فمينيسم در انديشه پستمدرنيسم -سيد مهدي سجّادي
چكيده
فمينيسم پستمدرن از متأخرترين گرايشهاي فمينيسم است كه تحت تأثير آموزههاي پستمدرن شكل گرفته است. جريان مذكور با تأكيد بر اصل تفاوت انسانها و به ويژه تفاوتهاي ميان زنان و زنان و مردان، ترديد در روايتهاي كلان و مفروضات پيشيني مربوط به حقيقت و نفي مباني معرفتشناختي و متافيزيکي هويت مدرنيستي، بر اين باور است كه نميتوان زن را با قالب مشخصي تعريف نمود و يك ساختار فرهنگي- اجتماعي ثابت براي وي در نظر گرفت. رويكرد فوق از سوي جريانات فمينيستي راديكال و ليبرال مورد نقد قرار گرفته است. نوشتار حاضـر پـس از معرفي فمينيسم پسـتمدرن و تبييـن آمـوزههاي آن، تعامل بيـن فمينيسم و پستمدرنيسم، تقابل و توافق ميان آن دو را مورد بحث و بررسي قرار ميدهد و سرانجام به ذكر ديدگاه برخي فمينيستهاي پستمدرن از قبيل ايريگاري و والتر ميپردازد.
واژگان كليدي
زن، هويت، فمينيسم، پستمدرنيسم، فمينيسم پستمدرن، مدرنيته پستمدرن.
«فمينيسم»[1] به عنوان جرياني اجتماعي، فرهنگي در دو قرن اخير گرايشهاي مختلفي را به خود ديده است كه از جمله ميتوان به «فمينيسم پستمدرن»[2] اشاره نمود. اين گرايش را شايد بتوان برحسب متأخر بودن جريان فكري- اجتماعي پستمدرنيسم، متأخرترين گرايش فمينيسم دانست. شناسايي فمينيسم پستمدرن، در ابتدا مبتني بر فهم اين مسئله است كه چه نسبتي بين فمينيسم و پستمدرنيسم ميتوان قايل شد، آيا پستمدرنيسم سعي در انطباق با جريانات فمينيستي دارد يا بالعكس، اين رويكرد و ادّله چگونه از ناحيه ديگر رويكردها يا گرايشهاي فمينيستي مورد نقد و تحليل قرار گرفته است و در نهايت، فمينيسم پستمدرن چگونه و با چه رويكرد و استدلالي از حقوق زنان دفاع مينمايد و به اشكالات وارده پاسخ ميدهد. اين مسايل موضوعاتي هستند كه مقاله حاضر، قصد بررسي و تبيين آنها را دارد.
ريشهي ظهور فمينيسم را شايد بتوان به تحولاتي چون رنسانس و تحولات بعد از عصر روشنگري و سپس انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتي نسبت داد كه مناسبات زن و مرد را در بعضي يا تمامي جهات مورد سؤال قرار داد. «اصطلاح فمينيسم يا فمينيست تا اواخر قرن نوزدهم وارد نظام واژگاني نشده بود. هرچند بسيار پيش از آن، برخي آثار در مورد حقوق زنان به رشته تحرير درآمده بود؛ با وجود بيعدالتيهايي كه در روابط بين زن و مرد وجود داشته است، اما اين بيعدالتيها تا اواخر قرن نوزدهم باعث به وجود آمدن نهضتي اجتماعي و فراگير نشده بود. اولين آثار فمينيستي را زنان در دهه 1630 نوشتند»(cf. Elam, 1995: p.92). به عنوان نمونه، مري آستل (1731-1666) نخستين فمينيست انگليسي، مايل بود به جاي توجه به مواضع سياسي، بر ظرفيت تفكر منطقي زنان تأكيد داشته باشد؛ لذا به زنان وابستگي عاطفي به مردان حتي ازدواج با آنها را توصيه نميكرد (مكنزي، 1378: ص352).
ورود واژه فمينيسم به زبان فرانسه به سال 1837م. برميگردد. پسوند « ism » نشان از وجود مكتبي دارد كه در جهت بازپسگيري حقوق، آزادي و نقش اجتماعي زنان فعاليت ميكند (Marks, 1981: p.90). جنبش فمينيستي در واقع نوعي اعتراض به مردسالاري آشكار حاكم بر اعلاميه حقوق بشر فرانسه بود؛ زيرا اين اعلاميه حقي براي زنان در نظر نگرفته بود (Rathenberg, 1998: p.88). جنبش فمينيسم در سال 1848 در آمريكا مطرح شد و در همين سال اولين منشور دفاع از حقوق زنان در آمريكا اعلام شد. از آن پس انديشمنداني چون اگوست كنت (1857) و جان استوارت ميل (1896) نظريه برابري زن و مرد را در چارچوب فردي و اومانيستي مطرح كردند (ميل، 1377: ص43).
