معرفی ، نقد و بررسی اندیشه های  افراطی و مکاتب فمنیستی جهان


      عنوان :  
آيا فمنيسم ليبرال غربي براي زنان خوب است؟(مري کيت جي اسميت )مترجم: مريم رفيعي

 

 

مري کيت جي اسميت دانش آموخته رشته فلسفه از دانشگاه کلرادو و دانشگاه جورج واشنگتن است. وي در اين مقاله به نقد ديدگاه هاي فمنيسم ليبرال با توجه به نظرات سوزان مولر اوکين مي پردازد.

مقدمه

مرز هاي جهاني، در سراسر تاريخ پيوسته مورد چالش قرار داشته و دوباره شکل گرفته اند. اما به نظر مي رسد اخيرا، به ويژه از سوي نيروهاي اقتصادي، سياسي و فرهنگي بيشتر در معرض فشار باشند. فرايندهاي موسوم به جهاني سازي، ابعاد جديدي از رشد فزاينده ي آخرين فناوري ها، ارتباطات سريع تر ونياز فزاينده براي توسعه اقتصادي را به خود گرفته اند (نگاه کنيد فوتوپلوس ، به ويژه صص33-55). ولي همه ي گروه هاي موجود، از منافع سيستم کنوني جهاني سازي بهره مند نمي شوند. روش هاي کامل زندگي براي برخي، بدون موافقت اعضاي جامعه از بين رفته اند، برخي متحمل فقر شديدتر و فقدان نمايندگي شده اند، و بعضي جوامع آسيب پذير، مجبور به وابستگي به ديگر دولت هاي قدرت مند گرديده اند. درون اين فرايند جهاني سازي وپسااستعمارگري، برخي از نهاد ها و دولت هاي به طور عمده متمرکز در غرب و/يا شمال، به حفظ سلطه ي خود در اطراف جهان ادامه مي دهند. مي توان گفت که غرب بيشترين نفوذ و قدرت را در تعريف فرايند هاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي مؤثر بر جهاني سازي داشته است. و آشکارا به نظر مي رسد که زنان و بچه ها، بي رحمانه تحت تاثير اين فرايند ها و فقدان قدرت مذاکره اي برابر شده اند. در چنين موازنه ي نابرابري از روابط قدرت و ساختارهاي اقتدار، ايجاد سيستمي جهاني از استاندارد ها و ارزش هاي عادلانه ،بيشترين ضرورت را دارد تا شيوه اي سيستماتيک براي کنترل و قضاوت فرايند هاي سياسي واخلاقي پديد آيد که در سطح فرامليتي رخ مي دهند.

اما آيا امکان وجود يک نظريه جهاني هست که بتواند براي همه ي مو جودات بشري و در هر جاي ممکني به کار رود؟ يا آيا چنين نظريه ي جهاني، به شکلي ستمگرانه نخواهد بود، زيرا ذاتا بعضي ها را نديده مي گيرد؟ چه کسي اقتدار ايجاد چنين نظريه اي را دارد و نظريه مزبور چگونه بايد توسعه پيدا کند؟ آيا يک چشم انداز فمنيستي مي تواند نشان دهد که چنين نظريه اي، تفاوت هاي قدرت و سلطه را متعادل مي کند؟ به نظر من، اين روند حداقل در عرصه ي سياسي براي نگاه به ارزش هاي دموکراتيک و حقوق بشري به مثابه روشي(حداقل از نظرصوري)براي تامين يک استاندارد جهاني يا فرا مليتي عدالت بوده است. اما، آيا ارزش هاي دموکراتيک، ارزش هايي آرماني هستند، که لزوم امکان پذيرش آن ها توسط همگان وجود داشته باشد؟ آيا ارزش هاي مدافع ليبرال دموکراسي در جهان، مي توانند در نهايت صداي زنان و نمايندگي سياسي شان را کاهش دهند؟ آيا بايد ارزش هاي دموکراتيک را براي اينکه شامل اخلاق ديالوگيک بر مبناي گفتگوي باز و آزاد شوند، اصلاح کنيم و اگر اين طور هست چگونه؟

اگر چه توسعه استانداردهاي برابري سياسي و اخلاقي که بتوانند قضاوت هاي فرا مليتي را هدايت کنند، مسئله اي ضروري است، ولي ما به يک تنگناي اخلاقي و/يا سياسي در تلاش براي تدوين و ايجاد چنين ارزش هايي نزديک مي شويم. بدين سبب، از يک سو به نظر مي رسد نيازي فوري به استاندارد هاي جهاني براي قضاوت هاي سياسي و اخلاقي وجود داشته باشد که بر زندگي بسياري از افراد تاثير دارند. ولي هر نظريه ي جهاني، ظاهراً ملزم به تکيه به ارزش هاي مشخص/ و يا ظرفيت هاي انساني خاصي است که به عنوان جهاني تعبير مي شود، اما در حقيقت جهاني نيستند. نظريه هاي جهاني معمولاً با اين ايده همراهند که همه ي افراد بشر اساساً شبيه هم هستند. و بنابراين، نظريه هاي جهاني در لحاظ تکثر و اختلافي که آشکارا در سراسر جهان وجود دارد، ناتوان هستند. اما از طرف ديگر، به نظر مي رسد توجه به فضاي اختلاف، نياز به در نظر گرفتن ميليارد ها ديدگاه عيني و محيطي داشته باشد. و در چنين کاري، شکل دهي استانداردها، باعث قضاوت ها و انتقاد نمودن از اعمالي مي شود که خدشه دار به نظر مي رسند، چون هيچ شاخص عملي براي قضاوت وجود ندارد. و توجه به خاص بودن و به افراد وفرهنگ ها از نظر اجتماعي و تاريخي، خطر سقوط در ورطه ي نسبي گرايي هولناکي را در بر دارد؛ از اين جهت که يک سيستم ناعادلانه از استانداردها، چه بسا بتواند به اندازه ي يک سيستم عادلانه حمايت شود. آيا ما بايدکاملا از تلاش هاي مان براي ايجاد استانداردهاي جهاني دست برداريم يا ممکن است روشي نسبتا بي غرضانه را دنبال کنيم که اين خاص بودن را همراه با جهاني بودن دنبال کند؟ اين پرسش ها طرح مي شوند و لازم است مورد توجه کافي قرار گيرند. و بنابراين نمي توان در اين مقاله به شکل مناسب به آن ها پاسخ يا آن ها را مورد بحث قرار داد. اما زمينه اي را که ادامه ي مقاله بر آن تمرکز دارد، نشان مي دهند(نگاه کنيد به کراکر ).

اين پرسش ها رابطه عميقي با دغدغه ي فمنيست هاي ليبرال غربي با آزاد سازي زنان "ستمديده ي فقير"در کشور ها و فرهنگ هاي غير غربي وموسوم به"جهان سوم"براي ايجاد عدالت در زندگي شان دارند.‌‌‌‍‍‍‌ بنا به گفته ي تعدادي از فمنيست هاي ليبرال، اکثر زنان در سنت هاي موسوم به غير غربي، مورد ستم واقع مي شوند چون آزادي، عدالت و يا برابري به خاطر جنسيت يا به واسطه زن بودن شان از آن ها دريغ مي شود. و به همين خاطر، آن ها معتقدند که امکان انتقاد از فرهنگ هاي «ديگر »با اين فرض وجود دارد که فرهنگ هاي مزبور زنان را قرباني کرده و با مضايقه حقوق انساني يا توانايي تصميم گيري شان براي چگونگي هدايت زندگي هاي شان به آنان آسيب مي رسانند.

آن ها بر اين باورند که اين فرهنگ ها بايستي اصول دموکراتيک و ليبرال فمنيستي را القا و تقويت کنند. چون اين اصول براي همه ي زنان و اشخاص، به طور جهاني عملي و سودمند هستند.

من موافقم که اين کار ممکن است مفيد باشد. اما، بحث در مورد ارزش هاي دموکراتيک و ليبرال و صحبت به جاي اين زنان، مشکلات زيادي را به همراه دارد. از اين جهت، آيا فمنيست هاي غربي يا فمنسيت ليبرال هاي غربي، واقعاً به آن زناني که قصد "کمک" يا "نجات"شان را دارند آسيب نمي رسانند؟ براي مثال، فمنيست ليبرال هايي که در اين موقعيت قرار مي گيرند، فرض مي کنند که اصول شان توسعه يافته تر از "ديگران" است و عجولانه مي پندارند که اصول شان با اين زنان و شيوه هاي زندگي شان تناسب دارد. بنابرين حتي با نيات خير خواهانه هم، تلاش براي کمک به اين ديگري موسوم به زنان غير غربي و "جهان سومي" مشکل آفرين مي شود؛ حتي اگر به اسم آرمان هاي ظاهرا خنثاي ليبرال دموکراسي در مورد آزادي و برابري باشد. ليندا آلکف ، اين نکته را در مقاله اش با عنوان"اشکال صحبت به جاي ديگران" تبيين مي کند و مي نويسد که "... از لحاظ منطقي،موقعيت هاي ممتاز و ويژه خطرناک هستند. به خصوص، صحبت اشخاص ممتاز به جاي يا از طرف اشخاص کمتر برگزيده، واقعا ً (در موارد زيادي) منجر به افزايش يا تقويت ستم گروهي مي گردد که از طرف آن ها صحبت مي شود."

