چالش فمينيسم با مادري / سهيلا صادقي فسائي
چكيده:
براي مدتهاي طولاني بحث در مورد موضوعاتي كه زنان و نقشهاي آنها را در جامعه متأثر ميسازد، تحت تسلط افراطيون سنتي و راديكالها بوده است. در اين مباحث گروهي از فمينيستهاي راديكال «سركوب زنان» را به موضوع مادري ربط داده و ادعا نمودهاند كه رايجترين موانع بر سر راه زنان به واسطه بيولوژي توليد مثل ايجاد شده است. تندروهاي سنتي نيز غالباً با تأكيد بر راههاي غيرواقعي زنان را محدود به نقشهاي سنتي اعم از خانهداري و بچهداري مينمودند. فمينيستهاي تندرو و سنتي هر دو به زنان امروزي خيانت كردهاند، آنها با قراردادن زنان در يك موقعيت محدود و تنگ ايدئولوژيكي نشان دادند كه از مسائل زن امروزي غافلند و با آن فرسنگها فاصله دارند. در اين مقاله موضوعات، چالشها و محدوديتها در باب مادري مورد نقد و بررسي قرار گرفته است و نويسنده ضمن تأكيد بر اين مطلب كه مادري امري صرفاً بيولوژيكي نيست، بلكه مقولهاي اجتماعي است؛ سعي دارد كه تحليلهاي جامعهشناختي خود را در يك زمينه سياستگزاري تفسير كند و به اين نتيجه برسد كه چگونه سياستگزاران اجتماعي ميتوانند شرايط مادران را با توجه به تجربههاي خاصي كه از زندگي دارند، بهبود بخشند.
واژگان كليدي:
مادري، فمينيسم راديكال، بيولوژي توليد مثل، خانهداري، فمينيسم ليبرال، نقش سنتي، زنانگي، سركوب زنان.
«مادري» معمولاً به مفهوم توجه و مراقبت از كودكان، ارضاي نيازهاي مادي، عاطفي، رواني و احساس مسئوليت در قبال آنها و همچنين برقراري مناسباتي است كه نيازهاي آنها را برآورده ميكند. (cf., Adams, 1990) و «مادر» به يك نوع از بودن انساني، الزامات بيولوژيكي يا زنانگي اطلاق ميشود. در ديدگاه تعيّني بيولوژيكي، مادر بـودن را سـرنوشت طبيعي و بيـولوژيكي زنـان ميداننـد، در چنيـن رويكردي رفتـار مـادري كـاركرد غريـزه مـادري اسـت و در طبيـعت و بيـولوژي انسـاني ريشـه دارد. (cf., Chodorow, 1978) اما در رويكردهاي معاصر نسبت به جنسيت، مادري، نمودي از ارتباطات است كه در فضاي تاريخي، اجتماعي، اقتصادي و حتي نژادي قابل تغيير ميباشد. (cf., Glenn, 1994) براي مثال در ميان خانوادههاي آفريقايي- آمريكايي، مادر بيولوژيكي، نقش مادري خود را با ساير زنان خانوادة خود سهيم ميكند و مادري، بعدي خانوادگي و جامعهاي دارد و كودكان فقط متعلق به والدين بيولوژيك خود نيستند، آنها متعلق به طايفه هستند. بنابراين مادري به عنوان يك تجربه ساختيافته و يك واقعيت زنده است. نمود مادر/ مادري در سالهاي 1960 و 1970 در غرب تغيير كرده است و با موضوعات متنوعي چون كار زنان، تحصيلات دوران كودكي، ساختهاي اجتماعي، اقتصادي و نژادي و... گره خورده است. حتي تغييرات تاريخي- فرهنگي كه در سالهاي 1990-1960 در ساخت پدر/ پدري ايجاد شده است، در فهم و تحليل مسأله مادري مهم است. (cf., Keary, 2000) در بررسي موضوع مادري بازگويي بعضي از مسائل مستند از اهميت خاصي برخوردار است. براي مثال زنان در زمان گذشته در سنين جواني ازدواج ميكردند و در بيشتر مواقع دختران به حدي جوان بودند كه اولين عادت ماهانه خود را در خانه شوهران خود تجربه ميكردند و پس از يك سال ازدواج، اولين بچه خود را به دنيا ميآوردند و به فاصله يك الي دو سال، فرزند ديگر و... داستان ادامه پيدا ميكرد، مادري و خانهداري كار تمام وقت زنان بود و اين سرنوشت مشترك اكثريت زنان بود. ازدواج و مادري براي زنان طبيعيترين امر محسوب ميشد و زناني كه به هر دليل ازدواج نميكردند يا بچهدار نميشدند، برچسب غيرعادي و غيرطبيعي ميخوردند و به راحتي از چشم ميافتادند و در بسياري از موارد با زن ديگري جايگزين ميشدند، زيرا اين گونه تصور ميگرديد كه مادري نتيجه طبيعي بعد از ازدواج است. در زمانهاي گذشته انتخاب همسر، ازدواج يا تجرد، بارداري يا جلوگيري از حاملگي به هيچوجه به اراده زنان بستگي نداشت، بلكه همه يك پروسه طبيعي محسوب ميگرديد.
امروزه داستان تا حدود زيادي تغيير كرده است. دختران امروزي با حق انتخابهاي متفاوت و شيوههاي زندگي متعددي روبرو هستند. به عنوان يك زن ميتوانند تصميم بگيرند كه مادر بشوند يا نشوند. نوآوريهاي پزشكي و تكنولوژيكي نيز بسياري از ارتباطات را تغيير داده است. عليرغم همة اين تغييرات هنوز فرهنگ عامه و نمود تاريخي و غالب زنانگي «نگرانيهايي را به اين ايده كه زنان مادر شدن را كنار بگذارند، متصل ميسازد و چنين زناني برچسب خودخواه ميخورند». (Kaplan, 1992:193)
امروزه نمودهاي مادر/ مادري بسيار متنوع و پيچيده هستند و بر اساس شرايط اجتماعي، خانوادگي، قومي، تاريخي و حتي طبقاتي معاني متفاوتي را به خود ميگيرد، به طوري كه در مورد الگوهاي مادري ميتوان به دستهبنديهاي مختلفي رسيد، مانند مادر بيولوژيكي، مادر پرورشدهنده، مادري كه از بچه نگهداري ميكند، شبه مادر، مادرخوانده، مادر رضاعي و حتي دختر مادر يعني دختري كه از مادرش نگهداري ميكند. عليرغم تغييرات زيادي كه در طي سالهاي مختلف صورت گرفته ميتوان زنان را با توجه به مسئله مادري به دو دسته تقسيم كرد:
1- مادراني كه از بچههاي خود مراقبت ميكنند و به آنها وابستهاند.
2ـ كساني كه پول ميگيرند و از بچهها نگهداري ميكنند.
بعد از سال1980 بسياري از زنان جذب بازار كار شدند و نگهداري از بچههاي خود را به ساير زناني واگذار كردند كه آنها نيز به دنبال كار ميگشتند. تحت تأثير اين امر، موضوع اشتغال زنان و تأثير آن بر زندگي كودكان مطرح شد و مطالعات بسياري از منظر جامعهشناسان و روانشناسان انجام گرفت كه گاه نتايج متضادي نيز دربرداشته است. بعضي از مطالعات نشان ميدهد كه كودك تا سن 12 ماهگي وابستگي كمتري به مادر دارد و اين وابستگي از اهميت كمتري برخوردار است، در حاليكه بعضي ديگر از تحقيقات نتيجه عكس را نشان ميدهد و از اهميت نقش مادر و وابستگي بچه به مادر در اين سنين بحث ميكند. (cf., Belsky and Nezworski, 1988) اگرچه بحث در مورد اين موضوع از اهميت خاصي برخوردار است، اما در قالب اين مقاله نميگنجد. ليكن ميتوان ادعا نمود كه با جذب زنان در بازار كار روزبهروز بر تعداد زناني افزوده ميشود كه در دسته دوم قرار ميگيرند. اين روند، عملكرد، سنت و دانش مادر/ مادري را دوباره تعريف ميكند و نظريهپردازيهاي متعددي را شكل ميدهد كه در ذيل به بعضي از آنها اشاره ميشود.