البته سير فعاليت فمينيستها در دو سه قرن اخير يكنواخت نبوده ؛ زماني عمدتاً به محاق رفته و گاه به صورت حركتهاي سازمان يافته درآمده است كه از آن به سه موج تعبير ميكنند: موج اول از قرن نوزدهم شروع شد و تا سالهاي پس از جنگ جهاني اول ادامه يافت؛ موج دوم به دهه شصت برميگردد و موج سوم دو دهه اخير را شامل ميشود. موج اول بيشتر متأثر از خيزشهاي عصر روشنگري و سپس نهضتهاي ليبرالي و سوسياليستي بود كه از قرن نوزدهم تا اوايل جنگ جهاني اول را دربرميگيرد. «قرن نوزدهم، قرن جنبشهاي اجتماعي، مذهبي و فمينيستي است. جنبش زنان، حق اشتغال، افزايش مزد زنان و برابري حقوق آنها با مردان در اين قرن آغاز شد» (آندره، 1372: ص128). موج اول در واقع پاسخي بود به فشاري كه زنان در كشورهاي رو به توسعه صنعتي در قرن نوزدهم در محيط كاري و در سپهر عمومي احساس ميكردند. غيرمولد و بي اهميت شدن كار خانگي به دليل توليد كالا در كارخانجات از يك طرف و نياز به نيروي انساني از طرف ديگر، زنان را به عرصه عمومي وارد ساخت؛ ليكن قوانين و مقررات، امكانات آموزشي و به طور كلي جو حاكم بر جامعه، شرايطي تبعيضآميز را به ضرر زنان به وجود آورده بود و همچنين «گفتمان مدرن با مفاهيمي چون برابري، آزادي، حقوق فردي، خودگرايي، عامگرايي، انديشه ترقي و ... زمينه را براي زنان در جهت تقاضا براي بسط اصول بنيادي مدرنيته به نحوي كه آنها را نيز شامل شود، آماده ميكرد» (مشيرزاده، 1379: ص37).
جنگ دوم جهاني، زمينهساز موج دوم فمينيسم شد. در اين جنبش فمينيستها فراتر از حقوق سياسي زنان، به برابري همگاني در آموزش، كار و امور خانه توجه كردند. نياز دولتها به مردان جنگي سبب شد كه زنان به طور گسترده در مشاغل خارج از خانه به كار گرفته شوند. در موج دوم، فمينيسم عملاً به بخش قابل توجهي از اهداف خود يعني حق رأي زنان يا برابري حقوق زن و مرد در بسياري از وجوه حيات اجتماعي، دست يافت.
مهمترين اثر فمينيستي انتشار يافته طي مراحل اول و دوم فمينيسم، كتاب «جنس دوم» (1949) سيمون دوبوار است. ديدگاه دوبوار با مباني اگزيستانسياليسم و اهميتي كه براي توان و وظيفه شكلدهي كيفيات انساني قايل است، هماهنگ بود. وي به تبعيضات نهادي، نظري يا تركيبي كه در نهايت به زير دست بودن يا به تعبير ديگر زن را ديگري تلقي كردن جنبهاي طبيعي ميداد، با ديده انتقادي مينگريست. «جنس دوم» نه تنها شكاف بين دو موج اول و دوم فمينيسم را پر كرد، بلكه به طور نظري و عملي به يكي از فرازهاي مهم جنبش فمينيسم تبديل شد. از ديگر آثار فمينيسم، ميتوان به كتاب «رمز و راز زنانگي» اثر «پتي فريدن» اشاره كرد. وي در اين كتاب مفهوم زن خانهدار خوشبخت را كه به شدت مورد توجه آموزه ليبرال بورژوازي كلاسيك بود، مورد سؤال قرار داد (مكنزي، 1378: ص366).
سازمان ملي زنان (Now)[3] در اين دوره تشكيل شد و هدف عمده آن رفع تبعيض عليه زنان در قوانين و مقررات اجتماعي بود. شاخه ليبرال فمينيسم اين جنبش، بر آزادي زن در كنترل بارداري، ايجاد مهد كودكهاي تمام وقت، نظام آموزشي مختلط و برابر براي زنان و مردان و رفع تبعيض تأكيد مينمود (ولفورد، 1380: ص56).
موج دوم فمينيسم كه از دهه شصت آغاز و تا اوايل دهه هشتاد ادامه يافت، خواستار برابري كامل زن و مرد در تمامي زمينهها از جمله آموزش، سياست و... بود. از دستاوردهاي مهم اين دوره ميتوان به مبارزه براي جدايي روابط جنسي از توليد مثل در كشورهاي غربي، ظهور جنبش آزادي زنان در تمامي امور از جمله حق تسلط بر بدن، كاهش ازدواج و زاد و ولد، ايجاد مؤسسات فرهنگي و مطبوعاتي زنان و به دست آوردن قدرت در زمينههاي اقتصادي و سياسي اشاره كرد (منصورنژاد، 1381: ص253).
از اوايل دهه 90، حركتهاي فمينيستي تند رو به تعديل گذاشت؛ چرا كه آثار سوء افراط در حركتهاي زن محور، بيش از همه دامن زنان را گرفت. بر اين اساس، از جمله بازنگريهاي نگرش فمينيستي در موج سوم، بحثي است كه به دفاع از زندگي خصوصي و خانواده ميپردازد و مادر بودن را فعاليتي پيچيده، غني، چند رويه، پرزحمت و شاديآفرين ميداند كه زيستي طبيعي، اجتماعي، نمادين و عاطفي است. در امواج قبلي فمينيسم، زنان بالقوه خواهر يكديگر محسوب ميشدند؛ اما در موج سوم سن، قوميت، طبقه، نژاد، فرهنگ، جنسيت و تجربه بر شكلگيري هويت زنان مؤثر قلمداد گرديد؛ در اين معنا، برخلاف نظرات پيشين، يك ايدئولوژي خاص نميتواند بر همه زنان حكومت كند. حاصل آنكه در اين جريان، نگرش فمينيستها نسبت به موج دوم تعديل شد؛ همچنين تعدد و انشعاب در نگرشهاي فمينيستي رخ داد و نظريه فمينيستي مورد نقد جدي نظري، از جمله از سوي پستمدرنها قرار گرفت.