در اين مقاله ، من بر دو تا از نوشته هاي سوزان مولر اوکين ،به عنوان چشم انداز يک فمنيست ليبرال تاکيد خواهم داشت. ادعا نمي کنم که آثار او کاملاً بيانگر تفکر فمنيسم ليبرالي است و نه اينکه همه ي فمنيست هاي ليبرال با او و روش هايش موافق هستند. در عوض، من از اثر او به عنوان يک نقطه مرکزي استفاده مي کنم، چون اثر او تحريک آميز بوده و مشکلات چند جانبه ي صحبت از سوي ديگران براي پايان دادن به اصطلاحاً استيلاي جهاني زنان و نيز براي توسعه ي جهاني عدالت را نشان مي دهند.

من با بحثي مختصر درباره اين که ارزش هاي ليبرال چه هستند و فمنيست هاي ليبرال اغلب از چه چيزي دفاع مي کنند، شروع خواهم کرد. هدف، آن نيست که همه ي جزييات مربوط به بحث ليبراليسم و فمنيسم ليبرال مطرح شود، اما در عوض قرار است که پيش زمينه ي اطلاعاتي براي راهنمايي افکار ما در مورد اين اصطلاحات در مباحث بعدي فراهم شود.

ليبراليسم، فمنيسم ليبرال و دموکراسي‌

ليبراليسم، باوري است که از نظرات چندين انديشمند و چند موقعيت اجتماعي به وجودآمده است، اما اغلب به عنوان بخشي از سنت "غرب" تعريف مي شود. ليبراليسم را مي توان به عنوان واکنش و تلاش براي بطلان ستم محدود کننده ي آزادي هاي افراد در نظر گرفت.

طبق اين باور، موجودات بشري، افرادي متفکر، معقول و آزادهستند. خرد، يک قابليت ويژه ي انساني است که انسان ها را از حيوانات و موجودات ديگر متمايز مي کند.

از نظر ليبراليسم ، انسان ها اساساً خودشان را با توانايي انديشيدن منطقي و داشتن انتخاب هايي درباره ي باور هاي "خود"شان درباره ي زندگي خوب رها مي کنند . در اين مکتب، خود بيشتر به عنوان جوهره اي ذاتاً فردي و دروني در نظر گرفته مي شود تا آن که وجودي کاملاً گرفتار پيوندهاي خاص و اجتماعي و خانوادگي باشد. و بنابراين، رضايت در زندگي با تفکر خود شخص و توسعه توانايي هاي عقلي خويشتن فرد حاصل مي شود. بر طبق ليبراليسم، همه ي انسان ها، بها و ارزش ذاتي برابر بر مبناي توانايي اساساً مساوي در تفکر منطقي دارند. و اين برابري بر پايه قابليت هاي عقلاني است که ادعاي حقوق مساوي را توجيه مي کند(نگاه کنيد به جگار 1983).

آزادي نيز ارزشي سنتي است که با ليبراليسم در ارتباط است. آزادي در چارچوب ليبرال، تضمين مي کند که افراد براي جستجو يا نيل به اهداف شان، بدون تعارض با دولت يا ديگران مختار باشند. بنابراين، دولت هاي ليبرالي از لحاظ نظري مداخله در زندگي خصوصي افراد را محدود کرده و براي بي طرفي درباره ي برنامه هاي زندگي خوب تلاش مي کنند. البته تمايز بين حوزه عمومي و خصوصي آن قدرها واضح نيست و اغلب با يکديگر هم پوشاني پيدا مي کند. دولت، فقط آن چيزي را که اصطلاحاً قلمرو عموم يا حوزه ي سياسي است کنترل مي کند، چون دفاع از اهداف يا افکار هاي مشخص جمعي "خوبي" ممکن است ستمي در حق کساني باشد که با آن موافق نيستند. از اين رو، دفاع از يک شکل خوبي، اعتبار شکل هاي ديگر خوبي را رد مي کند، که در نهايت افراد را از حق انتخاب هاي خودشان محروم مي سازد(ببينيد جگار 1983).

حقوق سياسي و مدني به افراد اعطا مي شود تا آن ها را از مداخله ي حکومت بيداد حفاظت کند و به آن ها برابري رسمي دهد. حقوق انساني يا سياسي از نظر آرماني، جهاني هستند و بي طرفانه استفاده مي شوند ، تا دولت هم بي طرف باقي بماند و بنابراين هر کس اساساً از حقوق مساوي بهره مند گردد. حقوقي که ليبراليسم عموماً از آن ها حمايت مي کند، آزادي گفتار، اطلاعات، عقيده، ارتباط، بيان و حفظ حوزه ي خصوصي است. فرض مي شود که اين حقوق سياسي براي همه ي افراد و بدون توجه به تعلق به گروه خاصي در دسترس باشند. تعريف کلود آکه از حقوق بشر بسيار مفيد است؛ او مي نويسد، "موجودات بشري به سادگي به خاطر فضيلت انسان بودن، حقوق مشخصي دارند. اين حقوق، شروط ضروري براي زندگي خوب هستند. به علت اهميت منحصر به فردشان، افراد شايستگي اين حقوق را پيدا مي کنند، در حقيقت، نياز به مطالبه ي آن ها دارند و جامعه ملزم مي شود که اجازه بهره مندي از اين حقوق را به آن ها بدهد. در غير اين صورت، کيفيت زندگي به نحوي جدي خدشه دار مي شود"(آکه 103).

دموکراسي مي تواند به عنوان شکلي از حکومت تعريف شود که حداقل از نظر آرماني، توسط مردم کنترل مي گردد، هر کس دستيابي مساوي به امتيازات دولت دارد و به طور مساوي در وظايف و مسووليت ها سهيم مي شود. براي مشارکت در فرايند حکومت و تصميم گيري، هر فرد، چه به طور مستقيم، چه از طريق نماينده مورد توجه قرار مي گيرد. ارزش هاي دموکراتيک بر برابري سياسي، قانوني و اجتماعي تاکيد دارند و به افراد احترام مي گذارند. چنين ارزش هايي بايستي با علايق مردم مرتبط بوده و / يا باعث پيشبرد اين علايق شوند.

دموکراسي آرماني هنوز درک نشده است و به احتمال زياد، هدفي غير ممکن است. بنابراين افراد در يک دنياي غير آرماني، برابري رسمي را از طريق دموکراسي انتخابي به دست مي آورند. که خط مشي ها، ابزار خصوصي سازي اهداف هستند. اميد آن مي رود که نمايندگان در راستاي هدف افراد تلاش خواهند کرد و نماينده ي علايق آنها خواهند بود؛ بدون اينکه هر فرد مجبور باشد زماني را صرف قانون گذاري يا تصميمات سياست گذاري کند. و يک دموکراسي منصفانه ي انتخابي، بايد توزيع عادلانه کالا ها و خدمات جامعه را نيز براي تامين فرصت هاي برابر پيگيري کند. دولت ليبرال، ايجاد تساهل، برابري و آزادي را از طريق مراحل دموکراتيک و عادلانه تضمين مي نمايد(براي جزييات بحث، نگاه کنيد به جگار 1983).

فمنيست هاي ليبرال در اصل با اين مفاهيم موافق هستند، اما بر اين باورند که همه ي جوامع، حتي آن هايي که به شکل سنتي بر پايه ارزش هاي ليبرال هستند، زنان را اغلب از مشارکت در جامعه و اداي حقوق شان محروم کرده اند. و بنابراين جوامع مزبور، به وسيله محدودسازي آزادي و حقوق سياسي زنان، به آنان ستم مي کنند. فمنيست هاي ليبرال، اصول ليبرالي را پذيرفته اند، اما مي گويند که زنان بايد حقوق و وضعيت سياسي برابري با مردان داشته باشند. حرف آن ها اين است که زنان توانايي خردورزي برابر با مردان را دارند و بنابراين داراي ارزش اخلاقي برابر به عنوان افراد هستند. چون آنها اساساً با مردان مساوي هستند، به درستي شايستگي چنين حقوقي را پيدا مي کنند. بنا به نظر آن ها، زنان به عنوان يک گروه، مورد ظلم واقع شده و به خاطر جنسيت شان محدود و مقيد شده اند. از نظر سنتي، زنان در همه ي حوزه هاي زندگي به ويژه عرصه هاي سياسي و اقتصادي مورد تبعيض قرار گرفته اند و بنابراين ،فمنيست هاي ليبرال، مدافع مسايلي چون پرداخت دستمزد برابر به زنان و مردان و استقلال اقتصادي زنان هستند، چون بدون اين ها زنان قادر به استفاده و بهره مندي از حقوق کامل سياسي و کسب قدرت مذاکره ي برابر با مردان نيستند (جگار 1983، 173-180)

آليسون جگار، ديدگاه فمنيست هاي ليبرال را در کتاب "سياست هاي فمنيست و طبيعت بشر" توصيف کرده و مي نويسد که آن ها ،"... مي خواهند تبعيض بر پايه جنسيت را در همه ي حوزه هاي زندگي حذف کرده و فرصت هاي برابر زنان با مردان را براي تعريف و پيگيري علايق شان تضمين کنند."(جگار 181).