در طول سيسال گذشته در تحقيقات جامعهشناسي، بحثهاي زيادي در مورد تسلط[1] و سركوب[2] انجام شده است و عملكرد اجتماعي سركوب و تسلط به مسائل ديگري چون جنسيت[3]، جنس[4]، نژاد[5] و طبقه[6] مرتبط گرديده است.
در اين تحقيقات عدهاي از نويسندگان سعي كردهاند كه تفاوتهاي جنسيتي در تجربيات، كنشهاي متقابل و قدرت را تبيين كنند و در اين راستا به نظريههايي نيز دست يافتهاند.(cf., Anderson, 1997; Boulton, 1983; Abbot and Wallace, 1990)
از جملهي اين نظريهها ميتوان به نظريههاي سنتي و نظريههاي معاصر نسبت به جنسيت اشاره كرد. تئوريهاي سنتي جنسيت بر روي نقشهاي جنسيتي و تعيّنات بيولوژيكي تأكيد ميكنند. (براي مثال Parsons, 1959) هستهي اصلي بحث در اين تئوريها اين است كه تفاوت ميان زنان و مردان، طبيعي و بيولوژيكي است و مادري يك نوع تفاوت بيولوژيكي است كه بين زن و مرد وجود دارد و رفتار مادري كاركرد غريزه مادري است كه ريشه در طبيعت و بيولوژي انساني دارد.
(cf., Tiger ; Fox ; Parsons Cited in Gannett, 1999)
و زنان بنابر نقش بيولوژيكي كه در توليد مثل دارند براي پرورش بچهها شايستهترند وحال آنكه بيولوژي مردان، آنان را براي ايفاي نقشهاي ابزاري كه مستلزم تأمين نيازهاي اقتصادي و پيوند با جهان خارج است، كاملاً شايسته ميسازد.(cf., Parsons, 1955) اما بر طبق رويكردهاي معاصر نسبت به جنسيت، مادري يك نوع مقوله اجتماعي و متأثر از موقعيت محدود شدهي زنان است.
در برخي از اين رويكردها ضمن اشاره به نظريات مردمشناسان بيان ميگردد كه چگونه تغيير در شرايط اجتماعي موجب تغيير در موقعيت زنان ميشود. براي مثال در جوامع مبتني بر شكار و گردآوري دانه، زنان و مردان از نقشهاي نسبتاً مساوي (اما متفاوت) برخوردار بودهاند و اين وضعيت براي ميليونها سال ادامه داشت تا اينكه گاوآهن كشف شد. زنان با كشف گاوآهن كار خود را به عنوان جمعآوري كنندگان دانه از دست دادند و موقعيت مساوي آنها با مردان تغيير نمود. هلن فيشر[7] مردمشناس آمريكايي در كتاب آناتومي عشق مينويسد: «با معرفي گاوآهن كه قدرت بيشتري را ميطلبيد، بيشتر كارهاي اساسي، مختص به مردان گرديد و زنان نقشهاي باستاني و افتخارآميز خود را به عنوان جمعآورندگان مستقل و تهيهكنندگان شام شب از دست دادند.» (cf., Fisher, 1992)
برمبناي اين رويكرد، با تغيير استانداردهاي جنسيتي، زن ديگر ارزش چنداني نداشت و پرورش كودك مهمترين امر براي او فرض ميشد. با انقلاب صنعتي نيز مردان به كارخانهها روانه شدند و زنان ترجيح دادند كه از فرزندان خود نگهداري كنند و مردان نيز موافق اين امر بودند، سپس اين امر بيش از هر زمان ديگر براي زنان مهم شد تا مردي را بيابند كه بتوانند به او تكيه كنند و بچههايشان را پرورش دهند. از سوي ديگر زنان تصور ميكردند كه درگيري توأمان در كارهاي خانه و خارج از خانه فشار مضاعفي را بر آنها تحميل خواهد كرد، لذا كار در خانه را ترجيح دادند. برحسب تصادف در همين شرايط فمينيسم غربي نيز از بين زنان طبقه متوسط ظهور كرد، زناني كه در خانههاي شهري و در كنار بچههايشان زندگي ميكردند، وقت كافي براي درگيري در مسائل و مباحث اجتماعي را پيدا ميكردند و حال آنكه زنان طبقه كارگر بيش از زنان طبقه متوسط كه نقش رهبري را برعهده گرفته بودند، حق داشتند كه از فشار مضاعف شكايت كنند، اما به هر تقدير آنها در حاشيه قرار گرفتند.
در 25 سـال گذشته بـا انتشـار كتـاب ريچ[8] (1976) موضوع مادري مركز بحثها و تحقيقات فمينيستي قرار گرفت. اين كتاب مادري را به عنوان تجربه، از مادري به عنوان نهاد جدا ميسازد. در نظر ريچ مادري به عنوان تجربه در بدن زن محصور است و تحت نظارت فرهنگ و زبان نيست و به طور مستقيم براي زنان قابل حصول است، اما مادري به عنوان نهاد اين اطمينان را حاصل ميكند كه همه ظرفيتها و همه انسانها تحت كنترل مردان باشند. از همين رو به نظر وي در فرهنگهاي پدرسالارانه مادري و زنانگي در كنار هم در نظر گرفته ميشوند و هويت مادري امري طبيعي تلقي ميشود كه مساوي زنانگي ميباشد. ريچ معتقد است كه اين دو معنا با هم مرتبط هستند، به صورتي كه يكي به شدت بر ديگري تحميل شده است و ديگري را ميپوشاند. به هر حال فمينيستها از نقطه نظرات مختلف به اين موضوع نگاه كردهاند كه در ادامه به آن ميپردازيم.
نظر فمينيستها در باب مادري را عمدتاً بايد در مباحث آنان پيرامون بيولوژي توليد مثل جستجو كرد كه در ادامه به طور مستقل به آن خواهيم پرداخت. اما موضوعات مربوط به مادري همواره براي فمينيستها موضوعات مشكلي بوده است، زيرا آنان را در ميان مجموعهاي از بحثهاي ايدئولوژيكي، بيولوژيكي و ساخت اجتماعي مادري گرفتار ميسازد. (cf., Diquinzio, 1999) لذا به نظر ميرسد كه بحثهاي فمينيستي در مورد مادري با يك نوع تضاد و دوگانگي روبروست و موضوع مادري يكي از موضوعاتي است كه باعث انشعاب بين فمينيستها ميگردد. براي مثال از يك طرف فمينيستهاي كلاسيك را مشاهده ميكنيم كه در مورد مظلوم واقع شدن زنان صحبت ميكردند و به دنبال دنياي مطلوبي ميگشتند كه در آن زنان خصوصاً مادران، نقشهاي خاص و اساسي در پرورش بچههايشان داشته باشند. آنها براي حمايت از كودكان و مادران، ارائه شير مجاني به مادران، مرخصي استعلاجي براي زنان جهت نگهداري از بچههاي كوچكشان و... مبارزه ميكردند و از طرف ديگر فمينيستهاي جديد و عمدتاً راديكال با اتخاذ مواضع مختلف با مادري مخالفت مينمودند. به اعتقاد آنها بايد مادري انكار شود، زيرا براي زنان خطرناك است و آنها را در موقعيتهاي پايينتر از مردان قرار ميدهد. اين دسته معتقدند كه پدرسالاري وظايفي را بر مادري تحميل كرده است و مادران را وادار ميسازد كه پدرسالاري را در كودكان بازتوليد كنند و ارزشهاي فرهنگ مسلط را به فرزندان خود منتقل نمايند و آنها را وادار ميسازد تا با نقشهاي جنسيتي همنوايي كنند تا سلسله مراتب موجود تداوم يابد. (cf., Card, 1996 ; Power et al, 1994)
