فمينيسم در دوران يک صد
و پنجاه ساله حيات خود تحولاتي مهم راتجربه کرده و از جنبش اجتماعي
به مرحله نظريهپردازي اجتماعي و از آن به طرح فلسفه و دانشهاي
فمينيستي و بالأخره به معرفتشناسي فمينيستي گام نهاده است وهم
اکنون نيز موج سوم را با طرح نظريههاي پست مدرن و انتقاد از
ديدگاههاييکپارچه و جهانشمول موج دوم، تجربه ميکند، اختلاف
ديدگاههاي فمينيستي به گونهاي است که برخي تحليلگران را به ايننتيجه
رسانده است که جمعبندي اين آرا در قاموسي واحد با عنوان «فمينيسم»
ممکن نيستو لاجرم بايد از واژه «فمينيسمها» بهره جست. شايد پيامد
اين دو نکته، آن باشد که در کشورما نيز، در دهه اخير، با ديدگاههاي
نظاممندي از سوي طرفداران فمينيسم مواجه نبودهايم وآنان که خود
را فمينيست خواندهاند، نه نگاهي يک دست و ديدگاهي مشخص در تحليلها
ارائه کردهاند و نه حتي بسياري از آنان با ادبيات علمي فمينيستي
آشنايي کافي داشتهاند.
در عين
حال بايد پذيرفت که فمينيسم پرسشهايي را فرا روي ما قرار داده است
که پاسخگويي به آن، کارشناسان ديني را به بازخواني مجدد متون ديني
وا ميدارد واين اقدام اگر با روشمندي صحيح انجام پذيرد آثار گرانسنگي
بر جاي خواهد گذاشت وزمينه دستيابي به ديدگاه نظاممند دين و
شناسايي ابعاد ناشناخته معارف وحياني را فراهمخواهد نمود. افزون
بر اين، سير تحولات فرهنگي جامعه ما بهويژه پس از تأسيس رشتهمطالعات
زنان و طرح انديشههاي آکادميک فمينيستي در ميان نسل نو، ضرورت
تبيين و نقدديدگاههاي فمينيستي و تعيين مرزهاي انديشه اسلامي را
در موضوع زن روشن ميسازد.
فمينيسم
فمينيسم
را ميتوان واکنش زن غربيِ مدرن، در برابر فرهنگ به جاي مانده از
عصرسنت اروپايي دانست. اين نهضت، از يک سو ريشه در مفاهيم جديد
عصرروشنگري، در حوزه فلسفه و علوم اجتماعي، از جمله اومانيسم،
سکولاريسم، تساوي، حقوق بشر و آزاديهاي اجتماعي دارد که با پيروزي
انقلاب فرانسه وتدوين قانون حقوق بشر در اين کشور رسميت يافت، و از
سويي، وامدار موج تحولگراييِ اجتماعي و سياسي، حقوق محوري و فضاي
باز پس از انقلاب فرانسه وبالأخره از سوي ديگر، از موج صنعتي شدن
غرب و شکلگيري طبقهاي به نامسرمايه داران و کارفرمايان، متأثر
است. از اينرو، مطالعه و تحليل انديشه فمينيستي وسير تحولات
تاريخي آن، بدون توجه به چهار محور ذکر شده، يعني شناساييوضعيت زن
در غرب سنتي، مباني انديشهاي غرب جديد، انديشه سياسي اجتماعينوين
غرب، و تحولات نظام سرمايهداري، قرين صحت و صواب نيست. بنابراين،
هرپژوهشي که صرفاً به «درونشناسي فمينيسم»، يعني شناسايي تاريخچه
تکوين نهضت فمينيسم و امواج و گرايشهاي فمينيستي اکتفا کرده و از
عوامل بروني و پيش زمينهها غفلتورزد، ميتواند ناتمام و گمراه
کننده باشد.
واژه شناسي فمينيسم
فمينيسم[1]
Feminism را گاه به جنبشهاي سازمان يافته براي احقاق حقوق
زنان و گاه بهنظريهاي که به برابري زن و مرد از جنبههاي سياسي،
اقتصادي، اجتماعي و حقوقيمعتقد است، معنا کردهاند. اين واژه، با
اندکي تغيير در تلفظ، در زبانهاي انگليسي، فرانسوي و آلماني به يک
معنا به کار ميرود و از ريشه Feminine که معادل Femininدر فرانسوي
و آلماني ميباشد، اخذ شده است. کلمه Feminin به معنايزن يا جنس
مؤنث است که خود از ريشه لاتيني Femina گرفته شده است.
