تحلیل و  بررسی مسائل مربوط به ازدواج و خانواده

         
عنوان مقاله
عشق چيست؟ گفت‏وگويى با حميد پارسانيا
 

 

فكر نمى‏كنيم بشود مجله‏اى براى دانشجويان منتشر كرد و اول و آخر و يا مثل حرف نوى پرسمان وسطش به بحث عشق منتهى نشود. البتّه شايد تنها سرنوشت مجله‏هاى دانشجويى نباشد كه از هر طرف بروند براى اين موضوع برخورد كنند، خوب كه دقيق شويم، مى‏فهميم كه همه آنچه كه در اطراف خود مى‏بينيم و مى‏شنويم و حس مى‏كنيم و يا حتّى نمى‏بينيم و نمى‏شنويم و حس نمى‏كنيم گريزى از برخورد با اين موضوع ندارند.

در اين شماره حرف نو، اين بحث گريزناپذير را با استاد حميد پارسانيا در ميان گذاشتيم. پارسانيا، جوان است و جذاب و شيرين و مسلّط سخن مى‏گويد. تأليف كتاب‏ها و مقالات متعدد و انجام كارها و مطالعات پژوهشى فراوان، جلوه‏اى از عشق و وابستگى به مطالعه و تحقيق و تأليف را در چهره اين پژوهشگر جوان نمايان ساخته است. كتاب حديث پيمانه، عرفان و سياست و كتاب‏هاى ديگرى را از او ديده بوديم امّا چهره خستگى‏ناپذير او را از نزديك نديده بوديم، بحث عشق را با او در ميان گذاشتيم چون ديديم جوان است و احتمال اين‏كه جوانان مخاطب ما را از خيلى‏هايى ديگر در اين موضوع بهتر درك كند بيشتر.

با هم قسمت اول اين گفتگو را مى‏خوانيم.

 

يكى از مسايلى كه جوانان دانشجو به طور وسيعى ما در ميان گذاشته‏اند، مسأله عشق و محبت و دوستى است. على القاعده سن جوانى مقطعى است كه چنين احساساتى در آن شكل مى‏گيرد. پرسمان در نظر دارد در اين گفت‏وگو تا حدودى به ابعاد مختلف اين مسأله پردازد. مشهور است كه متفكران ما عشق و محبت را به دو قسم تقسيم مى‏كنند: عشق حقيقى و عشق مجازى. به عنوان نخستين پرسش بفرماييد: آيا شما اين تقسيم بندى را مى‏پذيريد؟

 

بله، اين دو قسم عشق و محبت وجود دارد. و علاوه بر آن، نوع سومى از عشق نيز هست. عشق و محبت واقعى و حقيقى آن است كه عاشق متوجه يك معشوق و محبوب حقيقى باشد و او را بذاته دوست بدارد نه اين‏كه او را براى رسيدن به چيز ديگرى بخواهد. مرتبه ديگر عشق كه شما هم به آن اشاره كرديد، عشق مجازى است كه در آن انسان چيزى يا كسى را دوست مى‏دارد، ولى آن را به خاطر دست يافتن به چيز ديگر مى‏خواهد. عشق مجازى معمولاً وقتى به وجود مى‏آيد كه انسان اثرى از آن محبوب و معشوق حقيقى را در يك شخص يا حتى يك شى‏ء مشاهده كند. شايد جمله معروف «المجاز قنطرة الحقيقة» را شنيده‏ايد، عشق مجازى غالباً پلى براى رسيدن به معشوق حقيقى است. البتّه غالباً؛ زيرا همواره عشق مجازى به معشوق واقعى نمى‏رسد. گاه در مسير راه انسان را به ورطه نابودى مى‏كشاند؛ براى مثال موقعيتى پيش مى‏آيد كه اين واسطه خود هدف مى‏شود و عشق و محبت شخص را به ذات خودش منحرف مى‏سازد. در اين‏جا است كه بايد از گونه‏اى ديگر از عشق نيز ياد كنيم كه مى‏توان آن را عشق و محبت كاذب يا سرابى مى‏ناميد. گاه انسان مى‏پندارد چيزى را به شدت دوست دارد؛ اما در واقع آن معشوق و محبوب انسان نيست و وقتى انسان متوجه خطاى خود مى‏شود كه پس از كوشش فراوان به آن شخص يا شى‏ء دست يافته است. گاه انسان سرابى مشاهده مى‏كند و مى‏پندارد آن را دوست دارد، ولى وقتى به آن مى‏رسد مى‏بيند هيچ علاقه‏اى به آن نداشته است. در عشق مجازى نيز ممكن است واسطه و معشوق مجازى، به طور مستقل نزد شخص ارزش پيدا كند و به هدف تبديل شود. در اين صورت، عشق مجازى به عشق كاذب و سرابى تبديل شود.

 

به نظر مى‏رسد، در عشق كاذب و سرابى نيز در اصل يك امر حقيقى و واقعى مورد نظر بوده، ولى شخص در تشخيص مصداق آن يا واسطه وصول به آن امر حقيقى دچار مشكل شده است. انسانى كه به دنبال سراب مى‏رود، در حقيقت عاشق و طالب آب است تا تشنگى خود را برطرف كند؛ ولى نمى‏داند آنچه او در پى‏اش مى‏دَود، سراب است. اگر شخص مورد اطمينانى به او بگويد آنچه مى‏بينى سرابى بيش نيست، ديگر آن شخص خود را به زحمت نمى‏اندازد تا به سراب برسد. طبق آنچه در قرآن آمده، بت پرستان معتقد بودند بت‏ها وسيله تقرب به پروردگارند. حال مى‏خواستم ببينم آيا اصولاً عشق كاذب وجود دارد؟ و آيا مى‏توان شاخصه‏هايى براى تميز عشق كاذب از دو قسم ديگر عشق ارائه داد؟

 

يكى از شاخصه‏هاى عشق كاذب اين است كه به محض وصول به معشوق از ميان مى‏رود و سرابى بودن آن براى شخص آشكار مى‏گردد. در عشق‏هاى كاذب و سرابى «دورى و دوستى» معنا مى‏يابد. البته حرف شما هم درست است ما هيچ‏گاه نمى‏توانيم يك محبت و عشقى كاملاً دروغين پيدا كنيم. غالباً يك محبوب حقيقى وجود دارد و شخص عاشق در تشخيص آن دچار اشتباه مى‏شود. اين نوع از محبت وقتى به وجود مى‏آيد كه انسان گمشده‏اى دارد و براى رسيدن به آن تلاش مى‏كند؛ ولى قواى ادراكى‏اش در تشخيص امر حقيقى دچار خطا مى‏شوند. به طور خلاصه، بايد گفت: در ذات عشق و محبت، يك نيرو و انگيزش حقيقى نهفته است.