حمايت يا ضديت با مادري، نه تنها در سطح نظريهپردازي، بلكه در سطح عمل نيز عواقب و نتايج دوگانهاي را به بار آورده و منجر به تفاسير و برداشتهاي متنوع و متضادي گرديده است. براي مثال در يك تقسيمبندي ديگر ميتوان فمينيستها را به فمينيستهاي طرفدار «تفاوت» و فمينيستهاي طرفدار «تساوي» تقسيم كرد. فمينيستهاي طرفدار تساوي ميخواهند كه زنان و مردان در تحصيلات، كار، فضاهاي عملي و فرصتهاي كاري حقوق مساوي داشته باشند، ولي حقوق مساوي در فضاهاي خصوصي چندان مورد توجه آنها نيست. آنها سعي ميكنند كه اثر تفاوتهاي جنسيتي را در روند قانونگذاري كم كنند تا به اهداف خود نايل شوند. از اين نقطه نظر ميتوان ادعا نمود كه فمينيستهاي طرفدار تساوي، مسائل را براي زنان خصوصاً مادران مشكلتر ساختهاند. آنها نه تنها خانواده را به عنوان يك نهاد تحقير كردهاند، بلكه ارزش مادري را حاشيهاي و غيرمهم تلقي نمودهاند تا آنجا كه افرادي چون گرينا[9] معتقدند كه قانونگذاري در مورد حقوق مادري و زايمان در واقع تقويت كننده تصاوير سنتي از نقشهاي جنسيتي و مادري است. براي مثال وي به اين مطلب اشاره ميكند كه قوانين مربوط به زايمان به عنوان يك ابزار در قوانين اروپا و انگليس به كار رفته تا اهميت مسئوليت زنان را در زمان حاملگي نشان دهد و بر اين قضيه تأكيد كند كه وظيفه اصلي آنها بچهآوري و مراقبت از آنها است. لذا اين گونه قوانين برقراركنندهي تساوي بين زنان و مردان نيستند، چون در مورد مسئوليت مردان در قبال كودكان، حرفي يا قانوني گذاشته نميشود. (cf., Guerrina, 2001)
در واقع فمينيستها، استقلال، تساوي و موضوعات فارغ از جنسيت را به عنوان آزادي شخصي هدف قرار ميدهند و با تأكيد بر تساوي، بدون در نظر گرفتن جنسيت، زحمات و اهميت كار زنان در دوران حاملگي، به دنيا آوردن فرزند، شيردادن و پرورش كودك را كاملاً ناديده ميگيرند و حق زنان را ضايع ميكنند. برخلاف اين دسته، فمينيستهاي طرفدار تفاوت معتقدند كه زنان نيازهاي خاصي دارند و اين يك حقيقت بيولوژيك است كه فقط زنان ميتوانند بچهدار شوند، لذا بايد مورد توجه و احترام قـرار گيرند؛ امـا عدهاي از فمينيستهاي تنـدرو چـون فيرستون[10] (1970) تـا آنجا پيش ميروند كه بيولوژي توليدمثل را موجب سركوب زنان ميدانند. وي براي حمايت از ادعاي خود به نظريه مارلين فراي[11] (1983) در مورد سركوب و نظريه ماركس[12] در مورد حذف تسلط و سركوب متوسل ميشود. مطابق نظريه مارلين فراي سركوب و تسلط يك سيستم سياسي- اجتماعي ميباشد و طوري طراحي شده كه يك طبقه عامدانه بر طبقه ديگر تسلط داشته باشد و سيستم سركوبگر از موانعي استفاده ميكند كه گروه زيردست را محدود ميسازد. اين موانع ميتواند در قالب هنجارها، قوانين، رويهها و عملكردهاي اجتماعي باشند و مانع توسعه و رشد افراد زيردست گردد. بنابراين تجاوز، خشـونت عليه زنـان، سـوء استفادههايي كـه در محيطهاي خصـوصي نسبت بـه زنـان رخ ميدهد و حتي هنجارهاي اجتماعي كه مادري را هدايت ميكند، مانند موانعي است كه راه زنان را به سوي پيشرفت و توسعه سد ميكند. اين موانع معمولاً سريع درك نميشود، ولي با دقت در سازمانهاي جامعه، آنها را درك خواهيم كرد.
در نظر فيرستون و مارلين فراي، زن سركوب شده در جامعه مانند پرندهاي است كه در قفس ميباشد. اگر كسي قفس پرنده را از دور ببيند تعجب خواهد كرد كه چرا پرنده پرواز نميكند، اين بدان جهت است كه او سيمهاي قفس را از دور نميبيند، اما از نزديك معلوم ميشود كه اين سيمها به هم مرتبطند. فيرستون در اين موضوع نيز با ماركس مشترك است كه هر نوع و شكلي از سركوب ناعادلانه است و بايد روشهايي را براي حذف آنها پيدا كرد؛ لذا وي درپي تبيين موانعي است كه زنان را محدود ميكند. وي خشونتهاي جنسي، محدوديتهاي زنان در مقايسه با مردان، بچهداري و پرورش بچه را بعضي از اين موانع ميداند و ادعا ميكند كه غالبترين و رايجترين موانع به واسطه بيولوژي توليدمثل ايجاد ميشود. در نظر وي زنان به لحاظ بيولوژي توليدمثل ضعيفتر از مردان هستند، لذا مردان همواره بر جامعه مسلط شده و از اين ضعف بيولوژيكي سوءاستفاده كرده و تقسيم كار مبتني بر جنسيت را خلق كردهاند و در نتيجه زنان به خانهداري و بچهداري محدود شدهاند و مردان در فضاي بيرون از خانه مشغول ميباشند. بنابراين بيولوژي توليدمثل زن موجب عدم تساوي توزيع قدرت در خانواده بيولوژيكي ميگردد. علاوه بر اين، بيولوژي توليدمثل زنان موجب ميگردد كه آنها به لحاظ رواني نيز ضعيفتر شوند، لذا مردان، جامعهاي را خلق ميكنند كه زنان در آن مفعولانه عمل ميكنند و به واسطه مردان كنترل ميشوند.(cf., Firestone, 1970)اگرچه فيرستون براي ادعاهاي خود هيچ دليل خاصي را ارائه نميكند، اما در آخر به اين نتيجه ميرسد كه حمايت و استفاده از بيولوژي توليدمثل به عنوان يك نهاد به لحاظ سياسي خطرناك است، زيرا موجب سركوب زنان ميگردد. لذا وي به زنان توصيه ميكند كه توليدمثل خود را كنترل نمايند. در مجموع ميتوان بيان نمود كه فمينيستهاي تندرو با بحث در مورد توليدمثل، موضع خود را بر عليه مادري اعلام ميدارند و آن را امري حاشيهاي، غيرمهم و بازدارنده تلقي ميكنند.