از قرار
معلوم، واژه «فمينيست» نخستين بار در 1871 در يک متن پزشکي بهزبان
فرانسه براي تشريح گونهاي وقفه در رشد اندامها و خصايص جنسي
بيمارانمردي، که تصور ميشده است از خصوصيات زنانه يافتن تن خود
رنج ميبرند، نوشته شده است. يک سال بعد يک نويسنده ضد فمينيست
فرانسوي، اين واژه رابراي اشاره به زناني که مردانه رفتار ميکنند
به کار برد. گرچه در فرهنگ پزشکي، معناي فمينيسم، خصوصيات زنانه
يافتن مردان بود، در اصطلاح سياسي اين واژه، ابتدا براي توضيح
خصوصيات مردانه يافتن زنان به کار رفت. استفاده از اين واژه تادهه
شصت و هفتاد ميلادي، براي اشاره به تشکلهاي زنان مرسوم نبود و
کاربرديمحدود در ارتباط با مسائل خاص و گروههايي خاص داشت. صرفاً
در همين اواخراست که استفاده از اين واژه، براي تمامي گروههاي
مرتبط با مسئله حقوق زنان، متداول و فراگير شده است.[2]
ر.ک: فرهنگ نشر نو، ص 421؛ فرهنگ اصطلاحات معاصر، ص 597؛ جين
فريدمن، فمينيسم، ص 6، ونيز ر.ک: THERD NEW INTERNATIONAL
DICTIONARY WEBSTERS در زبان فارسي، معادلهايي چون «زنگرايي»،
«زنوري»،[3]
ر.ک: افسانه نجمآبادي، «در دل دوست به هر حيله رهي بايد کرد»،
نيمه ديگر، چاپ آمريکا، ش 2، پاييز 1374، ص 121. «زنانه
نگري» و «آزادي خواهي زنان» براي اين واژه پيشنهاد شده است کهالبته
نميتوان نارسايي برخي واژهها را در بيان حقيقت فمينيسم ناديده
گرفت.
شايد
بتوان با نگاهي به سير تاريخي فمينيسم تا حدودي وجه اختلاف در
تفسير اين واژه را دريافت.فمينيسم ابتدا جنبش اجتماعي زنان فرانسه
و ديگر کشورهاي مغرب زمين در برابر نابرابريهايحقوقي، اقتصادي و
سياسي، و اعتراض به عدم تعادل در اصلاحات نوين بود. اصلاحات قانوني
ازدهه 1890 حق رأي همگاني مردان را به رسميت شناخت و همين مسئله،
تبعيض ميان زن و مرد رابيش از گذشته، آشکار کرد. از اينرو، توجه
به اصلاحات حقوقي و سياسي، نقطه بارز موج اول فمينيسم است و بر
همين اساس ميتوان آنرا نهضت دفاع از حقوق زنان دانست.
فمينيسم
موج دوم که از دهه 1960 و با طرح افکار ايدئولوژيک در تحليل عللفرودستي
زنان و ترسيم آرمان فمينيستي آغاز شد،[4]
در زبان عربي، از نهضت زنان به «تحرير المرأه » و از فمينيسم
ايدئولوژيک به «نسويّه» تعبير ميشود، ر.ک: هبه رؤوف عزت، المرأه و
العمل السياسي(چاپ اول: امريکا، المعهد العالمي للفکرالاسلامي،
1995 م)، ص 50. در دهه هفتاد به طرح مباحثزنانه در علوم
انساني پرداخت و در دهه هشتاد، نگاه خود را به معرفتشناسيفمينيستي
معطوف کرد و به نقد کلي فلسفه، معرفتشناسي و توليد دانش پرداخت.[5]
ر.ک: افسانه نجمآبادي، «در دل دوست به هر حيله رهي بايد کرد»،
نيمه ديگر، چاپ آمريکا، ش 2، پاييز 1374، ص 121. بر اين
اساس، موج دوم، مبتني بر نظريهپردازيهاي مشخص علمي شکل گرفت.