 

با اين اوصاف، وقتى شخصى، كسى يا چيزى را دوست دارد و پس از وصول به آن، كوچك‏ترين خللى در عشق و علاقه‏اش به آن شخص يا شى‏ء پديد نمى‏آيد و حتى عشق و علاقه افزون‏تر مى‏شود، مى‏توانيم مدعى يك عشق واقعى و حقيقى شويم؟

 

علامت معشوق حقيقى اين است كه با وصول به آن، عشق پژمرده نمى‏شود و حتّى شكوفاتر مى‏گردد:

بلبلى برگ گلى خوش در منقار داشت‏

وندران برگ و نوا خوش ناله‏هاى زار داشت‏

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست‏

گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت‏

اگر معشوق كاذب باشد، لحظه وصل هنگام قربانى كردن عشق است؛ يعنى در عشق كاذب لحظه وصل قله عشق است و از آن پس به پژمردگى مى‏گرايد و نفرت آغاز مى‏شود. در عشق حقيقى، هنگام رسيدن به معشوق، هنگامه‏اى است كه در آن پرده از عشق گرفته مى‏شود و عشق شفاف‏تر و جذاب‏تر از قبل طلوع مى‏كند. هنگام وصول عاشق قربانى مى‏شود نه عشق. عاشق تا هنگامى كه به غير از معشوق مى‏نگرد، در حجاب است؛ و حجاب هنگامى بر گرفته مى‏شود كه عاشق همه حقيقت خود را به معشوق تقديم كند.

اگر عشق و معشوق كاذب باشد، عاشق، هنگام وصول، از اشتياق و اميدى كه قبل از وصول داشته نيز محروم مى‏ماند. طروات و شادابى عاشق قبل از وصول، در سيستم و رايحه وصول ريشه دارد. اگر هنگام رسيدن به مقصد، دروغين بودن شاهد مقصود آشكار شود، نا اميدى و نفرت بروز مى‏كند. اگر معشوق حقيقى باشد، با رسيدن به آن محبت شكوفاتر مى‏شود و قرار و آرامش به جاى دلهره و اضطراب مى‏نشيند. يكى از ويژگى‏هاى معشوق و محبوب حقيقى آن است كه وقتى انسان به آن مى‏رسد، احساس آرامش و امنيت و قرار مى‏يابد. از طرف ديگر، در اين دنيا هيچ چيزى نيست كه بتواند قرارگاه و آرامش‏گاه انسان واقع شود. كافى است انسان مسير رشد و تكامل خود را مطالعه كند. در كودكى بازى كردن هدف اصلى است. كودك به محض وصول به آن فكر مى‏كند كه به تمام خواسته‏هايش رسيده و قرار و آرامش يافته است؛ اما پس از گذشت مدت زمانى، با رشد و تكامل فكرى و شخصيتى، متوجه مى‏شود آنچه او دنبال مى‏كرده، سراب بوده است. در مقاطع سنى، فكرى و شخصيتى بعدى يك چنين مراحل و درجاتى ظاهر مى‏شوند. ثروت، پست و مقام، همسر، خانه و... از امورى است كه در مراحل مختلف سنى و فكرى خود را هدف اصلى و محبوب حقيقى مى‏نمايانند؛ ولى پس از گذشت چندى انسان حس مى‏كند آن‏ها نيز نتوانسته‏اند آرامش و اطمينانش را تأمين كنند. پس دليل غير حقيقى بودن آن‏ها را در مى‏يابد. خداوند متعال در قرآن مجيد مى‏فرمايد: (اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَياةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَ تَكاثُرٌ فِي الْأَمْوالِ وَ...)؛ هر آنچه دنيوى است بازيچه‏اى بيش نيست. آرى اين‏ها جاذبه‏هايى دارند و در هر مقطع زمانى انسان‏ها را به خود مشغول مى‏كنند؛ ولى هيچ كدام از آن‏ها هميشگى نيستند. بعلاوه بايد در نظر داشت دستيابى به اين امور نمى‏تواند به طور كامل در شخص آرامش پديد آورد. كسى كه در پى ثروت يا پست و مقام است، به محض رسيدن به درجه‏اى از آن، درمى‏يابد مراحل و درجات ديگرى نيز وجود دارد كه او از آن‏ها بى بهره است. به همين دليل، سعى مى‏كند آن درجات بالايى را نيز به دست آورد. از طرف ديگر، امور مادّى و دنيوى محدود و دسترسى به آن به محدود ساختن ديگر انسان‏ها مشروط است. همين مسأله به درگيرى شخص با ديگر انسان‏ها و سلب آرامش و امنيت وى مى‏انجامد. پس امور مادى نمى‏تواند در شخص ايجاد آرامش كند. دليل مطلب اين است كه كمالات دنيوى همواره محدودند. انسان كمالات مختلف نظير علم، قدرت و زيبايى را مى‏خواهد؛ ولى هيچ يك از آن‏ها را به صورت محدود نمى‏خواهد. انسان در حقيقت و جان خود شيفته حُسن و زيبايى نامحدود است و اگر به دنبال امور محدود مى‏رود، تنها به دليل اثر آن امر نا محدود است كه در آن‏ها وجود دارد. انسان به طور فطرى دوستدار زيبايى مطلق و دلداده حقيقى است كه همه خوبى‏ها و كمالات را به نحوى بى كران و نا متناهى دارا است.

حضرت ابراهيم در گفت‏وگو با كفار و مشركان از همين اصل فطرى استفاده مى‏كند و مى‏فرمايد: لا أُحِبُّ الآفِلِينَ؛ من نمى‏توانم كسى يا چيزى را كه زوال‏پذير است، دوست داشته باشم. تمام امور مادى و دنيايى مثل ثروت، مقام، زيبايى و... از بين رفتنى هستند، به همين دليل نمى‏توانند محبوب و معشوق حقيقى باشند؛ هر چند در مقطعى از زمان انسان را به شدت متوجه خود مى‏كنند.