برخي فمينيستها هم ميپرسند كه چرا بچهداري وظيفه مادران به حساب ميآيد و چرا پدران در امر مراقبت از كودكان مسئوليتي بر عهده نميگيرند؟ به گفته آنان اغلب وظايف والدين در قبال فرزندان در درون مفهوم «مادري» گنجانده ميشوند و مفهوم «پدري» صرفاً از ياري و حمايتي كلي حكايت دارد. از اين رو زناني كه از زير بار مسئوليت مادري شانه خالي ميكنند، در نهايت بايد عذرخواهي يا احساس گناه يا سرخوردگي كنند. (بستان، 1383: ص79)
تعدادي از روانكاوان فمينيست از جمله دورتي دينرشتاين[13] نيز بزرگتر شدن كودكان را با نوعي احساس بيگانگي براي مادران همراه دانستهاند، زيرا كودكان رفته رفته در مقابل مادران خود قد علم ميكنند و آنان را نه به عنوان اشخاص، بلكه به عنوان اشيايي در نظر مي گيرند كه به دليل هر كم و زيادي، مقصر و گناهكار هستند. با اين همه بسياري از صاحبنظران فمينيست با درخواست «پدر و مادري مشترك»[14] رويكرد متعادلتري را نسبت به مراقبت از فرزندان اتخاذ كردهاند. از جمله جريان موسوم به فمينيسم خانوادهگرا كه احياي خانواده و نقش مادري را سرلوحه فعاليت خود قرار داده است. جين بتكه الشتين[15] از صاحبنظران اين جريان ميگويد: «مادري كردن نقشي مشابه ديگر نقشها نيست. مادري كردن فعاليتي پيچيده، پرمايه، دو پهلو، پر زحمت و لذت بخش است كه ابعاد زيست شناختي، طبيعي، اجتماعي، نمادين و عاطفي دارد. تمايل به كمرنگ كردن تفاوتها، بين مادري كردن و اشتغال، نه تنها اهميت روابط خصوصي ما را تا حد زيادي كاهش ميدهد، بلكه آنچه را ميتوان و بايد براي تغيير امور به نفع زنان انجام داد، بيش از حد ساده مينمايد» (همان، ص80)
برخي صاحبنظران فمينيست حتي بر نقش عوامل زيستي در تمايز نقشهاي پدري و مادري تأكيد كردهاند. آليس رسي[16] با استناد به اين واقعيت كه زنان ذاتاً نسبت به نيازهاي نوزادان دركي سريع و حساسيتي بيشتر دارند و با تأكيد بر اينكه اتصال مادر به فرزندانش، جنبه زيستشناختي و ارتباط پدر با آنها، جنبه اجتماعي دارد، نتيجه ميگيرد كه زنان بر خلاف مردان پيوندي نزديكتر و طبيعيتر با تربيت فرزندان دارند و از اين رو بايد محيط طبيعيتري براي تربيت فرزندان فراهم كرد. (همان)
آرزوي كنترل توليدمثل و غلبه بر بيولوژي، هسته مركزي انقلاب جنسي و انقلاب سياسي اواخر قرن20 است كه عمدتاً به وسيله فمينيستها هدايت شده است. فيرستون در طرح خود به نام «ديالكتيك سكس» مينويسد:
«اولين تقاضاهاي نظم اجتماعي فمينيستي آن خواهد بود كه به هر وسيله ممكن، زنان را از شر بيولوژي توليدمثل نجات دهند».(cf., Firestone, 1970) فمينيستها براي مقبوليت در عرصههاي عمومي، به شدت حقوق مربوط به جلوگيري از بچهدارشدن و سقطجنين را تبليغ كردند و آن را براي پيشرفت زنان در قلمرو عمومي لازم شمردند و بر اين امر پافشاري نمودند كه زنان بايد بر واقعيتهاي بيولوژيكي فائق آيند و آن را ناديده انگارند. امروزه خصوصاً در كشورهاي غربي بسياري از زنان از وسايل پيشگيري بارداري استفاده ميكنند، عدهاي ديگر سقطجنين را به عنوان يك حق پذيرفتهاند يا تكنولوژيهاي جديد توليدمثل (IVF) را به عنوان ابزاري مفيد و آخرين وسيله بارداري ميپندارند، اما حركت اجتماعي فمينيستها و تلاش آنها جهت آزادي زنان از توليدمثل، نتايج غير منتظرهاي را به بار آورده است. بسياري از زنان و دختران انقلاب جنسي كه از ايده فمينيستها در مورد توليدمثل استقبال كردند، در نهايت اين طرح را تنشآفرين و آزاردهنده يافتند، به ويژه زماني كه خود را در سنين ميانسالي ديدند، در حاليكه داراي شغل و شرايط مناسبي بودند، اما باروري آنها كاهش يافته بود.
امروزه همان دختران، مشتريان پروپاقرص كلينيكهاي باروري هستند و ميليونها دلار پول خرج ميكنند تا بچهدار شوند و زمان از دست رفته را بازگردانند. براي اين زنان همانطور كه استولبا[17] ميگويد: توليدمثل يك امر بازدارنده و مانع پيشرفت نيست بلكه يك آرزوي دست نيافتني است. (cf., Stolba, 2002)
خلق تكنولوژيهاي توليدمثل آرزوي ديگري بود كه بسياري از فمينيستهاي تندرو در سرداشتند. در سال 1953 سيمون دبووار[18] و ساير فمينيستهاي راديكال به اين قضيه فكر ميكردند كه چگونه ميتوان بدون وجود مردان بچهدار شد.
امروزه با
پيشرفت تكنولوژي، علم ژنتيك و قراردادن اسپرم (از هركس كه آن را اهدا ميكند) در
رحم زنان و حتي در رحمهاي مصنوعي، توليد نسل بدون مردان نيز كموبيش ميسرگشته و بهنظر
ميرسد كه آرزوي سيمون دبووار تحقق يافته است. چنانچه وي در كتاب جنس دوم خود ميگويد:
«شايد زماني همكاري مردان در توليد نسل غيرضروري گردد... و دستيابي به چنين چيزي
اجابت دعاي زنان خواهد بود.»
(cf., De Beauvoir, 1953)
سيمون دبووار در تشخيص اين مطلب كه زنان اميدوارند در دنياي مدرن نسبت به توليدمثل سنتي قدرت و كنترل بيشتري در دست داشته باشند، درست فكر ميكرد، اما اين گونه خواستهها و آرزوها جدلهاي اخلاقي جدي را درپي داشته است. تشويق فمينيسم معاصر نسبت به «انتخاب در توليد مثل» و «ستايش فردگرايي» بحثهاي قويي را در مورد دسترسي به وسايل جلوگيري و تكنيكهاي توليدمثل ايجاد ميكند.
در واقع موضع فردگرايي افراطي فمينيسم، زنان را به سمتي تشويق ميكند كه تكنولوژيهاي جديد را عليرغم آنكه از نظر اخلاقي مورد شك و ترديدند، عقلاني بدانند و كنترل مطلق بر روي تصميمات خود را در توليد مثل در دست داشته باشند، اما فمينيستها تاكنون موفق نشدهاند كه يك اساس اخلاقي استوار و قابل قبولي را طرح كنند كه از طريق آن بتوانند تصميماتي در مورد تكنولوژيهاي توليدمثل بشري اتخاذ كنند كه به لحاظ اخلاقي درست باشد. به عبارت ديگر هيچ راهنماي اخلاقي در مورد حذف علاقههاي نادرست و جنسگرايانه وجود ندارد.
براي مثال چه اتفاقي خواهد افتاد وقتي كه زنان كنترل مطلق را در دست گيرند و صرفاً از اسپرمهايي استفاده كنند كه فرزند آنها پسر شود. اخيراً مطالعهاي توسط دورتي ورتز[19] از دانشگاه ماساچوست آمريكا و جان فليچر[20] از دانشگاه ويرجينيا انجام گرفته است. نتيجه تحقيق آنها نشان ميدهد كه 62 درصد از دانشمندان ژنتيك در آمريكا حاضرند كه تست انتخاب جنس را براي آن دسته از والديني كه مايلند جنس جنين را بدانند و اگر آن جنس خاص را نخواستند، در مورد سقط جنين فكركنند، انجام دهند. مداركي از كشور چين و هند نشان ميدهد كه در آن كشورها زنان رغبت دارند از شر جنس دختر خلاص شوند. (cf., Stolba, 2002) لذا استفاده از اين تكنولوژيها ميتواند منجر به عدم تعادل در نسبت جنس مرد به زن گردد. بعضي از فمينيستها مانند ماري ماهولد[21] معتقد است كه انتخاب جنس تا آنجا قابل دفاع است كه مبتني بر جنسگرايي نباشد ولي چگونه ميتوان اين امر را ثابت كرد كه انتخاب مبتني بر جنسگرايي بوده يا نه؟
شايد عدهاي نيز فكر كنند كه با بهبود موقعيت زنان به لحاظ فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي، ميتوان آنها را تشويق نمود كه در تصميمات خود جنسگرايانه عمل نكنند، اما نتيجه تحقيقات نشان ميدهد كه اينگونه تصورات ناشي از سادهانگاري و عدم جامعنگري است. (cf., Wertz and Fletcher, 1993) نتيجه تحقيق فلچر و ورتز توجه ما را به سوي واقعيت مهمي جلب ميكند كه بسياري از فمينيستهاي مدافع تكنولوژي توليدمثل از آن غافل بودند. اين تكنولوژي در بستري رشد يافته است كه زنان هنوز مساوي مردان نيستند، لذا همانطوركه رولند[22] فمينيست استراليايي بحث ميكند خطر كنترل مردان بر اينگونه تكنولوژيها وجود دارد و از آنجا كه مردان بزرگترين گروه كنترل كنندهي اجتماعي هستند، به آخرين حربه نيز متصل ميشوند تا بر مسأله توليدنسل هم كنترل كامل پيدا كنند و همانطوركه جينا كورا[23] گزارشگر فمينيست نيويورك تايمز ميگويد: اين جامعه مردسالاري است كه زنان را به سوي تكنولوژي ژنتيكي سوق ميدهد و مانع از يك انتخاب خالص و شفاف در مورد توليدنسل براي آنها ميگردد. (cf., Corea Cited in stolba, 2002) اينگونه تكنولوژيها ميتواند به عنوان ابزاري در دست مردان قرار گيرد و زنان حتي قبل از اينكه متولد شوند، از پيش قرباني[24] ميگردند.
