاف زيبا آراسته مىگردد.
شخصى كه در صحنه جهاد اصغر پيروز مىگردد، در
آستانه ملكوت عالم قرار گرفته، براى ورود به جمع ملائك آماده
مىشود. امير مؤمنان على(ع) مىفرمايد:
«الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ
بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ
أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ.»(3).
اجر و پاداش مجاهدى كه در راه خداوند كشته شود
بيشتر از كسى نيست كه توانايى بزهكارى داشته باشد، ولى عفت و
پاكدامنى به كار برد. نزديك است انسان عفيف و پاكدامن فرشتهاى از
فرشتگان باشد.
در صحنه جهاد اوسط انسان مجاهد گام پيش
گذاشته، به راستى به جمع فرشتگان مىپيوندد و از همه محاسن و
زيبايىهاى فرشتگان بهرهمند مىشود.
جهاد اكبر، عالىترين مرتبه جهاد با نفس است.
انسان در اين مقام به اصلاح اوصاف نفسانى نمىپردازد و رذائل
اخلاقى را هدف قرار نمىدهد. مقصد مجاهد، در صحنه جهاد اكبر، خود
نفس است. او مىكوشد واپسين حجاب و مانع طلوع حقيقت را بر طرف
سازد. در صحنه جهاد اكبر دشمنترين دشمنان كه همان نفس انسان است،
هدف قرار مىگيرد: «اَعْدى عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتى بَيْنَ
جَنْبَيْكَ»؛(4) دشمنترين دشمنانت نفسى است كه پيش روى تو است. با
پيروزى بر اين دشمن، زيبايى و حسن ازلى الاهى تجلى مىكند و عشق از
پوشش حجابهاى ظلمانى خارج مىشود و بالهاى نورانىاش آشكار
مىگردد.
سلاحها و ابزارهاى كارآمد در آوردگاه با
شيطان در مراحل مختلف كدام هستند و آيا سلاح در يك مرحله با سلاح
در مرحله ديگر تفاوت دارد؟
سلاح و ابزارى كه در هر يك از ميدانهاى
مجاهدت و تلاش به كار مىآيد، ويژگى خاصّ دارد. مهمترين وسيله در
جهاد اصغر و اوسط، عقل است. انسان به كمك خرد و عقل نظرى فريب
شيطان را در صحنه جهاد اصغر و اوسط تشخيص مىدهد؛ با همكارى و
همراهى عقل عملى دست و پايش را مىبندد و خود را از فريب او ايمنى
مىبخشد. عقل در جهاد اكبر ابزارى كار آمد نيست. عقل كه برترين
مرتبه و عالىترين جايگاه نفس آدمى است، همان حجابى است كه در جهاد
اكبر بايد مرتفع شود. انسانى كه در افق عقل زندگى كند، در رديف
فرشتگان است و آنكه با اين ابزار از فريب شيطان مىرهد، در صف
ملائك قرار مىگيرد. انسان معلّم فرشتگان است و شأنى برتر از
فرشتگان دارد. انسان كامل را با خداى سبحان حالاتى است كه در آن
هيچ يك از فرشتگان و كسانى كه در رديف آنهايند، جاى ندارند. نبى
خاتم مىفرمايد:
«لى مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لا يَسَعُهُ فيهِ
مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبِّىٌ مُرْسَلٌ».(5)
مرا با خداى تعالى وقتى است كه در آن، هيچ يك
از فرشتگان و انبياى مرسل، با من نمىگنجند.