 

همان‏گونه كه خود شما هم مى‏دانيد، فضاى دانشگاه به گونه‏اى است كه دانشجويان پسر و دختر مى‏توانند با هم آشنا شوند و از خصوصيات روحى و اخلاقى همديگر مطلع گردند. پاره‏اى از اين آشنايى‏ها به عشق دختران و پسران منتهى مى‏شود. هر دو طرف فكر مى‏كنند محبت‏شان به هم محبتى حقيقى و واقعى است و از بودن با هم احساس آرامش مى‏كنند. بيش‏تر دانشجويانى كه با ما مكاتبه داشته‏اند، به دنبال اين بوده‏اند كه چگونه مى‏توان از واقعى بودن اين احساس محبت و عشق اطمينان يافت؟ اين دانشجويان پرسش‏هاى خود را از آن جهت مطرح ساخته‏اند كه قرار است پاسخ به آن در تصميم‏گيرى آن‏ها درباره يكى از مراحل حساس زندگى‏شان (ازدواج) ايفاى نقش كند. به نظر مى‏رسد غالب توضيحات ارائه شده در اين راستا، به علت دو ضعف اساسى، نمى‏تواند مسأله دانشجويان را حل كند. يك سرى معتقدند تنها شاخصه عشق كاذب آن است كه عاشق به محض وصول به معشوق، عشق خود را از دست مى‏دهد. اين شاخصه نمى‏تواند مسأله‏اى را حل كند؛ زيرا اطمينان از محبت حقيقى قرار است قبل از ازدواج مشخص شود. پاسخ ديگر آن است كه هيچ امر مادى و دنيوى نمى‏تواند معشوق و محبوب حقيقى انسان باشد. در اين صورت، بايد زندگى مشترك را بدون هر گونه عشق و محبت آغاز كرد. به نظر شما، آيا شاخصه مناسب‏ترى براى تميز عشق حقيقى از عشق كاذب وجود دارد كه بتواند مسائل عينى و نه صرفاً نظرى دانشجويان را حل كند؟

 

هنگامى كه يك دختر و پسر يا يك مرد و زن گرايش به يكديگر را در خود احساس مى‏كنند، اين گرايش يا برمدار خط و خال و خصوصيات جسمانى آن‏ها است يا بر مدار شمايل. شمايل جمع شميله است و شميله به معناى خُلق و سيرت. پس گرايش‏ها يا بر مدار خَلق و صورت است و يا بر مدار خُلق و سيرت.

خَلق يا صورت و صف بدن انسان‏ها است و خُلق يا سيرت وصف ذات و نفس آدميان.

گرايش مى‏تواند بر مدار ديگرى نيز واقع شود و آن ذات و حقيقت طرف مقابل است. دختر و پسرى كه به اندام و صورت يكديگر مى‏نگرند، در حقيقت ذات يكديگر را دوست نمى‏دارند. آن‏ها به خصوصيات و اوصاف بدنى هم گرايش پيدا مى‏كنند؛ و اين گرايش نيز از متن ذات و حقيقت آن‏ها بر نمى‏خيزد. خاستگاه اين گرايش افق برخى تمايلات جسمى و در جهت ارضاى خواسته‏هاى جسمانى است. گرايشى كه بر مدار صورت و ظواهر جسمانى شكل مى‏گيرد، تا زمانى مى‏تواند دوام و استمرار داشته باشد كه:

1. خصوصيات ياد شده در اندام و جسم طرف مقابل موجود باشد.

2. مبادى جسمانى گرايش، فعّال باشد.

مبدأ جسمانى اين نوع گرايش همان چيزى است كه آن را شهوت مى‏خوانند. بر اين اساس، گرايش‏ها و تمايلاتى كه بر مدار خط و خال و خصوصيات بدنى شكل مى‏گيرد، گرايش‏ها و تمايلات شهوانى خوانده مى‏شود. گرايش‏هاى شهوانى در سنين جوانى از همه دوران زندگانى فعّال‏ترند. خصوصيات جسمانى اى كه شهوت به آن‏ها تمايل دارد، زيبايى و شادابى جسم و صورت است؛ و اين خصوصيّت نيز در سنين جوانى از ديگر دوره‏هاى زندگانى فزون‏تر مى‏نمايد. بنابراين، دوران جوانى را از هر دو جهت مى‏توان فعال‏ترين دوران خواسته‏ها و گرايش‏هاى شهوانى دانست.

بسيارى از افراد اين نوع گرايش را كه هر انسانى در دوران جوانى احساس مى‏كند، عشق مى‏نامند؛ هر چند اهل ادب و كسانى كه زندگى و حيات خود را در راه تحصيل و يا تعريف عشق طى كرده‏اند، از اين توصيف گريزانند. نظامى گنجوى كه همه منظومه‏هايش درباره عشق و تبيين آن است، درباره اين نوع تمايل مى‏گويد:

عشق آينه بلند نور است‏

شهوت ز حساب عشق دور است‏

و مولوى در همان آغاز، حساب عشق را از آنچه در مدار شهوت شكل مى‏گيرد، جدا مى‏كند و چنين مى‏سرايد:

عشق‏هايى كز پى رنگى بود

عشق نبود عاقبت ننگى بود

مولوى براى تبيين اين گونه از گرايش‏هاكه گاه عشق خوانده مى‏شوند، داستان كنيزكى را نقل مى‏كند كه به جوانى زرگر دل سپرد و از فراقش بيمار شد:

هر چه كردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت نا روا

آن كنيزك از مرض چون پوى شد

چشم شاه از اشك خون چون جوى شد

از قضا سر كنگبين صفرا افزود

روغن بادام خشكى مى‏نمود

از هليله قبض شد اطلاق رفت 

آب آتش را مدد شد همچو نفت‏

سستى دل شد فزون و خواب كم‏

سوزش چشم و دل پر درد و غم‏

شربت و ادويه و اسباب او

از طبيبان ريخت يكسر آبرو

پس از آن‏كه پزشكان از درمان كنيزك باز مى‏مانند، حكيمى درد كنيزك را در مى‏يابد و به درمان آن همت مى‏گمارد:

آن حكيم مهربان چون راز يافت‏

صورت رنج كنيزك باز يافت.