براي پايان بخشي به تبعيض بر مبناي جنسيت و براي آن که زنان به تساوي حقيقي برسند، بسياري از فمنيست هاي ليبرال مي گويند پيش شرط هايي براي اين برابري وجود دارد که بايد توسط دولت فراهم شود. نمونه ي برخي از اين پيش شرط هاي برابري، حذف فقر(زنان به نسبت زيادي فقير هستند )، قوانين جدي عليه خشونت خانگي، ايجاد پناهگاهاي دولتي براي قربانيان خشونت خانگي، مراقبت از کودک، ساخت مراکز مراقبت از کودکان توسط دولت، و تعليم و آموزش بيشتر زنان هستند. اين نوع برنامه هاي حمايتي دولتي، کمکي براي يک نقطه شروع برابر با مردان يا کمک به ايجاد و تامين فرصت هاي برابراست (جگار 1983 ،183) .

دفاع از حقوق برابر براي زنان، فرصت هاي مساوي براي زنان ، و ارزش هاي ليبرال به طور کلي، ممکن است آغاز سودمندي براي ساخت جامعه و دنيايي عادلانه تر باشد. اما، دفاع از ليبراليسم به عنوان يک استاندارد جهان شمول براي هدايت روابط بين المللي مسئله ساز است و بسته به نوع روش به کار رفته، مي تواند با هدف اوليه ي پروژه ي عدالت، مغايرت داشته باشد يا تضعيف شود.

سوزان مولر اوکين: انتقاد فمنيسم ليبرال از کشور هاي جهان سوم و بحثي براي حقوق بشر زنان

چون سوزان مولر اوکين معتقد است ارزش هاي ليبرال قابل تعميم براي همه ي زنان و افراد بدون توجه به فرهنگ، موقعيت هاي تاريخي، و وضعيت هاي مربوطه هستند، او عليه ستم جهاني زنان از سوي مردان بحث مي کند. او مي گويد تجربه زنان از يک استيلاي مشابه، براي همه ي زنان بدون توجه به نژاد، فرهنگ، يا وضعيت اقتصادي و اجتماعي قابل تعميم است. و بنابرين معتقد است که زنان در"جهان اول" مي توانند قانونا به جاي همه زنان و به ويژه به جاي زنان جهان سوم، عليه اين ستم صحبت کنند. اگر چه ما ممکن است وظيفه اي براي اظهارنظر عليه سرکوب داشته باشيم، اما سوال من درباره ي روش صحبت اوکين به جاي زنان در "جهان سوم" و تعميم هاي گسترده به کل"جهان سوم" است، که با فرض من، حداقل شامل سه قاره، يعني آفريقا، آسيا، آمريکاي جنوبي مي شود. روش او ممکن است در واقع براي ساکت کردن زناني به کار رود که او به جاي شان سخن مي گويد و در عوض احتمال ايجاد دموکراسي حقيقي و ارزش هاي ليبرال را در سراسر جهان کاهش دهد. در نهايت، پروژه ي اوکين ممکن است به نقض خودش منتهي شود.

سوزان مولر اوکين، در مقاله اش با عنوان، "جنسيت، نابرابري و اختلاف فرهنگي " به برخي از ادعاهاي فمنيست ها بد بين است که مي گويند هر نظريه ي جهاني، حتي نظريه هاي جهاني فمنيستي، ناگزير برخي افراد را ناديده مي گيرد. او ترديد دارد که گوش سپردن به هر صداي عيني، راه حلي قابل اجرا براي ايجاد استاندارد هاي اخلاقي و سياسي يا يک نظريه ي منسجم عدالت باشد. او مي گويد که تجربه ي ستم زنان قابل تعميم است و شرايطي که زنان در کشورهاي فقيرتر تجربه مي کنند، مشابه، اما بدتر از تجربه هاي زنان غربي در کشورهاي ثروتمند است؛ او ادعا مي کند که مشکلات آن ها،"شبيه به مال ما، اما بيشترازما" است(اوکين8،1994). اوکين معتقد است که مي تواند شواهدي تطبيقي براي اين هدف بوجود آورد و ثابت کند که گزارش هاي غربي از نابرابري جنسي زنان، در سراسرجهان و حتي با توجه به تفاوت هاي عظيم فرهنگي، اقتصادي و سياسي عموميت دارند(اوکين9،1994). با چنين باوري، او چهار موضوعي را که شواهد مفهومي بحثش را به وجود مي آورند، طرح مي کند. موضوعاتي که او راجع به آن ها صحبت مي کند، جنسيت به عنوان يک مسئله ي جديد از لحاظ تطبيقي، ضرورت توجه به نابرابري جنسي، عدالت در خانواده (يا فقدان آن)، و الزامات سياسي يافته هايش است.

اوکين مي گويد مسايل مرتبط با نابرابري جنسي مورد غفلت واقع شده اند، زيرا واحد تحليلي مطالعات توسعه و موضوعات شبيه به آن، سرپرست خانوار را نوعاً مرد در نظر گرفته است. تمايز بين حوزه عمومي و خصوصي صحيح فرض مي شود، به طوري که نظريه ها و مطالعات توسعه براي عدالت، تنها به حوزه ي عمومي اشاره مي کنند و گرايش به چشم پوشي از حوزه ي خصوصي دارند. و نظريه پردازان عدالت و توسعه، عبارات به اصطلاح خنثاي جنسي را به کار گرفته اند، با اين فرض که آن ها براي همه ي افراد عملي هستند. مشکل آن جاست که اين نظريه پردازان عدالت و توسعه، اصطلاحات مزبور را حتي براي موضوعات غير مرتبط با زنان هم استفاده کرده اند و در اين شيوه، زنان به طور خاص به حساب نيامده و ناديده انگاشته مي شوند، چون دغدغه هاي شان با مردان خانواده هاي شان همسان در نظر گرفته شده و هرگز به طور خاص به آن ها توجه نشده است(اوکين 10،1994).

به گفته ي اوکين، توجه به جنسيت مهم است و من با حرف او موافقم، چون نابرابري بين دو جنس وجود دارد و زنان درست به اندازه ي مردان اهميت دارند. براي برقراري تعادل بين نابرابري ها، شخص مجبور خواهد بود به موضوعات مرتبط با جنسيت توجه کند، به ويژه چون نابرابري هاي جنسيتي، فرصت هاي مساوي براي زنان و دختران را از بين برده اند و بنابرين لازم است که مورد توجه قرار گيرند. او مي گويد اين مسئله اي براي زنان "جهان سوم" و نيز زنان "جهان اول" است، اما اين موقعيت فقط براي زنان" جهان سوم " نگران کننده به شمار مي رود.

به اعتقاد من، متاسفانه اوکين در اين جا، ارزش هاي فرصت برابر و انگاره هاي برابري را مورد پرسش قرار نمي دهد. او فرض مي کند که اين ارزش ها، خوب و ضرورتاً فراگير هستند. مي توان گفت مواجه ي نامتناسب زنان با تباهي ها غلط است. اما، فرضيات عمومي تر اوکين درباره ي ارزش فرصت برابر و برابري،ارزش هايي هستند که وي بايد به جاي فرض کردن شان، در انتقاداتش استفاده کند. اين،خود مسئله اي است، چون اين ارزش ها براي بسياري ازمردم و احتمالاً بسياري از زنان جهان سوال بر انگيز هستند. اوکين از ديدگاه يک فمنيست ليبرال صحبت مي کند و بنابراين تا حدي فرض مي کند يا حداقل اعتقاد دارد که اين ارزش ها از ديدگاه فمنيسم ليبرال درست هستند. اما بسياري از نکات موجود در مقاله ي او براي دفاع از اين شيوه با توجه به انتقادات است و بنابرين او نبايد تصور کند که اين ارزش ها ضرورتاً براي همه ي زنان و همه ي افراد، خوب هستند، بلکه بيشتر بايد به تحليل موضوع بپردازد.

اوکين همچنين مي گويد که واحد خانواده بايد بر توسعه مطالعات و نظريه هاي عدالت متمرکز شود، چون اولين و بايد گفت تاثير گذارترين مکتب اخلاقي توسعه است. او معتقد است که افراد در درون خانواده است که کيفيت ارتباط با ديگران و عدل يا بي انصافي را مي آموزند. بنا به گفته ي او، رفتار بچه ها شاهدي بر تفاوت هاي قدرت در داخل خانواده است و بعد بچه ها به تکرار اين روش ها ادامه مي دهند که معمولاً مبناي اعمال قدرت مردان بر زنان است. او مي نويسد، "کودکان بي عدالتي را احتمالاً با دريافت پيغام ها مي آموزند، اگر پسر هستند، آن ها نوعي از استحقاق "طبيعي" بيشتر را دارند، و اگر زن هستند، برابر محسوب نمي شوند و بهتر است در صورتي که واقعاً نمي خواهند مورد سوء استفاده قرار گيرند، به تحت سلطه بودن عادت کنند "(اوکين ،12،1994). و اوکين به متهم کردن بسياري از خانواده هاي "جهان سوم " ادامه مي دهد، به دليل آن که در آموزش ارزش هاي عادلانه به بچه هاي شان از "همتايان شان در جهان توسعه يافته" بدتر هستند(اوکين، 1994، 13).