بنابراين،
ميتوان گفت آنان که جنبش اجتماعي زنان را معادل فمينيسم دانستهاندبه
جنبههاي ايدئولوژيک آن(فمينيسم موج دوم) توجه چنداني نداشتهاند[6]
البته اين سخن، با ادعاي ايدئولوژيک(گرايشمند) بودن جنبش فمينيسم،
حتي موج اول آن، چندانمنافاتي ندارد.
تاريخ فمينيسم
فمينيستها
متهم شدهاند که تاريخ را به نفع خود مصادره کردهاند، زيرا آنانميکوشيدند
تا تمامي مبارزات زنان و نوشتههايي را که از فرودستي زنان
انتقادنمودهاند، بخشي از تاريخ مبارزات فمينيستي بدانند، حال آن
که بسياري از ايناقدامات، صرفاً مطالباتي جزئي و موردي، از سوي
فرد يا گروهي از زنان بوده استو نميتواند نمايانگر ميل به
برابريطلبي آنان در تمامي زمينهها باشد. چنين مطلبيشبيه ادعاي
فمينيستهاي داخلي است که مبارزات گروهي از زنان در نهضتمشروطه يا
مطالبات آنان در زمينه آموزش زنان را به عنوان تاريخچه فمينيسم
درايران، مطرح ميکنند، حال آن که آنها صرفاً مطالباتي خاص داشتند
و خواهانبرابري کامل حقوقي، سياسي و اقتصادي نبودند. چنين اشکالي
آنگاه وارد به نظرميرسد که چنين اقداماتي از سوي زنان به عنوان
نقطه شروع مبارزه و برداشتن قدماول براي دستيابي به برابري مطرح
نشده باشد. چنانکه تاريخ نشان ميدهد، دستکم برخي از نويسندگان
به برابري زن و مرد انديشيده و درباره آن مطلب نوشتهاند، گرچه ميتوان
اطمينان يافت که بسياري از زناني که براي حق مالکيت و حق رأي،
مبارزه ميکردند، در ميان خود تصويري از برابري کامل نداشته و به
آن نميانديشيدهاند.
به هرحال،
برخي شروع موج اول فمينيسم را که به «جنبش حق رأي» معروفشد، از
سال 1792(زمان انتشار مقالهاي از نويسنده انگليسي، ماري ولستون
کرافت بانام دادخواستي براي زنان) دانستهاند. اين کتاب که عليه
ژان ژاک روسو و موضعانقلاب فرانسه و بورژوازي کشورهايي که دختران
را از برابري منع ميکردند، نوشتهشده بود، زمينههاي طرح مباحث
حقوق زنان را پس از انقلاب فرانسه در کشورهايغربي بيش از پيش
فراهم کرد.
در
انگلستان، سال 1825 نخستين بيانيه در دفاع از حقوق زنان با امضاي
ويليامتامسون انتشار يافت. در فرانسه، اعلاميه حقوق و وظايف زنان
که در آن باز شدندرهاي مشاغل عمومي به روي زنان مطالبه شده بود،
توسط مجله زنان(1848 ـ 1838) منتشر شد. در دهه 1840، جنبش حقوق
زنان در ايالات متحده، با پيمان آبشار سنکا(1848) آغاز شد و
دستاورد آن، اعلاميه احساسات، که با تأکيد برستمديدگي تاريخي زنان،
آزادي و برابري زنان را در عرصههاي اقتصادي، آموزشي، اجتماعي و
سياسي، طلب ميکرد، در اعلاميه استقلال امريکا انعکاس يافت. اينگردهمايي
را شروع سازماندهي مستقل زنان بر اساس منافع خاص خودشانميدانند.
در پي آن اليزابت کدي استانتن، انجمن ملي حق رأي زنان را تأسيس
کرد.بريتانيا نيز از دهه 1840 به بعد، شاهد پديد آمدن جنبشهاي حق
رأي زنان بود. بههرصورت، گسترش جنبش زنان در نيمه قرن نوزدهم سبب
شده است که بسياري، آغازموج اول را نيمه قرن نوزدهم بدانند.[7]
ر. ک: حميرا مشيرزاده، از جنبش تا نظريه اجتماعي، ص 51؛ جين فريدمن،
فمينيسم، ص 7؛ جرجريتزر، نظريه جامعهشناسي در دوران معاصر؛ ص 666
نورما کلرموروتزي، «مسئله فمينيسم در ايران»، گفتگو، ش 26، آبان
78، ص 131 و شيده شادلو، «جنبش اجتماعي زنان»، حقوق زنان، ش15، ص
13.