حكيم براى درمان بيمار گفت، جوان زرگر را حاضر سازند:

مرد زرگر را بخوان زان شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور

چون ببيند سيم و زر آن بينوا

بهر زر گردد ز خان و مان جدا

زر خرد را واله و شيدا كند

خاصه مفلس را كه خوش رسوا كند

معشوق كنيزك، زرگرى است كه خود فريفته دنيا است. حكيم براى مداواى كنيزك زرگر را نزدش مى‏آورد. به تدريج شربتى مسموم به او مى‏خوراند:

بعد از بهر او شربت بساخت‏

تا بخورد و پيش دختر مى‏گداخت‏

چون كه زشت و ناخوش و رخ زرد شد

اندك اندك در دل او سرد شد

عشق‏هايى كز پى رنگى بود

عشق نبود عاقبت ننگى بود

مولوى در اين داستان به خوبى نشان مى‏دهد كه مرد زرگر به ذات خود، معشوق كنيزك نيست. معشوق كنيزك برخى از اوصاف بدنى او است؛ و به همين دليل وقتى چهره‏اش زرد و رنجور مى‏شود، گرايش زن نيز فرو مى‏نشيند. آنگاه مولوى معشوقى را شايسته عشق و گرايش انسانى مى‏داند كه افول و زوال نداشته باشد؛ و البته چنين معشوقى دنيوى نيست:

عشق آن زنده گزين كو باقى است‏

و ز شراب جانفزاى ساقى است‏

عشق آن بگزين كه جمله انبيا

يافتند از عشق او كار و كيا

دختر و پسرى كه بر خصوصيات جسمانى يكديگر چشم مى‏دوزند و گرايشى در خود احساس مى‏كنند، گرايشى بر مدار شهوت و در افق قيافه و خط و خال دارند. در ارتباط شهوانى ذات عاشق يا معشوق حضور ندارد و فقط جسم و قواى جسمانى آن‏ها حاضر است. لذت اين نوع گرايش‏ها هم دائر مدار حضور همين عوامل است؛ يعنى گرايش شهوانى تا وقتى صورت ظاهرى معشوق به آفت گرفتار نشود و قوه شهوانى عاشق اشباع يا ناتوان نگردد، قابل تأمين است. بنابراين، آفت‏هايى كه اين نوع از عشق را در معرض خطر و زوال قرار مى‏دهد، معشوق و عاشق هر دو را تهديد مى‏كند. اگر معشوق چهره ظاهرى خود را از دست دهد، از مدار گرايش عاشق خارج مى‏شود. عاشق نيز اگر گرايش خود را كه در حوزه برخى از نيازهاى جسمانى او است، از دست دهد، از چارچوب عشق برون مى‏رود.

حيوانات نيز از اين نوع گرايش‏ها بهره‏مندند. اين نوع گرايش‏ها در قلمرو حيات حيوانى تداوم نسل حيوانات را تأمين مى‏كند. حيوانات در پرتو شهوت به جنس مخالف نزديك مى‏شوند پس از ارضاى غريزه جنسى و تداوم نسل، شوقشان نيز فروكش مى‏كند.

تفاوت انسان و حيوانات در اين است كه انسان بر خلاف ديگر موجودات از فطرت الاهى برخوردار است. او بر اساس اين فطرت هيچ كمالى را در حد محدود نمى‏خواهد. اگر آدمى، با استفاده از سرمايه فطرت لذت‏هاى شهوانى را هدف زندگى خود قرار دهد، خصوصيات جسمانى و طبيعى جنس مخالف را كه در معرض اين نوع شهوت است، معشوق و مقصود پندارد، اين مسير در هيچ حدى متوقف نمى‏شود. او هنگامى كه به معشوقى خاصّ روى مى‏آورد، معشوق را از جهت روح نفس و ذاتش مورد توجّه قرار نمى‏دهد و تنها به شكل ظاهرى‏اش عنايت دارد. به همين دليل، هرگاه معشوق چشم انداز خود را از دست داد، از نظر و نگاه عاشق و حتّى‏ از حوزه دل و گرايشش‏نيز خارج مى‏شود. همچنين اگر در كنار معشوق، چشم اندازى بهتر ظاهر شود، گرايش عاشق به سوى او نيز جذب مى‏شود. بدين ترتيب، اگر گرايش زن و مرد بر اين مدار سامان يابد، تضمينى براى استمرار و تداوم آن باقى نمى‏ماند؛ زيرا اين نوع ارتباط ذاتا كانونى ثابت را تاب نمى‏آورد و همواره در معرض تغيير و تبديل است.

از سوى ديگر، گرايش‏هاى برآمده از شهوت تحت تأثير عاملى ديگر نيز تغيير و تبديل مى‏يابند. اين عامل، خود شهوت است. شعله‏هاى عشقى كه در اثر شهوت بر افروخته مى‏شود و اوج مى‏گيرد، همزمان با مردن شهوت، به سبب ارضاى آن يا از ميان رفتن جذابيت‏هاى طرف مقابل، نابود مى‏شود.

آنچه بيان شد، نشان مى‏دهد چنانچه مدار ارتباط زن و مرد ابعاد و خصوصيات جسمانى باشد، لذت‏هاى آنى و زود گذر به ارمغان مى‏آورد نه آرامش و قرار پيوسته. رهاورد اين ارتباط كانون واحد و ثابتى نظير خانه و خانواده نيست. استمرار خانواده‏اى كه بر مبناى اين نوع رابطه شكل مى‏گيرد، در عوامل اجتماعى (بيرونى) نظير آداب و رسوم، عرف جامعه و الزام‏هاى هنجارى و اقتصادى ريشه دارد و نمى‏تواند كانون محبت و عشق باشد.