من فکر مي کنم اوکين با تعميم تفاوت هاي گسترده و به کارگيري کليشه هاي منفي در جوامع مختلف بدون وجود مدرک صريحي، تا حدي به اين جوامع فخر فروشي مي کند. شخص با شگفتي از خود مي پرسد که او واقعاً و دقيقاً درباره چه کسي يا کدام جامعه صحبت مي کند. او بدون هيچ دليل واقعي تصويري سياه از کل "جهان سوم " نشان مي دهد. او موقعيت ممتاز را به عنوان هنجار، و جهان شمولي نژادپرستانه ي فرهنگش و هنجار هاي فرهنگي در نظرمي گيرد، در حالي که کل جوامع را با قضاوت هاي فرا گير درباره بسياري از خانواده هاي "جهان سوم" سرزنش مي کند، گويي که هيچ تفاوتي در محيط و موجوديت هاي تاريخي وجود ندارد(نگاه کنيد به موهانتي ). او آشکارا مي گويد که جهان غرب در تربيت اخلاقي بچه هايش بهتر عمل مي کند و به نظر مي رسد اين موضوع متضمن آن است که غرب، اخلاقياتي بهتر از کل "جهان سوم" داشته باشد. اثبات اين اظهار نظر ها بي نهايت مشکل است و بنابرين به مثابه قضاوتي پيشداورانه تلقي مي شود که از کليشه هاي منفي "جهان سوم "حمايت مي کند. من نمي گويم که زنان در اغلب کشورهاي موسوم به "جهان سوم" مورد سوء استفاده قرار نمي گيرند، و نمي گويم که سوء استفاده در اندازه اي بزرگ در "جهان اول" رخ نمي دهد. به بيان دقيق تر، من معتقدم که اوکين بايد در بيان چنين اتهامات بدون مدرکي، محتاط تر باشد. به ويژه وقتي اين سخنان مي تواند کليشه هايي را در جوامع بي شماري در سراسر جهان ايجاد کرده و فضاي اعتراض پسا استعماري عليه اين جوامع را به عنوان غير متمدن يا حتي عقب افتاده به وجود آورد. از اين رو اوکين ممکن است متهم به نژاد پرستي شود.

به عنوان نمونه اي از بي عدالتي در خانواده، اوکين به اين حقيقت اشاره مي کند که بخش اعظم کاري که زنان انجام مي دهند، کار خانه داري و بدون دستمزد است و اين زنان در محيط کار با تبعيض و جداسازي مواجه مي شوند(اوکين 13،1994). او مي گويد اين مسئله براي زنان غربي و همتايان"جهان سومي" شان هم وجود دارد. به همين دليل، کار زنان اغلب ارزش کمتري داشته و زنان را کم بها مي کند، به آن ها قدرت کمتري داده و آن ها دستمزد کمتري نسبت به مردان دريافت مي کنند. بنابرين، اغلب از نظر اقتصادي به مردان وابسته هستند. فقدان قدرت و وابستگي به مردان، زنان را بي نهايت آسيب پذير نموده و تبديل به موضوعي براي "سوءاستفاده ي فيزيکي ،جنسي ، و/ يا رواني توسط مرداني که با آنها زندگي مي کنند "مي نمايد(اوکين،14،1994). بنابه گفته ي او، اين موقعيت در مناطق" کمتر توسعه يافته ي" جهان بدتر است. باز اوکين فرض مي کند که مردان "جهان سوم" عموماً و به طور سيستماتيک، زنان جهان سوم را مورد سوء استفاده قرار مي دهند واين به کليشه ي سوء استفاده بيش تر مردان "قهوه اي" از زنان" قهوه اي" نسبت به مردان سفيد، دامن مي زند. او اين موضوع را که احتمالاً بيشتر اغراق است، به سراسر مناطق متعدد جهان بدون هيچ توجيهي تعميم مي دهد. من فکر مي کنم براي چنين اظهار نظر مهمي، دلايلي لازم باشد. وي همچنين اثرات احتمالي موقعيتش را در نظر نمي گيرد که مي تواند به مثابه نگاه خيره ي استعماري پنداشته شود که با مردم "جهان سوم" به عنوان افرادي بربر نسبت به " همتايان " غربي شان رفتار مي کند، زيرا مردم "جهان سوم" غير متمدن و کمتر توسعه يافته هستند (نگاه کنيد به موهانتي ). مسئله سازي و صحبت عليه سوء استفاده از زنان و موانع نمايندگي زنان، براي ايجاد يک سيستم جهاني عادلانه تر ضروري است، اما روش ويژه ي اوکين ممکن است لزوماً براي زناني که او سعي بر مساعدت شان دارد سودمند نباشد.

اوکين، اين نکته را ذکر نمي کند که کار انجام شده توسط بعضي زنان در برخي جوامع"جهان سوم" ضرورتاً کم ارزش تر نيست و اين تصور در بسياري از اوقات، واقعاً القاي سيستم غربي اقتصاد پولي و کاپيتاليسم است که نابرابري را به وجود آورده يا حداقل تشديد کرده است. نهادهاي غربي مثل بانک جهاني و صندوق بين المللي پول، در برخي جوامع خود کفا، اختلال ايجاد نموده و تاثير بزرگي بر ايجاد سيستم ارزشي داشته اند که به نان آور مرد به عنوان کارگري که خارج از خانه پول در مي آورد بها مي دهد (نگاه کنيد به فوتوپولوس). اگر چه درست است که در بعضي مناطق، زنان از جستجوي کار در بيرون خانه منع مي شوند، اما اوکين فراموش مي کند که مشارکت اجتماعي غرب در اين پديده را تحليل نمايد. جين فلکس ، در" اخلاق اختلاف" مي نويسد که، " استدلال اوکين بر اين فرض قرار دارد که زنان جهان اول، خارج از روابط اجتماعي هستند که اشخاص فقير را به وجود مي آورد. اين باور غلط، به عنوان دفاعي عليه پذيرش اعمال اجتماعي عمل مي کند که مشاهده گران غربي و روابط بين مشاهده گر و مشاهده شونده را شکل مي دهد. اين موضوع، روابط دروني پيچيده ميان اقتصاد جهان اول و سوم و تاثير عميق اين موضوع بر زندگي زنان همه ي کشورها را پنهان مي کند"(فلکس ،904).

فرهنگ هاي غير غربي اغلب ،اتصالي محکم به سيستم هاي ارزشي معيني به عنوان قسمتي از سنت شان در تلاش براي توقف نفوذ غربي ها دارند، حتي اگر به معناي تشکيل ارزش هاي نسبتا جديد به عنوان موضوعي سنتي يا کم بهايي زنان يا کارشان باشد(نگاه کنيد به نارايان ). بنابراين هر کس مي تواند استدلال کند که غرب تا حدي به خاطر استعمار و امپرياليسم، مسوول کم ارزشي کار زنان در مکان هاي خاصي است. اين چيزي است که بايد در نظر گرفته شود، قبل از آنکه اوکين قضاوت منفي وسيعي را منحصرا در مورد "جهان سوم " انجام دهد. اين نکته همچنين اشکالات تعميم اوکين در مورد کل"جهان سوم" و عدم توجه او به فرهنگ ها و تاريخ هاي محيطي يا خاصي را نشان مي دهد.

عواقب سياسي يا راه حل هاي پيشنهادات اوکين، دو گانگي حوزه ي عمومي و خصوصي و تمرکز بر افراد به جاي خانوارها در نظريه پردازي و سياستگذاري را به چالش مي کشد. اوکين در تقسيم حوزه هاي عمومي و خصوصي مي گويد که ستم و نابرابري در حوزه ي خصوصي پنهان شده است. به همين دليل، فرض مي شود که حوزه ها ي عمومي مناطق سياسي يا اقتصادي زندگي اجتماعي، موضوعات حقيقي نظريه هاي عدالت و مداخله ي دولت هستند. اوکين اين مسئله را طرح مي کند و مي گويد که ما نياز به نگاه کردن به بخش هاي خانگي زندگي خصوصي و درک بي عدالتي عظيمي که اغلب داخل آن روي مي دهد داريم. او همچنين اصرار دارد که ما بايد بر فرد و نه خانوار تمرکز کنيم، طوري که زنان با شيوه هاي رفتاري مساوي مواجه شده و نابرابري شان درک شود.

