فمنيسم و دانش‏هاي فمينيستي(2) دفتر مطالعات و تحقيقات زنان

برابري‌ و تفاوت‌

‌‌فمينيست‌هاي‌ ليبرال‌ و بسياري‌ از فمينيست‌هاي‌ ديگر با تأکيد بر جنبهِ‌ انساني‌ زن، خواهان‌ دست‌يابي‌ زنان‌ به‌ موقعيت‌هاي‌ برابر با مردان‌ هستند و در مقابل، برخي‌ فمينيست‌ها بر رهايي‌ زنان‌ به‌ عنوان‌ موجوداتي‌ متفاوت‌ از مردان‌ تأکيد ميکنند. عده‌اي‌ تفاوت‌ ديدگاه‌ برخي‌ فمينيست‌ها را جوهري، و بعضي‌ آن‌را ناشي‌ از تجربه‌هاي‌ مشترک‌ زنان‌ به‌ دليل‌ موقعيت‌هاي‌ خاص‌ آنان، مي‌دانستند. هر دو گروه‌ بر اهميت‌ مادري، به‌ عنوان‌ مهم‌ترين‌ حوزهِ‌ تفاوت‌ تأکيد ميکردند و البته‌ در اين‌ که‌ مادري‌ معنايي‌ بيولوژيک‌ دارد يا اين‌ که‌ صرفاً نقشي‌ اجتماعي‌ است، اختلاف‌ دارند. به‌ هرحال، نتيجهِ‌ اعتقاد به‌ تفاوت، آن‌ بود که‌ نيازهاي‌ خاص‌ و متفاوت‌ زنان‌ اقتضا ميکند مردان‌ از آنان‌ حمايت‌ کنند و زنان‌ نبايد براي‌ به‌ دست‌ گرفتن‌ موقعيت‌هاي‌ مردانه‌ وارد رقابت‌ شوند، مگر در مواردي‌ که‌ امکان‌ دست‌يابي‌ به‌ برابري‌ بدون‌ به‌ خطر افتادن‌ جايگاه‌ خاص‌ زنان‌ وجود داشت. برخي‌ فمينيست‌ها تفاوت‌ را عامل‌ ارزش‌مندي‌ زنان‌ به‌شمار مي‌آورند و زنان‌ را به‌ دليل‌ نزديکي‌ بيشتر با طبيعت‌ يا ويژگي‌ صلح‌طلبي‌ و سازش‌گري، ذاتاً متمدن‌تر و اخلاقي‌تر از مردان‌ مي‌دانند.

اين‌ معنا از تفاوت‌ با آن‌چه‌ در ميان‌ فمينيست‌هاي‌ پسامدرن‌ و پسا‌ساختارگرايان‌ ديده‌ مي‌شود، متفاوت‌ است. اصولاً تصور يک‌ هويت‌ ثابت‌ به‌ نام‌ «زن» که‌ وحدت‌ بخش‌ تمامي‌ مصاديق‌ خود باشد از ديدگاه‌ آنان‌ منتفي‌ است‌ و آن‌چه‌ از فمينيست‌هاي‌ طرفدار تفاوت‌ به‌ معناي‌ اول‌ گفته‌ شد، مستلزم‌ قبول‌ وحدت‌ نوعي‌ زنانه‌ است‌ که‌ از آنان‌ هويتي‌ ممتاز از مردان‌ مي‌سازد.[1] ر.ک: جين‌ فريدمن، فمينيسم، پيشين، ص‌ 36 و 138؛ حميرا مشيرزاده، از جنبش‌ تا نظريه‌ اجتماعي، پيشين، ص‌ 156 ـ 167 و دفتر امورِ زنان‌ رياست‌ جمهوري‌ و صندوق‌ کودکان‌ سازمان‌ ملل‌ متحد، نقش‌ زنان‌ در توسعه، ص‌ 22 ـ 32 و مگي‌هام، فرهنگ‌ نظريه‌هاي‌ فمينيستي‌ ترجمه‌ نوشين‌ احمدي‌ خراساني، فيروزه‌ مهاجر، فرخ‌ قره‌داغي، ص‌ 141
فمينيست‌هاي‌ برابري‌طلب، با ناچيز شمردن‌ تفاوت‌هاي‌ طبيعي‌ زن‌ و مرد و نفي‌ تأثيرگذاري‌ آن‌ در حوزهِ‌ عمومي، خواهان‌ ازميان‌ برداشتن‌ تمامي‌ تفاوت‌ها و عوامل‌ تفاوت‌ساز بوده‌ و معيارهاي‌ اخلاقي‌ دوگانه‌ را نيز نفي‌ ميکردند. بنابراين، زنان‌ بايد کاملاً با مردها برابر شناخته‌ شوند تا قدرت‌ رقابت‌ با آنان‌ را پيدا کنند. حمايت‌هاي‌ خاص‌ از زنان، از جمله‌ پرداخت‌ نفقه، مي‌تواند مانع‌ پيشرفت‌ زنان‌ در تجارت‌ و صنعت‌ شود.

در اين‌ ميان، برخي‌ فمينيست‌هاي‌ برابري‌طلب، به‌ نکتهِ‌ مهمي‌ توجه‌ کردند و اعلام‌ داشتند که‌ تأکيد بر برابري‌ حقوقي‌ بدون‌ توجه‌ به‌ زمينه‌هاي‌ فرهنگي‌ و اجتماعي، به‌ تداوم‌ نابرابري‌ها منجر مي‌شود. «برابري‌ در عين‌ نابرابري» اصطلاحي‌ است‌ که‌ مي‌تواند به‌ اين‌ مهم‌ اشاره‌ کند. برمبناي‌ اين‌ ديدگاه، تنها زماني‌ اصلاحات‌ قانوني‌ در مورد اشتغال‌ زنان‌ و مديريت‌ سياسي‌ آنان‌ مفيد است‌ که‌ فرهنگ‌ها و سنت‌هاي‌ حاکم، اجازهِ‌ فعاليت‌هاي‌ اجتماعي‌ برابر را به‌ زنان‌ بدهند. بدين‌منظور، اصلاحات‌ فرهنگي‌ و اجتماعي، پيش‌ شرط‌ تحقق‌ برابري‌ کامل‌ زن‌ و مرد است. در اين‌ ميان، برخي‌ فمينيست‌هاي‌ طرفدار برابري، «تبعيض‌ مثبت» را پيشنهاد ميکنند؛ بدين‌معنا که‌ دست‌رسي‌ زنان‌ به‌ جايگاه‌ برابر با مردها، در اين‌ فرض‌ که‌ ساختارهاي‌ اجتماعي، موقعيت‌هاي‌ نابرابر دو جنس‌ را رقم‌ زده‌اند، نيازمند حمايت‌هاي‌ خاص‌ از آنان‌ تا حصول‌ برابري‌ است. به‌ عنوان‌ مثال، برخي‌ کشورها براي‌ حضور فعّال‌ زنان‌ در پست‌ نمايندگي‌ مجلس، سهميه‌اي‌ به‌ عنوان‌ حداقل‌ تضمين‌ شده‌ براي‌ زنان‌ در نظر گرفته‌اند. البته‌ چنين‌ تمهيداتي، موقتي‌ است‌ و پس‌ از حصول‌ اطمينان‌ از حصول‌ نتيجه‌ (برابري) از ميان‌ خواهد رفت. به‌ عبارت‌ ديگر، اين‌ گروه‌ از فمينيست‌ها طرفدار برابري‌ در نتيجه‌اند نه‌ برابري‌ در مسير. به‌ نظر مي‌رسد کنوانسيون‌ محو کليهِ‌ اشکال‌ تبعيض‌ عليه‌ زنان‌ نيز همين‌ ايده‌ را پي‌ مي‌گيرد. توجه‌ به‌ مادهِ‌ 1 و مادهِ‌ 4 مؤ‌يد اين‌ ادعاست.

ماده‌ 1: «عبارت‌ تبعيض‌ عليه‌ زنان‌ در اين‌ کنوانسيون‌ به‌ هرگونه‌ تمايز، استثنا (محروميت) يا محدوديت‌ براساس‌ جنسيت‌ که‌ نتيجه‌ يا هدف‌ آن‌ خدشه‌دار کردن‌ يا لغو شناسايي، بهره‌مندي‌ يا اعمال‌ حقوق‌ بشر و آزادي‌هاي‌ اساسي‌ در زمينه‌هاي‌ سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، مدني‌ يا هر زمينه‌ ديگر توسط‌ زنان‌ با صرف‌نظر از وضعيت‌ زناشويي‌ ايشان‌ و براساس‌ تساوي‌ ميان‌ زنان‌ و مردان‌ باشد، اطلاق‌ مي‌گردد».

ماده‌ 4: «اتخاذ تدابير ويژهِ‌ موقتي‌ توسط‌ دول‌ عضو که‌ هدف‌ آن‌ تسريع‌ در برقراري‌ مساوات‌ بين‌ زنان‌ و مردان‌ است‌ نبايد به‌ عنوان‌ «تبعيض» به‌ صورتيکه‌ در اين‌ کنوانسيون‌ تعريف‌ شده‌ است، تلقي‌ گردد و بدون‌ آن‌ که‌ اين‌ اقدامات‌ منجر به‌ حفظ‌ معيارهاي‌ نابرابر و مجزا گردد، پس‌ ازتحقق‌ رفتار و فرصت‌هاي‌ برابر، متوقف‌ خواهد شد.»

دانستيم‌ که‌ فمينيست‌ها بر تفاوت‌هاي‌ بيولوژيک‌ ميان‌ زن‌ و مرد در مواردي، مثل‌ حاملگي، زايمان‌ و شيردهي‌ تأکيد کرده‌اند. آيا حمايت‌هاي‌ ويژه‌ از زنان‌ دراين‌ موارد، به‌ عنوان‌ مثال‌ مرخصي‌ ويژهِ‌ زايمان‌ و مرخصي‌ ويژه‌ براي‌ زنان‌ شاغلي‌ که‌ به‌ فرزند خود شير مي‌دهند با برابري‌ مورد نظر فمينيست‌ها منافات‌ دارد؟

فمينيست‌ها دربارهِ‌ چگونگي‌ برخورد با مطالبات‌ زنان‌ در زمينهِ‌ حقوق‌ مربوط‌ به‌ زايمان، اختلاف‌نظر دارند. گروهي معتقدند که‌ کمک‌ هزينهِ‌ دوران‌ زايمان‌ بايد حقوق‌ ويژه‌اي‌ باشد متعلق‌ به‌ زنان‌ بر مبناي‌ خاص‌ زيست‌شناسي‌ آن‌ها براي‌ بچه‌ زاييدن‌ و نقش‌ اجتماعي‌ خاص‌ مادري‌ که‌ به‌ آن‌ها محول‌ شده‌ است، حال‌ آن‌ که‌ ديگران‌ بر اين‌ نظرند که‌ کمک‌ هزينهِ‌ ياد شده‌ بايد در ردهِ‌ عام‌ کمک‌ هزينه‌هاي‌ بيماري‌ قرار گيرد تا با زنان‌ باردار، مثل‌ مرداني‌ رفتار شود که‌ مبتلا به‌ نوعي‌ بيماري‌اند که‌ آن‌ها را تا مدتي‌ از کارکردن‌ معاف‌ مي‌دارد.[2] جين‌ فريدمن، فمينيسم، پيشين، ص‌ 18

‌‌فمينيسم‌ اسلامي‌

‌‌در دهه‌هاي‌ اخير، اصطلاح‌ «فمينيسم‌ اسلامي» به‌ ادبيات‌ فمينيستي‌ راه‌ يافته‌ است. البته‌ طرح‌ مباحث‌ فمينيستي‌ در جهان‌ اسلام، از اواخر قرن‌ نوزدهم‌ و در پي‌ نفوذ فرهنگ‌ مدرن‌ در کشورهاي‌ اسلامي‌ صورت‌ گرفت‌ و اولين‌ اثر مکتوب‌ مهم‌ و تأثيرگذار در اين‌ موضوع‌ با عنوان‌ تحريرالمرأه که‌ توسط‌ نويسندهِ‌ مصري‌ قاسم‌ امين‌ به‌ رشتهِ‌ تحرير درآمد، مربوط‌ به‌ واپسين‌ سال‌هاي‌ قرن‌ نوزدهم‌ است. طرح‌ مباحث‌ زنان‌ در ايران‌ نيز به‌ اوايل‌ مشروطه، باز مي‌گردد. اما تبديل‌ مباحث‌ زنان‌ به‌ يک‌ جريان‌ ممتاز که‌ نگاه‌ خود را از اصلاحات‌ موردي، به‌ گسترش‌ برابري‌ در عرصه‌هاي مختلف‌ و به‌ نقد فرهنگ‌ اسلامي‌ از درون‌ و براساس‌ فرهنگ‌ مدرن‌ معطوف‌ کرده‌ است، به‌ دوران‌ اوج‌ اسلام‌گرايي‌ در خاورميانه‌ از يک‌ سو و رواج‌ ديدگاه‌ تفاوت‌ در انديشهِ‌ فمينيستي‌ از سوي‌ ديگر باز مي‌گردد.