در هر صورت، فمينيسم صرفنظر از سير تحول تاريخي آن، كاربردهاي متفاوتي يافت و معاني مختلفي را به خود اختصاص داد. برخي از نويسندگان، واژه فمينيسم را براي ارجاع به جنبش سياسي- تاريخي به كار ميگيرند؛ براي مثال، برخي اين واژه را با اشاره به جنبشهاي سياسي در آمريكا و اروپا به كار گرفته و عدهاي ديگر آن را براي اشاره به مسأله بيعدالتي نسبت به زنان به كار بردهاند؛ اگرچه در مورد فهرست اين بيعدالتيها، اجماعي وجود ندارد.
فمينيسم را ميتوان در دو رويكرد كلي قرار داد و بر اين اساس، تصوير دقيقتري از آن ترسيم نمود؛ چنانكه انواع فمينيسم را نيز ميتوان بر اساس اين دو رويكرد كلي مورد بررسي قرار داد.
يكي از اين رويكردها، رويكرد توصيفي[4] است كه بر حسب آن جهتگيري تمامي مباحث فمينيستي به نحوي است كه در آن زنان به مثابه موضوعات يا سوژههاي واقعي[5] و موجود مورد توجهاند. رويكرد دوم، رويكرد هنجاري[6] است كه به زنان آنگونه كه بايد باشند و شايسته و مطلوب است، مينگرد. اين دو رويكرد (هنجاري و توصيفي) خود سرمنشأ تحول در نوع نگاه به زنان و تغيير روشهاي برخورد با مقولهي هويت زن شدهاند؛ چنانكه مدافعان فمينيسم با تأكيد بر وجوه هنجاري (بايدي) هويت زنان و با تحليل وضع موجود (توصيفي) زنان، به مبارزات خود در اين حيطه ادامه ميدهند.
در رويكرد توصيفي سعي بر اين است كه زنان از منظر حقوق، شأن و مرتبت موجود (فعلي) با مردان مقايسه شوند و در رويكرد هنجاري به الزام و بايد در برابري حقوق، احترام و شأن پرداخته ميشود (Bordo, 2001: p.97). بنابراين، اين ادعا كه زنان و مردان بايد حقوق و احترام برابر داشته باشند، ادعايي هنجاري است و اينكه زنان از حقوق برابر محرومند، يك ادعاي توصيفي است. به عنوان مثال، فمينيستها در اينكه چه چيزهايي ظلم يا نابرابري محسوب ميشود يا چه نوع بيعدالتي به زنان آسيب ميرساند، با هم اختلاف دارند؛ چنانكه «سوزان جيمز»[7]، در قالب توصيفي ديدگاه كلي فمينيسم را اينگونه توصيف ميكند: «فمينيسم بر اين عقيده استوار است كه زنان نسبت به مردان ستمديده و محروم هستند و اين ستم غير قانوني و غير منصفانه است» (Harding, 1980: p.112). در قالب هنجاري نيز ميتوان فمينيسم را اينگونه تعريف كرد: زنان مستحق حقوق، احترام و ... برابر هستند. فمينيستها صرفاً متعهد به بيان اصل عدالت و برابري زنان نيستند؛ بلكه براي ايجاد تغييرات اجتماعي، سياسي و فرهنگي مرتبط با عدالت و برابري زنان، وارد عمل نيز ميشوند.
متناظر با دو رويكرد توصيفي و هنجاري، ميتوان گرايشها و طيفهاي فمينيسم را در حالات زير نشان داد:
طرفداران «فمينيسم راديكال»[8] معتقدند كه هيچ حوزهيي از جامعه، از تبيين مردانه بركنار نيست و در نتيجه بايد در هر جنبهيي از زندگي زن كه هم اكنون طبيعي تلقي ميشود، ترديد كرد و براي انجام امور شيوههاي جديدي يافت. آنان به سه مسأله اساسي در ديدگاه خود تأكيد دارند: نكتهي اول در ارتباط ميان سياستهاي فمينيستي و رفتار جنسي فردي ميباشد كه بر محور اين سؤال استوار است كه آيا زنان به طور ضروري بايد با مردان زيست كنند يا ميتوانند جدا از مردان هم زندگي كنند. نكته دوم مسأله تفاوت جنسي است كه آيا اين تفاوت جنسي به گونهي زيستي و طبيعي پديد ميآيد يا اينكه به گونهي اجتماعي حاصل ميشود. مسأله سوم اين است كه كدام رويكرد بايد مورد توجه قرار گيرد؛ كنارهگيري از اجتماع يا دگرگون كردن اوضاع (منصورنژاد، 1381: ص259). اغلب فمينيستهاي راديكال، اين ديدگاه را كه فرودستي زنان به فرودستي زيستي آنان مربوط ميشود، نميپذيرند؛ آنها معتقدند كه زن مقصر نيست؛ بلكه تقصير، زيستشناسي مردانه است. مردان به طور طبيعي خشن هستند و از خشونت خود براي سلطه بر زنان بهره ميگيرند.