در نيمه
دهه 1880 برخي ايالتهاي امريکا به زنان حق رأي دادند، اما
انگلستانبه عنوان اولين کشور غربي در سال 1918 و پس از او امريکا
در سال 1920 حق رأيزنان را به رسميت شناختند.
سالهاي
ميان 1960 ـ 1920 را سالهاي فترت جنبش فمينيستي ميدانند.دستيابي
زنان به حق رأي در کشورهاي مرجع که در آن جنبشهاي فمينيستيشکل
گرفته و هدايت ميشد و وقوع جنگ بينالمللي دوم، از علل رکود اينجنبشها
بود. البته اين مسئله، به معناي خاموش شدن آتش مطالبات زنان براي
حقرأي، آموزش و مظاهري از برابري، در کشورهاي اروپايي و آسيايي
نيست. حق رأيزنان در بسياري از کشورهاي اروپايي و آسيايي، کشف
حجاب در برخي کشورهاياسلامي و بسياري اصلاحات مورديِ ديگر، در
همين مقطع زماني حاصل شد.
دهه 1960
ميلادي آغاز خيزش جديدي است که به موج دوم فمينيستي معروفشده است.
دهه 60 قرن بيست ميلادي دهه اوج جنبشهاي تند اجتماعي وشکلگيري
نظريههاي فلسفي جديد بود که هر يک به گونهاي تأثير خود را درشکلگيري
نظريههاي جديد فمينيستي، بهخصوص نظريههاي متأثر از گرايشهايچپ،
و حرکتهاي انقلابي زنانه، بهويژه در سالهاي 1973 ـ 1968 آشکارميساختند،
اما در اين ميان نبايد از نقش بسيار مهم نظام سرمايهداري غافل
شد.سرمايهداري سازمان يافته با ايجاد تغييراتي در ساختار اشتغال،
نيازهاي بازار کار ونظام آموزشي، در موقعيت اجتماعي و اقتصادي زنان
آثار شگرفي بر جاي گذاشت: «روحيه ليبرال دهه 1960 و موفقيتهاي
آشکار جنبشهاي حقوق مدني، همهاقليتها و گروههاي ناراضي ديگر را
به سازماندهي و طرح تقاضاهايشان تشويقميکرد... به قول چيف، بدون
وجود چنين شرايطي، فمينيسم نميتوانست به نيروييدست يابد که يافت.»[8]
حميرا مشيرزاده، همان، ص 184 و 500.
آنچه موج
دوم فمينيسم را از موج اول متمايز ميسازد، تأکيد بر نقد فرهنگي
ونظريههاي فرهنگي است. در اين مورد، تمام جنبههاي شناختي و
نمادين، از جملهزبان، برداشتها و آگاهيهاي عمومي، فلسفه، هنر،
علم، رفتارهاي اجتماعي و حتينوع پوشش، نقّادي شد و تمامي اين حوزهها
عرصه مبارزه فمينيستي قلمداد شد.[9]
حميرا مشيرزاده، همان، ص 309. موج دوم فمينيسم، به عنوان يک
نظريه مطرح شد و با پيگيري آنان از اوايل دهههفتاد، مطالعات زنان
به برنامههاي درسي دانشگاهها و کالجها راه يافت و به عنوانشاخه
آکادميک جنبش آزادي بخش زنان مطرح گرديد.[10]
حميرا مشيرزاده، همان، ص 318
طرفداران
موج دوم ميکوشيدند تا تحليل وضعيت زنان، علل فرودستي ووضعيت
آرماني آنان و نيز راهبردهاي خود را در قالب نظريههاي عام و جهانشمول
ارائه دهند. مهمترين گرايشهاي فمينيستي موج دوم(راديکال و ليبرالها)
بهرغم تفاوتهاي خود توانستند به يک دستور کار کم و بيش مشترک
مبارزاتيدست يابند. از يکسو، بسياري از راهبردهاي ليبرالها به
عنوان برنامههاي مرحلهايراديکالها نيز پذيرفته ميشد و از سوي
ديگر، با نفوذ گفتاري راديکالها، رفتهرفته برخي از خواستههاي
آنان، از جمله تأکيد بر منع تبعيض همه جانبه، حق زن بر جسمخود و
مبارزه با خشونت عليه زنان، در دستور کار ليبرالها قرار گرفت.