در جوامعي كه تفكر ديني وجود ندارد، زن و مرد، نه در كنار هم، بلكه در مقابل هم قرار ميگيرند. اين برخورد تقابلي به افراطهايي ميانجامد كه منجر به تخاصم، تنفر و عدم درك متقابل دو جنس از هم ميگردد و تكنولوژيهاي ژنتيكي و توليدمثل نيز ميتواند بر شكاف جنسيتي بيفزايد و خودخواهي و خودمختاري انسانها را بيرويه سيراب سازد. براي نمونه استولبا[25] در مقاله خود گزارش ميدهد كه در مريلند آمريكا يك زوج همجنس زن كه هر دو ناشنوا بودند، از اسپرم يك مرد ناشنوا استفاده كردند تا اطمينان حاصل كنند كه فرزند آنها ناشنوا ميشود. آنها با اين توجيه كه ناشنوايي يك نوع ناتواني نيست، بلكه عضويت در يك نوع اجتماع است، در پي حصول اطمينان از عضويت فرزند خود در چنين اجتماعي بودهاند. (cf., Stolba, 2002) اگرچه عدهاي ممكن است اين امر را يك انتخاب آگاهانه تلقي كنند، اما مسلماً افراد ديگري ميتوانند آن را افراط در خودخواهي بدانند!
در حاليكه فمينيسم زن و مرد را در مقابل هم قرار ميدهد و از آنها براي هم رقيب ميسازد، در اسلام زن و مرد دو وجه از وجود هستند. رابطه زن و مرد يك رابطه دو طرفه و مبتني بر درك دو جانبه است. دين اسلام، زنگرا يا مردگرا نيست، اسلام خداگراست و سعي ميكند كه بهترين وجه انسانها را در آنان شكوفا سازد، نه زنانگي يا مردانگي آنها را.
هيچ سمبل زنانه يا مردانهاي در اسلام مشاهده نميشود، بلكه هماهنگي كامل موجودات، شرط تكامل است. اگرچه زن و مرد به لحاظ بيولوژيكي متفاوت هستند و داراي نيازهاي متفاوتي ميباشند، اما اين تفاوت به معني برتري يكي و فروتري ديگري نميباشد، مادامي كه يكي، نيازهاي ديگري را بفهمد و به آن پاسخ دهد، هماهنگي عالم خلقت تأمين ميشود. عليرغم تفاوتهاي فيزيكي كه بين زن و مرد وجود دارد و عمدتاً مردان به لحاظ فيزيكي قويترند، اما هيچ مانعي بر سر راه پيشرفت زنان وجود ندارد و هر موجودي در دايره خلقت زيبايي و كاركرد خاص خود را دارد و هيچكدام بر ديگري برتري ندارد، هر موجودي بينظير است. اسلام زن و مرد را مكمل هم ميداند و در يك واحد آنها را جمع ميكند تا يك كليت شوند. بدبيني فمينيستها از دين به خاطر چهره زن در مسيحيت و يهوديت است كه او را از اول خلقت گنهكار و اغواگر ترسيم ميكند. در داستان آدم و حوّا، در انجيل، شيطان حوّا را فريب ميدهد و بعد حوّا، آدم را فريب ميدهد و آدم ميگويد: خدايا تقصير حوّا بود كه من فريب خوردم و خدا به حوّا گفت كه در بچهدار شدن درد بسياري را به تو خواهم داد و به آدم گفت: چون به حوّا گوش كردي تو را در زمين نگه ميدارم تا به سختي كاركني. برعكس چنين تصويري، در قرآن آدم و حوّا هر دو بهطور مشترك و مساوي ميپذيرند كه فريب شيطان را خوردند و در هيچ جاي قرآن نميگويد كه حوّا آدم را فريب داد و ترغيب كرد و خداوند هيچ كدام را تنبيه نميكند، آنها از خداوند طلب بخشش كردند و خداوند آنها را بخشيد. چهره حوّا در انجيل، گنهكار، مكّار و مستوجب تنبيه است و براي همين است كه درد زايمان و بچهداري بر او نازل ميشود. اينگونه افكار در غرب تأثير خيلي بدي بر زنان داشته است. براي مثال زنان فكر ميكنند كه مادري، يك نوع تنبيه است. (cf., Azeem, 2002)
در متون مربوط به دين يهود نيز تحقير و ضديت با زن ديده ميشود.
«هيچ شرارتي به پاي شرارت زن نميرسد... گناه با زن شروع ميشود و ما بايد به خاطر او در عذاب باشيم.» (EccleSiasticus, 25:19, 24)
يكي از خاخامهاي يهودي 9 درد را براي زن برميشمارد كه خداوند به خاطر گناه حوّا بر او و دختران وي نازل كرده است.
ـ تحمل دوران قاعدگي
ـ خون بكارت
ـ درد حاملگي
ـ درد زايمان
ـ درد و سختي بچهداري
ـ سوراخ كردن گوش مانند برده
ـ پوشيده بودن سر و روي مانند فرد عزادار
ـ عدم پذيرش شهادت وي (cf., Swidler, 1976)
ـ و بعد از همه اينها مرگ است و تا به امروز مردان ارتدكس يهودي در دعاي صبح خود ميگويند: خدايا تو را شكر ميكنيم كه ما را زن نيافريدي. (cf., Heschel, 1983)
درك يهوديت و
مسيحيت از زن به خاطر اعتقادي است كه نسبت به گنهكاري حوّا و فرزندان دخترش وجود
دارد و اين درك كاملاً نادرست است و همانطوركه
آن ويلسون[26]
مينويسد:
«در چنين
فرهنگي، زن به دنيا آمدن به اين معناست كه يك آلودگي و نقصي در شمـاسـت و شمــا
ذاتــاً مشكلــي داريـد كـه نمـيتوانيـد آن را عـوض كنيــد.»
(cf., Wilson Cited in Outub and Vazir) بر اساس مفهوم ديني از گناه اوليه، زنان
هيچگاه نميتوانند از گناه اوليه خود كه زن به دنيا آمدن است، رها شوند و خود را
آزاد سازند. اما تصوير قرآن كاملاً متفاوت است.[27]
در قرآن زن و مرد هر دو آفريده خداوند هستند كه هدف غايي آنها عبادت خدا، انجام كارهاي خير و پرهيز از كژي و نادرستي است و بر اين اساس نيز مورد قضاوت واقع ميشوند و نه بر اساس جنسيت آنها.
قرآن مانند مسيحيت نميگويد كه زن تجسم شيطان است و هيچگاه نميگويد كه هيچ زن درستكاري وجود نداشته است، بلكه برعكس زناني چون مريم و آسيه را به عنوان الگو و نمونه براي همه مردم معرفي ميكند.
تفاوت مسيحيت تحريف شده و قرآن در نگرش نسبت به زنان، درست از نقطهاي آغاز ميشود كه دختر متولد ميشود، درحاليكه مسيحيت تحريف شده، دختران را خسران ميداند (Ecclesiasticus, 22:3)، اسلام دختركشي اعراب را به شدت نهي ميكند و آن را عمل شيطان ميداند. اسلام، زن را انسان تلقي ميكند و براي او احترام قائل است و از ديگران نيز ميخواهد كه به وي احترام بگذارند. اسلام فرصتهايي را به زنان ارائه ميكند كه بياموزند و ياد بدهند و در عين حال فضاي مقدس و شريفي را براي آنها باز ميكند كه ازدواج كنند و مادر شوند و مادري وجه مهمي از زندگي زن است. مادري يك نوع خلاقيت خاص زن است و اين برتري را به زن ميدهد كه در عالم خلقت بينظير باشد. آيا سلب كردن مادري از زنان، اعدام كردن زنانگي نيست؟!