اگر انسان به افق فرشتگان و ديگر موجوداتى كه
وجودى نيمه مادى و عقلى دارند توقف كند، از رسيدن به كمالى كه
شايسته آن است و از وصول گوهرى كه در جستوجوى آن به سر مىبرد،
باز مىماند. آنچه آدمى خواهان آن است، زيبايى نامحدود و بى كران
است. آن زيبايى در محدوده امور طبيعى و دنيوى و حتّى امور عقلى و
اخروى نيز نمىگنجد. به همين دليل، براى وصول به آن بايد از اين
مراتب عبور كرد. البته عبور از مرتبه عقلانى نفس با استعانت و كمك
از اين مرتبه ممكن نيست. انسانى كه در پى عبور از خود است، با خود
نمىتواند از آن عبور كند. آدمى براى وصول به حسن و جمال الاهى
بايد دست نياز به سوى او دراز كند و افق و تجلى او را بجويد. سعدى
- عليه الرحمة - در برخى از ابيات خود به مراحلى كه انسان بايد
بپيمايد تا آنكه عشق در عرصه وجودش طلوع كند، چنين اشاره دارد:
گفتم آهن دلى كنم چندى
دل نبندم به هيچ دل بندى
سعديا دولت عاقلى بگذشت
نوبت عاشقى است يك چندى
آنكه در جستوجوى عشق حركت مىكند، مدتى بايد
در صحنه جهاد اصغر و اوسط بكوشد. بايد به يارى عقل از دل بستن به
آنچه كه با فريب و نيرنگ شيطان آراسته مىشود، بپرهيزد. سالك در
اين مرتبه از زيبايىهاى دنيوى عبور مىكند و به زيبايىهاى معنوى
و اخروى بار مىيابد؛ ولى همچنان از وصول به زيبايى حقيقى محروم
است.
جهاد نوينى كه از اين مرتبه بايد آغاز شود،
جهاد با عقل است. هدف از اين جهاد ورود به افقهاى متعالى اسماء و
صفات الاهى است نه بازگشت به گرايشهاى شهوانى. عقل پس از آنكه
دست شيطان را از حريم وجود انسان كوتاه كرد و آتش شهوت را خاموش
ساخت، از محدوديت و كاستىهاى ذاتىاش و نيز برترى افقهاى فرا روى
خود آگاه مىشود. اين آگاهى، زمينه تجلى و ظهور حسن و زيبايى الاهى
را فراهم مىآورد. نخستين تجليّات ربانى و اغلب به صورت بارقههايى
كوتاه، كوه نفسانيت آدمى را در هم فرو مىريزد و هستى كاذب و
دروغين انسان را نابود مىسازد. عشق الاهى با ظهور زيبايى اش شعله
مىكشد.
و بدين ترتيب، با عبور از دولت عاقلى نوبت
عاشقى فرا مىرسد. حالات نخستينى كه در عبور از دولت عاقلى پديد
مىآيد، كوتاه و زودگذر است. در هر يك از اين حالات عشق حقيقى بروز
كوتاه مىيابد و پس از آن، ديگر بار عقل بر اريكه قدرت نشسته، كشور
وجود آدمى را تصرف مىكند.
وقتى حالتهاى ياد شده استمرار يابند، به
حالتى پيوسته مىپيوندند و نوبتهاى عاشقى به دولت مستمر عشق متصل
مىگردند.
هر چند مسأله مورد بحث لااقل براى جوانان و
دانشجويان بسيار مهم و اساسى است؛ اما به دليل محدوديت زمانى از آن
مىگذريم. حضرتعالى فرموديد تنها وجود مطلق پروردگار مىتواند
محبوب حقيقى به شمار آيد و هر آنچه غير او باشد، محبوب حقيقى و
دائمى نيست. حال پرسش اين است آيا در شرايط فعلى رسيدن به آن محبوب
حقيقى ممكن است؟ جوانان ما، براى اينكه از عشقهاى كاذب رهايى
يابند و به عشق حقيقى برسند، چه كارهايى بايد انجام دهند؟
وجود مطلق آنقدر هم كه شما فكر مىكنيد، دست
نايافتنى نيست. او در عين نامحدود بودنش از رگ گردن به ما نزديكتر
است؛
«... وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ
الْوَرِيدِ»؛(6) «وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي
قَرِيبٌ...»؛(7) «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ
اللَّهِ...».(8)
اينها از شواهدى است كه نشان مىدهد خداوند
بسيار به ما نزديك است. مولوى در همان داستانى كه نقل شد، پس از
آنكه عشقهاى كاذب و دروغين را معرفى مىكند و عشق آدمى را ناظر
به معشوقى جاودان مىخواند، به اشكال شما پاسخ مىگويد:
تو مگو ما را بدان شه بار نيست
با كريمان كارها دشوار نيست
او همواره با ما است و عشق او در همه حال گرما
بخش وجود و هستى ما است. ما هيچگاه از محبت و عشق او محروم نبوده
و نيستيم. در مراحل مختلف سلوك از وسايط و حجابها كم مىكنيم؛ در
نهايت با امداد و هدايت او از پوشش حجابهاى ظلمانى خارج مىشويم؛
و او را كه از آغاز با ما همراهى داشته، دست ما را گرفته و شيوه
راه رفتن آموخته است، بيش از پيش مىيابيم.