برابري، گفتمان غالب فمينيسم موج دوم بود.
از نيمه
دهه 1990 ـ 1970 زمينههاي ظهور موج سوم فمينيسم شکل گرفت کهبيش
از هر چيز مرهون تحولات نظام سرمايهداري، مطرح شدن ديدگاه پست
مدرنو عکسالعملهاي ناشي از تندروي و يک جانبهنگري موج دوميها
بود، به گونهايکه امروزه بسياري از طرفداران گرايشهاي موج دومي
از منتقدان آن شمرده ميشوند.
چند ويژگي
مهم، موج سوم را از موج دوم متمايز ميسازد که مهمترين آن تأکيدبر
تفاوتهاست، بهگونهاي که برخي، تلاش براي پاسخ به مُعضل تفاوت را
ويژگياصلي موج سوم دانستهاند. مسئله تفاوت، هم از سوي گروههاي
مختلفي از زنان، ازجمله رنگين پوستها و زنان امريکاي لاتين(که موج
دوم را به دليل ناديده گرفتنمشکلات خاص گروههاي مختلف زنان و
توجه خاص به مسائل زنان سفيدپوستطبقه متوسط، نقد ميکردند) و هم
از سوي پساتجددگرايان(که بر ارائه: 1 ـ تصويريجوهري، لايتغير و
يکپارچه از «زن»، 2 ـ تبيينهاي فراگير و فارغ از زمينههاي زماني
ومکاني در مورد پدرسالاري، 3 ـ راهبردهايي عام و جهان شمول، خط
بطلان ميکشند، و از نگاه آنان هر اقدامي براي ارائه نظريه واحد
فمينيستي محکوم بهشکست است و به تعداد گروهها و اصناف و بلکه به
ازاي هر فرد يک پروژهفمينيستي وجود دارد) مطرح گرديد.
موج سوم،
گرچه در مقام عمل، جنبش فمينيستي را با بحران مواجه ميسازد، امادر
مقام نظر، گامي به پيش شمرده ميشود. حرکت به سمت توليدات نظري و
نقدشاخههاي مختلف علوم، از ويژگيهاي ديگر موج سوم است.[11]
ر.ک: حسين بشيريه، «نظريههاي فرهنگي در فمينيسم»، زنان فردا، ش 1،
ص 52؛ حميرا مشيرزاده، همان، ص 369 و 516؛ جين فريدمن، همان، ص
136؛ عبدالکريم رشيديان، از مدرنيسم تا پستمدرنيسم، ص 696 ـ 646؛
محمد ضيمران، گفتمان زنانه، انقلاب در عشق و دگرگوني انديشههايفلسفي
در پايان هزاره دوم، ص 218 ـ 205؛ گرگورمک لنان، پلورآليسم، ص 45 ـ
19 و نيستن آنا، تجديد نظرهاي فرامدرني در سياست، ص 68 ـ 41
فمينيسم در عرصه بينالملل
در اواخر
قرن نوزدهم، فمينيسم به جنبش بينالمللي تبديل شد. اولين مجمعبينالمللي
زنان در سال 1888 با شرکت 66 زن امريکايي و هشت زن اروپايي
درواشنگتن برگزار گرديد. در سال بعد، دومين گردهمايي بينالمللي،
پنجهزار زن را درخود جاي داد. تشکيل کنفرانسهاي بينالمللي ميتوانست
هم به تقويت انگيزهها ورشد هويت فمينيستي کمک کند و هم زمينهساز
وحدت رويه در عملکردها وشعارها باشد. در اوايل قرن بيستم، اتحاديههاي
بينالمللي زنان ديدگاههاي خود را بهدفتر جامعه ملل و دفتر بينالمللي
کار منتقل ميکردند.