«فمينيستهاي ليبرال»[9]، فقدان حقوق مدني و فرصتهاي برابر آموزشي را دليل ستم به زنان ميدانند و سعي دارند با انجام اصلاحاتي در اين زمينه، بدون آنكه به بنيادهاي اجتماعي و اساسي موجود در جامعه دست بزنند، موقعيت زنان را بهبود بخشند. جنسيت در نظر اين گروه، تعيين كننده حقوق فرد نيست و سرشت زنانه و مردانه كاملاً يكسان است؛ آنچه وجود دارد، انسان است نه جنس (Jaggar, 1998: p.37). بنابراين جامعهاي مطلوب است كه در آن تضاد شديدي ميان خصوصيات مردانه و خصوصيات زنانه وجود نداشته باشد. از نظر فمينيستهاي ليبرال، نقش جنسيتي محصول روابط اجتماعي در طول تاريخ است؛ نه هديه و وديعه طبيعي و غير قابل تخلف. آنها معتقدند در ابتداي حيات بشري مادرسالاري حاكم بوده است و پدرسالاري واقعيتي تلخ است كه به تدريج بر جوامع بشري تحميل شده است (ر.ك. قهرماني، 1376: ص86).
جريان «فمينيسم سوسيال»[10] متأثر از فمينيسم راديكال است كه بعد از دهه هفتاد شكل گرفت. اين گرايش در واقع به نقد ايرادات و اشكالات رويكرد ليبرالي پرداخته و سعي داشته از آن ايرادات دور بماند. بر طبق اين ديدگاه، جنس، طبقه، نژاد، سن و مليت خود عوامل ستم بر زنان تلقي ميشوند. فمينيسم سوسيال مردسالاري را نظامي فراتاريخي ميداند؛ به اين معنا كه مردان در طول تمام تاريخ، بر زنان اعمال قدرت نمودهاند و معتقد است كه اين نظام در جوامع سرمايهداري شكل خاصي مييابد. با اين توضيح كه مردان و نظام سرمايهداري از كار زنان در خانه به رايگان بهرهمند ميشوند و به همين دليل، اين گرايش، به اجتماعي شدن زنان و مشاركت اجتماعي آنان، تأكيد فراوان ميورزد (Jaggar, 1998: p.18).
طرفداران «فمينيسم ماركسيستي»[11] با تأكيد بر مادرسالار بودن جوامع اوليه بشري، معتقدند كه پيدايش مالكيت خصوصي در جوامع، سبب اسارت زنان شده است و تا زماني كه نظام بورژوازي وجود دارد، اين اسارت وجود خواهد داشت. با توجه به تقسيم جامعه به دو عرصهي عمومي (بازار) و خصوصي (خانواده) توسط نظام سرمايهداري، اولين شرط رهايي زنان خانهدار از بند اسارت مردان، بازگشت آنان به فعاليتهاي عمومي است. نئوماركسيستهاي مكتب فرانكفورت تا حدود زيادي از نظريات فمينيستهاي ماركسيست عدول نمودهاند. آنان معتقدند كه در چارچوب نهاد خانواده، به دليل روابط عاطفي و شخصي و اعتماد بين افراد خانواده، از خودبيگانگي تاحدودي كاهش مييابد (قهرماني، 1376: ص92).
«فمينيسم پستمدرن» واژهاي است كه از دو كلمه فمينيسم و پستمدرنيسم تشكيل ميشود و تداعي كننده مجموعهاي از مفاهيم و طرز تلقيهايي است كه پيرامون زنان و مسايل زنانه وجود دارد كه اين مفاهيم بعضاً متضاد و متعارض نيز ميباشند. فمينيسم پستمدرن بيشتر واژهاي جديد به نظر ميرسد و مسايل متأخر مربوط به زنان را دربرميگيرد.
تحت تأثير آموزههاي پستمدرني، گروهي كه بعد از دهه هفتاد به عرصهي فمينيسم وارد شدند، خود را فمينيست پستمدرن ناميدند. آنها با تأكيد بر اصل تفاوت انسانها، معتقدند كه باورهاي جهانشمول و فراانساني يا «حكايتهاي برتر»[12]، نه تنها غير قابل قبول و دسترس هستند، بلكه خود بنيانگذار ستمهاي جديد عليه زنان خواهند بود. به نظر اين گروه، نه نفس ازدواج و نقش مادري، بلكه دستهاي از روابط تحميل شده بر زنان، موجب بردگي آنها شده است. علت زير سلطه رفتن زنان، وجود رفتارهايي است كه از بدو تولد ميان دختر و پسر، تفاوت و تفارق ايجاد ميكند. آنان نظريه «مردان و زنان با تعاريف جديد» را پيشنهاد ميكنند و به تشابه حقوق زن و مرد در خانواده و محيط اجتماعي اعتقاد دارند. پستمدرنهاي فمينيست به اثرات گفتمانهاي متعدد، چارچوبهاي تئوريك، داستانها و روايتهايي كه در مقام تعريف از جنسيت[13] گفته يا استفاده ميشود، اشاره ميكنند و معتقدند كه اين داستانها و حكايات، در تعيين هويت و تعريف جنسيت نقش دارند؛ چنانكه حتي تعريف هويت جنسي نيز تابعي از روابط قدرت اجتماعي- سياسي است (Jones, 1996: p.92).