اوکين در بررسي، مسئله سازي و جلب توجه به روشي که زنان و ديگر اشخاصي که با قدرت کمتر در فرهنگ هاي مختلف رفتار مي کنند و نيز چگونگي خدشه دار شدن آزادي افراد در داخل گروه، درست برخورد مي کند. من از او به خاطر جلب توجه ي ما به اين حقيقت که بي عدالتي زيادي عليه زنان اغلب در حوزه ي خصوصي رخ مي دهد، به طوري که مداخله ي دولت ممکن است براي کنترل اين" حوزه " از جامعه نيز لازم شود. با اين همه، سوال بر انگيز است که دولت ها تا چه حد بايد در حوزه موسوم به خصوصي وارد شوند. ما نهايتاً قادر بوده ايم که خشونت خانگي را-حداقل در بعضي مناطق جهان- به صف مقدم بياوريم و باعث شويم که خشونت نه فقط به عنوان نزاع هاي خانگي، بلکه به مثابه جنايت و بي عدالتي قلمداد شود. و من معتقدم همين هم کار خوبي است. اما، تا چه اندازه بيشتر، خواهان مداخله ي دولت ها يا حکومت ها در زندگي هاي خانگي مردم هستيم؟ اگر هر جنبه از حوزه خصوصي، سياسي شود، مداخله دولت در موضوعات خصوصي مي تواند به شکل قانوني افزايش يابد . من مطمئن نيستم که جواب چيست، چون شايد اين بهايي است که بايد پرداخت، اگر اين کار به معناي آن باشد که زنان، ديگر قرباني خشونت و عدم آزادي نباشند. اين سوالي بي نهايت دشوار است و نياز دارد که انديشمندانه و دموکراتيک به آن پاسخ داده شود.

او همچنين توجه مي کند که راه حل هايش به اين اشاره دارند که چه چيز را نظريه پردازان و دانشمندان علوم اجتماعي و نيز سياستگذاران لازم است انجام دهند (اوکين ،17،1994) . اما، او از نقش دانشمندان علوم اجتماعي و سياستگذاران و اثرات پژوهشي شان سوال نمي کند. به همين دليل، همان طور که موهانتي مي گويد هيچ پژوهش غير سياسي وجود ندارد. راه حل هاي اوکين، با تاکيد کردن بر نظرات دانشمندان علوم اجتماعي و پژوهشگران، در حقيقت زناني را که او تلاش مي کند به آن ها کمک کرده يا از آن ها حمايت کند، کنار مي گذارد. آيوا آنگ ، در مقاله اش با عنوان " استعمار و مدرنيته" مي نويسد، "فمنيست ها اغلب با برخورداري از امتياز قضاوت هاي فرهنگي که روش شان را داخل اثر مي بينند، بدون کاهش از سکوت ديگري فرهنگي صحبت مي کنند"(آنگ،3). من فکر مي کنم هيچ تغيير واقعي، نمي تواند منحصرا از دانشمندان علوم اجتماعي که به مکاتب و سياستمداران غربي گرايش دارند به وجود آيد. تغيير واقعي بايد از مشارکت فعال مردمي که در متن موضوع هستند، ناشي شود. شايد حق با اوکين باشد که به دانشمندان علوم اجتماعي و سياستمداران يادآوري مي کند که بايد زنان را در پژوهش هاي شان گنجانده و درباره ي جهان بينديشند. اما، من معتقدم که اين براي زنان کافي نيست، به ويژه آن که زنان در مناطق فقير و کمتر قدرتمند جهان را بايد در نظر گرفت. به همين دليل، همان طور که کلود آکه استدلال مي کند:

" توسعه]يا بهبود زندگي هاي جوامع[ نمي تواند توسط نمايندگي حاصل شود .

يک فرد يا خودش رشد مي يابد و يا اصلاً رشد پيدا نمي کند. و شخص، تنها مي تواند خودش و به واسطه تعهد و انرژي اش رشد يابد. در اين جاست که دموکراسي بدست مي آيد. خوداتکايي ممکن نيست، مگر آن که جامعه سراسر دموکراتيک باشد، مگر اين که مردم، هدف توسعه و نه فقط راه توسعه باشند. توسعه جايي اتفاق مي افتد که به مفهوم پيگيري اهدافي باشد که توسط خود افراد و علايق شان تنظيم شود و با روش هايي از منابع خودشان دنبال گردد"(آکه 105).

به نظر مي رسد اوکين از تفاوت در تلاش براي رسيدن به يک نظريه جهاني عدالت بر پايه ستم مشترکي که بر زنان مي رود چشم پوشي مي کند. اما، غفلت از تفاوت اغلب به معناي مستثني نمودن آن هايي است که زندگي هاي شان از جنبه هاي ويژه اي با نظريه ي مشخص جهاني تفاوت دارد. برخي ها معتقدند که در يک فمنيسم ديالوگيک، و تا حدي شبيه به نظريه ي گفتمان اخلاق جورج هابرماس ، چيزي که ضروري است آن است که همه ي صداهاي زنان شنيده شود. مي توان گفت گنجاندن فمنيسم ديالوگيک داخل ساختار هاي دموکراتيک و روابط درون شخصي، اجازه مي دهد صداي مردم از گروه ها يا بخش هاي فرودست جهان شنيده شود و هر کس به طور فرهنگي در شيوه ي خاص خودش صحبت کند. آنگ مي نويسد که، "من مي توانم رهنمودهاي موقتي کمي را براي تشخيص تقابل گفتمان در مواجهه با زنان جوامع غير غربي پيشنهاد کنم. ما مي توانيم در مقابل اين گرايش که جهان ذهناً-تعريف شده مان را بر پايه يک ديگري در جهان خارج بنويسيم، مقاومت کنيم...مکتب فمنيسم وقتي که به باز تعريف ديگري مربوط مي شود، گرايش به غربال مقوله هاي طبيعي، جنسي، سياسي و اجتماعي دارد. هنگامي که ما اثاثيه ي فرهنگي مان را دور بريزيم، احتمالاتي را براي تبادل متقابل اما ناقص، و مبهم لحاظ مي کنيم"(آنگ ،378). اين ارزش ها، اگر تمرين شوند، به ديگراني که در يک فرهنگ مشخص نيستند، اجازه خواهند داد که تجارب اعضاي آن فرهنگ را بهتر بفهمند. اين، در عوض، قيدهاي مشترک را منظور خواهد کرد و آگاهي براي شکل دهي"اختلاف و سلطه" را به وجود خواهد آورد. و اين مسئله، اميدوارانه شمول و وضعيت برابر افراد را بيش از محروم کردن آن ها، افزايش خواهد داد(جگار 326،1999).

اوکين موافق نيست. او مي گويد که شنيدن و بحث کردن براي دموکراسي، قابل ستايش و ضروري است. اما، "اگر هر کس فقط از ديدگاه خودش حرف بزند، واضح است که ما ابدا هيچ اصولي را طرح نخواهيم کرد"(اوکين ،18،1994). اوکين نمي پذيرد که گفتگو، شنيدن و بحث بر سر ارزش ها و استانداردها ضرورتا ايجاب مي کند که شخص،فقط درباره ي خودش و علايقش بينديشد. اگر چه ممکن است ما هرگز قادر به گريز از ديدگاه خودمان نباشيم و هرگز واقعاً قادر به فهم کامل شخص ديگر يا چيزي که نياز هاي دقيق و علاقه ي ديگر افراد است نشويم ( و حتي ممکن است افراد درباره نيازهاي شان مطمئن نباشند)،ممکن است بتوانيم به ديگران احترام گذاشته و نيازها و صداهاي شان را در نظر بگيريم، همچنين بتوانيم چشم اندازها و نظرات مان را تغيير دهيم. گرچه ديويد کراکر در مقاله اش با عنوان" خودي ها و بيگانه ها در اخلاق توسعه بين الملل" در اصل از اخلاق توسعه بين المللي صحبت مي کند، فکر مي کنم چيزي که او مي گويد مي تواند براي رويکرد به استاندارد هاي جهاني و در حال گسترش عدالت به کار برده شود، وقتي او مي نويسد:

رويکردي به اخلاق توسعه بين المللي لازم است که توسط آن، يک اخلاق گرا ازجامعه ي"توسعه يافته" بتواند متقاعد شود که جامعه " در حال توسعه" برخي از انگاره هاي مترقي را براي جامعه ي خود اخلاق گرا پيشنهاد دهد؛ اين، مي توانست چيز جديد و متفاوتي باشد که در اصل، فرضيات اخلاقي بيگانه را تغيير دهد. هر اخلاق گرا از جايي شروع مي کند، اما نياز به پايان دادن با اصول اخلاقي بر گرفته از جامعه اش را ندارد. ديالوگ حقيقي، شامل "دوباره سازي پيوسته اي" از شبکه ي خواست ها و باورهاي همه ي آن هايي است که درگير موضوع هستند. اخلاق گرايان توسعه در آمريکاي شمالي و اروپا، لازم است فعاليت شان را به اين شيوه درک کنند که نتيجه ي ديالوگ بين المللي آن است که اعمال و استانداردهاي گروه خود، ممکن است به عنوان توسعه ي "بد" يا "ضد توسعه" محسوب شود(کراکر،155).

اصول اخلاقي يا فمنيسم ديالوگيک، به همان بي فايدگي که اوکين آن را تصوير مي کند نيست، گر چه بدون مسايل و مشکلات آن هم نمي باشد.