تشکيل
سازمان ملل متحد در سال 1945، زمينهاي فراهم ساخت که مهمترينشعار
فمينيستي، يعني «برابري» در سطح جهاني، به عنوان معياري براي سنجشحقوق
بشر در نظر گرفته شود. منشور ملل متحد که در سال 1945 تصويب شد،
اولين سند بينالمللي الزامآوري است که تحقق تساوي حقوق زن و مرد،
وآزاديهاي اساسي، صرفنظر از جنسيت را از اهداف سازمان ملل ميشمرد.
مادهاول از اساسنامه يونسکو که در همان سال تصويب شد، هدف از
تشکيل يونسکو را تأمين صلح و امنيت به وسيله همکاري بين ملتها از
طريق آموزش، علم و فرهنگ، به منظور احترام جهاني به عدالت، براي
حکومت قانون و حقوق بشر و آزاديهاياساسي، بدون تبعيض از نظر نژاد،
جنس، زبان يا مذهب، ذکر ميکند.
پس از آن
در سال 1948 اعلاميه جهاني حقوق بشر در يک مقدمه و سي ماده بهتصويب
مجمع عمومي سازمان ملل رسيد که در آن بر تساوي حقوق، و رعايتآزاديهاي
اساسي، صرفنظر از جنسيت تأکيد شده است. گرچه اعلاميه مذکور ازمهمترين
قطعنامههاي مجمع عمومي است، از نظر حقوقي، فاقد تعهدات الزامآور
براي دولتها ميباشد و صرفاً سندي سياسي است که در پي ايجاد يک
حداقلمشترک ميباشد. افزون براين، کليّت بسياري از مواد آن ميتواند
برداشتهايمختلف دولتها را توجيه کند.
تا دهه
1960 تساوي و آزادي زنان به طور مستقل، موضوع معاهدات بينالملليقرار
داده نشده بود. در سال 1963 مجمع عمومي از کميسيون مقام زن و شوراياقتصادي
و اجتماعي خواست که تدوين پيشنويس اعلاميهاي درباره رفع تبعيض
اززنان را در دستور کار قرار دهد. اين اعلاميه، در سال 1967 به
اتفاق آرا به تصويبمجمع عمومي رسيد. اعلاميه ياد شده، علاوه بر آن
که از دولتها ميخواهد قوانين، عرفها و سنتهاي تبعيضآميز نسبت
به زنان را از بين ببرند و حمايت حقوقيکافي براي استقرار تساوي
حقوقي زن و مرد اعمال دارند، آنها را به تصويبمعاهدهاي بينالمللي
براي رفع تبعيض از زنان فرا ميخواند.
سال 1965
مصادف با بيستمين سال تشکيل سازمان ملل متحد، به عنوان سالبينالمللي
حقوق بشر نامگذاري شد و مجمع عمومي در قطعنامهاي، تصميم گرفتتا
کنفرانسي در زمينه حقوق بشر برگزار کند. در سال 1968 کنفرانس حقوق
بشر درتهران برگزار گرديد که در آن 29 قطعنامه درباره مسائل حقوق
بشر به تصويب رسيد.يکي از آنها به برنامه بلندمدت براي پيشرفت
زنان اختصاص داشت که در آنتصريح شده بود هر پيشرفت و تحولي در
وضعيت زنان، به ايجاد تغييرات مهم درطرز تلقيها و عرفهاي سنتي و
قوانين مبتني بر پستانگاري زنان، منوط است. دراين زمينه، بر آموزش،
توسعه و گسترش کمکهاي فني به زنان در کشورهاي در حالتوسعه، از
طريق همکاري بينالمللي و با حمايت سازمان ملل، تأکيد شده است.
در سال
1975 مجمع عمومي از کميسيون مقام زن خواست تا پيشنويس» کنوانسيون
رفع کليه اَشکال تبعيض از زنان «را که از سال 1970 در برنامه
کارکميسيون قرار داشت، تکميل و ارائه کند. همين سال، به عنوان سال
بينالمللي زن و8 مارس به عنوان روز بينالمللي زن و سالهاي 85 ـ
76 به عنوان دهه ملل متحدبراي زنان تعيين شد و يک برنامه کاري با
عنوان «کنوانسيون حذف تبعيض عليه زنانبا روشهاي مؤثر براي اجراي
آن» به تصويب رسيد.