 

 

 

 

عشق چيست؟

 

گفت‏وگويى با حميد پارسانيا 

«قسمت پايانى»

با تشكّر از:

سيد محمد ابطحى . دانشجوى فلسفه علم‏

 

 

«عشق» محور گفت‏وگوى ما با استاد حميد پارسانيا بود؛ آن كه عشق چيست و چه ارتباطى ميان عشق حقيقى و مجازى وجود دارد. آنچه كه «حرف نو»ى ما را دو قسمتى ساخت موضوع عشق دختران و پسران بود كه گرايش آنان به يكديگر يا بر مدار خَلق و صورت است يا بر مدار خُلق و سيرت. سخن پارسانيا بدينجا انجاميد كه: «اگر گرايش زن و مرد بر مدار لذت‏هاى شهوانى سامان يابد، تضمينى براى استمرار و تداوم آن باقى نمى‏ماند؛ زيرا اين نوع ارتباط ذاتا كانونى ثابت را تاب نمى‏آورد و همواره در معرض تغيير و تبديل است. از سوى ديگر، گرايش‏هاى برآمده از شهوت نيز تحت تأثير عاملى ديگر تغيير مى‏يابد. اين عامل، خود شهوت است. شعله‏هاى عشقى كه در اثر شهوت بر افروخته مى‏شود و اوج مى‏گيرد، همزمان با مردن شهوت، (به سبب ارضاى آن) يا از ميان رفتن جذابيت‏هاى طرف مقابل، نابود مى‏شود». قسمت پايانى گفت‏وگوى ما را بخوانيد:

 

 

منظور شما اين است كه دانشجويان زندگى مشترك خودشان را بدون يك محبت پيشين آغاز كنند و منتظر باشند تا پس از ازدواج اين محبت و عشق پديد آيد؟ به نظر شما، آيا اصولاً چنين چيزى به صورت يك اصل كلى تحقق مى‏يابد؟ آيا زندگى‏هاى مشتركى كه بدون عشق اوليه به وجود آمده و پس از آن هم محبت و علاقه‏اى بين دو طرف به وجود نيامده، كم بوده‏اند؟ به نظر مى‏رسد، اگر واقعاً نتوان شاخصه‏اى عينى براى تميز عشق حقيقى از عشق كاذب ارائه كرد، بايد به ريسك پناه برد. به نظر شما، كدام يك از اين دو ريسك معقول‏تر است: اين‏كه انسان به اين احساس محبت اطمينان كند و تبعات احتمالى ناشى از خطاى تشخيص را هم بپذيرد يا احساس اوليه خود را رها سازد و در قالبى سنتى ازدواج كند و در صورتى كه ازدواج نتوانست محبت بين دو طرف پديد آورد، آيا بايد تبعات طلاق را بپذيرد يا يك عمر بدون هيچ گونه احساس مطلوبى به زندگى ادامه دهد؟ به نظر شما، آيا پاسخ به اين سؤال ساده‏تر است يا ارائه يك ملاك عينى براى تميز محبت راستين از محبت دروغين؟

 

آنچه با نگاه به چهره جوانان، به ويژه در سنين جوانى، پديد مى‏آيد، محبت و عشق نيست؛ گرايش شهوانى است. اين ميل، ارتباط و پيوند انسانى به ارمغان نمى‏آورد. آن‏كه به دليل صورت زيبايش مورد توجّه ديگرى قرار مى‏گيرد، به لحاظ ذاتش محبوب و معشوق نيست. چهره‏اش كه از عوارض جسمانى او است، محبوب است. چنانچه اين فرد در برابر اميالى چنين تسليم شود، ناگزير هستى و وجودش را هزينه زيبايى ظاهرى‏اش مى‏سازد. عشق كالايى نيست كه در هر كوى و برزنى يافت شود. عشق گوهرى عظيم است كه انسان با نحوه سلوك در زندگى اش به تدريج آن را به دست مى‏آورد. عشق هرگز با ارتباط ظاهرى دو فرد پديد نمى‏آيد. زن و مرد وقتى به اين گوهر گرانقدر دست مى‏يابند كه عزم خود را جزم كنند و زندگى خود را در جهت وصول به آن سامان بخشند.

عشق زن و مرد از افق مجاز آغاز مى‏شود و در اثر تمرين و ممارست به سوى حقيقت راه مى‏سپارد. عشق در بند حسن (زيبايى) است. هرگاه حسن رخ نمايد، آشكار مى‏شود. عشق ظاهرى اگر در همان افق محدود شود، بى ريشه است و در واقع عشق نيست؛ همان چيزى كه عشق دروغين خوانده مى‏شود.

زيبايى ظاهرى امر محدود و دنيوى است. امور دنيوى ظاهرى‏اند. حسن ظاهرى اگر ارتباط خود را با حسن واقعى قطع كند، چون سراب است و جز فريب دستاوردى ندارد. زيبايى واقعى، زيبايى معنوى است؛ و زيبايى معنوى در اوصاف و ويژگى‏هاى نفسانى و اخلاقى افراد ظاهر مى‏شود. اگر ارتباط زن و مرد بر مدار شمايل و خصوصيات اخلاقى شان باشد، عشق و محبت آن‏ها مجازى است نه سرابى و دروغين. در اين مقام عاشق و معشوق هنوز به ذات يكديگر دسترسى ندارند و تنها اوصاف هم را مى‏بينند.

عشق حقيقى هنگامى در دسترس قرار مى‏گيرد كه عاشق بتواند زيبايى ذاتى معشوق را ببيند؛ و چون ذات انسان چيزى جز نشانه حق - سبحانه و تعالى - نيست، عشق حقيقى تنها با ظهور و طلوع حق تعالى آشكار مى‏شود. زن و مرد با نظر به ملكات و كمالات اخلاقى يكديگر بارقه‏هاى زيبايى را مشاهده مى‏كنند. در اين حال ارتباط ظاهرى آنان از افق روابط شهوانى به سطح روابط انسانى ارتقا مى‏يابد. بنابراين، عشق ظاهرى آنان ارتباطى بى محتوا نبوده، بروز روابط عميق معنوى آنان شمرده مى‏شود. در اين موقعيت، هر قدر رابطه معنوى‏شان عمق پيدا كند، رابطه ظاهرى شان جذاب‏تر و گرانبهاتر مى‏شود.

انسان در جوانى و نوجوانى در آغاز سلوك انسانى و الاهى خود جاى دارد. او در اين زمان سرمايه عظيم انسانى را كه لطيفه‏اى الاهى است، در پاك‏ترين و ناب‏ترين صورت به همراه دارد. فطرت پاك جوانى از نسيم‏ها و نفحات رحمانى بهره‏ور است و اگر جوان دريچه جانش را بر نسيم عشق بگشايد، به زودى تومار هستى‏اش با توفان توفنده عشق در هم پيچيده مى‏شود؛ به گونه‏اى كه چيزى جز معشوق حقيقى باقى نمى‏ماند:

«اِنَّ لِلَّهِ فى‏ اَيَّامِ دَهْرِكُمْ نَفَحاتٌ اَلا فَتَعَرَّضُوا لَها وَ لا تُعْرِضُوا عَنْها»(1)

در ايام زندگى شما نسيم‏هايى از عالم قدس وزيدن مى‏گيرد، آگاه باشيد به آن‏ها چنگ زنيد و روى باز نگردانيد.