در عوض، او نظريه ي جان رالز را درباره ي حجاب جهل توصيف مي کند طوري که ما ممکن است به يک "ديدگاه ابژکتيو" برسيم. اين مهم است، بنا به گفته ي او، چون حجاب جهل، افراد(بخوانيد آکادمي ها و/يا صاحبنظران غربي)را قادر مي سازد که فاصله اي بحراني را به عنوان بيگانه اي متعهد ايجاد کنند. اين کار، مردم را بهتر آماده ي تحليل و انتقاد از بي عدالتي اجتماعي مي کند که زنان "جهان سوم" نياز به رهايي از آن دارند. اين هم مسئله اي است، زيرا "هنوز براي ما روشن نشده است که درباره ي عدالت بايد از اشخاصي سوال کرد که ظاهرا از بي عدالتي رنج مي برند. افراد ستمديده، اغلب ستم شان را آن قدر خوب دروني مي کنند که ديگر به عنوان موجودات انساني هيچ حسي نسبت به آن چه عادلانه ناميده مي شود ندارند" (اوکين،19،1994). يکي از اشکالات اين استدلال آن است که براي زنان و فرهنگ هاي مورد اشاره ي او، پدر سالارانه و امپرياليستي است. بسياري از اين فرهنگ ها عميقاً با مذهب شان مرتبط هستند و بنابراين زنان در اين گروه ها اغلب معتقدند و مي پذيرند که آن ها ملزم به در نظر گرفتن نقش هاي تجويزي هستند، حتي اگر به معناي محدود سازي آزادي شان باشد. و اين احساسات و عقايد، بي نهايت عميق و قدرتمند هستند، آن قدر که،زنان مي خواهند خودگذشتگي بزرگي کنند تا بر طبق باورهاي مذهبي شان و حتي برخلاف استقلال شان زندگي مي کنند. ادعاي اين که همه ي زنان مزبور کاملاً با آگاهي غلط يا شستشوي مغزي تربيت شده اند، بي نهايت متکبرانه و اهانت آميز است و ممکن است کاملاً نادرست باشد.

براي پوشيدن حجاب جهل ممکن است ما نياز داشته باشيم تا بسياري از جنبه هاي سنت ها، رسوم و نهادهاي متفاوت را در نظر بگيريم طوري که به نوعي از نگاه موسوم به ارشميدسي يا ديدگاه ابژکتيو برسيم که خوب و عادلانه است. ولي، چيزي که سوال بر انگيز است امکان اين موضوع از لحاظ نظري يا عملي است. از جنبه عملي، غير ممکن است که کاملاً از ديدگاه خود شخص خارج شد و موقعيت ها و/يا ديدگاه هاي ديگران را به خوبي درک کرد، که اشکالي شبيه به آن است که اوکين عليه فمنيسم ديالوگيک طرح مي کند. از جنبه نظري، ترديد دارم براي اوکين، امکان داشته باشد که واقعاً قادر به ملاحظه ي همه ي انواع رسوم و سنت ها باشد، بدون آن که قبلاً آن ها را غير قابل قبول در نظر گرفته باشد. چون او تا اين جا خود را ملزم به ارزش هاي دموکراتيک و ليبرال برابري و عدالت مي کند، وبسياري از ديدگاه هايي را که با ديدگاه هاي خودش و ديدگاه هاي عدالت جان رالز تعارض دارد، حذف مي نمايد. و آيا واقعاً حجاب جهل در آثار او براي زنان "جهان سوم" به کار مي رود، وقتي او بسياري از صداهاي زنان را نشنيده مي گيرد؟

بله، قابل ترديد است که آيا زنان در چنين فرهنگ هايي به درستي مستقل هستند و واقعا توانايي انتخاب زندگي داخلي و فرهنگ هاي شان را دارند يا نه. هيچ کس واقعا فرهنگش را انتخاب نمي کند، اما شايد بعد از سن مشخصي، افراد بتوانند حتي به عنوان خودي هم شروع به پرسش درباره ي ارزش هاي فرهنگي و روش هاي زندگي شان کنند(نگاه کنيد به نارايان). و اما، عنصر مشخص عدم انتخاب، هنوز با توجه به تولد و پرورش داخل فرهنگ ها و جوامع معين، باقي مي ماند. اما آيا اين بدان معناست که همه ي زنان و فرهنگ هاي"جهان سوم" با آگاهي غلط اغوا مي شوند و صرفا ستم را براي قابل تحمل نمودن زندگي هاي شان عقلاني مي کنند و بنابراين نياز به نجات توسط فمنيست ليبرال هاي غربي دارند؟ من با اين دليل متقاعد نمي شوم، اگر چه قطعا اين موضوع ممکن است برخي اوقات وجود داشته باشد، مي توان گفت که اغلب اين مسئله، زنان را از هرگونه نمايندگي محروم مي کند و ممکن است بدتر باشد. و به اين ترتيب،به نظر مي رسد اين کار، با پروژه ي اوکين براي ايجاد استقلال براي زنان مذکور، با اصول دموکراتيک و انگاره هاي عدالت در تناقض مستقيم باشد. نه فقط اين محروميت، بلکه فرضيات اوکين مبني بر اين که استقلال چيزي است که هميشه بايد بدون سوال از آن دفاع کرد؛ نمايندگي را از زنان سلب مي کند.

فمنيست هاي غربي در صحبت به جاي ديگران و زنان "جهان سوم"، خودشان را به عنوان افراد و مراجعي مستقل قرار مي دهند. اين کار موجب مي شود تا به جاي کسي که برابري کمتري دارد صحبت کنند. اين سکوت زنان از زمينه هاي مختلف و از "جهان سوم"، باعث مي شود که اين زنان نتوانند از طرف خودشان حرف بزنند. اوکين بايد روابط قدرت را بپذيرد و براي حضور آن ها در استدلالاتش طرح مسئله کند، به ويژه چون او از ديدگاه يک پژوهشگر غربي مي نويسد و سخن مي گويد. ديدگاه او، ممتاز به شمار مي رود و بخشي از سلطه ي غرب/ شمال است. به اين وسيله با چشم پوشي از صداهاي زنان"جهان سوم"، موقعيت ممتاز به عنوان هنجار فرض شده و همه ي ديگران، به عنوان افرادي کمتر برابر به حاشيه رانده مي شوند( نگاه کنيد به موهانتي، آلکف، فلکس، و آنگ).

استفاده از قضاوت هاي فراگير در اين فرهنگ ها و اعمال شان، بدون اين که واقعا از محيط هاي فرهنگي و ديدگاه هاي فردي و عيني زنان درک داشته باشند، به همان اندازه ي ليبراليسم سنتي، سلطه طلبانه و امپرياليستي است. اين موضوع، تعميم غيرفراگيري را نشان مي دهد که فمنيست هاي ليبرال در ليبراليسم سنتي به آن اعتراض داشتند. اين رويکرد، امپرياليستي است چون در تهمت به اين فرهنگ ها، "غربي ها" يا "شمالي ها" با صداي مسلط صحبت مي کنند و من از موقعيت خودمان به عنوان "مشاهده گر غير نشان داري " که به مثابه مرکز يا هنجارفرض شده و همه ي فرهنگ هاي ديگر را مورد قضاوت قرار مي دهد، صرفنظر مي کنم(موهانتي). و اوکين با شکل دهي چتر قضاوت بر مبناي تعداد کمي از اعمال، ديگران را به عبارتي شرور تلقي مي کند. قضاوت هاي او ناکافي و جزيي بوده و اين فرهنگ ها را به عنوان همه چيز خوب يا همه چيز بد ترسيم مي نمايد.

همچنين به نظر مي رسد اوکين فرض مي کند که حقوق عادلانه ي بشري، توسط فمنيست هاي(ليبرال) يا پژوهشگران غربي بهتر فهميده شده يا مفصل تر بيان مي شود. بنا به گفته ي او، زنان"جهان سوم" (او دوباره اين اصطلاح را به طور بسيار گسترده اي استفاده مي کند، با اين فرض که کشورهاي فقيرتر و "جهان سومي" در بخش وسيعي از زمين هستند؛ فرهنگ ها و جوامع مختلف بي شماري که همه اساسا يکسان هستند؛ کمتر توسعه يافته و کمتر متمدنند)، اغلب محکوم، اغفال شده يا با آگاهي غلط به عنوان "استراتژي بقا" آموزش داده مي شوند. گرچه يقينا آگاهي غلط مي تواند وجود داشته باشد، اين بدان معنا نيست که غربي ها تنها اشخاص واجد شرايط براي صحبت به جاي آن ها و به اصطلاح از طرف خودشان هستند. اين کار، گرفتن صدا و نمايندگي زنان است و مدافع ارزش هاي دموکراتيک نيست. او ثابت مي کند که زنان" جهان سوم"، اغلب با اين حقيقت پذيرفته مي شوند که فرايند پابندي، ختنه زنان، و حجاب را دايمي کنند. او بدون پرسش فرض مي کند که اين اعمال "بي رحمانه ترين و ظالمانه ترين" کارها هستند. او بدون پرسش فرض مي کند که ديدگاه هاي غربي در مورد زندگي خوب، ضرورتا بهتر و قابل تعميم هستند، که اين همان چيزي است که او نخست سعي مي کند "ثابت کند"، اما صرفا آن را به عنوان فرض در نظر مي گيرد. اين اعمال، ممکن است عادلانه يا خوب نباشند، اما قايل شدن به چنين فرضي، نظر او را اثبات نمي کند و نمي توان از آن براي نکوهش يک روش کلي از زندگي استفاده کرد و يا براي آن که زنان را در شکاف هاي فرهنگ مربوطه، در مواجهه با ارزش هاي ليبرال و دموکراتيک ساکت کرد.