سرانجام
در 18 دسامبر 1979 «کنوانسيون محو کليه اشکال تبعيض عليه زنان» که
شامل مقدمه و سي ماده بود به تصويب رسيد. اين معاهده که مهمترين
سندبينالمللي در مورد زنان به شمار ميآيد، کليه تمايزات و
استثنائات و تفاوتها را درعرصههاي حقوقي، سياسي، اقتصادي،
اجتماعي و فرهنگي، مصداق تبعيضميشمارد و بر محو آن اصرار ميورزد.
آنچه بر اهميت اين معاهده ميافزايد، علاوه بر شمول آن نسبت به
تمامي عرصهها؛ فراگيري آن نسبت به مؤسسات دولتي وغيردولتي و کليه
نهادهاي خصوصي و عمومي است و دولتها را موظف ميکند کهتمامي سنتها
و فرهنگها را با هدف اطمينان از برابري، اصلاح کنند.
پس از
تصويب معاهده مذکور، کنفرانسهاي جهاني زنان در
کپنهاک(1980)،نايروبي(1985)، پکن(1995) و نيويورک(2000) برگزار
گرديد. کنفرانس نايروبيبه دليل تصويب سندي با عنوان «استراتژيهاي
آيندهنگر» با مضمون اعتلاي زنان تا سال 2000، و کنفرانس پکن به
دليل تصويب سند «کارپايه عمل» که به تعيينراهکارهاي عملي
استراتژي نايروبي، بسيج زنان در تصميمگيري در سطوح مختلف براي
تحقق اهداف سند نايروبي و بررسي مشکلات نگران کننده زنان، از اهميت
بهسزايي برخوردارند[12]
ر. ک: احمدرضا توحيدي، «عملکرد سازمان ملل در قلمروحقوق زنان»،
مجموعه مقالات همانديشيبررسي مسائل ومشکلات زنان؛ اولويتها و
رويکردها، چاپ اول: دفتر مطالعات و تحقيقات زنان، 1380،ج2، ص 528.
از سوي ديگر از دهه هفتاد ميلادي بهتدريج، مباحث مربوط بهشرکت
همه جانبه زنان در فرآيند برنامههاي توسعه ملي در دستور کار
سازمانهايتوسعه و عمران ملي و بينالمللي قرار گرفت. تا سال 1980
بسياري از کشورها وسازمانهاي بينالمللي، مباحث زنان را در برنامههاي
توسعه خود قرار دادند ووزارتخانهها و اداراتي را براي بررسي اين
امر، اختصاص دادند. از سال 1981 انتشار کتابها و مقالههايي راجع
به نقش و جايگاه زنان در توسعه، به سرعتافزايش يافت.
توجه خاص
سازمان ملل و نهادهاي بينالمللي به زنان در دهههاي شصت وهفتاد
ميلادي، از جريان موج دوم فمينيستي و تحولات نظام سرمايهداري،
متأثر بود.تأثيرات فمينيسم ليبرال و نگاه نظام سرمايهداري را ميتوان
در اسناد بينالمللي،بهويژه معاهده محو کليه اشکال تبعيض عليه
زنان، مشاهده کرد.
از دهه
هشتاد ميلادي جريان نوسرمايهداري با اصلاح روشهاي خود و درراستاي
همسازي هرچه بيشتر جامعه جهاني با جهانيسازي،[13]
Globalization پروژه گسترشسازمانهاي غير دولتي[14]
NGOS را به طور ويژه در دستور کار خود قرار داد. اين سازمانها
ازآن رو حائز اهميتاند که ميتوانند به اشکال مختلف و متناسب با
فضاي فرهنگي ـ اجتماعي هر جامعه، اهداف نظام سرمايهداري را پيگيري
کنند. اين سازمانها به طورهمزمان چند فعاليت عمده انجام ميدهند:
اول: آن
که با توزيع مفاهيم مورد نظرِ نظام سرمايهداري، زمينه اصلاحاتاجتماعي
را فراهم ميآورند. اين اصلاحات، از طريق ارتباط با نهادهاي دولتي،
ازجمله مجالس قانونگذاري و قوه مجريه براي اصلاح قوانين و روشها
و تخصيصبودجه به فعاليتهاي مورد نظر، يا از طريق ايجاد فشار
اجتماعي بر نهادهايحکومتي و زمينهسازي براي ايجاد و تقويت جنبشهاي
اجتماعي، اعمال ميشود.در اين ميان نهادهاي بينالمللي کوشيدهاند
تا با طرح شعارها و موضوعات مورد نظرخود، ذهن فرهيختگان را از توجه
به عوامل اساسيِ کاستيها و فرودستيها درجوامع جديد، به مسائل
ديگري منعطف سازند. از نتايج اين اقدام آن است کهنهادهاي غيردولتي
و جامعه کارشناسي در بسياري از کشورها، مسائل و مشکلاتزنان را از
دريچه آنان تحليل و ارزيابي ميکنند.