فمينيسم‌ اسلامي‌ برآيند فعاليت‌ دو گروه‌ است:

گروه‌ اول: اين‌ گروه، افرادي‌ هستند که‌ توجه‌ به‌ اسلام‌ را به‌ عنوان‌ يک‌ سياست‌ راهبردي‌ براي‌ توسعهِ‌ مفاهيم‌ فرهنگي‌ غرب، و مقابله‌ با اصول‌گرايي‌ در کشورهاي‌ اسلامي‌ برگزيده‌اند. در جوامع‌ اسلامي‌ که‌ ادبيات‌ فمينيسم‌ راديکال‌ و ليبرال‌ به‌ شکل‌ عريان، مقبوليت‌ نمي‌يابد، به‌ کار گرفتن‌ ادبيات‌ ديني‌ در طرح‌ ديدگاه‌هاي‌ فمينيستي‌ و اعمال‌ تعديل‌ در اين‌ ديدگاه‌ها، تنها راه‌ دفاع‌ از آموزه‌هاي‌ فمينيستي‌ و ايجاد جنبش‌هاي‌ زنانه‌اي‌ است‌ که‌ مقابله‌ با اصول‌گرايي‌ اسلامي‌ را در دستور کار خود قرار مي‌دهند.[3] مقابله‌ با بنيادگرايي‌ اسلامي، از اهداف‌ مهم‌ نظام‌ سرمايه‌داري‌ در دو دههِ‌ اخير بوده‌ است.
بسياري‌ از زناني‌ که‌ در پي‌ پيروزي‌ انقلاب‌ اسلامي، به‌ عنوان‌ طرفداران‌ سلطنت‌ يا نيروهاي‌ چپ‌ از ايران‌ خارج‌ شدند، پس‌ از چند سال‌ به‌ اين‌ نتيجه‌ رسيدند که‌ مقابله‌ با نظام‌ اسلامي‌ راه‌ حل‌ سياسي‌ از نوعي‌ که‌ تا آن‌ زمان‌ مورد توجه‌ آنان‌ بود، ندارد و بايد به‌ فعاليت‌هاي‌ فرهنگي‌ دراز مدت، دل‌ بست. از اين‌ رو بسياري‌ از اين‌ زنان‌ به‌ جاي‌ فعاليت‌ در گروه‌هاي‌ سياسي، به‌ ايجاد تشکل‌هاي‌ زنانه‌ و شرکت‌ در رشته‌ مطالعات‌ زنان‌ اقدام‌ کردند.[4] ر.ک: حامد شهيديان‌ «فمينيسم‌ اسلامي‌ و جنبش‌ زنان‌ ايران»، ايران‌ نامه، امريکا ش‌ 16، پاييز 1377، ص‌ 613
گروه‌ دوم: دسته‌اي‌ از روشنفکران‌ مسلمان‌ هستند که‌ آشنايي با فرهنگ‌ مدرن، آنان‌ را با يک‌ چالش‌ اساسي‌ دربارهِ‌ رابطه‌ ميان‌ تجدد و سنت‌ مواجه‌ ساخته‌ است. آنان‌ از يک‌سو، به‌ دليل‌ داشتن‌ پيوندي‌ عاطفي‌ با دين‌ و از سوي‌ ديگر، به‌ دليل‌ پذيرش‌ بن‌مايه‌هاي‌ فرهنگ‌ مدرن‌ به‌ عنوان‌ محصول‌ عقل‌ بشري، اصلاحات‌ در دين‌ را با ترازوي‌ فرهنگ‌ مدرن، ضروري‌ مي‌دانند. بدين‌ترتيب، ادبيات‌ انتقادي‌اي‌ با عاريت‌ گرفتن‌ از مفاهيم‌ بنيادينِ فرهنگ‌ مدرن، چون‌ آزادي، فردگرايي، برابري‌ و عرفي‌گرايي، شکل‌ گرفت. ضرورت‌ تفکيک‌ گوهر دين‌ از متون‌ و گزاره‌هاي‌ ديني، عرفي‌ شدن‌ دين‌ در عرصهِ‌ اجتماع، ضرورت‌ تحول‌ در احکام‌ شريعت، جداسازي‌ قرآن‌ از سنت‌ و ضرورت‌ اجتهاد در مباني، از جمله‌ مباحثي‌ است‌ که‌ اين‌ گروه‌ از روشنفکران‌ به‌ آن‌ توجه‌ دارند. اين‌ مباحث، مستلزم‌ نفي‌ روش‌مندي‌ اجتهادي، يعني‌ بازشناسي‌ مستمر متون‌ ديني‌ براساس‌ مباني‌ عقلايي‌ و شرعي، و تفکيک‌ ميان‌ حوزهِ‌ خصوصي‌ و عمومي‌ است.

ورود اين‌ گروه‌ به‌ هستهِ‌ مطالعات‌ زنان، ادبياتي‌ در دفاع‌ اززنان‌ ايجاد کرد که‌ با انتقاد از ديدگاه‌هاي‌ تند فمينيستي‌ (در فردگرايي‌ افراطي‌ و حمله‌ به‌ نهاد خانواده)، برابري‌ زن‌ و مرد را از اهداف‌ دين‌ مي‌شمرد و نابرابري‌ها را در احکام‌ شريعت، يا ناشي‌ از سياست‌ دين‌ در اصلاحات‌ مرحله‌اي‌ مي‌دانست‌ که‌ از زمان‌ پيامبر اسلام(ص) با هدف‌ حذف‌ تدريجي‌ تفاوت‌ها آغاز و متأسفانه‌ در نيمهِ‌ راه‌ متوقف‌ مانده‌ است‌ يا از نگاه‌ مردسالارانهِ‌ حاکم‌ بر فقه‌ مي‌شمرد. تاريخي‌ شمردن‌ خانواده‌ که‌ لازمهِ‌ آن‌ عصري‌ شدن‌ احکام‌ خانوادگي‌ اسلام‌ است، مقيد کردن‌ احکام‌ به‌ «عدالت‌ عرفي»، عدم‌ تأثير تفاوت‌هاي‌ طبيعي‌ زن‌ و مرد در مقررات‌ حقوقي‌ و برنامه‌هاي‌ اجتماعي، از جمله‌ مباحث‌ مطرح‌ شده‌ از سوي‌ آنان‌ بود.[5] براي‌ آشنايي‌ بيشتر با ديدگاه‌ جامعه‌ روشنفکري‌ ايران‌ راجع‌ به‌ مباحث‌ زنان، ر.ک: زهرا تشکري، زن‌ در نگاه‌ روشنفکران‌ (چاپ‌ اول: کتاب‌ طه، 1381)
دوگروه‌ ياد شده، با وجود زمينه‌هاي‌ متفاوت، برنامه‌هاي‌ کم‌ و بيش‌ يکساني‌ پي‌گرفتند که‌ مي‌توان‌ آن‌ را در «بومي‌ کردن‌ مدرنيسم‌ غربي» خلاصه‌ کرد.[6] گاه‌ به‌ گروهي‌ از زنان‌ مسلمان‌ که‌ بر اساس‌ آموزه‌هاي‌ ديني‌ و بدون‌ التزام‌ به‌ معاني‌ فرهنگ‌ غرب‌ به‌ دفاع‌ از حقوق‌ زنان‌ مي‌پردازند فمينيست‌ مسلمان‌ گفته‌ مي‌شود که‌ نبايد آنان‌ را در دو گروه‌ ياد شده‌ جاي‌داد.
ويژگي‌ مهم‌ مباحث‌ مطرح‌ شده‌ توسط‌ آنان، فقدان‌ روش‌مندي‌ علمي‌ و عدم‌ استناد به‌ متون‌ ديني‌ بود. آنان‌ به‌ مخاطبان‌ خود آموختند که‌ مي‌توان‌ مباحثي‌ را به‌ نام‌ اسلام‌ طرح‌ کرد که‌ از هيچ‌ استناد روشني‌ به‌ متون‌ وحياني‌ برخوردار نباشد.

از اين‌جا مي‌توان‌ دريافت‌ که‌ پسوند «اسلامي» پس‌ از واژهِ‌ «فمينيسم» نشان‌گر تفسيري‌ فمينيستي‌ از اسلام‌ است‌ نه‌ تلاش‌ براي‌ دفاع‌ از حقوق‌ زنان‌ براساس‌ آموزه‌هاي‌ اسلامي، چنانکه‌ يکي‌ از فمينيست‌هاي‌ اسلاميِ خارج‌ از کشور نيز به‌ صراحت‌ به‌ اين‌ نکته، اشاره‌ کرده‌ است: «فمينيسم‌ اسلامي، اصطلاحي‌ است‌ که‌ در ساليان‌ اخير به‌ ادبيات‌ دفاع‌ از حقوق‌ زنان‌ راه‌ يافته‌ و در برخي‌ از کشورهاي‌ اسلامي، همچون‌ ايران‌ دنبال‌ شده‌ است. اين‌ گرايش، شاخه‌اي‌ از فمينيسم‌ است‌ که‌ به‌ تفسير زن‌مدارانه‌ از اسلام‌ مي‌پردازد و از آن‌ جا که‌ دين‌ را نافذترين‌ و مهم‌ترين‌ رکن‌ فرهنگ‌ در کشورهاي‌ اسلامي‌ مي‌بيند در اين‌ کشورها دست‌يابي‌ به‌ اهداف‌ تساوي‌ طلبانهِ‌ خويش‌ را در گرو هم‌سويي‌ و همراهي‌ با فرهنگ‌ ديني‌ مي‌پندارد، از اين‌ رو آرمان‌ها و راهکارهاي‌ خود را در حال‌ و هواي‌ مباحث‌ ديني‌ و از زاويه‌اي‌ درون‌ ديني‌ پي‌مي‌گيرد، هرچند اساس‌ انديشه‌ و راهکار خود را برآمده‌ از آموزه‌هاي‌ ديني‌ نمي‌داند. به‌ عبارت‌ ديگر، در اين‌ انگاره، ادبيات‌ ديني، بستر طرح‌ مباحث‌ فمينيستي‌ قرار مي‌گيرد نه‌ آن‌ که‌ تفکر ديني، منشاء حرکت‌ دفاع‌ از حقوق‌ زنان‌ باشد، چنان‌ که‌ در تعريف‌ فمينيسم‌ اسلامي‌ آن‌ را تلاش‌هاي‌ نظري، علمي، و سياسي‌ خوانده‌اند که‌ در اين‌ مقطع‌ از تاريخ‌ جنبش‌ زنان‌ ايران، نوگرايي، اصلاح‌ و حتي‌ شالوده‌شکني‌ را از زاويهِ‌ درون‌ديني‌ نمايندگي‌ ميکند».[7] نيره‌ توحيدي، «فمينيسم‌ اسلامي‌ چالشي‌ دموکراتيک‌ يا چرخشي‌ تئوکراتيک»، کنکاش، امريکا، ش‌ 13، پاييز 1376، ص‌ 129
براساس‌ آن‌چه‌ گفته‌ شد مي‌توان‌ پاسخ‌ اين‌ پرسش‌ را دريافت‌ که‌ آيا مي‌توان‌ براساس‌ الگوي‌ ديني، نظريه‌اي‌ فمينيستي‌ توليد کرد؟

اگر فمينيسم‌ را نه‌ صرفاً دفاع‌ از شخصيت‌ و حقوق‌ زنان، بلکه‌ نظريه‌اي‌ که‌ برابري‌ ميان‌ زن‌ ومرد را در عرصه‌هاي‌ مختلف‌ حيات‌ بشري‌ پي‌مي‌گيرد، بدانيم، در اين‌ صورت، ترکيب‌ ميان‌ «اسلام» و «فمينيسم» پارادوکسي‌ ايجاد ميکند که‌ جز با بازتفسير مجدد اسلام‌ براساس‌ آموزه‌هاي‌ غربي‌ و به‌ قيمت‌ تفسير به‌ رأيِ متون‌ ديني‌ و تحريف‌ در آن، قابل‌ رفع‌ نيست. البته‌ بازشناسي‌ متون‌ ديني‌ و استفاده‌ از ظرفيت‌هاي‌ نهفتهِ‌ دين‌ در دفاع‌ از زنان، به‌ معناي‌ پذيرش‌ مؤ‌لفه‌هاي‌ فرهنگ‌ بيگانه‌ و قبول‌ ادبيات‌ فمينيستي‌ در دفاع‌ از زنان‌ نيست.[8] براي‌ آشنايي‌ بيشتر با فمينيسم‌ اسلامي، ر.ک: رضا متمسک، «فمينيسم‌ اسلامي، واقعيت‌ها و چالش‌ها»، مجموعه‌ مقالات‌هم‌انديشي‌ بررسي‌ مسائل‌ و مشکلات‌ زنان؛ اولويت‌ها و رويکردها، ج‌ 1، ص‌ 251؛ نيره‌ توحيدي، همان، کنکاش، ش‌ 13، ص‌ 113، حامد شهيديان، «فمينيسم‌ اسلامي‌ و جنبش‌ زنان‌ ايران»، ايران‌ نامه، امريکا، سال‌ شانزدهم، ش‌ 4، ص‌ 623؛ هايده‌ مغيثي، «فمينيسم‌ پوپوليستي‌ و فمينيسم‌ اسلامي»، کنکاش، امريکا، ش‌ 13، ص‌ 89 و محمدرضا زيبايي‌نژاد و محمدتقي‌ سبحاني، درآمدي‌ بر نظام‌ شخصيت‌ زن‌ در اسلام‌ (چاپ‌ دوم: قم، دارالنور، 1381)، ص‌ 116

‌‌فمينيسم‌ به‌ مثابه‌ ايدئولوژي‌

فمينيسم‌ از نقد آغاز کرد، سپس‌ رنگ‌ مکاتب‌ مختلف‌ فلسفي‌ و اجتماعي، از جمله‌ مارکسيسم، سوسياليسم، اگزيستانسياليسم‌ و ليبراليسم‌ را به‌ خود گرفت، از اين‌رو فمينيسم‌ با اين‌ اشکال‌ مواجه‌ شده‌ است‌ که‌ پيش‌ از آن‌ که‌ نظريه‌اي‌ منسجم‌ در تحليل‌ وضعيت‌ زنان، ريشه‌يابي، هدف‌گذاري‌ و ارائه‌ راهکار باشد، اعتراضي‌ نسبت‌ به‌ وضعيت‌ حاکم‌ و مردانه‌ است. بنابراين، نمي‌توان‌ آن‌ را در شمار مکاتب‌ و نظريه‌هاي‌ علمي‌ قلمداد کرد.