امروزه بسياري از زنان شرقي و حتي عده بيشماري از زنان غربي، نظريات تندروانه فمينيسم را در باب مادري قبول ندارند، زيرا بر اين عقيدهاند كه فمينيسم غربي ضعيف و نسبت به مسائل آنها بيگانه است. فمينيسم غربي نتوانسته جايي را براي ازدواج و مادري بازكند و آن را به صورت مناسب تبيين كند. فمينيستها با ادعاي كسب تساوي براي زنان، بحث مادري را در حوزه توليدمثل قرار داده و به شدت از آن انتقاد نموده و سعي كردند كه زنان را شبيه مردان سازند. اما با اين كار نه تنها موفق نگرديدند كه بازار كار را جهت تأمين نيازهاي زنان تغيير دهند، بلكه همزمان موجب شدند كه زنان حقوق خود را كه در ازدواج از آن برخوردار بودند، از دست بدهند. يكي از مشكلات اساسي فمينيسم غربي اين است كه موقعيت ايدهآل را موقعيت مردان ميداند و در نتيجه در همان دامي گرفتار ميشود كه از آن ميگريخت، يعني درك مردانه از زندگي. به نظر ميرسد كه آينده از آن نئوفمينيستهاي شرقي و زنان مسلمان است كه در تقابل رويههاي فكري غرب، دچار خودباختگي نشوند. از همين رو بسياري از زنان تحصيلكرده مسلمان، فمينيسم غربي را ضعيف و نسبت به خود بيگانه ميدانند و به هيچ وجه مايل نيستند كه دنبالهرو فمينيسم غربي باشند، چون آن را ابزار استعمار ميدانند و معتقدند فمينيسم غربي متكي بر تجربه اقليتي از زنان سفيدپوست است كه عمدتاً برخاسته از طبقه متوسط ميباشند. اينها با استفاده از تحليل بازاركار، تحليلهايي را توسعه بخشيدند كه با زندگي اكثريت زنان رنگينپوست در غرب و زندگي ساير زنان در سراسر جهان بيرابطه است.
زنان شرقي و مسلمان كه دچار خودباختگي فرهنگي نشدهاند، خود را بينياز از الگوهاي غربي ميدانند و معتقدند اسلام اهميت دايره زندگي آنها را به رسميت شناخته و در مراحل مختلف زندگيشان به آنها مسئوليتهايي را سپرده است و براي كارهايي كه انجام ميدهند، مورد احترام واقع ميشوند، لذا زن شرقي مجبور نيست كه ارتباط خود را با زنانه بودن و «خود طبيعي» و «خود واقعي» خويش قطع كند. ازاين رو مادري نه تنها عامل سركوب يا بازماندگي از فعاليتهاي اجتماعي نيست، بلكه خلاقيت خاص زن است.
تأكيد اسـلام بـر مراقبت زنـانه و بـه ويـژه بـر نقش مادري از يك سـو بر تبييني غايتشناسي مبتني است كه بر محور كاركردهاي مثبت تفكيكي وظايف زن و مرد دور ميزند و در نتيجه اسلام به اين موضوع به عنوان يك اولويت مهم و نه يك امر الزامي مينگرد و از سوي ديگر از پارهاي تفاوتهاي طبيعي برخاسته است كه اسلام آنها را بين زن و مرد مفروض ميگيرد. البته نميتوان منكر اين واقعيت شد كه مادران دشواريهاي فراواني را در طول دورههاي بارداري، زايمان، شيردهي و تربيت كودكان متحمل ميشوند و اين امور محدوديتهايي را نيز به طور طبيعي بر آنان تحميل ميكند، در نتيجه ابتلاي زنان به عوارضي مانند آشفتگي رواني، سرخوردگي و احساس پوچي يا از خود بيگانگي چندان دور از انتظار نيست و آنان تنها در صورتي از حدوث اين عوارض به طور كامل ايمن خواهند شد كه از ايمان و انگيزههاي معنوي بالايي برخوردار باشند. از اين رو اسلام با تأكيد بر ابعاد معنوي مادري كوشيده است تا سلامت رواني و احساس رضايت و اميد را در مادران تقويت كند و افزون بر آن، منزلت والاي مادران در اسلام و توصيههاي وجوبي و استحبابي در باب احسان و نيكي به والدين به ويژه مادران، زمينه از خودبيگانگي آنها را تا حد زيادي از ميان برده است و رابطه توأم با محبت و احترام متقابل بين والدين و فرزندان در بيشتر خانوادههاي مذهبي گواه اين مدعاست. اسلام تربيت فرزندان به دست مادران طبيعي را يك اولويت ميداند و بر آن تأكيد دارد. اما در عين حال با پذيرش سيستمهاي فرزندخواندگي، مادري قراردادي و تربيت در خانوادههاي گسترده با شركت خويشاوندان موضعي انعطافپذير را نسبت به نقش مادري اتخاذ كرده است. (بستان، 1383: صص82-81)
بنابراين فمينيسم غربي در يك بازنگري اساسي بايد روزنهاي را براي فهم موقعيت زنان ديگر و فرهنگهاي مختلف بازكند، زيرا انكار تجربه و موقعيت زنان مسلمان و رنگين پوست، ديگر كار سادهاي نيست، البته تأكيد بر جايگاه زن در اسلام بدين معنا نيست كه در جوامع اسلامي مطابق دستور اسلام با زنان رفتار ميشود، برعكس در ميان كشورهاي اسلامي تفاوتهاي زيادي ديده ميشود و طيف وسيعي از نگرشها نسبت به زنان در دنياي اسلام وجود دارد و اين نگرشها از يك جامعه تا جامعه ديگر و از يك فرد تا فرد ديگر متفاوت است. روند كلي در كشورهاي اسلامي به نحوي آشكارا نشان ميدهد كه تقريباً كليه كشورهاي اسلامي به نحوي از ايدهآلهايي كه اسلام براي زنان در نظر گرفته است، تخطي كردهاند و اين تخطيها عمدتاً در دو جهت متضاد بوده است. از يك سو پيروي از غرب مشاهده ميشود و از سوي ديگر حمايتي كاملاً محافظهكارانه و محدودكننده ملاحظه ميشود كه زنان را به وسيله تأكيد بر عرفها و سنتهاي اجتماعي كه غالباً با دين نيز بيرابطهاند، از حقوقشان محروم كردهاند و با آنها به شدت متفاوت از مردان عمل ميكنند، به طوريكه تبعيضهاي غيرقابل قبولي در زندگي بسياري از زنان و دختران غالب است. براي مثال ميتوان به نمونههايي از اين تبعيضها اشاره كرد:
ـ در بعضي از جوامع دختران كمتر از پسران به مدرسه فرستاده ميشوند.
ـ تولد دختر، كمتر از تولد پسر، مورد استقبال واقع ميشود.
ـ دختران بيشتر از پسران مورد نظارت واقع ميشوند تا از درگيري در فرصتهاي انحرافي در امان بمانند، درحاليكه در مورد بيمبالاتي پسران صرفنظر ميشود و با اغماض با آن برخورد ميشود.
ـ معمولاً زنان كمتر از مردان بر روي اموال و دارايي خود نظارت دارند و...