دوم: در
برخي کشورها نهادهاي حکومتي به دليل ملاحظات خاص، از جملهوجود
نهادهاي مذهبي در کشورهاي کاتوليک و مسلمان، و ترس از پيامدهايمخالفت
با نهادهاي ديني، به رغم ميل باطني خود در اجراي برنامههاي سازمانهايبينالمللي
تعلل ميورزند. سازمانهاي غيردولتي، محملهاي مناسبي هستند تا
بااستفاده از بودجههاي حمايتي داخلي و بينالمللي، به پيگيري
برنامهها بپردازند.علاوه براين، نهادها به عنوان ناظران مطمئن،
گزارشي از وضعيت زنان در کشورها رابه سازمانهاي بينالمللي ارائه
ميدهند که در محکوميت کشورها توسط سازمان مللنقش مهمي دارد.[15]
ر.ک: عباس منصوران، «سازمانهاي غير دولتي»، جنس دوم، ش 9، ص 118 ـ
111
امروزه در
تعاملات بينالمللي، سازمان ملل متحد و کشورهاي قدرتمند غربيبه
نوعي همکاريِ معنادار ميپردازند چراکه با اعلام نگراني نهادهاي
سازمان ملل ازوضعيت زنان در کشوري، اتحاديه اروپا و امريکا در
رفتار سياسي و اقتصادي خود باآن کشور تا زمان تأمين نظر سازمان ملل
و اجراي کامل مفاد کنوانسيون محو تبعيضعليه زنان، تجديد نظر ميکنند
و بدينترتيب اصلاح وضعيت زنان در کشورها با اهرم فشار ادامه مييابد.
از آنجا
که توسعه نهادهاي غيردولتي با گرايش متمايل به غرب در کشورها اهميت
ويژهاي دارد، توصيه به کشورها براي حمايت مالي و اعتباري از اين
نهادها وحمايت مستقيم مالي از تأسيس نهادهاي غير دولتي مورد نظر و
حمايت ازبرنامههاي آنان، در دستور کار سازمان ملل قرار گرفته است.[16]
بحث از نقشهاي نهادهاي غيردولتي در پيشبرد اهداف نظام سرمايهداري
نبايد ما را از آثار و فوايدنهادهاي غيردولتي که با انگيزههاي
انساندوستانه و خيرخواهانه تأسيس شده و بسياري از آنهاسابقه
زيادي در فعاليتهاي مذهبي، علمي، فرهنگي،بهداشتي و اجتماعي دارند،
غافل سازد. ازقضا استفاده از پتانسيل اين نهادها يکي از راههاي
مقابله با نفوذ فرهنگ بيگانه و توسعه مفاهيم و ارزشهاي اسلامي و
انساني است.
مطرح شدن
پروژه جهاني سازي در دهههاي اخير، ايده همسان سازي فرهنگيتمامي
ملل در راستاي اهداف نظام سرمايهداري را بيش از پيش نمودار
ساخت.امروزه موضوع اصلاحات در محور زنان با تأکيد بر آرمان برابري
زن و مرد، و از ميانبرداشتن حريمهاي اخلاقي ميان دو جنس در کنار
اصلاحات سياسي و اقتصادي،سه محور اصليِ مورد نظر نظام سرمايهداري
در فرآيند جهانيسازي است.[17]
ر.ک: اميد حاتمي، «مشارکت امريکايي خاورميانهاي»، پگاه حوزه، ش
82، ص 3؛ محمد عليتسخيري، «جهاني شمولي و جهانيسازي»، ويژه نامه
جهاني شدن و دين، دي ماه 1381 و محسنآژيني، «نشانههاي خط نفوذ»،
رسالت، 1374/11/3
|