چنين‌ اشکالي‌ البته‌ وارد به‌ نظر نمي‌رسد، چه‌ آن‌ که‌ بسياري‌ از نظريه‌ها و مکاتب‌ از نقد آغاز کرده‌اند. اصولاً در مسير تکامل‌ انديشه‌ها، نقد، نقطهِ‌ آغازين‌ راه‌ و مقدمه‌اي‌ براي‌ شکل‌گيري‌ و انسجام‌ ديدگاه‌هاست. بنابراين، بايد فمينيسم‌ را در شرايط‌ کنوني‌ آن‌ تحليل‌ کرد که‌ آيا از ويژگي‌هاي‌ يک‌ ايدئولوژي‌ و مکتب‌ فکري‌ برخوردار است‌ يا نه؟ به‌ عبارت‌ ديگر، ممکن‌ است‌ با قدري‌ تسامح‌ فمينيسم‌ موج‌ اول‌ را که‌ در ظاهر صرفاً جنبشي‌ اجتماعي‌ در دفاع‌ از حقوق‌ برابر و حق‌ رأي‌ زنان‌ است‌ را فاقد ويژگي‌هاي‌ يک‌ مکتب‌ فکري‌ دانست، اما ورود به‌ موج‌ دوم‌ با طرح‌ فلسفهِ‌ فمينيستي‌ و پس‌ از آن‌ با طرح‌ معرفت‌شناسي‌ فمينيستي، چنين‌ توهمي‌ را برطرف‌ مي‌سازد، گرچه‌ بر اين‌ باوريم‌ که‌ فمينيسم‌ نظريه‌اي‌ فاقد انسجام‌ دروني‌ و قدرت‌ تفسير پديده‌هاست. بديهي‌ است‌ که‌ ناکار آمد بودن‌ يک‌ نظريه، مطلبي‌ است‌ و اصرار بر عدم‌ وجود مکتب‌ فکري، مطلبي‌ ديگر.

برخي‌ مسئله‌ را از زاويه‌اي‌ ديگر مطرح‌ کرده‌اند. بسياري‌ از فمينيست‌ها معتقدند که‌ فمينيسم‌ صرفاً يک‌ جنبش‌ اجتماعي‌ است‌ نه‌ يک‌ ايدئولوژي.[9] ر.ک: نيره‌ توحيدي، «فمينيسم‌ اسلامي، چالشي‌ دموکراتيک‌ يا چرخشي‌ تئوکراتيک»، کنکاش، امريکا، ش‌ 13، پاييز 1376
به‌راستي‌ چرا فمينيست‌ها از ايدئولوژيک‌ دانستن‌ فمينيسم‌ طفره مي‌روند؟ ايدئولوژي‌ در معناي‌ رايج‌ آن‌ در غرب‌ که‌ در مکتب‌ مارکس‌ هم‌ فراوان‌ به‌ کار گرفته‌ شده، به‌ معناي‌ شعور يا وجدان‌ کاذب‌ است. به‌ اين‌ معنا که‌ شخص، مدعي‌ آگاهي‌ است، اما ناآگاهانه‌ واقعيت‌ را وارونه‌ جلوه‌ مي‌دهد. ايدئولوژي، چارچوبي‌ است‌ که شخص‌ سعي‌ ميکند تمامي‌ عينيّت‌ را در آن‌ چارچوب‌ تنگ، تحليل‌ نمايد. دور نماي‌ ايدئولوژي، مجموعه‌اي‌ از احکام‌ و ارزش‌گذاري‌ها و پيش‌داوري‌هاست‌ که‌ به‌ لحاظ‌ تجربي، اثبات‌ و ابطال‌ بر نمي‌دارد. ايدئولوژي‌ها به‌ ما کمک‌ ميکنند که‌ چگونه‌ تعارض‌ ميان‌ ذهن‌ و واقعيت‌ را با تحليل‌ غفلت‌ افزا از ميان‌ برداريم.[10] عبدالکريم‌ سروش، فربه‌تر از ايدئولوژي، موسسه‌ فرهنگي‌ صراط‌ (چاپ‌ ششم: مؤ‌سسه‌ فرهنگي‌ صراط، 1378)، ص‌ 79
با اين‌ تعريف، ايدئولوژيک‌ دانستن‌ فمينيسم، نوعي‌ تحقير و طعن‌ به‌ همراه‌ دارد که‌ فمينيست‌ها به‌ آن‌ رضايت‌ نمي‌دهند، حال‌ آن‌ که‌ مي‌توان‌ در کلام‌ و انديشهِ‌ آن‌ها به‌ وضوح‌ نگرش‌هاي‌ ايدئولوژيک‌ را به‌ معناي‌ مورد نظر يافت. فمينيست‌ها غالباً کوشيده‌اند با خلق‌ نظريهِ‌ فرهنگي‌ و اجتماعي‌ بودن‌ تفاوت‌ها و مظلوميت‌ تاريخي‌ زنان، تمامي‌ تفاوت‌هاي‌ رفتاري، ذهني، روحي‌ و حتي‌ اجتماعي‌ را در چارچوب‌ مفهوم‌ پدرسالاري‌ و مرد سالاري‌ تحليل‌ کنند و در زير چتر مبارزه‌ با ايدئولوژي‌ها به‌ اتخاذ مواضع‌ ايدئولوژيک‌ بپردازند.

اگر ايدئولوژي‌ را عبارت‌ از مکتبي‌ سازمان‌ يافته‌ و داراي‌ ارکان‌ مشخص‌ که‌ ارزش‌ها و آرمان‌ها را مي‌آموزد و موضع‌ انسان‌ را در برابر حوادث‌ و پرسش‌ها مشخص‌ ميکند و راهنماي‌ عمل، و تعيّن‌ بخش‌ مواضع‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ و اخلاقي‌ قرار مي‌گيرد، بدانيم، باز هم‌ نبايد در ايدئولوژيک‌ دانستن‌ فمينيسم‌ ترديد کرد. پرسش‌هاي‌ اساسي‌اي‌ که‌ فمينيسم‌ موج‌ دوم‌ خود را عهده‌ دار پاسخ‌ به‌ آن‌ مي‌داند، ناظر به‌ تعيين‌ نقطهِ‌ آرماني‌ براي‌ زنان، تحليل‌ فرودستي‌ آنان‌ و بيان‌ معادلهِ‌ دست‌يابي‌ به‌ وضعيت‌ مطلوب‌ است. فمينيسم‌ ميکوشد با طرح‌ يک‌ ديدگاه‌ جامع، تمامي‌ تحولات‌ اجتماعي‌ و تاريخي‌ زنان‌ را در دستگاه‌ فکري‌ خود تحليل، و بر اساس‌ آن‌ ديدگاه، تفسير نمايد.[11] ر.ک: جرج‌ ريتزر، نظريه‌هاي‌ جامعه‌شناسي‌ در دوران‌ معاصر، پيشين، ص‌ 417
فمينيست‌ها با وجود اختلافات‌ کم‌ و بيشِ خود کوشيده‌اند تا تصويري‌ از ارزش‌هاي‌ رفتاري، در خانه‌ و اجتماع‌ ارائه‌ دهند و نگرش‌ها را تصحيح‌ و نظام‌مند سازند.

اصرار فمينيست‌هاي‌ مسلمان‌ بر غير ايدئولوژيک‌ بودن‌ فمينيسم، گاه‌ به‌ اين‌ لحاظ‌ است‌ که‌ خود را از اتهام‌ انحراف‌ از ايدئولوژي‌ اسلامي‌ به‌ ايدئولوژي‌ فمينيستي‌ برهانند و نشان‌ دهند که‌ فمينيسم‌ صرفاً يک‌ خيزش‌ تاريخي‌ و اجتماعي‌ است‌ و از اين‌ انعطاف‌ برخوردار است‌ که‌ مي‌تواند خود را با هر مکتبي، از جمله‌ اسلام‌ وفق‌ دهد.[12] ر.ک: نيره‌ توحيدي، «فمينيسم‌ اسلامي، چالشي‌ دموکراتيک‌ يا چرخشي‌ تئوکراتيک»، کنکاش، امريکا، ش‌ 13، پاييز 1376، ص‌ 101
‌‌فمينيسم‌ يا فمينيسم‌ها

اختلافات‌ موجود ميان‌ نگرش‌هاي‌ فمينيستي‌ موج‌ دومي‌ در بيان‌ آرمان‌ها، تحليل‌ وضعيت‌ موجود و ارائه‌ راهبردها از يک‌سو، و انديشه‌هاي‌ موج‌ سومي‌ متأثر از نگرش‌هاي‌ پست‌ مدرنيستي‌ از ديگرسو، برخي‌ دانشوران‌ را به‌ اين‌ باور سوق‌ داده‌ است‌ که‌ استفاده‌ از واژهِ‌ مفرد «فمينيسم» براي‌ اشاره‌ به‌ تمامي‌ آن‌ها ناموجّه‌ مي‌نمايد و بايد از عنوان‌ «فمينيسم‌ها» سود جست.[13] ر.ک: رابرت‌ اِکلشال‌ و ديگران، مقدمه‌اي‌ بر ايدئولوژي‌هاي‌ سياسي، ص‌ 346
اين‌ بدان‌ معناست‌ که‌ از ديدگاه‌ آنان، گرايش‌هاي‌ فمينيستي‌ از حد جامعي‌ ميان‌ خود برخوردار نيستند. اين‌ نکته‌ مي‌تواند براي‌ فمينيست‌هاي‌ داخلي‌ خوشايند باشد، زيرا در پرتو آن‌ مي‌توانند براي‌ فمينيسم‌ اسلامي، ماهيتي‌ متمايز از ديگر انواع‌ فمينيسم‌ معرفي‌ کنند که‌ نبايد همسان‌ فمينيسم‌ غربي‌ با آن‌ برخورد کرد.

باوجود اين، مي‌توان‌ نقاط‌ اشتراک‌ مهمي‌ را در ميان‌ فمينيست‌ها باز جست. فمينيسم، در بستر فرهنگ‌ مدرن‌ غرب‌ پديد آمد و پيش‌انگاره‌هاي‌ خود را از آن‌ اخذ کرد. اعتقاد به‌ اومانيسم‌ و سکولاريسم، نقطهِ‌ مشترک‌ تمامي‌ ديدگاه‌هاي‌ فمينيستي‌ است، حتي‌ برخي‌ فمينيست‌هاي‌ اسلامي‌ که‌ پاي‌بندي‌ خود را به‌ آموزه‌هاي‌ وحياني‌ در حوزهِ‌ روابط‌ اجتماعي‌ اعلام‌ ميکنند، در مقام‌ عمل، به‌ گزينش‌ آراي‌ فقهي‌ مي‌پردازند؛ گزينشي‌ که‌ فاصلهِ‌ آن‌ها را با مرز برابري‌ به‌ حداقل‌ مي‌رساند. از سوي‌ ديگر، تقريباً تمامي‌ گرايش‌هاي‌ فمينيستي، نابرابري‌ حقوقي، اقتصادي‌ و سياسي‌ زن‌ و مرد را غيرطبيعي‌ و ناشي‌ از ناديده‌انگاري‌ يا ستم‌ عليه‌ آنان‌ مي‌دانند و از خانوادهِ‌ سنتي‌ و نقش‌هاي‌ مبتني‌ بر جنسيت‌ انتقاد ميکنند.

با اين‌ توضيحات‌ مي‌توان‌ تفسيري‌ از فمينيسم‌ ارائه‌ داد که‌ بر اکثريت‌ قريب‌ به‌ اتفاق‌ آنان‌ صادق‌ باشد: «دفاع‌ از حقوق‌ زنان، مبتني‌ بر انگارهِ‌ اومانيسم‌ و سکولاريسم، با تأکيد بر غير طبيعي‌ دانستن‌ نابرابري‌هاي‌ موجود، و حرکت‌ به‌ سمت‌ برابري‌ يا موقعيت‌ برتر زنان».

‌‌اخلاق‌ فمينيستي‌

‌‌اخلاق‌ فمينيستي‌ به‌ مجموعه‌اي‌ از مقوله‌هاي‌ اخلاقي‌ مربوط‌ به‌ زنان‌ گفته‌ مي‌شود که‌ به‌ طور خلاصه‌ مي‌توان‌ اين‌ مقوله‌ها را به‌ دو دسته‌ تقسيم‌ کرد: دسته‌اي، به‌ تبعيض‌ها و فشارهاي‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ اعمال‌شده‌ بر زنان‌ در طول‌ تاريخ‌ مي‌پردازد، و آراي‌ کساني‌ را که‌ معتقدند زنان‌ به‌ لحاظ‌ عقلاني، اجتماعي‌ و حتي‌ اخلاقي، تابع‌ مردان‌ هستند، نقد ميکند. از آنجا که‌ فمينيست‌ها معتقدند در حال‌ حاضر نيز نسبت‌ به‌ زنان‌ ظلم‌ و تبعيض‌ روا مي‌شود، هدف‌ اصلي‌ اخلاق‌ فمينيستي‌ را ارائه‌ ايدئولوژي‌ يا طرحي‌ براي‌ پايان‌ بخشيدن‌ به‌ ظلم‌ها و تبعيض‌هاي‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ عليه‌ زنان‌ اعلام‌ ميکنند.