آيا ما غربي ها بايد داخل چنين کشورهايي وارد شده و مسايل را اصلاح کنيم؟ آيا بايد فرض کنيم فرهنگ ما برتر است و صداهاي افراد و زنان واقعي را خاموش کنيم؟

نظر اوکين وقتي مي گويد، "چه چيز باعث مي شود مرد مسلمان زندگي اش را در انزوا و وابستگي، و کلافگي از گرما با پوششي از سر تا پا سياه نگذراند؟"( اوکين1994، 19) پرسشي مهم و الزامي است، اما شخص بايد اين سوال را در گفتگو با مردان و زنان مسلمان طرح کند. و نه براي سرزنش جوامع غير قابل مقايسه و يک مذهب کامل؛ بدون توجه به آن چه زنان و مردان جوامع مذکور ممکن است در پاسخ به اين سوال داشته باشند. اوکين دست پيش را مي گيرد و مي گويد فهم او از اين مذهب يا فرهنگ هاي متنوع صحيح است، قضاوت هاي او بهتر هستند يا با اقتدار بيشتري انجام شده اند، و معيار قضاوت او(يعني يک نظريه عدالت بر مبناي ارزش هاي دموکراتيک و ليبرال) از ديگران فراتر مي رود. اين ها همه فرضياتي هستند که او آن ها را حتي با توجه به بسياري از مکاتب فمنيستي و فعاليت هاي توده مردم(در سراسر جهان) مورد سوال قرار نمي دهد، که مدافع زير سوال بردن اين فرضيات هستند تا تفاوت هاي قدرت و سلطه لحاظ شود.

اوکين فراموش مي کند فرهنگ ها و ارزش هاي خودش را هم به همان اندازه دقيق و سخت موشکافي کند. او فرض مي کند ارزش هاي ليبرال اساسا در مقابل برخي ارزش هاي جايگزين خوب هستند. من فکر مي کنم چيزي که لازم است روشي محتاطانه تر و به اندازه ي کافي متفاوت تر از نقد فرهنگ هاست. تشويق ديالوگ، بحث و استدلال آزاد، روشي مناسب ترا ست. از اين رو تفاوت هاي قدرت، استيلا، و سيستم هاي سلطه مي توانند مورد سوال واقع شوند و سيستم هاي ارزشي مي توانند از طريق فرايند و تغيير، تشکيل گردند. ما بايد به صداي همه ي زنان گوش فرا دهيم و انتقادات شان از فرهنگ هاي شان و نيز انتقادات شان از فرهنگ غرب را بشنويم. فلکس مي نويسد که، ...چنين موقعيت گذاري، اين امکان را نمي پذيرد که زنان درجهان اول، يادگيري بيشتري درباره ي خودشان دارند و ديگران اين را با چشم هاي شان مي بينند. تنوع بخشي به اعمال، موقعيت ها و روش ها به طور جدي ايجاب مي کند که زنان سفيد غربي به عنوان ابژکت ها، نه فقط سوبژکت هاي گفتمان قرار گيرند. اين رويکرد با تعهد به عدالت نيز سازگارتر است؛ تا با ديگران به مثابه اشخاصي شايسته احترام و قادر به تمرين اقتدار در زندگي هاي خودشان و ديگران رفتار شود. رويکرد مزبور، پيشاپيش فرض نمي کند که وقتي تفاوت ها وجود دارند، قضاوت هاي چه کسي بايستي حکمفرما شود(فلکس 904).

ما بايد در کنار زنان فرهنگ هاي جهان سوم، با ايجاد گستره هاي جديدي از گزينه ها براي زنان و به طور کلي افراد "ستمديده" دغدغه خاطر بيشتري داشته باشيم. مشکل است گفت چه چيزي خوب است يا گستره هاي مثبت چه هستند، اما آن ها بايستي در يک فرايند دموکراتيک، منصفانه و از طريق صداي همگان ايجاد شوند.

اوکين تا حدي مي پذيرد که ملاحظه ي خاص بودن فرهنگي گه گاهي مهم است، به ويژه وقتي شخص مي خواهد به زنان "جهان سوم"کمک کند تا ارزش هاي دموکراتيک ليبرال را بفهمند و حقوق شان را بشناسند. اوکين نتيجه را از پاپانک نقل مي کند؛ "و پاپانک نيز نشان مي دهد چه طور کمک به آموزش زنان براي آگاهي از ستمي که بر آنان مي رود، نياز به دانشي ويژه و کاملا عميق از فرهنگ مربوط دارد"(اوکين 1994،20).

باز او حقيقتا به تمرکز بر خاص بودن زن يا گروهي از زنان و شنيدن چشم انداز هاي شان توصيه نمي کند. دقيق تر بگوييم، ما بايد در مورد فرهنگ هاي مفروض طوري بياموزيم تا درک چگونگي ارتباط با زنان "جهان سوم" را داشته و قادر به آموزش آن ها درباه ي ستم هاي شان باشيم .اوکين معتقد است فمنيست هاي ليبرال غربي بايد به زنان "جهان سوم" حقوق شان را ياد دهند، به نظر نمي رسد اين زنان بي عدالتي هايي را که با آن مواجه مي شوند درک کنند. گر چه من موافق با يادگيري افراد از همديگر هستم و اين که ليبرال هاي غربي، چيزهاي معتبري براي زنان جهان سوم دارند، اما اوکين متوجه طبيعت پدر سالارانه (مادر سالارانه) و قيم مابانه ي کلماتش نيست، در نتيجه، به نظر مي رسد که فمنيست هاي غربي تا کنون اين کار را انجام داده باشند. و حالا در جايگاه برتر، مي خواهند اين موضوعات را به ديگر زنان غير غربي بياموزند. با اين روش، تاکنون غرب آشکارا علايق فمنيست ها را به جاي همه ي زنان ديگر بيان کرده است(موهانتي،256-257).

و متاسفانه اين کار منجر به ارائه تصويري منفي از زنان"جهان سوم" به عنوان افرادي درمانده و بي نماينده شده است. موهانتي، اين تصوير منفي را چنين توصيف مي کند:

اين زن متوسط جهان سومي، زندگي ضرورتا ناقص خود را بر مبناي جنسيت زنانه(بخوانيد: محدود از نظر جنسي) و وجود"جهان سومي" اش(بخوانيد: جهل، فقر، عدم آموزش، پايبندي به سنت، محلي، خانواده گرايي، قرباني شده و...) اداره مي کند. به نظر من اين حرف، در تعارض(ضمني) با خود پذيري زنان غربي به عنوان افرادي آموزش ديده، مدرن، داراي کنترل بر بدن، اميال جنسي شان و آزاد براي انتخاب است(موهانتي،258).

ممکن است زنان في نفسه به خاطر زن بودن شان، همگي برخي از بخش هاي سلطه يا ستم مردان را تجربه کرده باشند. اما اين کار مستلزم آن نيست که زنان اشکال يکسان ستم را تجربه کرده و تفاوت هاي قدرت، نژاد، طبقه، قوميت، و... ضرورتا در تجربه ستم زنان نقش نداشته باشند. بسياري از اين اثرات به شکل متفاوتي عمل مي کنند و تاثير بزرگي بر تجارب زندگي زنان دارند که هميشه ستم را به خاطر موقعيت و ديدگاه هاي مختلف به شکل متفاوتي تجربه مي کنند. نژاد،جنسيت، طبقه و قوميت، چنان سهم بزرگي دارند که شايد به هيچ وجه قابل تفکيک از هم نباشند. چون اوکين از تمرکز بر خاص بودن فرهنگي و اجتماعي-تاريخي امتناع مي ورزد، او به تعميم هاي نادرست و حقايق بي محتوا مي رسد. زنان از طريق اعمال و نهادهاي فرهنگي متشکل مي شوند و هميشه بخشي از فرايند تشکيل اين اعمال و نهادها هستند. زنان از طريق طبقه، فرهنگ، مذهب، سيستم هاي اقتصادي و روابط مشخص قدرت نيز متشکل مي گردند(موهانتي،262؛نگاه کنيد به بحث آنگ در ص 378؛فلکس). چشم پوشي از اين ها، واقعيت زندگي زنان را تکذيب مي کند.

اوکين در"فمنيسم، حقوق بشر زنان، و تفاوت هاي فرهنگي" به نظر مي رسد تا اندازه کمي با انتقادات فمنيستي که او قبلا عليه شان بحث مي کرد، موافق است. او دوباره مي گويد که زنان از ستم مشابهي رنج مي برند. بنابراين، حقوق بشر زنان قابل تعميم است و براي پايان دادن به استيلاي زنان لازم مي شود. اگر چه اين درست است اما او معتقد است که اين حقوق بايد از طريق ديالوگ، به ويژه ميان زنان، شامل زنان" جهان سوم" ايجاد شوند. نوشته هاي اوکين هنوز مسئله ساز و پدرسالارانه باقي مي مانند.