در هر حال، با وجود اختلافات فراواني كه در ديدگاهها، رويكردها و گرايشات فمينيستي وجود دارد، ميتوان به وجه مشترك تمامي آنها اشاره كرد؛ چنانكه آنان يافتههاي بشري را منبع و معيار تشريع و قانونگذاري ميدانند و همگي فرزندان شايسته نهضت رنسانس و تفكرات اومانيستياند و خانواده هستهاي را كه بر سرپرستي مرد استوار است، آماج حملات و انتقادهاي خود قرار ميدهند و خواهان رفع تمامي تمايزات جنسي در قوانين، آموزش و فرصتها، امكانات اجتماعي و ... هستند. در اين ميان مقوله فمينيسم پستمدرن و نحوهي تعامل پستمدرنيسم و فمينيسم از جمله مباحثي هستند كه در اين نوشتار به آنها پرداخته ميشود.
پستمدرنيسم با ترديد در روايتهاي مهم و كلان همچون خرد، حقيقت، زيبايي، هنر و علم بر اين باور است كه متافيزيك غربي و رشد تكنولوژيك از جمله عواملي هستند كه بايد در تحليل مسايل و مقولات اساسي حيات بشري از جمله «هويت زن»[14]، به عنوان عوامل تأثيرگذار، مورد توجه قرار گيرند. البته موقعيت تاريخي پستمدرنيسم پيچيده است؛ چنانكه عصر مدرن و پستمدرن به دليل عدم تطابق زماني فيمابين، به گونهي خاصي به هم مربوط ميشوند. پستمدرن ريشه در عصر مدرن دارد؛ اما در مواردي نيز با هم تعارض و اختلاف دارند؛ از جمله ميتوان به تعارض و گسيختگي در حيات بشري و غلبهي طبقاتي از مردم بر طبقات ديگر و بحرانهاي هويتي اشاره كرد. پستمدرنيسم به طور اساسي، مفاهيمي چون منشأ، ماهيت[15] و سرشت را زير سؤال ميبرد و در نتيجه، زمينه را براي ورودي جديد به مبحث فمينيسم فراهم ميكند.
به تعبير «هالبرستام»[16]، جسم طبيعي ديگر امروز معني ندارد و نابود شده است و پيكره يا جسم مصنوعي (تكنولوژيك) جايگزين آن شده است (ibid: p.120). بر اين اساس، فمينيستهاي پستمدرن با تأكيد بر مصنوعي بودن بدن، جنس، نژاد و توانايي جنسيتي زنان، چالشهاي جديدي را در اين عرصه پديد آوردهاند.
با ارايه تعبير تكنولوژيك و مصنوعي از جنسيت، نژاد، بدن و ...، در واقع امكان نفي خاستگاه و منشأ مسلم و متعالي آدمي و سرشت او فراهم ميآيد. پستمدرنها با دامن زدن به اين نحوه نگاه به آدمي، پيامدهاي فراواني را براي خط فكري فمينيستي يا گفتمان فمينيستي فراهم كردهاند كه برآيند اين گفتمان و خط فكري، نقد خصايصي از ماهيت زنان است كه در دوره مدرن رواج داشت؛ خصايصي چون زنان نخبه، غربي، سفيد، طبقه متوسط به بالا، ناهمجنس و... (Nicholson, 2000: p.101).
بنابراين، با اين سخن كه نميتوان زن را با ماهيت مشخص (مدرني) تعريف نمود، اساس فمينيسم پستمدرن شكل گرفت.
ساختارشكني يا ساختارزدايي يكي از خصايص انديشه پستمدرن است كه به نفي هرگونه ساختار نظاممند و منطقي حاكم بر امور و نفي گفتمان و تصورات مفروض پيشين ميانديشد. «فلكس»[17] بر اين باور است كه گفتمانهاي پستمدرن از آن جهت «ساختارشكن»[18] هستند كه ايجاد شك ميكنند و ما را از عقايد قبلي مربوط به حقيقت، دانش، قدرت، خود[19] و زبان دور ميسازند. فمينيسم پستمدرن نيز با الهام از پستمدرنيسم، به نقد گفتمانهاي غالب و برتر در مورد هويت زنان ميپردازد؛ گفتمانهايي كه اغلب آلوده به انديشههاي مدرني هستند. اين گفتمانها تنها با الهام از آموزههاي پستمدرني قابل نقد و ساختارشكنياند (Flax, 2000: p.41).