دستهِ‌ ديگر از مقوله‌هاي‌ اصلي‌ اخلاق‌ فمينيستي‌ عمدتاً با دو ادعا سروکار دارد: ادعاي‌ نخست، آنکه‌ اخلاق‌ سنتي‌ مردمحور است، و ادعاي‌ دوم، آنکه‌ براساس‌ يک‌ جهان‌بيني‌ واحدِ زنانه‌ مي‌توان‌ به‌ يک‌ نظريه‌ ارزشي‌ دست‌ يافت.

دليل‌ فمينيست‌ها بر مرد محور بودن‌ اخلاق‌سنتي‌ اين‌ است‌ که‌ اين‌ اخلاق‌ براساس‌ روش‌هاي‌ رفتاري‌ و فعاليت‌هايي نظير فعاليت‌هاي‌ اقتصادي، سياسي‌ و حکومتي‌ که‌ به‌ طور سنتي‌ در اختيار مردان‌ بوده، سامان‌ يافته‌ و قواعد و قوانين‌ انعطاف‌ناپذير لازم‌ براي‌ تجارت‌ و سياست، الگوي‌ قواعد، قوانين، حقوق‌ و وظايف‌ اخلاقي‌ قرار گرفته‌اند، در حالي‌ که‌ زنان‌ به‌ طور سنتي‌ عهده‌دار خانه‌داري، شوهرداري‌ و نگه‌داري‌ و پرورش‌ فرزند بوده‌اند.

ذکر اين‌ نکته‌ شايسته‌ است‌ که‌ نويسندگان‌ فمينيست، رويکرد يکپارچه‌ و يکساني‌ به‌ اخلاق‌ نداشته‌اند، چنانکه‌ برخي‌ از آنان‌ صرفاً درصدد بوده‌اند که‌ شأن و توانايي‌ رشد اخلاقي‌ زنان‌ را اثبات‌ کنند و برخي‌ ديگر، با رويکردي‌ افراطي، در پي‌ ارائهِ‌ اخلاقي‌ زنانه‌ و اثبات‌ برتري‌ آن‌ بر اخلاق‌ سنتي‌ مردانه‌ بوده‌اند. به‌ عنوان‌ نمونه‌اي‌ از رويکرد نخست‌ مي‌توان‌ از فيلسوف‌ سياسي‌ بريتانيايي، خانم‌ مري‌ ولستون‌ کرافت[14] MARY WOLLSTONECRAFT
(1759 ـ 1796) نام‌ برد. او در کتاب‌ خود با نام‌ اثبات‌ حقوق‌ زن[15] A VINDICATION OF THE RIGHTS OF WOMEN
ضمن‌ انتقاد از پيش‌داوري‌هاي‌ سنتي‌ مردانه‌ درباره‌ سرشت‌ و نقش‌ اجتماعي‌ زنان، مي‌گويد: «عقل، مستلزم‌ عدالت‌ براي‌ نيمي‌ از انسان‌ها (زنان) است». به‌ نظر او نويسندگاني‌ نظير ژان‌ ژاک‌ روسو (1712 ـ 1778) معتقدند که‌ زنان‌ نمي‌توانند به‌ فضيلت‌ اخلاقي‌ واقعي‌ دست‌ يابند، زيرا به‌ لحاظ‌ عقلي‌ پايين‌تر از مردان‌ قرار دارند. امّا به‌ اعتقاد ولستون‌ کرافت‌ از آن‌جا که‌ به‌ زنان‌ از کودکي‌ چنين‌ تعليم‌ داده‌ مي‌شود که‌ آنان‌ به‌ لحاظ‌ عقلي‌ پايين‌تر از مردان‌ هستند، زنان‌ نيز چنين‌ حالتي‌ را از خود نشان‌ مي‌دهند. از اين‌ رو، راه‌حل‌ مشکل‌ اين‌ است‌ که‌ زنان‌ به‌ گونه‌اي‌ تربيت‌ شوند که‌ توانايي‌هاي‌ عقلي‌ خود را شکوفا سازند. آن‌گاه‌ چون‌ پيشرفت‌ فضيلت‌ اخلاقي، معلول‌ کارکرد عقل‌ است، زنان به‌ مثابه‌ موجوداتي‌ با شعور، کاملاً مي‌توانند به‌ فضايل‌ اخلاقي‌ دست‌ يابند.

امّا بسياري‌ از انديشه‌ورزان‌ فمينيست، به‌ برتري‌ برداشت‌ و رويکرد زنانهِ‌ اخلاق‌ معتقدند، براي‌ مثال‌ نل‌نودينگز[16] NEL NODDINGS، نويسندهِ‌ کتاب‌ اخلاق‌ از منظر زنان‌ مي‌گويد: فيلسوفان‌ سنتي‌ معتقد بودند که‌ به‌ لحاظ‌ اخلاقي، خوبي‌ زن‌ در اطاعت، سکوت‌ و خدمت‌ به‌ مردان‌ خلاصه‌ مي‌شود. به‌ نظر او و بسياري‌ از فيلسوفان‌ هم‌فکر او، نقش‌ سنتي‌ زن‌ که‌ عبارت‌ از مراقبت‌ از فرزند و همسر است، مي‌تواند مبناي‌ اخلاقي‌ مبتني‌ بر توجّه‌ و مراقبت‌ و مهرباني[17] CARE
قرار گيرد. ويژگي‌ اصلي‌ توجّه، مراقبت‌ و مهرباني، همان‌ مفهوم‌ مسيحي‌ از عشق‌ خالصانه‌ خدا به‌ بندگان[18] AGAPE
است. اين‌ دسته‌ از فمينيست‌ها بر تقدم‌ «نيازها بر حقوق، و عشق‌ و محبت‌ بر وظايف» تأکيد ميکنند و به‌ اعتقاد آنان‌ وظايف‌ مادرانه‌ بيشتر مستلزم‌ خلاقيّت‌ و جوشش‌ دروني‌ است‌ تا پيروي‌ کورکورانه‌ از قوانين. بنابراين، با استفاده‌ از تجربه‌ زنان‌ مي‌توان‌ الگويي‌ براي‌ نظريه‌ اخلاق‌ مبتني‌ بر توجّه‌ و مراقبت‌ خودجوش‌ به‌ ديگران‌ ارائه‌ کرد. براساس‌ اين‌ الگو، فاعل‌ اخلاقي‌ خود را از شرايط‌ و موقعيتي‌ که‌ بايد در آن‌ عمل‌ کند، جدا احساس‌ نميکند و براساس‌ توجه‌ و مهرباني، رفتار مي‌نمايد. به‌ گمان‌ اين‌ دسته‌ از فمينيست‌ها اين‌ چنين‌ اخلاقي‌ در مقابل‌ اخلاق‌ مرد محور سنتي‌ است‌ که‌ در آن، فاعل‌ اخلاقي‌ به‌ طور مکانيکي‌ وظايف‌ خود را انجام‌ مي‌دهد. از اين‌ رو گفته‌ مي‌شود رهيافت‌ فيلسوفان‌ اخلاق‌ فمينيست‌ به‌ اخلاق، بر توجّه‌ و مهرباني‌ به‌ ديگران‌ مبتني‌ است.

در غرب، رويکرد زنانه‌ به‌ اخلاق‌ يا اخلاق‌ فمينيستي، منتقدان‌ جدّي‌ دارد و بيشترِ انديشمنداني‌ که‌ در اين‌ حوزه‌ بحث‌ کرده‌اند، اين‌ رويکرد را سطحي‌ و درون‌ ناسازگار دانسته‌اند، براي‌ مثال‌ مايکل‌ لوين،[19] MICHEL LEVIN
فيلسوف‌ امريکايي‌ معاصر، در مقاله‌ خود با نام‌ «آيا اخلاق‌ زنانه‌ وجود دارد؟» مي‌گويد: نقدهاي‌ فمينيستي‌ بر اخلاق‌ سنتي، درون‌ ناسازگارند و اخلاق‌ زنانه‌ نمي‌تواند وجود داشته‌ باشد. لوين‌ نقد خود را با فهرست‌ ادعاهاي‌ اخلاق‌ فمينيستي‌ عليه‌ اخلاق‌ سنتي‌ آغاز ميکند و چنين‌ نتيجه‌ مي‌گيرد که‌ فمينيست‌هاي‌ طرفدار اخلاقِ زنانه، گرچه‌ الگوي‌ اخلاق‌ مردانه‌ را رد ميکنند، امّا خود براي‌ طراحي‌ اخلاق‌ زنانه، از همين‌ الگو و احکام‌ مطلق‌ آن‌ بهره مي‌گيرند. به‌ اعتقاد او فمينيست‌ها يا بايد به‌ نسبيت‌گرايي‌ اخلاقي‌ تن‌ دهند که‌ در اين‌ صورت‌ ديگر نمي‌توانند از برتري‌ اخلاق‌ زنانه‌ دم‌ زنند، يا از الگوي‌ اخلاق‌ سنتي‌ مردانه‌ که‌ قائل‌ به‌ احکام‌ مطلق‌ و ثابت‌ است، بهره‌ گيرند که‌ در اين‌ صورت‌ دچار تناقض‌ خواهند شد.

از ديگر نقاط‌ ضعف‌ اخلاق‌ فمينيستي‌ بي‌توجّهي‌ آن‌ به‌ کارکردها و خدمات‌ مثبت‌ اخلاق‌ سنتي‌ به‌ جامعه‌ بشري‌ است. به‌ هر تقدير، اخلاق‌ فمينيستي‌ از يک‌ سو تقريري‌ روشن‌ از اخلاق‌ مبتني‌ بر الگوي‌ مادري‌ را ارائه‌ نميکند و از ديگرسو همچون‌ هر نظريهِ‌ اخلاقي‌ به‌ تعميم‌ها و احکام‌ عام‌ نياز دارد که‌ فاقد آن‌ است.

‌‌الهيات‌ فمينيستي‌

‌‌الهيات‌ فمينيستي، در بستر فرهنگ‌ و الهيات‌ مسيحي‌ پديد آمده‌ و رشد کرده‌ است، از اين‌ رو بدون‌ درک‌ درستي‌ از الهيات‌ مسيحي، قابل‌ فهم‌ نيست. اين‌ رويکرد، مانند بسياري‌ موضوعات‌ جديد، بر پايه‌ نوع‌ نگرش‌ جهان‌ مسيحي‌ به‌ عالم‌ و آدم‌ شکل‌ گرفته‌ است‌ و با مفاهيم، ارزش‌ها و نگرش‌هاي‌ مسيحي، ارتباط‌ تنگاتنگي‌ دارد. اين‌ ارتباط‌ در زمينه‌ الهيات، جدي‌تر و گسست‌ناپذيرتر مي‌شود، به‌ طوري‌ که‌ مطرح‌ کردن‌ الهيات‌ فمينيستي‌ در فرهنگ‌ بودايي‌ يا فرهنگ‌ اسلامي، در شکل‌ فعلي‌اش‌ امکان‌پذير نيست‌ و نيازمند تغييرات‌ بنيادين‌ است. اين‌ سخن، به‌ معناي‌ ناديده‌ گرفتن‌ مشترکات‌ بسيار الهيات‌ مسيحي‌ و الهيات‌ اسلامي‌ نيست، بلکه‌ تأکيدي‌ است‌ بر موارد اختلاف‌ که‌ در پاره‌اي‌ از آن‌ها مواضعي‌ کاملاً متفاوت‌ در دو طرف‌ ايجاد ميکند. بنابراين، براي‌ فهم‌ بهتر الهيات‌ فمينيستي، لازم‌ است‌ ابتدا توضيحي‌ کوتاه‌ درباره‌ الهيات‌ مسيحي‌ بياوريم‌ و نيم‌ نگاهي‌ به‌ تفاوت‌هاي‌ الهيات‌ مسيحي‌ و الهيات‌ اسلامي‌ داشته‌ باشيم.

‌‌الهيات‌ مسيحي

‌‌در الهيات‌ مسيحي، همان‌ صفاتي‌ را به‌ خداوندمتعال‌ نسبت‌ مي‌دهند که‌ در الهيات‌ اسلامي‌ نسبت‌ داده‌ مي‌شود. خداوند متعال، واحد سرمدي‌ است‌ که‌ خالق‌ يگانه‌ تمام‌ هستي‌ است‌ و با قدرت‌ هميشگي‌ و جاودان، و علم‌ مطلق‌ خود بر همهِ‌ هستي، سيطره‌ دارد و خيرخواه‌ بندگان‌ است‌ و نيکان‌ را پاداش‌ مي‌دهد و بدکاران‌ و کافران‌ را به‌ دوزخ‌ مي‌سپارد و براي‌ هدايت‌ و نجات‌ بشر، پيامبران‌ را فرستاده‌ و نيک‌ و بد را به‌ انسان‌ها آموخته‌ است.