اوکين مي گويد اختلاف بين زندگي مردان و زنان بايد طوري شناخته شود که حقوق بشر رسمي زنان با معنايي واقعي تر در زندگي شان پذيرفته شود. او معتقد است چيزي که عموما به عنوان حقوق بشر تلقي مي شود، مسايل ويژه اي در زندگي زنان را ناديده گرفته و بنابراين توانايي زنان را براي بهره مندي از چنين حقوقي مختل نموده است. اين موضوعات به عنوان جلوگيري از بارداري، حاملگي و مراقبت از سلامتي زنان، خشونت بر مبناي جنسيت و اقدام مثبت براي زنان در آموزش و استخدام نيز در تاکيد بر بحث ها و گفتگوهاي حقوق بشري ضروري هستند. و من ترديد ندارم که اين درست است .

او باز استدلال مي کند که تمايز پذيرفته شده در حوزه ي عمومي و خصوصي در تدوين دکترين حقوق بشر و اعطاي سرپرستي خانوار به مرد، بايد مورد پرسش قرار گيرد، چون عدم توجه به آن، در غفلت از دريافت حمايت هاي حقوق بشري براي زنان نقش داشته است. به همين دليل، زندگي هاي خصوصي توسط حقوق حفاظت مي شوند، اما زندگي هاي درون حوزه خصوصي نه. وقتي فقط دولت ها يا دولت هاي ملي به عنوان ناقض حقوق انساني تلقي شوند، اين حقيقت که هر فرد به حقوق انساني ديگران تجاوز مي کند، مورد غفلت قرار مي گيرد، به ويژه، تجاوز مردان به حقوق انساني زنان.

او مي نويسد، " بخشي از دليل " ناپيدايي " خشونت هاي بر مبناي جنسيت، غفلت در بيان حقوق انساني در حوزه خصوصي يا خانگي است. از اين رو، در اين حوزه است که تعداد زيادي از زنان جهان، بيشتر زندگي شان(و در برخي موارد واقعا همه ي آن) را مي گذرانند، و در آن است که بخش گسترده اي از خشونت هاي حقوق بشري زنان رخ مي دهد( پيترز والپر ،2،1995)"(اوکين،36،1998).

او ادامه مي دهد که احترام به حقوق فرهنگي توسط بسياري از افراد به عنوان اجازه اي براي تکذيب انساني تعداد زيادي از زنان استنباط شده است. موضوعات مربوط به سکسواليته، ازدواج، توليدمثل، ارث، و اعمال قدرت بر بچه ها، مسايلي فرهنگي هستند که مستقيما نتيجه ي زندگي زنان است و به عنوان بخشي از حقوق بشر در نظر گرفته شده است. همچنين زنان عمدتا سرپرست هاي فرهنگ و مذاهب به شمار مي روند طوري که مداخله در موضوعات مربوط به زنان، منجر به افزايش نقض کل فرهنگ و حقوق فرهنگي/مذهبي مي شود. اولويت حقوق فرهنگي بر حقوق انساني زنان موجب مي شود حقوق انساني زنان، ناپيدا، طبيعي يا از نظر فرهنگي توجيه شده تلقي گردند. اوکين معتقد است توجه به حقوق انساني زنان، ضرورتا حقوق بشر را در نظر مي گيرد نه اين که مصونيت هاي فرهنگي را مجاز کند.

اوکين،اعتراضات موهانتي و ديگراني را که جهاني سازي را ظلم مشترکي بر نژاد، طبقه و فرهنگ مي دانند، غير تاريخي و ناممکن مي داند. آن ها، همچنين معتقدند که روش اوکين نمايندگي زنان را رد کرده، از امپرياليسم معاصر چشم پوشي نموده و تفاوت هاي قدرت ميان زنان را ناديده مي گيرد. اوکين در کمال حيرت ادعا مي کند که چنين پروژه هاي ضد جهاني سازي از ايجاد حقوق زنان به عنوان حقوق انساني جلوگيري مي کند و بنابراين عليه ادعاي زنان براي برابري و فرصت هاي مساوي است(اوکين،1998، 44-43).

همچنين اوکين مي گويد که فعالان فمنيست"جهان سوم" با او موافق هستند. او خاطر نشان مي کند که بسياري از فعالان فمنيست "جهان سوم " از بسياري مناطق مختلف جهان سوم، کنفرانس ها، جلسات و رويدادهاي شبکه اي را با زير گروه هاي خودشان در سراسر جهان برگزار کرده اند. او مي گويد که در صحبت با هم، "آن ها تبعيض عليه زنان را درک کردند؛ الگوهاي خشونت بر مبناي جنسيت؛ ضرب و جرح هاي خانگي؛ و استثمار اقتصادي و جنسي زنان و دختران واقعا پديده اي جهاني بود (فريدمن1995 ؛بانچ 1994)"(اوکين 1994،44). اوکين مي پذيرد که اين زنان ادعا نکرده اند که همه ي مشکلات و ستم هاي شان دقيقا يکسان هستند. اما او مي گويد اکنون در همه ي کنفرانس هاي بين المللي و سازمان هاي غير دولتي زنان، صداي قبلا خاموش زنان به گوش مي رسد. من معتقد هستم چنين کنفرانس هايي بيشتر لازم هستند تا زنان رنج هاي شان از ستم را بيان کنند و براي موقعيت هاي مختلف طوري مسئله سازي کنند که بتوانيم شروع به اقداماتي براي کل اين بي عدالتي ها بکنيم .

با اين وجود به نظر نمي رسد اوکين درک کرده باشد که او دارد تاييد مي کند زنان در "جهان سوم " يا هر جايي که با ستم مواجه مي شوند، در حقيقت لازم است با مقداري کمک از سوي "بيگانه ها" در اين فرايند وارد شوند. و بنابراين گمان مي رود او تقريبا با استدلال منتقدانش موافق باشد. از همين رو، اين جا او مي پذيرد که اين فمنيست هاي جهان سوم بايد با هم باشند، يک صدا داشته باشند، تا انواع ويژه ي ستم را مسئله سازي کنند و با يکديگر( احتمالا به کمک بيگانه ها ) کاري انجام دهند و با چنين اعمال ستم کارانه اي مبارزه نمايند. و او مي گويد گوش سپردن به صداهاي زماني خاموش، در پايان دادن به ستم اهميت دارد. اوکين حتي مي پذيرد که اين زنان با تجربيات مشابه ستم مواجه نبوده اند. هر جامعه اي و هر فرد براي آن موضوع، با گستره اي از تجربيات مختلف ستم روبرو مي شود که در آن طبقه، نژاد، فرهنگ، جنسيت و... همگي عوامل مهمي هستند. و بنابراين، شايد اوکين خود موافق باشد که بايد صداي هر کس را بشنويم تا استاندارد عادلانه تري از اصول و ارزش ها را ايجاد کنيم. به نظر مي رسد که اين نکته مخالف چيزي باشد که اوکين در مقاله پيشين اش مي گويد(نگاه کنيد به اسميت ،14).

اگرچه به نظر مي رسد که من انتقادات بسياري به نوشته هاي اوکين داشته باشم، در نهايت، با ارزش هاي ليبرالي که او مي تواند به عنوان نقطه ي آغازين يا مبنايي براي حمايت و توسعه ي يک استاندارد جهاني عادلانه تر به کار گيرد موافقم. عدم موافقت من باروشي است که او مي کوشد در مورد ايجاد ارزش هاي ليبرال در سراسر جهان به کار برد، چون او فاقد دقت مناسب و توجه ي ويژه به محيط هايي است که چنين پروژه عظيمي را لازم دارند. بنابرين، من با اوکين موافقم که مي گويد، "اگر قبلاً واضح نبود، اکنون مطمئناً آشکار است که عدم توجه به تنوع فرهنگي مي تواند آسيب بزرگي به زنان و دختران وارد کند" (اوکين 46،1998). اما، تعميم بخشي هاي عمده و شرور انگاشتن بسياري از فرهنگ ها، بهترين روش "کمک" به زنان نيست و در حقيقت، ممکن است نمايندگي زناني را که اوکين سعي در محافظت شان دارد تکذيب کند. من از رويکردي محيطي و جزيي تر، با روشي تعديل شده دفاع خواهم کرد، ولي اين ممکن است پيچيده باشد.

چيزي را که بيشترقصد داشتم نشان دهم، اين بود که استدلال به نفع سيستم ارزشي عادلانه و ظاهرا خوب، اشکالات متعددي دارد که واقعاً منجر به بي عدالتي هاي معين مي شود. و فکر مي کنم اين، گستردگي، اشکال ايجاد استاندارد جهاني عدالت را نشان مي دهد. اگر چه اين موضوعي بي نهايت ضروري است، نمي تواند بدون توجه دقيق و ديالوگ ابتدائا آزاد "حل شود". ساختار هاي کنوني جهاني سازي و بي عدالتي جهاني، مسائلي هستند که براي زندگي هر شخص مناسب اند و بنابراين، معتقدم که آنها بايد بررسي شده، مورد سوال قرار گرفته و توسط همگان تحليل شوند. اين کار بايد از طريق روش هاي واقعاً دموکراتيک به منظور يکنواخت نمودن سطوح نابرابر قدرت و دادن صدا به همگان انجام شود، بيش از آن که صرفاً براي نخبگان يا خواصي باشد که بيش ترين امکانات قدرت و تصميم گيري را در دست دارند.

 



 منبع مقاله : مرکز مدیریت حوزه علمیه خواهران