با ايجاد فضاي پستمدرني و بروز حركتهاي فمينيستي- پستمدرنيستي، زنان از همه طبقات، رنگها، نژادها و قوميتها توانستند حركتهاي اعتراضي خود را شروع نمايند. آنها همچنين نگريستن به زنان را از منظر جنس نابرابر، طبقهاي ديگر، غربي بودن يا نبودن و همچنين سفيد بودن يا نبودن را مورد نقد قرار دادند. قابل توجه است كه فمينيسم پستمدرن در اين ويژگي مورد نقد فمينيستهاي راديكال قرار گرفته است؛ البته هدف آنها نقد خود پستمدرنيسم يا فمينيسم پستمدرن نبوده است؛ بلكه تأكيد بر اين نكته بوده است كه فمينيسم پستمدرن نميتواند انتقاديتر از آن چيزي باشد كه ما انتظار آن را داريم؛ به نحوي كه بتواند تفاوتها و گوناگونيهاي فرهنگي واقعي بين زنان را نيز مورد توجه قرار دهد و به طور كامل به نقد بنيادگرايي مدرنيستي اقدام نمايد (ibid: p.22).
به هر صورت، امروزه نظريههايي مورد نياز است كه بتواند تفاوتهاي بين زنان را در دورههاي تاريخي و طي فرهنگهاي مختلف مورد توجه قرار دهد. به همين دليل بسياري از فمينيستها، تئوري پستمدرني پيرامون زنان را براي تحكيم و تقويت مطالعـات مربـوط بـه واقعيـات مذكـور بسيـار مناسب ميداننـد؛ البتـه دليـل تـوجه به پستمدرنيسم را بايد در اين نكته جويا شد كه ديدگاه پستمدرنيسم درباره زنان، با تلقي بسياري از ديگر جريانات فمينيستي تفاوت اساسي دارد؛ چنانكه فمينيست اومانيست با تأكيد بر خود بنيادي و ذاتي دانستن خصايص و ماهيت آدمي، به ثبات و تغييرناپذيري اين خصايص تأكيد ميورزد (Nicholson, 2000: p.90) ؛ درحاليكه فمينيست پستمدرن هم با اين نظريه و هم با «بنيادگرايي زيستي»[20] كه در بعضي از تئوريهاي فمينيستي وجود دارد، مخالف است (Weedon, 1989: p.32).
پذيرش انگارههاي پستمدرن توسط فمينيستها از جهتي به منظور تقويت گفتماني[21] است كه طي آن بسياري از حقايق مربوط به زنان و جنسيت تبيين و روشن ميشود. به گمان پستمدرنها، حقايق اعم از حقايق معرفتي، اجتماعي، سياسي، فرهنگي و از جمله هويتي و جنسيتي، نه اموري بديهي و مسلم[22]، بلكه اموري ساختني[23] هستند كه تنها به واسطهي گفتمان امكان ساختن آنها پديد ميآيد؛ به همين دليل توقعي كه از فمينيسم پستمدرن وجود دارد، اين است كه اين روند بتواند نگرش تطبيقي- تاريخي را به جاي نگرشهاي كلگرايانه[24] و تغييرات در قوانين را به جاي قوانين عام و پوششدهنده قرار دهد و همچنين تصورات متكثر و غير واحد از هويت زنان را جايگزين تصورات واحدي نمايد كه به طور كلي درباره هويت جنسي زنانه وجود دارد. «ويدون»[25] بـر اين بـاور است كـه تأكيد بـر گفتمان، زمينـه ظهور جريان «پساساختارگرايي»[26] را در عرصهي آموزههاي پستمدرني فراهم ساخت. اين رويكرد نوين به جهت تأكيد بر گفتماني بودن اموري از جمله هويت جنسي، مورد توجه فمينيستهاي پستمدرن قرار گرفت. تحليل گفتماني روشي است كه تضاد بين گفتمانهاي مختلف را روشن ميكند و بين آنها رقابت جدي پديد ميآورد(ibid: p.23).
بين فمينيسم و پساساختارگرايي در اين زمينه اشتراكاتي وجود دارد؛ از آن جهت كه هر دو به مطالعه تاريخي و اجتماعي مقولات تأكيد ميورزند؛ از ساختارهاي منطقي و مسلم حاكم بر جامعه گريز دارند و سعي دارند از نظم تحميلي و انديشههايي كه به لحاظ تاريخي حاكم شدهاند، عبور كنند. راه اساسي اين عبور، همان چيزي است كه پستمدرنها از آن به گفتمان ياد ميكنند (ibid: p.30). به نظر «فراسر»[27]، تئوري گفتمان در فهم و درك واقعيتر دستكم چهار چيز به ما كمك ميكند:
1ـ دريافت نحوهي شكلگيري هويتهاي اجتماعي مردم، رشد و تغيير دوبارهي آنها.
2ـ فهم نحوهي شكلگيري گروههاي اجتماعي تحت شرايط نابرابر با وجود اشتراكات و سپس تغيير آنها.
3ـ شناسايي روند هژموني فرهنگي گروههاي مسلط در جامعه و فهم نحوهي پديد آمدن سلطه فرهنگي رقابت و نحوهي فرهنگها و چگونگي تغيير وضعيت آنها.
4ـ ارايهي تصويري روشن از تغييرات اجتماعي آينده و عملكرد سياسي گروههاي اجتماعي كه در سايهي اين تصور روشن، مواجهه منطقيتري براي انسان پديد ميآيـد (Irigaray, 2000: p.178).