اين‌ مقدار از الهيات‌ مسيحي‌ براي‌ همه‌ پيروان‌ اديان‌ توحيدي قابل‌ فهم‌ است. مسئله‌ از آن‌جا آغاز مي‌شود که‌ يک‌ سلسله‌ مفاهيم‌ ديگر در کار مي‌آيد که‌ موجب‌ جدايي‌ راه‌ الهيات‌ مسيحي، از الهيات‌ اسلامي‌ مي‌شود. مفاهيمي، همچون‌ گناه‌ ذاتي‌ يا گناه‌ اوليه، حلول‌ و تجسد، تثليث، فديه، کليسا و مانند آن، مفاهيمي، خاص‌ مسيحيت‌ است‌ که‌ موجب‌ تمايز الهيات‌ مسيحي‌ از ساير اديان‌ توحيدي‌ مي‌شود.

بر اين‌ اساس، انسان‌ در گناه، زاده‌ مي‌شود زيرا نخستين‌ پدر و مادر او گناهي‌ کردند که‌ اثر آن‌ در سرشت‌ ابناي‌ بشر باقي‌ ماند و تا ابد هر فرزند آدمي، در اين‌ گناه، زاده‌ مي‌شود؛ گناهي‌ که‌ موجب‌ رانده‌ شدن‌ آدم‌ و حوا از بهشت‌ شد، و عامل‌ آن‌ گناه‌ را هم‌ «زن» معرفي‌ ميکنند.[20] ر.ک: کتاب‌ مقدس، سفر پيدايش، باب‌ سوم، آيه‌ 6 البته‌ سابقه‌ اين‌ نوع‌ نگاه‌ به‌ خطاي‌ آدم‌ و حوا، به‌ فرهنگ‌ يهودي‌ بازمي‌ گردد و در اين‌ موضوع، مسيحيت‌ و يهوديت، يکسان‌ مي‌انديشند، هر چند راه‌ رهايي‌ از اين‌ گناه‌ ذاتي‌ در هر يک‌ از دو دين، متفاوت‌ است.

اما در فرهنگ‌ اسلامي، چيزي‌ به‌ نام‌ گناه‌ اوليه‌ يا گناه‌ ذاتي، وجود ندارد و خطاي‌ آدم‌ و حوا، به‌ ابناي‌ آن‌ها سرايت‌ نميکند، هر چند اثر وضعي‌ آن، که‌ خروج‌ از بهشت‌ است، باقي‌ است. به‌ هر حال، اين‌ به معناي‌ گناه‌آلود بودن‌ انسان‌ نيست. هم‌چنين‌ عامل‌ خطاي‌ آدم، «زن» نيست، بلکه‌ شيطان‌ هر دو را فريب‌ داد و زن‌ و مرد با هم‌ فريب‌ خوردند.

يهوديان‌ راه‌ رهايي‌ از اين‌ گناه‌ ذاتي‌ را در «شريعت» يافته‌اند و معتقدند تنها با عمل‌ به‌ فرامين‌ الهي‌ که‌ در شريعت‌ موسي‌(ع) تجلي‌ يافته‌ است، امکان‌ رهايي‌ از اين‌ گناه‌ ذاتي‌ فراهم‌ مي‌شود. اما مسيحيان، عمل‌ به‌ شريعت‌ را نيز تلاش‌ گناه‌آلود بشر مي‌دانند، زيرا در هر حال، عملي‌ که‌ بشر انجام‌ دهد از ذات‌ گناه‌آلودي‌ است‌ که‌ هر عملي‌ را آلوده‌ مي‌سازد. بنابراين، راه‌ رهايي‌ را بايد بيرون‌ از خود بشر جست‌وجو کرد. از اين‌جا بود که‌ نياز به‌ دخالت‌ الهي‌ احساس‌ شد. خيرخواهي‌ و رحمانيت‌ خداوند، اقتضا ميکرد که‌ براي‌ نجات‌ بشر از اين‌ دام، خود دست‌ به‌ کار شود، از اين‌ رو، خود در موجودي‌ بشري‌ حلول‌ ميکند و به‌ تعبير ديگر، فرزند خود را در قالب‌ بشر، متجسد مي‌سازد تا بشر را از اين‌ گناه‌ ذاتي، پالوده‌ سازد.

مسيح‌ در انديشه‌ مسيحي، يک‌ موجود انساني‌ ـ الوهي‌ است؛ يعني‌ دو ذات‌ الهي‌ و انساني‌ دارد و هم‌ زمان‌ از صفات‌ متناقض‌ برخوردار است؛ هم‌ بي‌نهايت‌ است‌ و هم‌ متناهي، هم‌ قدرت‌ مطلق‌ دارد و هم‌ بنده‌اي‌ ضعيف‌ است، هم‌ مي‌داند و هم‌ نمي‌داند، هم‌ غني‌ است‌ و هم‌ محتاج‌ و.... از اين‌ جاست‌ که‌ دو مفهوم‌ متضاد تعالي‌ و تجسد الوهيت، پديد مي‌آيد و با هم‌ پذيرفته‌ مي‌شود. طبق‌ اين‌ مبنا خداوند، هم‌ متعالي‌ و منزه‌ از محدوديت‌هاي‌ عالم‌ ماده‌ است‌ و هم‌ متجسد است‌ و در محدوديت‌هاي‌ عالم‌ ماده‌ به‌ سر مي‌برد.

بدين‌ ترتيب، دو رکن‌ از ارکان‌ تثليث‌ شکل‌ مي‌گيرد؛ خداي‌ پدر و خداي‌ پسر. روح‌القدس‌ نيز به‌ عنوان‌ رکن‌ سوم‌ تثليث‌ و به‌ منظور تضمين‌ عصمت‌ کليسا و روحانيون‌ مسيحي‌ و تضمين‌ درستي‌ مسير حرکت‌ جامعهِ‌ مسيحي‌ تا ظهور مجدد مسيح، در آخرالزمان‌ تعبيه‌ مي‌شود و نقش‌ خداي‌ سوم‌ را بازي‌ ميکند.

سازوکار رهايشگري‌ مسيح، مفهوم‌ «فديه» را توليد کرد. خداوند، فرزند خود را بر صليب‌ قرباني‌ کرد تا به‌ نيابت‌ از بشر، فديه‌ گناه‌ ذاتي‌ او شود و هر کس‌ اين‌ فديه‌ را با ايمان‌ خود به‌ مسيح‌ بپذيرد، از رهايشگري‌ وي‌ بهره‌مند مي‌شود.

اين‌ انديشه‌هاي‌ خرافي‌ در تفکر اسلامي‌ پذيرفته‌ نيست. گناه‌ پدر را بر فرزند نوشتن، ناصواب‌ و غير عادلانه‌ است؛[21] «و لا تزر وازره وزر اخري و ان‌ تدع‌ مثقله الي‌ حملها لا يحمل‌ منه‌ شي و لو کان‌ ذا قربي؛ (فاطر (35) آيهِ‌ 18)
رهايي‌ از گناه‌ نيز جز با ايمان‌ و عمل‌ صالح‌ و تلاش‌ خالصانه‌ خودِ انسان، ممکن‌ نيست،[22] «الا تزر وازره‌ وزر اخري‌ و ان‌ ليس‌ للانسان‌ الاّ ما سعي‌ و ان‌ سعيه‌ سوف‌ يري‌ ثم‌ يجزيه‌ الجزاء الأ‌وفي؛ (نجم‌ (53) آيه‌هاي‌ 38 ـ 42) و سعي‌ و تلاش‌ هيچ‌ انساني‌ ناديده‌ گرفته‌ نمي‌شود؛[23] «و من‌ اراد الاخره‌ و سعي‌ لها سعيها و هو مؤ‌من‌ فاولئک‌ کان‌ سعيهم‌ مشکورا (اسراء (77) آيهِ‌ 19).
هيچ‌ فرد انساني‌ را نرسد که‌ ادعاي‌ الوهيت‌ کند، و مسيح‌ بنده‌ برگزيده‌ و پيامبر بزرگ‌ خداست، نه‌ فرزند او.[24] «ا انت‌ قلت‌ للناس‌ اتخذوني‌ و امي‌ الهين‌ من‌ دون‌ ا؛ (مائده‌ (5) آيهِ‌ 116)؛ «فلا تدع‌ مع‌ ا الهاً آخر فتکون‌ من‌ المعذبين؛ (شعراء (26) آيهِ‌ 213).
الهيات‌ مسيحي، «مار» (نماد شيطان‌ در کتاب‌ مقدس) و «زن» را موجوداتي‌ معرفي‌ ميکند که‌ منشاء شرارت‌اند و با همکاري‌ آن‌ دو و تسليم‌ شدن‌ زن‌ نسبت‌ به‌ اغواگري‌ شيطان، مصيبت‌ بر آدم‌ (مرد) باريدن‌ گرفت. زن، موجودي‌ درجه‌ دو است‌ که‌ به‌ تبع‌ مرد و براي‌ مرد و از دنده‌ چپ‌ او پديد آمد.[25] شايان‌ توجه‌ است‌ که‌ در اين‌جا به‌ مسائل‌ حقوقي‌ و اجتماعي‌ و مشکلاتي‌ که‌ براي‌ زنان‌ در جامعه‌ مسيحي‌ وجود دارد، وارد نمي‌شويم‌ و تنها به‌ بُعد نظري‌ و جهان‌شناختي‌ و اعتقادي‌ که‌ زيربناي‌ بسياري‌ از تفاوت‌هاي‌ اجتماعي‌ و حقوقي‌ شده‌ است، توجه‌ داريم.
امّا در اسلام به‌ لحاظ‌ اعتقادي‌ و نظري، هيچ‌ تفاوتي‌ ميان‌ زن‌ و مرد ديده‌ نشده‌ است؛ هر دو آنها به‌ يک‌ اندازه‌ انسانند، و در پيشگاه‌ خداوند، جايگاهي‌ برابر دارند،[26] «يا ايها الناس‌ انا خلقناکم‌ من‌ ذکر و انثي‌ و جعلناکم‌ شعوباً و قبائل‌ لتعارفوا ان‌ اکرمکم‌ عندا اتقيکم؛ (حجرات‌ (49) آيهِ‌ 13). راه‌ رستگاري‌ به‌ طور يکسان‌ براي‌ هر دو فراهم‌ است[27] «و من‌ يعمل‌ من‌ الصالحات‌ من‌ ذکر او انثي‌ و هو مؤ‌من‌ فاولي يدخلون‌ الجنه؛ (نساء (4) آيهِ‌ 124). و آيات‌ متعدد ديگر با همين‌ مضمون.
و بهشت‌ به‌ طور يکسان‌ به‌ هر دو تعلق‌ مي‌گيرد.[28] «وعد ا المؤ‌منين‌ و المؤ‌منات‌ جنات‌ تجري‌ من‌ تحتها الانهار خالدين‌ فيها؛ (توبه‌ (9) آيهِ‌ 72).
ناگفته‌ نماند که‌ رواياتي‌ مشهور به‌ اسراييليات‌ در جهان‌ اسلام‌ نيز وارد شده‌ است‌ که‌ از رسوبات‌ ذهني‌ يهوديانِ مسلمان‌ شده‌اي‌ است‌ که‌ داستان‌ جعل‌ حديث‌ به‌ دست‌ آنان‌ در جهان‌ اسلام، مشهور است. احاديث‌ نقل‌ شده‌ به‌ دست‌ اين‌ گروه، همان‌ روايات‌ اسراييلي‌ است‌ که‌ قرآن‌ آن‌ها را تأييد نکرده‌ و اعتباري‌ ندارند.

جنبش‌ دفاع‌ از حقوق‌ زنان، در سير پيشرفت‌ خود به‌ مرحله‌اي‌ رسيد که‌ خود را نيازمند بازنگري‌ در مباني‌ نظري‌ و عقيدتي‌ ديد، زيرا ريشه‌ بسياري‌ تبعيض‌ها را در نوع‌ نگرشي‌ که‌ در انديشه‌ يهودي‌ ـ مسيحي‌ نسبت‌ به‌ زن‌ وجود دارد، يافت‌ و چنان‌ که‌ گفتيم‌ اين‌ انديشه‌ در الهيات‌ وحيانيِ يهودي‌ ـ مسيحي‌ ريشه‌ دارد.

‌‌معرفت‌شناسي‌ فمينيستي‌

‌‌فمينيسم‌ به‌ عنوان‌ جنبشي‌ اجتماعي‌ ـ فلسفي‌ بر مباني‌ معرفت‌شناسيِ خاصي‌ تکيه‌ زده‌ است. طرفداران‌ اين‌ جنبش، اصول‌ معرفت‌شناسي‌ خاصي‌ را پذيرفته‌ و بر پايه‌ اين‌ اصول، ديدگاه‌هاي‌ خاصي‌ در باب‌ مسائل‌ اجتماعي، سياسي‌ و علوم‌ تجربي‌ اتخاذ کرده‌اند. از اين‌ نظر، بررسي‌ معرفت‌شناسي‌ فمينيستي، براي‌ فهم‌ ديدگاه‌هاي‌ طرفداران‌ فمينيسم‌ اهميت بنيادي‌ دارد و نگاهي‌ به‌ مباني‌ معرفت‌شناختي‌ آن‌ها مدخل‌ خوبي‌ براي‌ آشنايي‌ با موضع‌گيري‌هاي‌ فلسفي‌ ـ اجتماعي‌شان‌ است.