متأسفانه بايد گفت، تفكرى كه امروزه در بين
برخى از مردم و به خصوص جوانان رايج است، از اين مدل فلسفى -
عرفانى كه شما بيان داشتيد، بسيار فاصله دارد. عدهاى از متفكران
اجتماعى ما تفكرات رايج را ناشى از نفوذ و هجوم تفكرات غربى به
جامعه ما مىدانند. به همين جهت، مىخواستم قدرى درباره نگرش
انسانشناسانه فلاسفه و متفكران غربى صحبت كنيد.
برخى از فلاسفه غرب به شناخت انسان و
دغدغههايش توجه بسيار دارند. اين عده، پس از بررسى و تحليل فلسفى
خواستهها و آمال انسان، به اين نتيجه مىرسند كه هيچ چيز در اين
دنيا نمىتواند انسان را به آرامش و اطمينان برساند؛ به عبارت
ديگر، به نظر آنها هيچ نقطه اتكايى نيست كه انسان بر آن قرار
گيرد. از طرف ديگر، اين دسته از فلاسفه عالم ماوراى طبيعت و خدا و
قيامت را هم ناديده مىانگارند. نتيجه اين دو مقدمه آنها را به
پوچ گرايى سخت مىكشاند و وادار مىكند بر اساس همين نگرش، راه حل
ارائه دهند. يكى انسان را موجودى عصيانگر مىداند و سفارش مىكند
انسان بايد به هر چه دست يافت، پشت پا بزند. كافكا انسان را موجودى
مسخ شده مىخواند. به نظر آلبركامو، انسان موجودى بيگانه است. برخى
از نويسندگان داخلى ما نيز از اين عده الگو گرفته و انسان را يك سگ
ولگرد يا بوف كور دانستهاند؛ انسانى كه هيچگونه انيس و مونس و
آشيانه و قرارى ندارد.
دسته ديگر از متفكران غربى از راه ديگر وارد
مىشوند. اين دسته از متفكران دريافتهاند كه دنيا فريبى بيش نيست
و نمىتواند آرامش و اطمينان واقعى براى انسان فراهم كند. از طرف
ديگر، مىبينند چنين تفكرى مىتواند نظام اجتماعى را مختل سازد. به
همين دليل، سعى مىكنند افراد جامعه فريبى بودن اين عالم و
جاذبههاى متنوع آن را در نيابند؛ به عبارت ديگر، سعى مىكنند فريب
انسان را از طريق ابزارهاى تبليغاتى تداوم بخشند و انسان را هر روز
در معرض خواستنىهاى جديدتر و متنوعتر قرار دهند. اگر انسان از
دور سرابى ببيند و بتواند به وسيله روشهاى علمى، قبل از انجام هر
گونه تلاشى، سرابى بودن آن را دريابد، هرگز وقت و انرژى و سرمايه
خود را براى رسيدن به آن تلف نمىكند؛ اما اگر انسانى نتوانست هويت
واقعى سراب را بشناسد و كسى هم او را به فريبى بودن آن آگاه نساخت،
يقيناً به جاى جستوجوى آب واقعى به سمت سراب حركت مىكند. حال فرض
كنيد سيستمهاى مختلف تبليغاتى مرتباً اين نقطه سرابى شكل را از
انسان دور كنند - به طورى كه انسان هيچگاه به آن نقطه نرسد و
متوجه سرابى بودن آن نشود - در اين صورت انسان تشنه پيوسته به سمت
سراب حركت مىكند و هر چه تشنگىاش بيشتر شود، حرص و ولع فزونتر
مىيابد؛ و اين تلاش تا وقتى مرگ فرا رسد، ادامه مىيابد.
1. بحار ج 68، ج 30، ص 221.
2. نور (24): 31 و 30.
3. نهج البلاغه، حكمت، قصار 474.
4. بحار، ج 67، ص 36.
5. بحار، ج 18، ص 360، ح 66.
6. ق (50): 16.
7. بقره (2): 186.
8. بقره (2): 115.
|