امروزه بين آنچه اسلام ميگويد و آنچه ما به آن عمل ميكنيم، شكافهايي وجود دارد و اين امر پديده نويني نيست، قرنهاست كه اين شكاف وجود دارد و نتايج و عواقب وخيمي را بر دنياي اسلام و كليه جهات زندگي اجتماعي در كشورهاي اسلامي به جا گذاشته و زمينه بيعدالتي اجتماعي، سركوب سياسي، عقبافتادگيهاي اقتصادي، تقسيمات سياسي، ورشكستگيهاي علمي و تنبليهاي فكري را فراهم نموده است، لذا هر نوع تغييري در وضعيت كنوني زنان مسلمان بدون تغيير در نحوه كلي زندگي در جوامع اسلامي، بيثمر و بدون فايده خواهد ماند. از اين رو دنياي اسلام به رنسانس ديگري احتياج دارد تا ما را با ايدههاي اسلام نزديك سازد. وضعيت بد زنان در كشورهاي اسلامي به علت متصل بودن آنها به اسلام نيست، بلكه برعكس به خاطر جدايي آنها از اسلام است. لذا زنان مسلمان بيش از هر دوره ديگر رسالتي عميق بر دوش دارند. آنها بايد جرأت ايستادگي در مقابل سنتهاي غلط و عرفهاي پوسيده را داشته باشند، به ويژه سنتها و عرفهايي كه اصول اسلام را درهم ميشكند. آنها بايد بكوشند كه زن مسلمان به نام دين مورد تحقير و آزار قرار نگيرد و از سوي ديگر نگرش و بينشي انتقادي را نسبت به فرهنگ غرب و هر آنچه از ساير فرهنگها دريافت ميشود، در بين زنان مسلمان توسعه بخشند. كنش متقابل و يادگيري از ساير فرهنگها يك تجربه با ارزش است، همانگونه كه قرآن ميفرمايد: «ما شما را در قالب ملتها قرار داديم كه يكديگر را بشناسيد.» اما اطاعت و تقليد كوركورانه نشانه عدم احترام به خود و عدم اعتماد به نفس ميباشد.
فمينيسم جديد از فمينيسم كلاسيك كه پايههاي مذهبي داشت و در مورد مظلوميت زنان سخن ميگفت و به دنبال دنياي مطلوبي بود تا زنان به ويژه مادران نقش خاص و اساسي در پرورش بچههايشان داشته باشند، دور شده است.
امروزه بسياري از رهبران جنبش فمينيستي، زناني را كه مايلند در خانه بنشينند، مورد نكوهش قرار ميدهند و به جاي قدرت بخشيدن به آنها، احساس قرباني شدن و ضعيف بودن را در آنها پرورش ميدهند، در حالي كه در نوشتههاي بنيانگذاران حركتهاي فمينيستي سالهاي 1840 تا 1940 زنان معمول جامعه به صورت افرادي قادر، باهوش و آشنا با علايق خود ترسيم ميشوند، زناني كه قادر بودند 5 الي 6 بچه را به دنيا آورند و تمام تلاش خود را بكار گيرند تا انسانهاي آزادانديش و شريفي را پرورش دهند. (cf., Kerstin, 1994)
چه عاملي موجب گرديد كه زنان قبل از ما وظايف خود را عليرغم سختيها، فقر و تبعيض جنسي بهخوبي انجام دهند؟ شايد آنها ميدانستند كه چه كساني هستند، چرا اينجا هستند و قادر به انجام چه كارهايي ميباشند؟ متأسفانه با انتشار كتاب جنس دوم سيمون دوبوار در سال 1954، شخصيت زنان به عنوان افراد قوي و باهوش از نوشتههاي فمينيستي ناپديد گرديد و در كتاب بتي فريدن[28] چهره زنان به عنوان افرادي قرباني، رنجكشيده، ترسو و نادان معرفي ميشود كه فاقد منابع داخلي براي مواجهه با ناراحتيها ميباشند و به راحتي مورد تهديد قرار ميگيرد و زماني راحت هستند كه در گروه قرار گيرند. مباحث مربوط به خواهري[29] مؤيد اين مطلب است. تئوري فمينيستي اين گونه بحث ميكند كه هويتهاي جنسيتي به صورت اجتماعي بنا شدهاند و در طول تاريخ منجر به تفاوتها و عدم تساويها گرديدهاند، لذا ساخت اجتماعي جنسيت عامل سركوب زنان بوده است. (cf., Anderson, 1997) تحليل پروسهاي كه به واسطه آن جنسيت به نحو اجتماعي ساخت مييابد، در تبيين مادري نيز اثرگذار بوده است، لذا در بسياري از نوشتههاي فمينيستي مشاهده ميشود كه سركوب زنان به جهاتي به موضوع مادري ربط داده ميشود و بيولوژي توليدمثل به عنوان رايجترين مانع بر سر راه پيشرفت زنان معرفي ميگردد و به زنان توصيه ميشود كه توليدمثل خود را تحت كنترل درآورند. (cf., Firestone, 1970)
بحثهاي فمينيستي در مورد مادري با يك نوع تضاد و دوگانگي روبروست تا آنجا كه موجب چندگانگي بين فمينيستها گرديده است. فمينيستهاي تندرو با تحقير نهاد خانواده ارزش مادري را حاشيهاي و غيرمهم تلقي كرده و با تأكيد بر تساوي ميان زنان و مردان، بدون درنظر گرفتن جنسيت، زحمات و اهميت كار زنان را در دوران حاملگي، به دنياآوردن فرزند، شيردادن و پرورش نسل بعد ناديده ميگيرند. تندروهاي سنتي با تأكيد بر نقشهاي خانهداري و مادري از زنان ميخواهند كه در خانه بمانند و بچهداري كنند. (cf., Braceras, 2001)
فمينيستهاي تندرو و سنتي هر دو به زنان امروزي خيانت كردهاند و زنان را در يك موقعيت محدود ايدئولوژيكي قرار دادهاند و به همين دليل از جانب بسياري از زنان مورد انتقاد واقع شدهاند. اليزابت فاكس[30] در كتاب خود تحت عنوان «فمينيسم داستان زندگي من نيست.» مينويسد: «محافظهكاران طوري بحث ميكنند كه گويي قصد دارند زنان را در نقشهاي مادري خود زنداني و اسير كنند و فمينيستهاي تندرو ميخواهند زنان را به طور كلي از اين نقشها آزاد سازند.» (cf., Fox Cited in Braceras, 2003)
فاكس به دنبال نوع جديدي از فمينيسم است كه آن را فمينيسم خانواده مينامد. فمينيسم خانواده از چيزي بحث ميكند كه در ميان همه زنان مشترك است يعني از توانايي زن در به دنيا آوردن فرزند سخن ميگويد. يكي از دلايلي كه فمينيسم غربي براي زنان شرقي، به ويژه زن مسلمان جاذبهاي ندارد اين است كه عليرغم وجود تنگناهاي قانوني، اجتماعي و عرفي كه عليه زنان وجود دارد، اما هنوز زنان شرقي در خانواده، نه تنها به عنوان زن، بلكه به عنوان مادر قويترين موقعيت اجتماعي را دارند و بيشترين تصميمات را در امور خانه و بچهها ميگيرند و به عبارت ديگر زن شرقي از دست دادن حقوق اجتماعي خود را با نقش والاي خود در خانواده جبران ميكند و اگرچه بهندرت از حمايتهاي قانوني و اجتماعي برخوردار ميشوند، اما از حمايت همسران و به طور خاص فرزندان خود بهرهمند هستند. به علاوه زنان در ساختهاي سنتيتر چون روستاها و ايلات و عشاير هنوز در اموري چون كشاورزي، نگهداري از حيوانات و كارهاي دستي مشاركت دارند و در درآمد خانواده سهيم هستند.
اگرچه نرخ باسوادي، فرصتهاي شغلي و منزلتهاي سياسي براي زنان محدود است، اما يك روند مادرسالاري درحوزه خانواده مشاهده ميشود. منظور از مادرسالاري نقش مؤثري است كه زنان در زندگي خانوادگي و اجتماعي ايفا ميكنند و اين موضوع در غرب معادلي ندارد.