نفحات ربانى مزرعه جان آدمى را بارور مى‏گرداند و درخت وجودش را به بار و بر مى‏نشاند. دوره جوانى دوره‏اى است كه آدمى اين نسيم را در فرصت‏هاى مختلف و به شكل‏هاى گوناگون تجربه مى‏كند. مزرعه جان جوان زمينه مستعدى است كه با اندك مراقبت و مواظبت از همه امكاناتى كه به او ارزانى شده بهره‏مند مى‏شود؛ ولى اگر از مراقبت و مواظبت تهى گردد، در دام شيطان گرفتار مى‏آيد و به زودى شوره زارى بى حاصل مى‏گردد؛ شوره زارى كه در چشم اندازهاى مختلف، چيزى جز سراب ارائه نمى‏دهد.

پس مى‏توان گفت كه شيطان با القائات خود و بهره‏گيرى از جذابيت‏هاى عشق‏هاى مجازى به جاى نفحات الهى و عشق حقيقى خيمه مى‏زند.

اين گونه نيست كه شيطان در مسير اين جايگزينى و نشستن بجاى عشق حقيقى از خود سرمايه‏اى داشته باشد، شيطان از خود سرمايه‏اى ندارد و امكانات نخستين خود را از گنجينه وجود انسان به سرقت مى‏برد. او با زينت دادن زندگى دنيا سرمايه الاهى انسان را كه همان عشق و محبت به زيبايى است، به خدمت مى‏گيرد. شيطان جايى را كه فاقد زيبايى معنوى و حقيقى است، به خوبى مى‏آرايد و زيبا مى‏نماياند. انسان كه به طور فطرى جوياى زيبايى است، در صورتى كه سرمايه وجودش را قدر نداند، به سوى چيزى كه زيبايى معنوى ندارد و ساخته شيطان است، گام بر مى‏دارد.

جوان به پيمان الست، حديث‏العهد است. گوهر عشق در نهادش پنهان است. او حيات خود را با ياد آن آغاز كرده، زندگى اش را براى وصول به آن سپرى مى‏كند. به همين دليل هر جا اثرى از زيبايى مى‏بيند، دل مى‏سپارد. زيبايى ظاهرى در افق طبيعت طلوع مى‏كند و ظاهرى‏ترين بخش جوان را به خود مشغول مى‏سازد. اگر جوان نشانه‏هاى ظاهرى را مقصود و مطلوب خود پندارد، از حقيقتى كه جان تشنه‏اش را آرام مى‏كند، باز مى‏ماند.

جهادهاى سه گانه مقاطع مختلف، رزم و پيكار مستمرى است كه انسان از جوانى آغاز كرده، تا رسيدن به قله پيروزى ادامه مى‏دهد: جهاد اصغر، جهاد اوسط و جهاد اكبر. جهاد اصغر كوشش ظاهرى است. انسان در اين مرتبه از جهاد بر دشمنان بيرونى پيروزى مى‏يابد. جهاد اصغر با قواى اعضاى ظاهرى انجام مى‏شود و آدمى از شرّ دشمنانى كه جان حقيقتش را نشانه گرفته‏اند، مصونيت مى‏يابد. در جهاد اصغر، راه‏هاى بيرونى شيطان سدّ مى‏شود.

آدمى در برابر تيرهاى شيطان سپر مى‏گيرد؛ چشمان خود را بر آنچه حرام است، فرو مى‏بندد و فرمان خداوند رحمان را پاس مى‏دارد:

قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِكَ أَزْكى‏ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِما يَصْنَعُونَ * وَ قُلْ لِلْمُؤْمِناتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَ لا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ... (2).

به مؤمنان بگو ديدگان خود را بپوشانند و دامن خود نگاه دارند. اين براى آنان پاك‏تر است. به درستى كه خداوند از آنچه مى‏سازند آگاه است؛ و به زنان مؤمن بگو چشم خود فرو پوشند، دامن خويش پاك نگهدارند و زينت خود، جز آنچه آشكار است، نمايان نسازند.

جهاد اصغر ساده‏ترين نوع پيكار است. در اين صحنه دشمن را بهتر از ديگر صحنه‏ها مى‏توان شناخت و كنترل كرد. آدمى رفتار و اعمال ظاهرى‏اش را بهتر از رفتار و اعمال باطنى‏اش مى‏تواند كنترل كند. در جهاد اصغر انسان با ظاهر وجود خود كار دارد.

جهاد اوسط جهادى است كه با شيطان در درون وجود انسان رخ مى‏دهد. در اين پيكار، تلاش مى‏شود قواى باطنى نفس از تصرف شيطان رها شود و خاطر و خيال انسان از توجّه و تعلّق به هر چه جز محبوب و معشوق حقيقى يا مجازى است، رها گردد. انسان در صحنه جهاد اوسط رذايل اخلاقى را از متن وجود خود ريشه كن مى‏سازد و به فضايل و محاسن اخلاقى آراسته مى‏گردد.

در جهاد اصغر انسان از زيبايى‏هاى ظاهرى كه با زشتى و پليدى واقعى همراهند رهايى مى‏يابد و در جهاد اوسط از زشتى‏هاى معنوى دورى گزيده، به شمايل و اوصاف زيبا آراسته مى‏گردد.

شخصى كه در صحنه جهاد اصغر پيروز مى‏گردد، در آستانه ملكوت عالم قرار گرفته، براى ورود به جمع ملائك آماده مى‏شود. امير مؤمنان على(ع) مى‏فرمايد:

«الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَعْظَمَ أَجْراً مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ لَكَادَ الْعَفِيفُ أَنْ يَكُونَ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ.»(3).

اجر و پاداش مجاهدى كه در راه خداوند كشته شود بيش‏تر از كسى نيست كه توانايى بزهكارى داشته باشد، ولى عفت و پاكدامنى به كار برد. نزديك است انسان عفيف و پاكدامن فرشته‏اى از فرشتگان باشد.