معرفت‌شناسي‌ يا نظريه‌ معرفت، شاخه‌اي‌ از فلسفه‌ است‌ که‌ از قديم‌ به‌ بررسي‌ سرشت‌ معرفت، اقسام‌ معرفت‌ و منابع‌ معرفت‌ و... پرداخته‌ است. معرفت‌ شناسان، از چيستي‌ معرفت‌ و شرايط‌ آن‌ بحث‌ کرده‌ و آراي‌ گوناگوني‌ در اين‌باره‌ مطرح‌ کرده‌اند. اين‌گونه‌ مباحث، از زمان‌ پيدايش‌ معرفت‌شناسي، همواره‌ مطرح‌ بوده‌ و اکنون‌ نيز معرفت‌شناسان‌ معاصر بر سر آن‌ها مناقشه‌ ميکنند. اين، جريان‌ معرفت‌شناسي‌ رسمي‌ بوده‌ است. در حقيقت، معرفت‌شناسي‌ فمينيستي، شورشي‌ عليه‌ اين‌ جريان‌ است‌ و بايد آن‌ را در سياق‌ نقد و رد معرفت‌شناسي‌ رسمي‌ فهميد. به‌ عبارت‌ ديگر، طرفداران‌ فمينيسم‌ با معرفت‌شناسي‌ رسمي‌ سر ستيز دارند و آراي‌شان‌ در مقايسه‌ با آن‌ قابل‌ فهم‌ و ارزيابي‌ است.

نقطه‌ آغاز معرفت‌شناسي‌ فمينيستي، طرح‌ مجددِ پرسش‌ از معرفت‌ با اندکي‌ تغيير است.

طرفداران‌ فمينيسم‌ پيش‌ از همه، بر اين‌ باورند که‌ به‌ جاي‌ طرح‌ پرسش‌ از چيستي‌ معرفت‌ و شرايط‌ آن، بايد پرسش‌ ديگري‌ مطرح‌ شود بدين‌ مضمون‌ که‌ «معرفت‌ چه‌ کسي‌ مورد نظر است؟» به‌ عبارت‌ ديگر، به‌ نظر آنان، به‌ جاي‌ پرسش‌ از خود معرفت‌ بايد از فاعل‌ شناسايي‌ پرسيد و به‌ اين‌ نکته‌ توجه‌ داشت‌ که‌ معرفت‌ چه‌ کسي‌ مورد نظر است؛ آيا معرفت‌شناسي‌ به‌ معرفت‌ مردان‌ نظر دارد يا معرفت زنان؟ زيرا به‌ نظر فمينيست‌ها جنسيت‌ در معرفت‌ تأثير دارد و پاسخ‌ اين‌ پرسش‌ که‌ «چه‌ کسي‌ معرفت‌ دارد؟» نسبت‌ به‌ اين‌ که‌ زن‌ باشد يا مرد، فرق‌ ميکند. از ديدگاه‌ فمينيسم‌ اگر چه‌ به‌ نظر مي‌رسد معرفت‌شناسيِ رسمي‌ با خود معرفت‌ کار دارد و نه‌ فاعل‌ شناسايي، ولي‌ در حقيقت، معرفت‌مردان‌ را بررسي‌ ميکند.

فمينيست‌ها به‌ تفاوت‌ جنس[29] SEX و جنسيت[30] GENDER قائل‌اند. اصطلاح‌ «جنس» بر تفاوت‌هاي‌ بيولوژيکي‌ مرد و زن‌ دلالت‌ دارد، اما «جنسيت» به‌ ويژگي‌هاي‌ شخصي‌ و رواني، ناظر است‌ که‌ اجتماع‌ آنها را تعيين‌ ميکند. هر جامعه‌اي‌ تصويري‌ خاص‌ از نقش‌ زن‌ و مرد دارد، مثلاً در اغلب‌ جوامع‌ با اين‌ تصور که‌ مردان‌ از زنان‌ قوي‌ترند، آن‌ها را براي‌ کارهاي‌ سختِ جسماني‌ مناسب‌تر مي‌دانند، ولي‌ براي‌ زنان، برخي‌ از شغل‌ها مانند پرستاري‌ و آموزگاري‌ را در نظر مي‌گيرند. به‌ هر حال، مردان‌ و زنان‌ از لحاظ‌ موقعيت‌ اجتماعي‌ متفاوت‌اند و غالباً چنين‌ تصور مي‌شود که‌ اين‌ تفاوت‌ها از تفاوت‌هاي‌ بيولوژيکي‌ مرد و زن‌ ناشي‌ مي‌شود و به‌ جنس‌ ارتباط‌ دارد. فمينيست‌ها گرچه‌ تا حدي‌ تأثير تفاوت‌هاي‌ بيولوژيکي‌ را مي‌پذيرند، ولي‌ بسياري‌ از تفاوت‌هاي‌ اجتماعي‌ را در گرو آن‌ نمي‌دانند و جنسيت‌ را معلول‌ مستقيم‌ جنس‌ به‌ حساب‌ نمي‌آورند. بنابراين، از نظر آن‌ها بسياري‌ از تصاويري‌ که‌ جامعه‌ از زنان‌ در برابر مردان‌ مي‌سازد به‌ تفاوت‌هاي‌ بيولوژيکي‌ آن‌ها بستگي‌ ندارد.

فمينيست‌ها در معرفت‌شناسي‌ هم‌ بر تأثير جنسيت‌ در معرفت، تأکيد دارند و بر اين‌ اساس‌ معتقدند که‌ بايد پرسش‌ از معرفت‌ را به‌ پرسش‌ از فاعل‌شناسايي‌ برگرداند و به‌ تأثير جنسيت‌ و عوامل‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ در بررسي‌ معرفت‌ توجه‌ کرد. اما در معرفت‌شناسي‌ رسمي، از نقش‌ جنسيت‌ و تأثير عوامل‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ غفلت‌ شده‌ است.

يکي‌ ديگر از ويژگي‌هاي‌ معرفت‌شناسي‌ رسمي‌ که‌ با طرح‌ نقش‌ جنسيت‌ منافات‌ دارد، فردگرايي[31] INDIVIDUALISM است. طبق‌ اين‌ ديدگاه، فاعل‌شناسايي، موجودي‌ مستقل‌ و مجزا از جامعه‌ و شرايط‌ اجتماعي‌ در نظر گرفته‌ مي‌شود که‌ در اثر تلاش‌هاي‌ خودش‌ به‌ تنهايي‌ به‌ معرفت‌ دست‌ مي‌يابد. در دوره‌ جديد، از ميان‌ فلاسفه‌ غرب‌ بيش‌ از همه‌ دکارت‌ چنين‌ معرفت‌شناسي‌اي‌ را مطرح‌ کرد. او به‌ طور روشي‌ در وجود همه‌ چيز شک‌ کرد و سپس‌ به‌ دنبال‌ راه‌ حلي‌ براي‌ شکاکيت‌ برآمد. دکارت‌ به‌ تأثير عوامل‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ در معرفت‌ توجهي‌ نداشت‌ و فاعل‌شناسايي‌ را در خلأ‌ و فارغ‌ از زمينه‌هاي‌ اجتماعي‌ در نظر مي‌گرفت‌ و آن‌گاه‌ به‌ اين‌ نکته‌ توجه‌ ميکرد که‌ آيا چنين‌ کسي‌ مبنايي‌ مطمئن‌ براي‌ معرفت‌ دارد يا نه. بسياري‌ از فلاسفه‌ غرب‌ بدين‌ معنا فردگرا بودند.[32] ALESSANDRA TANESINI, AN INTRODUCTION TO FEMINIST EPISTEMOLOGY(BLACKWELL,1999) P.40
فردگرايان، روش‌ خاصي‌ براي‌ بررسي‌ معرفت‌ دارند. به‌ نظر آن‌ها، براي‌ بررسي‌ معرفت‌ و دست‌يابي‌ به‌ آن‌ بايد عقل‌ و ذهن‌ را مستقل‌ از شرايط‌ و عوامل‌ اجتماعي‌ به‌ کار گرفت، آن‌گاه‌ جريان‌ شکل‌گيري‌ معرفت‌ و ارتباط‌ آن‌ را با جهان‌ خارج‌ سنجيد. اما فمينيست‌ها استقلال‌ معرفت‌ و عقل‌ و ذهن‌ بشر را از شرايط‌ اجتماعي‌ نمي‌پذيرند. به‌ عقيده‌ آن‌ها علاوه‌ بر شرايط‌ اجتماعي، احساسات‌ و عواطف‌ بشر هم‌ در عقل‌ و معرفت‌ تأثير دارد. برخي‌ از معرفت‌شناسان‌ معاصر نيز بر تأثير زمينه‌ و شرايط‌ اجتماعي‌ در معرفت‌ و روش‌ تحصيل‌ معرفت‌ تأکيد دارند. به‌ نظر آن‌ها، روش‌هايي‌ را که‌ مردم‌ براي‌ صورت‌ دادن‌ به‌ باورهايشان‌ به‌ کار مي‌گيرند از طريق‌ اجتماع‌ به‌ دست‌ مي‌آورند و شرايط‌ اجتماعي‌ است‌ که‌ به‌ آن‌ها مي‌آموزد کدام‌ روش‌ها را به‌ کار بگيرند. بنابراين، شرايط‌ اجتماعي‌ در باورهاي‌ افراد تأثير مي‌گذارند و در اين‌ امر، نقش‌ تعيين‌ کننده‌اي‌ دارند.

نکتهِ‌ ديگري‌ که‌ فمينيست‌ها بر آن‌ تأکيد دارند، تأثير دسته‌بندي‌ها، موقعيت‌ها و روابط‌ اجتماعي‌ در معرفت‌ است. جنسيت، يکي‌ از مهم‌ترين‌ مباني‌ دسته‌بندي‌هاي‌ اجتماعي‌ است. زن‌ و مرد از لحاظ‌ دسته‌بندي‌ اجتماعي‌ تفاوت‌هاي‌ عمده‌اي‌ دارند، از اين‌ رو در معرفت‌ آن‌ها هم‌ تفاوت‌هايي‌ وجود دارد. به‌ طور خلاصه، فمينيست‌ها دو ادعا دارند:

1. شرايط‌ اجتماعي، در معرفت‌ تأثير مي‌گذارد که‌ برخي‌ از فلاسفه‌ نيز در اين‌ ادعا با آن‌ها هم‌داستان‌اند.

2. جنسيت، جزء اين‌ شرايط‌ اجتماعي‌ است‌ و بنابراين‌ در معرفت‌ تأثير مي‌گذارد.

سخن‌ فمينيست‌ها از چند جهت، قابل‌ بررسي‌ است‌ و پرسش‌هايي‌ در اين‌باره‌ مطرح‌ مي‌شود که‌ عبارت‌اند از:

1. باتوجه‌ به‌ اين‌ که‌ واژهِ‌ تأثير، معاني‌ متفاوتي‌ دارد، مراد از تأثير شرايط‌ اجتماعي‌ در معرفت‌ چيست؟

2. آيا همه‌ شرايط‌ اجتماعي‌ در معرفت، تأثير مي‌گذارند يا نه، تنها برخي‌ از آن‌ها اثر گذارند؟

3. به‌ چه‌ دليل‌ جنسيت‌ هم‌ جزء اين‌ شرايط‌ تأثيرگذار در معرفت‌ است؟ به‌ عبارت‌ ديگر، آيا دليلي‌ وجود دارد که‌ تأثير کلي‌ يا جزيي‌ جنسيت‌ را در معرفت‌ نشان‌ دهد؟

بديهي‌ است‌ پاسخ‌ به‌ هر يک‌ از پرسش‌هاي‌ ياد‌شده، ما را هرچه‌ بيشتر با ديدگاه‌ فمينيست‌ها آشنا ميکند. لذا به‌ اختصار هر يک‌ از آن‌ها را بررسي‌ ميکنيم.

‌‌يک. معناي‌ تأثير و شرايط‌ اجتماعي‌ در معرفت‌

‌‌معرفت‌شناسان‌ دربارهِ‌ معناي‌ تأثير شرايط‌ اجتماعي‌ در معرفت، سخنان‌ متفاوتي‌ دارند:

1. برخي‌ گفته‌اند: مراد اين‌ است‌ که‌ فاعل‌ شناسايي‌ به‌ تنهايي‌ به‌ معرفت‌ دست‌ نمي‌يابد، بلکه‌ براي‌ دست‌يابي‌ به‌ معرفتي‌ مطمئن، بايد با ديگر اعضاي‌ اجتماع‌ که‌ با او در زمينه‌ مورد نظر فعاليت‌ ميکنند، ارتباط‌ برقرار کند و در جريان‌ اين‌ روابط‌ اجتماعي‌ است‌ که‌ معرفت‌ متولد مي‌شود. علاوه‌ بر اين، براي‌ ارزيابي‌ معرفت‌ نيز مي‌توان‌ از شرايط‌ اجتماعي‌ بهره‌ گرفت. براين‌ اساس، افراد گوناگون‌ اجتماع‌ علمي، يک‌ ايده‌ را نقّادي‌ ميکنند و نهايتاً به‌ معرفتي‌ مطمئن‌ دست‌ مي‌يابند.

2. از نظر برخي‌ ديگر، تأثير شرايط‌ و زمينه‌هاي‌ اجتماعي‌ بدين‌ معناست‌ که‌ جامعه، روش‌هاي‌ تحصيل‌ معرفت‌ را ابداع‌ ميکند و به‌ اعضايش‌ مي‌آموزد.

3. برخي‌ هم، رابطه‌ علّي‌ ميان‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و دست‌يابي‌ به‌ معرفت‌ را مطرح‌ کرده‌اند.