البته برخي نيز با مرزگذاري بين پستمدرنيسم و پساساختارگرايي سعي دارند فمينيسم متأثر از پساساختارگرايي را مورد پرسش قرار دهند و تلاش ميكنند تا به گونهاي فمينيسم را در مقابل پستمدرنيسم قرار دهند؛ با اين نقد كه اگر همه آموزههاي پستمدرني در فمينيسم ساري و جاري شوند، در آن صورت فمينيسم نخواهد توانست به طور واقعي همه مسايل مربوط به زنان را بررسي كند.
فراسر در ارتباط با مسايل پستمدرنيسم و فمينيسم بر اين باور است كه فمينيستها نيز شبيه پستمدرنيستها، بايد به بسط و گسترش پارادايمهاي جديدي درباره نقادي اجتماعي اقدام كنند؛ پارادايمي كه در فلسفههاي كلاسيك و سنتي وجود ندارد. آنها بايد «معرفتشناسي بنيادگرايي»[28] مدرن و نظريههاي سياسي و اخلاقي مدرن را مورد نقد قرار دهند. از اين طريق، فمينيستهاي پستمدرن ميتوانند سوگيريها و گرايشهاي غلطي را كه به طور تاريخي و جهاني در قضاوتها و داوريهاي پيشينيان درباره زنان وجود داشته است، نمايان سازند و از اين طريق در واقع به جهتگيري فلسفي غالب در عصر مدرن كه همه چيز را در عينيت[29] جستجو مينمود، ترديد ميكنند كه اين ترديد ميتواند سرآغاز ورود به جنبشهاي اصيل فمينيستي پستمدرن باشد (ibid: p.90).
«كورت»[30]
نيز بر اين باور است كه فمينيسم بسيار از پستمدرنيسم تأثير پذيرفته و به نحوي
مديون آن نيز هست؛ به عنوان مثال پستمدرنيستها با تأكيد بر ساختارزدايي[31]
و فراهم كردن شرايطي مطلوب براي زدودن هر گونه ساختار مفروض و منطقي،
زمينه مناسبي را براي ايدههاي فمينيستي از جمله نفي تقسيمبنديهاي ساختارمند و
سـنتي بيـن مـرد و زن، سـياه و سـفيد، طبقـه متـوسـط و بـالا و... فـراهم نـمودهانـد
(Gergen, 1990: p.109).
در ساختارزدايي پستمدرنيستي دو سؤال اساسي مطرح است كه به نحوي به فمينيسم مربوط ميشود؛ يكي اينكه منافع حاصل از تخريب و ساختارزدايي كلماتي چون زن چه چيزهايي هستند؟ و دوم اينكه علايق چه كساني در تئوري پستمدرنيستي تأمين ميشود؟
به زعم «شوآرتز»[32]، اگر چه پستمدرنيستها ممكن است عملاً تئوريهاي خود را به نحوي توسعه بخشند كه مورد توجه غيرفمينيستها قرار گيرد، اما اين تئوريها بيشتر علايق فمينيستها را توسعه ميبخشد؛ چرا كه فمينيستها هويت را مركز ثقل نظريه خود قرار ميدهند و به آن عينيت نميبخشند و نميخواهند با اين عينيتها تمايز زن و مرد را روشن كنند. ساختارزدايي پستمدرنيستي از طبقهبنديهايي كه فمينيستها آنها را اساس تئوريپردازي و تدوين اهداف خود قرار ميدهند، فضايي را ايجاد ميكند كه فمينيستها به واسطه آن ميتوانند با ديگر طبقهبنديها و تئوريهاي مربوط به هويت آشنايي پيدا كنند؛ به نحوي كه فمينيسم به جاي وابستگي به طبقهبندي خاص هويتي، به شبكههايي از هويتها متصل ميشود؛ چرا كه به زعم پستمدرنيستها، آنچه مهم است، مسأله هوشياري يا آگاهي[33] هويتي است، نه هويتهاي ثابت شده[34]. هويت چيزي نيست كه يك بار به دست بيايد و براي هميشه بماند؛ بلكه مسايل هويتي با تغييرات مستمر پيراموني و تاريخي، دايم درحال تبديل و تكوين هستند(Alcoff, 1995: p.440).
پستمدرنيسم با طرح سؤالاتي در زمينه جنس و هويت، در واقع چشماندازهاي جديدي را پيش روي فمينيسم گشوده است كه عمده روندهاي فمينيستي را تحت تأثير خود قرار داده است؛ چنانكه «باتلر»[35] با مطرح كردن بحث جنسيت[36] و جنس[37] به طرح اين سؤال اساسي پستمدرني ميپردازد كه آيا مؤنث[38] بودن، در بردارندهي يك «واقعيت طبيعي»[39] است يا تحت تأثير عملكرد فرهنگي يا كاركرد فرهنگي[40] قرار ميگيرد يا اينكه اساساً واقعيت طبيعي است و نه كاركرد فرهنگي؛ بلكه يك واقعيت نهادينه و طبيعي شدهاي (جزء طبيعت فرد درآمده) است كه خود تحت تأثير گفتماني است كه اين گفتمان خود به تعريف طبقهبنديهاي جنسيتي پرداخته است. در نظر باتلر، از آن جهت كه جدايي قايل شدن بين زن و مرد امري مردود است، بنابراين ميتوان پذيرفت كه جنسيت و جنس ميتوانند به نحو فرهنگي مورد توجه قرار گيرند و علاوه بر اين اميـدوار بـود كـه بحـث مؤنـث و مذكـر بـودن را بتـوان خـارج از تقسيمبنديها و طبقهبنديهاي سنتي مدرنيستي مورد بررسي بهتر قرار داد (Butler, 1998: p.82).