در صحنه جهاد اوسط انسان مجاهد گام پيش گذاشته، به راستى به جمع فرشتگان مى‏پيوندد و از همه محاسن و زيبايى‏هاى فرشتگان بهره‏مند مى‏شود.

جهاد اكبر، عالى‏ترين مرتبه جهاد با نفس است. انسان در اين مقام به اصلاح اوصاف نفسانى نمى‏پردازد و رذائل اخلاقى را هدف قرار نمى‏دهد. مقصد مجاهد، در صحنه جهاد اكبر، خود نفس است. او مى‏كوشد واپسين حجاب و مانع طلوع حقيقت را بر طرف سازد. در صحنه جهاد اكبر دشمن‏ترين دشمنان كه همان نفس انسان است، هدف قرار مى‏گيرد: «اَعْدى‏ عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتى‏ بَيْنَ جَنْبَيْكَ»؛(4) دشمن‏ترين دشمنانت نفسى است كه پيش روى تو است. با پيروزى بر اين دشمن، زيبايى و حسن ازلى الاهى تجلى مى‏كند و عشق از پوشش حجاب‏هاى ظلمانى خارج مى‏شود و بال‏هاى نورانى‏اش آشكار مى‏گردد.

 

 

سلاح‏ها و ابزارهاى كارآمد در آوردگاه با شيطان در مراحل مختلف كدام هستند و آيا سلاح در يك مرحله با سلاح در مرحله ديگر تفاوت دارد؟

 

سلاح و ابزارى كه در هر يك از ميدان‏هاى مجاهدت و تلاش به كار مى‏آيد، ويژگى خاصّ دارد. مهم‏ترين وسيله در جهاد اصغر و اوسط، عقل است. انسان به كمك خرد و عقل نظرى فريب شيطان را در صحنه جهاد اصغر و اوسط تشخيص مى‏دهد؛ با همكارى و همراهى عقل عملى دست و پايش را مى‏بندد و خود را از فريب او ايمنى مى‏بخشد. عقل در جهاد اكبر ابزارى كار آمد نيست. عقل كه برترين مرتبه و عالى‏ترين جايگاه نفس آدمى است، همان حجابى است كه در جهاد اكبر بايد مرتفع شود. انسانى كه در افق عقل زندگى كند، در رديف فرشتگان است و آن‏كه با اين ابزار از فريب شيطان مى‏رهد، در صف ملائك قرار مى‏گيرد. انسان معلّم فرشتگان است و شأنى برتر از فرشتگان دارد. انسان كامل را با خداى سبحان حالاتى است كه در آن هيچ يك از فرشتگان و كسانى كه در رديف آن‏هايند، جاى ندارند. نبى خاتم مى‏فرمايد:

«لى مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لا يَسَعُهُ فيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبِّىٌ مُرْسَلٌ».(5)

مرا با خداى تعالى وقتى است كه در آن، هيچ يك از فرشتگان و انبياى مرسل، با من نمى‏گنجند.

اگر انسان به افق فرشتگان و ديگر موجوداتى كه وجودى نيمه مادى و عقلى دارند توقف كند، از رسيدن به كمالى كه شايسته آن است و از وصول گوهرى كه در جست‏وجوى آن به سر مى‏برد، باز مى‏ماند. آنچه آدمى خواهان آن است، زيبايى نامحدود و بى كران است. آن زيبايى در محدوده امور طبيعى و دنيوى و حتّى‏ امور عقلى و اخروى نيز نمى‏گنجد. به همين دليل، براى وصول به آن بايد از اين مراتب عبور كرد. البته عبور از مرتبه عقلانى نفس با استعانت و كمك از اين مرتبه ممكن نيست. انسانى كه در پى عبور از خود است، با خود نمى‏تواند از آن عبور كند. آدمى براى وصول به حسن و جمال الاهى بايد دست نياز به سوى او دراز كند و افق و تجلى او را بجويد. سعدى - عليه الرحمة - در برخى از ابيات خود به مراحلى كه انسان بايد بپيمايد تا آن‏كه عشق در عرصه وجودش طلوع كند، چنين اشاره دارد:

گفتم آهن دلى كنم چندى‏

دل نبندم به هيچ دل بندى‏

سعديا دولت عاقلى بگذشت 

نوبت عاشقى است يك چندى‏

آن‏كه در جست‏وجوى عشق حركت مى‏كند، مدتى بايد در صحنه جهاد اصغر و اوسط بكوشد. بايد به يارى عقل از دل بستن به آنچه كه با فريب و نيرنگ شيطان آراسته مى‏شود، بپرهيزد. سالك در اين مرتبه از زيبايى‏هاى دنيوى عبور مى‏كند و به زيبايى‏هاى معنوى و اخروى بار مى‏يابد؛ ولى همچنان از وصول به زيبايى حقيقى محروم است.

جهاد نوينى كه از اين مرتبه بايد آغاز شود، جهاد با عقل است. هدف از اين جهاد ورود به افق‏هاى متعالى اسماء و صفات الاهى است نه بازگشت به گرايش‏هاى شهوانى. عقل پس از آن‏كه دست شيطان را از حريم وجود انسان كوتاه كرد و آتش شهوت را خاموش ساخت، از محدوديت و كاستى‏هاى ذاتى‏اش و نيز برترى افق‏هاى فرا روى خود آگاه مى‏شود. اين آگاهى، زمينه تجلى و ظهور حسن و زيبايى الاهى را فراهم مى‏آورد. نخستين تجليّات ربانى و اغلب به صورت بارقه‏هايى كوتاه، كوه نفسانيت آدمى را در هم فرو مى‏ريزد و هستى كاذب و دروغين انسان را نابود مى‏سازد. عشق الاهى با ظهور زيبايى اش شعله مى‏كشد.

و بدين ترتيب، با عبور از دولت عاقلى نوبت عاشقى فرا مى‏رسد. حالات نخستينى كه در عبور از دولت عاقلى پديد مى‏آيد، كوتاه و زودگذر است. در هر يك از اين حالات عشق حقيقى بروز كوتاه مى‏يابد و پس از آن، ديگر بار عقل بر اريكه قدرت نشسته، كشور وجود آدمى را تصرف مى‏كند.