اما چرا مهمترين شغل در دنيا، هنوز كمتر ارزشگزاري ميشود. مادري و مسئوليت پرورش كودكان بسيار مقدس شمرده ميشود و مورد احترام قرار ميگيرد، اما به مادران احترام گذاشته نميشود و معمولاً آنها در جامعه در موقعيت فروتري قرار داده ميشوند. براي مثال هنوز بچهداري از توليد ناخالص ملي كنار گذاشته ميشود و مادراني كه در خانه هستند، جزء كاركنان شمارش نميشوند.(cf., Greer, 1999, Oakly, 1974, 1981)
زنان بيش از هر دوره ديگر هم در خانه و هم در بيرون كار ميكنند، اما تا زماني كه كار خانه مسئوليت اصلي زنان پنداشته شود، هيچگاه تساوي در محيط بيرون بدست نخواهد آمد، مگر اينكه مردان نيز در فضاي خصوصي درگير شوند و مسئوليتهاي درون خانه را بپذيرند. همانطوركه روديك[31] بيان ميكند: مردها نيز ميتوانند پروسه مادري را توسعه بخشند و اين كار را با شركت خود در تعهدات مربوط به پرورش و نگهداري بچهها انجام دهند. دولتها نيز بايد در استراتژيهاي خاص، فعاليت و مشاركت زنان را عيني تلقي كنند و با فراهم نمودن تسهيلاتي از قبيل مرخصي زايمان، بازنشستگي زودرس، انعطاف ساعات كار، حقوق بيكاري و امنيت شغلي به نحوي از زحمات مضاعف زنان قدرداني نمايند.
فهرست منابع:
× بستان، حسين: «اسلام و جامعهشناسي خانواده»، انتشارات مؤسسه پژوهشي حوزه و دانشگاه، 1383.
Abbott, Pamela & Wallace Claire. (1990), An Introduction To Sociology. London: Routledge.
Adams, Parveen. (1990), Mothering. In “The Woman In Question”: See Adams and Cowie. Cambridge: MIT Press.
Adams, Parveen & Elizabeth Cowie, (1990), The Woman In Question. Cambridge: MIT Press.
Adams, Parveen and Jeff Minson. (1990), The Subject Of Feminism. In “The Woman In The Question”. See Adams and Cowie.
Anderson, M.L, (1997), Thinking About Women: Sociological Perspectives on Sex and Gender, Allyn & Bacon.
Azeem, Sherif Abdel, (2002), Women In Islam Versus Women In The Judaeo - Christian Tradition: The Myth The Reality. See:
http://www.use.edu/dept/MSA/humanrelations/womeninislam/womeninjud chr.htm# Toc 335566653
Belsky, J. & Nezworski, T. (1988), Clinical Implications of Attachments. Hillsdale, NJ: L Erlbaum Association.
Boulton, M. (1983), On Being A Mother. London: Tavistock.
Braceras. Jennifer C, (2001), Conflict Between Radical Feminists and Traditionalists, Women’s Quarterly, June 22.
Braceras. Jennifer C, (2003), Motherhood, Women’s Quarterly, March 22.
Card, Claudia, (1996), Against Marriage and Motherhood. Hypatia vol. 11, no. 3.
Chodorow, Nancy (1978), The Reproduction Of Mothering. Berkeley: University Of California Press.
Collins, P. (1990), Black Feminist Thought. London: Unwin & Hyman.
Collins, Patricia Hill. (1991), Black Feminist Thought: Knowledge, Consciousness And The Politics Of Empowerment. New York: Routledge.
De Beauvoir, Simone. (1953), The Second Sex trans. H. M. Parshley. New York: Alfred A. Knopf.
DiQuinzio. Patrice, (1999), The Impossibility of Motherhood: Feminism, Individualism, and The Problem of Mothering. New York: Routledge.
DiQuinzio. Patrice, (1993), Exclusion And Essentialism In Feminist Theory: The Problem Of Mothering. Hypatia, Summer v8 n3 p1 (20).
Firestone, Shulamith. (1970), The Dialectic of Sex. New York: Bantam.
Fisher, Helen. (1992), Anatomy of Love: The Natural History of Monogamy, Adultery and Divorce. W. W. Norton in 1992 and Fawcett paperbacks in 1994.
Fox G. Elizabeth. Feminism Is Not the Story of My Life, In ‘Motherhood’ See: Braceras. Jennifer C, (2003), Women’s Quarterly, March 22.
Friedan, Betty. (1963), The Feminine Mystique. New York: Norton.
Frye, Marilyn, (1983), The Politics Of Reality: Essays In Feminist Theory. Trumansburg, NY: Crossing Press.
Gannett, Lisa. (1999), “What’s In A Cause? The Pragmatic Dimensions Of Genetic Explanations” Biology and Philosophy 14: 349-374.
Glenn, E. (1994), Social Constructions of Mothering: A Thematic Overview. In E. Glenn, G. Chang & L. Forcey (eds) Mothering: Ideology, Experience and Agency. London: Routledge.
Guerrina, Roberta. (2001), Equality, Difference And Motherhood: The Case For A Feminist Analysis Of Equal Rights And Maternity Legislation. Journal of Gender Studies, Vol.10, No.1.
Kaplan, E. Ann. (1992), Motherhood And Representation: The Mother In Popular Culture And Melodrama. New York: Routledge.
Keary, Anne. (2000), Changing Images Of Mother/Mothering, Australian Journal of Early Childhood, June 2000. V.25, I.2, P.13.
Kendath, Thena (1983), “Memories of an Orthodox youth” in Susannah Heschel, ed. On being a Jewish Feminist (New York: Schocken Books), pp. 96-97.
Kerstin, Katherine (1994), How the feminist establishment hurts women: a Christian critique of a movement gone wrong. Christianity Today, June 20, v38 n7 p20(6).
Lippman, Abby (1991), “Prenatal Genetic Testing And Screening: Constructing Needs And Reinforcing Inequities.” American Journal of Law and Medicine 17: 15-50.
Mahowald, Mary B. and Dana Levinson (1996), “The New Genetics And Women”, Milbank. Quarterly 74: 239-284.
Oakley, A. (1974), The Sociology Of Housework. London: Mertin Robertson.
Oakley, A. (1981), From Here To Maternity: Becoming a Mother. Harmondsworth: Penguin.
Outub, Musa & Vazir Ali, “Western Feminism Movement Problems Vs Islam’s Gender Balance Dynamism”. See: http:// www.iica.org/articles/feminism.htm
Parsons, Talcott. (1959), Toward A General Theory Of Action, Harvard University Press
Parsonse, Talcott & Bales, R.F. (1955), Family, Socialization And Interaction Process. New York: Free Press.
Powers, John & Curtin, Deane, (1994), Mothering: Moral Cultivation in Buddhist And Feminist Ethics. Philosophy East and West, V44 n1 p1(18).
Rich, Adrienne. (1976), Of Woman Born: Motherhood As Experience And Institution. New York: Norton.
Rowland, Robyn (1992), Living Laboratories: Women And Reproductive Technologies, Indiana University Press.
Ruddick, Sara. (1988), Maternal Thinking: Toward A Politics Of Peace. Boston: Beacon Press.
Ruddick, Sara. (1991), Educating For Procreative Choice: The “Case” Of Adolescent Women. Women’s Studies Quarterly, 19(1/2): 102-20.
Stolba, Christine. (2002), Overcoming Motherhood: Pushing The Limits Of Reproductive Choice. Policy Review, Dec p31(11).
Swidler, Leonard J. (1976), Women in Judaism: The Status of Women in Formative Judaism. Metuchen, N.J: Scarecrow Press, 115.
Wertz, Dorothy C. and Fletcher, John C. (1993), “Feminist Criticism Of Prenatal Diagnosis: A Response”, Clinical Obstetrics and Gynecology 36: 541-567.
پي نوشتها
[1]-Domination
[2]-Oppression
[3]-Gender
[4]-Sex
[5]-Race
[6]-Class
[7] - Helen Fisher
[8]- Rich
[9]- Guerrina
[10]- Firestone
[11]- Marilyn Frye
[12]-Karl Marks
[13] - Dorothy Dinnerstin
[14] - Joint parenting
[15] - Jean Bethke Elshtain
[16] - Alice Rossi
[17]- Stolba
[18]-Simone De Beauvoir
[19]- Dorethy Wertz
[20]- John Fletcher
[21]- Mary Mahowald (1996)
[22]- Rowland (1992)
[23]-Gena Corea
[24] -Pre-victim.
[25]- Stolba
[26]- Ann Wilson Schaef
[27]- س33 آيه35 ؛ س9 آيه71 ؛ س3 آيه195 ؛ س40 آيه40 ؛ س16 آيه97.
[28]- Betty Friden (1963)
[29] -Sisterhood.
[30]- Fox G. Elizabeth
[31]- Ruddick (1988)ر