هر يک‌ از اين‌ تعابير و نيز تعابير ديگري‌ که‌ در اين‌ زمينه‌ هست‌ نتايج‌ گوناگوني‌ دارند که‌ پرداخت‌ به‌ آن‌ها مجال‌ وسيعي‌ مي‌طلبد، ولي‌ توجه‌ به‌ اين‌ نکته‌ لازم‌ است‌ که‌ هيچ‌ يک‌ از تعابير فوق، نشان‌ نمي‌دهد که‌ محتواي‌ معرفت‌ را هم‌ افراد اجتماع‌ مي‌سازند، در حالي‌ که‌ زمينه‌ و شرايط‌ اجتماعي، دست‌يابي‌ به‌ معرفتي‌ هماهنگ‌ با واقع‌ را امکان‌پذير مي‌سازد.

‌‌دو. تأثير کلي‌ يا جزيي‌ شرايط‌

‌‌معرفت‌شناسان‌ در اين‌ باره‌ که‌ همه‌ شرايط‌ اجتماعي‌ در معرفت‌ تأثير مي‌گذارند يا برخي‌ از آن‌ها، نيز اختلاف‌ نظر دارند. برخي‌ همه‌ شرايط‌ اجتماعي‌ را در دست‌يابي‌ به‌ معرفت، مؤ‌ثر مي‌دانند و بعضي‌ هم‌ تنها بر تأثير برخي‌ از اين‌ شرايط‌ تأکيد دارند. به‌ عنوان‌ مثال، کساني‌ که‌ رابطه‌ علّي‌ را ميان‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و حصول‌ معرفت‌ مي‌پذيرند، همهِ‌ شرايط‌ را مؤ‌ثر نمي‌دانند، زيرا همه‌ شرايط، نقش‌ علّي‌ ندارند. از اين‌ گذشته، عوامل‌ مختلفي‌ در شکل‌گيري‌ باورها و معارف‌ فرد دخيل‌اند که‌ شرايط‌ اجتماعي، تنها بخشي‌ از آن‌ها را تشکيل‌ مي‌دهند. به‌ عنوان‌ نمونه، حالات‌ رواني‌ اشخاص‌ در چگونگي‌ معرفت‌ و قابل‌ اعتماد بودن‌ آن‌ تأثير دارد، در صورتي‌ که‌ اين‌ حالات‌ با شرايط‌ و زمينه‌ اجتماعي‌ تفاوت‌ دارند.

‌‌سه. تأثير جنسيت‌ در معرفت‌

‌‌اگرچه‌ فمينيست‌ها پاره‌اي‌ از موارد معرفت‌ را مطرح‌ کرده‌اند که‌ تأثير جنسيت‌ در آن‌ها مشهود است، ولي‌ ادعاي‌ کلي‌ آن‌ها را اثبات‌ نميکند. آن‌ها در تشريح‌ ديدگاه‌ خود اين‌ نکته‌ را خاطرنشان‌ کرده‌اند که‌ در جامعه، مذکر و مؤ‌نث‌ بودن‌ به‌ عنوان‌ دو قطب‌ مقابل‌ تلقي‌ مي‌شود و پسران‌ از لحاظ‌ فرهنگي‌ تحت‌ فشار قرار مي‌گيرند تا هم‌ ذکوريت‌ خود را به‌ گونه‌اي‌ رشد دهند و هم‌ هرگونه‌ نشانه‌اي‌ از جنس‌ مؤ‌نث‌ در آن‌ها پاک‌ و محو شود. از سوي‌ ديگر، پسران، احساس‌ استقلال‌ شديدي‌ را در خود مي‌پرورانند و رشد معرفتي‌شان‌ با رشد استقلال‌ شخصي‌ آن‌ها مرتبط‌ است. آن‌ها با جدا کردن‌ خود از محيط‌ و جنس‌ مقابل، واقعيت‌ را امري‌ خارج‌ از خود مي‌يابند. به‌ هر صورت‌ معرفت‌ مردانه، معرفتي‌ است‌ که‌ در آن‌ استقلال، حاکم‌ است‌ و چنين‌ گمان‌ مي‌رود که‌ جنسيت‌ در آن‌ تأثير ندارد و فردگرايي‌ نتيجه‌ آن‌ مي‌باشد، حال‌ آن‌ که‌ اين، محصول‌ استقلال‌ از جنس‌ مؤ‌نث‌ است‌ که‌ در اثر تربيت‌ در آن‌ها ايجاد شده‌ است.

البته‌ سخن‌ فوق‌ از اين‌ جهت‌ نيز قابل‌ نقد است‌ که‌ حتي‌ اگر بپذيريم‌ جامعه، کودکان‌ پسر را چنين‌ تربيت‌ ميکند که‌ خود را مستقل‌ ببينند، باز اين‌ دليل‌ نمي‌شود که‌ آن‌ها جهان‌ خارج‌ را مستقل‌ از خود بدانند و اين‌ تأثير جنسيت‌ در معرفت‌ باشد. ميان‌ اين‌ دو امر، يعني‌ استقلال‌ از زنان‌ و استقلال‌ واقعيت‌ از فاعل‌ شناسايي، ارتباطي‌ منطقي‌ در کار نيست‌ و نمي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ که‌ مفهوم‌ استقلال‌ واقعيت‌ هم‌ در اثر جنسيت‌ شکل‌ گرفته‌ است.

‌‌اهميت‌ ديدگاه‌ در معرفت‌شناسي‌ فمينيستي‌

بحث‌ ديگري‌ که‌ فمينيست‌ها بر آن‌ تکيه‌ دارند اهميت‌ ديدگاه[33] STANDPOINT در معرفت‌ است. وقتي‌ ما از منظرها و زواياي‌ متفاوتي‌ به‌ اشيا مي‌نگريم، تصاوير مختلفي‌ از آن‌ها به‌ دست‌ مي‌آوريم. طرفداران‌ فمينيسم‌ مي‌گويند زنان‌ و مردان‌ از زواياي‌ متفاوتي‌ به‌ واقعيت‌ مي‌نگرند، لذا ديدگاه‌ آن‌ها نسبت‌ به‌ واقعيت، با يکديگر متفاوت‌ است. آن‌ها هم‌چنين‌ ادعا ميکنند که‌ نه‌ تنها ديدگاه‌ و منظر زنان‌ نسبت‌ به‌ مردان‌ متفاوت‌ است، بلکه‌ اين‌ منظر، امتيازي‌ ويژه‌ و مزيتي‌ خاص‌ بر منظر و ديدگاه‌ مردان‌ دارد.

بنابر اين، معرفت‌شناسيِ ناظر به‌ ديدگاه‌ (معرفت‌شناسي‌ فمينيستي) چند مؤ‌لفه‌ دارد:

1. معرفت، محصول‌ منظر و زاويه‌اي‌ خاص‌ است.

2. منظرِ زنان‌ نسبت‌ به‌ منظر مردان، متفاوت‌ است.

3. منظر زنان‌ از لحاظ‌ معرفت‌شناختي‌ نسبت‌ به‌ منظر مردان، تفوق‌ و امتياز دارد.[34] 138 – 139 ALESSANDRA TANESINI, OP.SIT. P
مفهوم‌ «ديدگاه» براي‌ نخستين‌ بار در ميان‌ مارکسيست‌ها مطرح‌ شد. مارکس[35] MARX قائل‌ بود که‌ طبقات‌ مختلف‌ اجتماعي‌ موقعيت‌هاي‌ گوناگوني‌ دارند و همين‌ امر موجب‌ مي‌شود که‌ آن‌ها ديدگاه‌ها و منظرهاي‌ متفاوتي‌ نسبت‌ به‌ واقعيت‌ داشته‌ باشند. به‌ عبارت‌ ديگر، موقعيت‌هاي‌ مختلفي‌ که‌ طبقات‌ گوناگون‌ دارند، منظرهاي‌ آن‌ها را نسبت‌ به‌ واقعيت‌ شکل‌ مي‌دهد و فهم‌ آن‌ها را از واقعيت‌ متفاوت‌ ميکند. اين‌ منظرها نه‌ تنها از نظر محتوا، بلکه‌ از لحاظ‌ دقت‌ نيز تفاوت‌ دارند. بنابراين، فهم‌ طبقه‌ کارگر از جامعه، بهتر از فهم‌ ديگر طبقات‌ از آن‌ است. از اين‌ رو، مارکس‌ هم‌ به‌ تأثير منظر و ديدگاه‌ در معرفت‌ اعتقاد داشت‌ و هم‌ براي‌ فهم‌ از يک‌ منظر، امتيازي‌ ويژه‌ قائل‌ بود.

معرفت‌ به‌ نظر مارکس‌ از طريق‌ درگيري‌ فعّال‌ با واقعيت‌هاي‌ اجتماعي‌ و طبيعي‌ متولد مي‌شود. به‌ عبارت‌ دقيق‌تر، فهم‌ جهان‌ طبيعت‌ يا اجتماع‌ از کار افراد ناشي‌ مي‌شود و به‌ اين‌ امر مربوط‌ مي‌شود که‌ آن‌ها با فرايند توليد چگونه‌ درگير شده‌اند. در نظام‌ سرمايه‌داري، تقسيم‌ کار به‌ نحو خاصي‌ صورت‌ گرفته‌ است‌ و کار عقلي‌ در اين‌ نظام، جايگاه‌ اقتصادي‌ ويژه‌اي‌ دارد و تنها افرادي‌ که‌ کار عقلي‌ انجام‌ مي‌دهند آفرينندگان‌ معرفت‌اند و حال‌ آن‌ که، معرفت‌ کارگران، يعني‌ کساني‌ که‌ کار بدني‌ و فيزيکي‌ انجام‌ مي‌دهند در اين‌ نظام، جايگاهي‌ ندارد. در مقابل، فهم‌ کارگران‌ از واقعيت‌ اجتماعي، دقيق‌تر از فهم‌ ديگران است، زيرا از فعاليت‌هاي‌ عملي‌ آن‌ها ناشي‌ مي‌شود.[36] ALESSANDRA TANESINI, OP.SIT
برخي‌ از فمينيست‌ها مانند نانسي‌ هارتسوک[37] NANCY HARTSOCK و هيلاري‌ رُز[38] HILARY ROSE به‌ حق، اخلاف‌ مارکس‌ هستند و همين‌ مدل‌ معرفت‌شناسي‌ را نسبت‌ به‌ زنان‌ به‌ کار گرفته‌اند. آن‌ها به‌ اين‌ نکته‌ اشاره‌ کرده‌اند که‌ تقسيم‌ کار از لحاظ‌ اجتماعي‌ براي‌ زنان‌ و مردان‌ يکسان‌ نيست‌ و زنان‌ در حاشيهِ‌ فعاليت‌هاي‌ اجتماعي‌ قرار دارند و همين‌ امر سبب‌ شده‌ است‌ که‌ منظر آن‌ها نسبت‌ به‌ واقعيت‌هاي‌ اجتماعي، منظري‌ ويژه‌ و ممتاز گردد. البته‌ فمينيست‌ها بر مارکس‌ خرده‌ گرفته‌اند که‌ او به‌ نقش‌ جنسيت‌ در معرفت‌ توجه‌ نداشته‌ و به‌ جاي‌ آن‌ به‌ نقش‌ طبقات‌ اجتماعي‌ تأکيد کرده‌ است. به‌ نظر مارکس، طبقه‌ کارگر در حاشيهِ‌ نظام‌ سرمايه‌داري‌ قرار گرفته‌ است‌ و حفظ‌ اين‌ نظام، منفعتي‌ را عايد اين‌ طبقه‌ نمي‌سازد، لذا چون‌ معايب‌ آن‌ را ندارد به‌ معرفتي‌ ممتاز دسترسي‌ پيدا ميکند. طرفداران‌ فمينيسم‌ هم‌ مي‌گويند که‌ در نظام‌ تقسيم‌ کار موجود، زنان‌ در حاشيه‌ قرار داشته‌ و حفظ‌ اين‌ نظام، سودي‌ براي‌ آنان‌ ندارد. از اين‌ جهت، آنان‌ در جايگاهي‌ ويژه‌ قرار دارند و از منظري‌ ممتاز به‌ واقعيت‌ مي‌نگرند.[39] ALESSANDRA TANESINI, OP.SIT.P 140
برخي‌ ديگر، راه‌ متفاوتي‌ را براي‌ نشان‌ دادن‌ امتيازِ منظر و ديدگاه‌ زنان‌ برگزيده‌اند. اين‌ گروه‌ معتقدند زنان‌ در نظام‌ توليد اجتماعي، جايگاهي‌ ويژه‌ دارند. آنان‌ براي‌ توليد کالاهاي‌ مورد نظر، فعاليت‌هاي‌ بيشتري‌ انجام‌ مي‌دهند و فعاليت‌هاي‌ آن‌ها تفاوت‌ ساختاري‌ با فعاليت‌هاي‌ مردان‌ دارد. حتي‌ زنان‌ خانه‌دار نسبت‌ به‌ مردان، وقت‌ بيشتري‌ را صرف‌ کار ميکنند. زنان‌ شاغل‌ هم‌ عموماً فعاليت‌هاي‌ متفاوتي‌ دارند. در نتيجه، نحوه‌ زندگي‌ زنان‌ با نحوه‌ زندگي‌ مردان‌ تفاوت‌ دارد. هم‌چنين، آن‌ها تجارب‌ متفاوتي‌ دارند و تفاوت‌ تجربه‌ آن‌ها با تجارب‌ مردان‌ باعث‌ مي‌شود که‌ جهان‌ و حقايق‌ اجتماعي‌ را به‌ گونه‌اي‌ متفاوت‌ بفهمند.