وقتى حالت‏هاى ياد شده استمرار يابند، به حالتى پيوسته مى‏پيوندند و نوبت‏هاى عاشقى به دولت مستمر عشق متصل مى‏گردند.

 

 

هر چند مسأله مورد بحث لااقل براى جوانان و دانشجويان بسيار مهم و اساسى است؛ اما به دليل محدوديت زمانى از آن مى‏گذريم. حضرت‏عالى فرموديد تنها وجود مطلق پروردگار مى‏تواند محبوب حقيقى به شمار آيد و هر آنچه غير او باشد، محبوب حقيقى و دائمى نيست. حال پرسش اين است آيا در شرايط فعلى رسيدن به آن محبوب حقيقى ممكن است؟ جوانان ما، براى اين‏كه از عشق‏هاى كاذب رهايى يابند و به عشق حقيقى برسند، چه كارهايى بايد انجام دهند؟

 

وجود مطلق آن‏قدر هم كه شما فكر مى‏كنيد، دست نايافتنى نيست. او در عين نامحدود بودنش از رگ گردن به ما نزديك‏تر است؛ 

«... وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ»؛(6) «وَ إِذا سَأَلَكَ عِبادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ...»؛(7) «فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ...».(8)

 

اين‏ها از شواهدى است كه نشان مى‏دهد خداوند بسيار به ما نزديك است. مولوى در همان داستانى كه نقل شد، پس از آن‏كه عشق‏هاى كاذب و دروغين را معرفى مى‏كند و عشق آدمى را ناظر به معشوقى جاودان مى‏خواند، به اشكال شما پاسخ مى‏گويد:

تو مگو ما را بدان شه بار نيست 

با كريمان كارها دشوار نيست 

او همواره با ما است و عشق او در همه حال گرما بخش وجود و هستى ما است. ما هيچ‏گاه از محبت و عشق او محروم نبوده و نيستيم. در مراحل مختلف سلوك از وسايط و حجاب‏ها كم مى‏كنيم؛ در نهايت با امداد و هدايت او از پوشش حجاب‏هاى ظلمانى خارج مى‏شويم؛ و او را كه از آغاز با ما همراهى داشته، دست ما را گرفته و شيوه راه رفتن آموخته است، بيش از پيش مى‏يابيم.

 

 

متأسفانه بايد گفت، تفكرى كه امروزه در بين برخى از مردم و به خصوص جوانان رايج است، از اين مدل فلسفى - عرفانى كه شما بيان داشتيد، بسيار فاصله دارد. عده‏اى از متفكران اجتماعى ما تفكرات رايج را ناشى از نفوذ و هجوم تفكرات غربى به جامعه ما مى‏دانند. به همين جهت، مى‏خواستم قدرى درباره نگرش انسان‏شناسانه فلاسفه و متفكران غربى صحبت كنيد.

 

برخى از فلاسفه غرب به شناخت انسان و دغدغه‏هايش توجه بسيار دارند. اين عده، پس از بررسى و تحليل فلسفى خواسته‏ها و آمال انسان، به اين نتيجه مى‏رسند كه هيچ چيز در اين دنيا نمى‏تواند انسان را به آرامش و اطمينان برساند؛ به عبارت ديگر، به نظر آن‏ها هيچ نقطه اتكايى نيست كه انسان بر آن قرار گيرد. از طرف ديگر، اين دسته از فلاسفه عالم ماوراى طبيعت و خدا و قيامت را هم ناديده مى‏انگارند. نتيجه اين دو مقدمه آن‏ها را به پوچ گرايى سخت مى‏كشاند و وادار مى‏كند بر اساس همين نگرش، راه حل ارائه دهند. يكى انسان را موجودى عصيانگر مى‏داند و سفارش مى‏كند انسان بايد به هر چه دست يافت، پشت پا بزند. كافكا انسان را موجودى مسخ شده مى‏خواند. به نظر آلبركامو، انسان موجودى بيگانه است. برخى از نويسندگان داخلى ما نيز از اين عده الگو گرفته و انسان را يك سگ ولگرد يا بوف كور دانسته‏اند؛ انسانى كه هيچ‏گونه انيس و مونس و آشيانه و قرارى ندارد.

دسته ديگر از متفكران غربى از راه ديگر وارد مى‏شوند. اين دسته از متفكران دريافته‏اند كه دنيا فريبى بيش نيست و نمى‏تواند آرامش و اطمينان واقعى براى انسان فراهم كند. از طرف ديگر، مى‏بينند چنين تفكرى مى‏تواند نظام اجتماعى را مختل سازد. به همين دليل، سعى مى‏كنند افراد جامعه فريبى بودن اين عالم و جاذبه‏هاى متنوع آن را در نيابند؛ به عبارت ديگر، سعى مى‏كنند فريب انسان را از طريق ابزارهاى تبليغاتى تداوم بخشند و انسان را هر روز در معرض خواستنى‏هاى جديدتر و متنوع‏تر قرار دهند. اگر انسان از دور سرابى ببيند و بتواند به وسيله روش‏هاى علمى، قبل از انجام هر گونه تلاشى، سرابى بودن آن را دريابد، هرگز وقت و انرژى و سرمايه خود را براى رسيدن به آن تلف نمى‏كند؛ اما اگر انسانى نتوانست هويت واقعى سراب را بشناسد و كسى هم او را به فريبى بودن آن آگاه نساخت، يقيناً به جاى جست‏وجوى آب واقعى به سمت سراب حركت مى‏كند. حال فرض كنيد سيستم‏هاى مختلف تبليغاتى مرتباً اين نقطه سرابى شكل را از انسان دور كنند - به طورى كه انسان هيچ‏گاه به آن نقطه نرسد و متوجه سرابى بودن آن نشود - در اين صورت انسان تشنه پيوسته به سمت سراب حركت مى‏كند و هر چه تشنگى‏اش بيش‏تر شود، حرص و ولع فزون‏تر مى‏يابد؛ و اين تلاش تا وقتى مرگ فرا رسد، ادامه مى‏يابد.

 

 

1. بحار ج  68، ج  30، ص  221.

2. نور  (24): 31  و  30.

3. نهج البلاغه، حكمت، قصار  474.

4. بحار، ج  67، ص  36.

5. بحار، ج  18، ص  360، ح  66.

6. ق  (50): 16.

7. بقره  (2): 186.

8. بقره  (2): 115.

 

 

 


 منبع مقاله :