تقريرهاي‌ ديگري‌ هم‌ براي‌ امتياز ديدگاه‌ زنانه‌ وجود دارد. براي‌ نمونه، دسته‌ سومي‌ گفته‌اند تجارب‌ زنانه‌ از لحاظ‌ معرفتي‌ از اين‌ جهت‌ ارزشمند است‌ که‌ آن‌ها از موقعيتي‌ دوگانه‌ برخوردارند: از سويي، موقعيت‌ آن‌ها حاشيه‌اي‌ است‌ و از سوي‌ ديگر، موقعيت‌ آن‌ها محوري‌ و اصلي‌ است. موقعيت‌ محوري‌ زنان‌ به‌ اين‌ دليل‌ است‌ که‌ آن‌ها کارهايي‌ انجام‌ مي‌دهند که‌ براي‌ حفظ‌ نظام‌ پدرسالارانه‌ ضروري‌ است. به‌ عنوان‌ نمونه‌ آن‌ها کارهايي‌ در خانه‌ انجام‌ مي‌دهند که‌ پدر محبوبيت‌ و احترام‌ بيشتري‌ داشته‌ باشد. اما از آن‌ جا که‌ زنان‌ درون‌ نظامِ رايج‌ کار، محور قدرت‌ به‌ حساب‌ نمي‌آيند، موقعيت‌ آن‌ها در حاشيه‌ قرار دارد. آن‌ها هم‌ نقش‌ دروني‌ دارند و هم‌ نقش‌ بيروني، از اين‌ جهت‌ که‌ به‌ حفظ‌ نظام‌ پدرسالاري‌ کمک‌ مي‌رسانند نقش‌ دروني‌ دارند، و از اين‌ جهت‌ که‌ در حاشيه‌ قرار گرفته‌ و محور قدرت‌ نيستند، نقش‌ بيروني‌ دارند. زنان، نقش‌ اجتماعي‌ دوگانه‌اي‌ دارند، در نتيجه‌ تجارب‌ آن‌ها واقعيات‌ را دقيق‌تر از تجارب‌ مردانه، منعکس‌ مي‌سازد. زنان‌ تجربه‌اي‌ مستقيم‌ از امور نامشهود براي‌ مردان‌ دارند. مردان‌ نمي‌توانند به‌ نقش‌ دوگانهِ‌ آن‌ها پي‌ ببرند و دريابند که‌ آن‌ها چگونه‌ نظام‌ مردسالاري‌ را حفظ‌ ميکنند. تجربه‌ آن‌ها از اين‌ جهت‌ دقت‌ و عمق دارد که‌ امور نامشهود براي‌ مردان‌ را منعکس‌ مي‌سازد. اسميت[40] SMITH جزو اين‌ دستهِ‌ سوم‌ است.[41] ALESSANDRA TANESINI, OP.SIT. PP 141 ـ 142
‌‌فمينيسم‌ و علم‌

‌‌يکي‌ از مباحثي‌ که‌ طرفداران‌ فمينيسم‌ در سال‌هاي‌ اخير به‌ تفصيل‌ به‌ آن‌ پرداخته‌اند، تحليل‌ فلسفي‌ علم‌ به‌ عنوان‌ پديده‌اي‌ بشري‌ و الگوي‌ معرفت‌ است. آن‌ها ذيل‌ اين‌ بحث، پرسش‌هايي‌ را از اين‌ قبيل‌ مطرح‌ کرده‌اند: آيا علم‌ واقعاً مي‌تواند الگوي‌ معرفت‌ بشري‌ باشد؟ علم‌ و معرفت‌ علمي‌ به‌ چه‌ معنايي‌ پديده‌اي‌ بشري‌ است؟ آيا جنسيت، مانند بسياري‌ از شرايط‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ در علم‌ تأثير دارد؟ آن‌ها با پرداختن‌ به‌ اين‌ پرسش‌ها مکتب‌ خاصي‌ را در فلسفهِ‌ علم‌ تاسيس‌ کرده‌اند و ايده‌هايي‌ را پرورانده‌اند که‌ تأثير زيادي‌ در ديگر مباحث‌ دارد.

ادّعاي‌ اصلي‌ فمينيست‌ها در اين‌ زمينه‌ اين‌ است‌ که‌ علم‌ جديد حقيقتاً محصول‌ عقل‌ مردانه‌ است‌ و اگر قرار بود آن‌ را عقل‌ زنانه‌ به‌ بار آورد سرنوشت‌ اين‌ علم‌ به‌ گونه‌اي‌ ديگر رقم‌ مي‌خورد. معرفت‌ علمي‌ مانند هر نوع‌ معرفت‌ ديگري‌ از اين‌ قاعده‌ مستثنا نيست‌ که‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ و بالاتر از همه، جنسيت‌ در آن‌ تأثير دارد. علم، کانال‌ ساده‌ و بدون‌ رنگ‌ نسبت‌ به‌ حقايق‌ نيست. اين‌ کانال، کانالي‌ است‌ که‌ مردان‌ ساخته‌اند. ادبيات‌ علم، ادبيات‌ مرد محور و نژاد پرست‌ بوده‌ است.

تشريح‌ اين‌ نکته‌ که‌ چگونه‌ ممکن‌ است‌ جنسيت‌ در علم‌ تأثير داشته‌ باشد مي‌تواند ديدگاه‌ فمينيست‌ها را روشن‌ سازد. به‌ طور کلي‌ از ديدگاه‌ فمينيست‌ها جنسيت‌ مي‌تواند از راه‌هاي‌ گوناگون‌ در علم‌ تأثير داشته‌ باشد:

1. جنسيت‌ در وهلهِ‌ نخست، ممکن‌ است‌ در برخي‌ از خطوط‌ و روش‌هاي‌ پژوهش‌ علمي‌ تأثير داشته‌ باشد و دانشمند را در جهت‌ خاصي‌ سوق‌ دهد، مثلاً مي‌توان‌ به‌ تحقيقات‌ راجع‌ به‌ پايه‌ زيست‌شناختي‌ هوش‌ اشاره‌ کرد. اغلب‌ دانشمندان‌ به‌ دنبال‌ پي‌ بردن‌ به‌ اين‌ امر هستند که‌ مردان‌ از زنان‌ و يا سفيدپوستان‌ از سياه‌پوستان، هوش‌ بيشتري‌ دارند. ادبيات‌ راجع‌ به‌ اين‌ مسئله‌ غالباً جنسيت‌ محور و نژادپرستانه‌ بوده‌ است. نتايج‌ اين‌ تحقيقات‌ هم‌ ترديدآميز است، زيرا اين‌ تحقيقات‌ در فضايي‌ شکل‌ گرفته‌ که‌ همواره‌ مردان‌ برتر از زنان‌ و يا سفيدپوستان‌ برتر از سياه‌ پوستان‌ به‌ شمار آمده‌اند.

2. جنسيت‌ و ديگر عوامل‌ مي‌توانند در پاسخ‌هاي‌ مسائل‌ مطرح‌ در علم‌ نيز تأثير بگذارند، مثلاً مي‌توانند به‌ صور مختلفي‌ در چگونگي‌ تقرير و فرمول‌بندي‌ فرضيه‌ها تاثير بگذارند. دانشمندان‌ عموماً پيش‌فرض‌هايي‌ دارند و اين‌ پيش‌فرض‌ها در فرضيه‌هايي‌ که‌ برمي‌گزينند تأثير دارد.

3. جنسيت‌ و نژادپرستي‌ ممکن‌ است‌ در تأييد فرضيه‌هاي‌ مورد بحث‌ نيز دخيل‌ باشند. در مورد قبل، جنسيت‌ در صورت‌بندي‌ و چگونگي‌ بيان‌ فرضيه‌ها و گزينش‌ فرضيهِ‌ مورد نظر تأثير داشت، ولي‌ در صورت‌ اخير در تأييد و نحوهِ‌ اثبات‌ آن‌ها مؤ‌ثر است. دانشمندان‌ معمولاً به‌ کمک‌ تعدادي‌ شواهد، فرضيه‌هاي‌ خود را اثبات‌ ميکنند. گاهي‌ ممکن‌ است‌ برخي‌ از شواهد مرتبط، از ديدهِ‌ آن‌ها پنهان‌ بماند يا به‌ آن‌ها دست‌رسي‌ نداشته‌ باشند، مثلاً دانشمندان‌ براي‌ آزمودن‌ فرضيه‌هايشان‌ نمونه‌هاي‌ مختلفي‌ را بررسي‌ ميکنند. گاهي‌ ممکن‌ است‌ که‌ زنان‌ را جزء اين‌ موارد به‌ حساب‌ نياورند. به‌ عنوان‌ نمونه، وقتي‌ تأثير استعمال‌ آسپرين‌ را در جلوگيري‌ از حمله‌هاي‌ قلبي‌ بررسي‌ ميکنند، به‌ زنان‌ توجهي‌ نداشته‌ باشند.

4. گاهي‌ جنسيت‌ در گزينش‌ مسائل‌ علمي‌ که‌ به‌ تبيين‌ يا بررسي‌ نيازمندند تأثير دارد. معمولاً دانشمندان‌ مسائلي‌ را براي‌ تبيين‌ برمي‌گزينند که‌ توجه‌ آن‌ها را جلب‌ ميکند، جنسيت‌ مي‌تواند در تعيين‌ اين‌ مسائل، نقش‌ داشته‌ باشد.[42] ALESSANDRA TANESINI , AN INTRODUCTION TO FEMINIST EPISTEMOLOGIES (BLACKWELL, 1999), PP 66 ـ 68
يکي‌ از مسائل‌ فلسفي‌ راجع‌ به‌ علم، تعيين‌ وجه‌ تمايز علم‌ از غير علم‌ است. شيوهِ‌ تحصيل‌ معرفت‌ در علم‌ با ديگر زمينه‌ها متفاوت‌ است. به‌ نظر طرفداران‌ فمينيسم، فلاسفه‌ اين‌ وجه‌ تمايز را به‌ گونه‌اي‌ تقرير کرده‌اند که‌ زنان‌ را از محدودهِ‌ فعاليت‌هاي‌ علمي‌ کنار مي‌گذارد. آن‌ها مثال‌هاي‌ فراواني‌ را براي‌ نشان‌ دادن‌ ادعاهاي‌ فوق‌ پيش‌ کشيده‌اند.

‌‌رابطه‌ علم‌ و ارزش‌

‌‌يکي‌ از مهم‌ترين‌ مباحثي‌ که‌ طرفداران‌ فمينيسم‌ در باب‌ علم‌ مطرح‌ کرده‌اند، رابطه‌ علم‌ و ارزش‌ است. آن‌ها معمولاً ميان‌ علم‌ بد و علم‌ معمولي‌ تفاوت‌ مي‌گذارند. مثال‌هايي‌ که‌ دخالت‌ جنسيت‌ و برتري‌ مردان‌ را بر زنان‌ در تئوري‌ها و برداشت‌هاي‌ علمي‌ نشان‌ مي‌دهند نمونه‌اي‌ از علم‌ بد هستند. در حقيقت، علم‌ بد، محصول‌ شيوه‌هاي‌ نادرست‌ علمي‌ است.

تفکيک‌ علم‌ بد از علم‌ خوب‌ يا معمولي‌ را نبايد در گران‌بار بودن‌ يا گران‌بار نبودن‌ از ارزش‌ها جست‌وجو کرد. به‌ عبارت‌ ديگر، علم‌ خوب، علمي‌ نيست‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌ها نباشد و علم‌ بد هم‌ آن‌ نيست‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌هاست، بلکه‌ به‌ نظر فمينيست‌ها، علم‌ همواره‌ گران‌بار از ارزش‌هاست‌ و علم‌ عاري‌ از ارزش‌ها نداريم‌ و تفکيک‌ علم‌ خوب‌ از علم‌ بد بر مبناي‌ ديگري‌ استوار است. بنابراين‌ با پذيرش‌ گران‌بار بودن‌ علم‌ از ارزش‌ها، اين‌ تفکيک‌ در نهايت‌ به‌ اين‌ سخن‌ مي‌انجامد که‌ علم‌ خوب‌ علمي‌ است‌ که‌ گران‌بار از ارزش‌هاي‌ فمينيستي‌ است‌ و علم‌ بد هم‌ علمي‌ است‌ که‌ مرد محور و نژادپرستانه‌ است.

اما به‌ اعتقاد فلاسفه‌ قديم‌ علم، علم‌ فعاليتي‌ مستقل‌ از ارزش‌هاست‌ يا به‌ تعبير ديگر، علم‌ نسبت‌ به‌ ارزش‌ها بي‌طرف‌ و خنثي[43] VALUE NEUTRAL است. از نظر آن‌ها علم‌ خوب، علمي‌ است‌ که‌ از ارزش‌ها مستقل‌ باشد، در غير اين‌صورت، علم‌ منبع‌ مناسبي‌ براي‌ معرفت‌ نخواهد بود. طبق‌ اين‌ ديدگاه، علم‌ فعاليتي‌ است‌ که‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و فرهنگي‌ و ارزش‌هاي‌ خاص‌ در آن‌ تأثير ندارد. اين ديدگاه، دروني‌گرايي[44] INTERNALISM نام‌ گرفته‌ است، زيرا علم‌ را فعاليتي‌ دروني‌ و فارغ‌ از تأثير ارزش‌ها مي‌داند. از اين‌ رو، فمينيست‌ها تلاش‌ گسترده‌اي‌ را براي‌ نقد دروني‌گرايي‌ انجام‌ داده‌اند.