«فوكو»[41]، به عقيده باتلر، پا را فراتر از مقوله فرهنگي دانستن جنسيت و جنس ميگذارد و ميگويد: نيازها، تمايلات، جهتگيريهاي شخصي و تجربيات ما درباره عشق، ترس و ...، همگي تحت تأثير روابط قدرت شكل ميگيرند. چنانكه شكلگيري خود، هويت[42] و تلاش براي تجزيه و تحليل و كنترل خود، در مسيري قرار ندارند كه منجر به آزادسازي و آزادي[43] فرد شوند؛ بلكه بيشتر خصايص و برآيندي از اشكال مختلف قواعد اجتماعياند كه وي آن را انضباط[44] مينامد. درحاليكه اين گفتمانهاي ما هستنـد كـه تمايلات، علايـق، جهتگيريها، عشـق و توانمنديهاي ما را بايـد بسازند (cf. Foucault, 1993: p.12).
پستمدرنيستها سعي ميكنند فمينيسم يا حركتهاي فمينيستي را به سمتي سوق دهند كه به جاي تأكيد محض بر مسأله برابري جنسي يا توزيع عادلانه شأن و منزلت زنان و مردان و برخورد با تبعيضهاي موجود بين زن و مرد، به جنبههاي اجتماعي مسايل زنان و مردان (مقوله جنسيت و هويت جنسي) توجه بيشتري صورت گيرد؛ چرا كه در ميان فمينيستهايي كه به برابري جنسيتي تأكيد دارند، دو گرايش عمده وجود دارد كه هر كدام از آنها به نحوي به مقوله برابري جنسيتي تأكيد خاص دارند. يكي از اين جريانات فمينيستي، فمينيسم ليبرال است و ديگري فمينيسم راديكال. فمينيستهاي راديكال بر اين باورند كه زنان بايد در قدرت مطلق (قدرت نابرابر و برتر نسبت به مردان) قرار گيرند و فمينيستهاي ليبرال نيز معتقدند كه دولت بايد برابري جنسيتي بين مردان و زنان را تضمين نمايد؛ اما پستمدرنيستها و به تبع آن فمينيستهاي پستمدرن بر اين عقيدهاند كه جامعهي امروز، تعريف جنس را تغيير داده است؛ چرا كه به زعم آنان مسيري را كه يك كلمه يا لغت طي ميكند تا مورد استفاده و استعمال افراد آن جامعه قرار گيرد، مسيري است كه طي آن، معناي آن لغت يا كلمه عوض ميشود؛ به نحوي كه ديگر آن لغت يا كلمه معني واقعي خود را ممكن است دارا نباشد. به عبارت ديگر، يك متن يا يك كلمه ديگر هميشه معني واقعي خود را به همراه ندارد. چنانكه تعريفي كه جامعهي امروز از جنس و جنسيت ارايه ميكند، تنها بخشي يا قسمتي از معني واقعي آن را لحاظ ميكند. كلماتي چون پرورش دادن[45] و مراقبت كردن[46] متأسفانه به نحوي معني و تفسير ميشوند كه تنها نيمي از جمعيت جهان (يعني زنان) را دربرميگيرند؛ در حاليكه اين كلمات ذاتاً چنين معنايي را ندارند؛ معنايي كه در انحصار جنس خاص (مرد يا زن) باشد؛ بلكه اين واژگان به نحوي هستند كه سوگيري جنسيتي از آنها استنباط نميشود؛ چنانكه معني واقعي كلمهاي همچون جنس را ميتوان به نحوي ارايه كرد كه هم مرد و هم زن را شامل شود؛ به اين معني كه گفته شود، مردان داراي ارگان و اندام جنسي خاص خود و زنان نيز داراي اندام جنسي خاص خود و متفاوت از مردان هستند. با اين وصف از لغت جنس، ديگر هيچ معنايي دال بر وجود جهتگيري معنايي و دلالتي خاص براي مرد يا زن به واسطه كلمه فوق، وجود نخواهد داشت و نميتوان اين كلمه يا كلمات نظير آن را به نحوي معنا كرد يا بهكار برد كه وظايف خاصي را براي زنان يا مردان استنباط نمود (ibid).
در هر صورت، فمينيسم تحت تأثير پستمدرنيسم، نبايد فقط به مسأله برابري جنسيتي توجه كند؛ بلكه بايد به تصوير بزرگتر از اين مسأله بپردازد. اين تصوير بزرگ نيز، همان «هماهنگي اجتماعي»[47] است كه بايد منطبق با آن به تبيين و تعريف مقولات مختلف از جمله هويت، جنسيت و... پرداخت؛ چرا كه هماهنگي اجتماعي، هيچكس را محدود نميكند؛ بلكه همه چيز و همه كس را شامل ميشود. هماهنگي اجتماعي به اين معني است كه همه زنان، نژادها و جنسيتها، حق برابري دارند؛ همان حقي را كه مردان سفيدپوست دارند. با تحقق هماهنگي اجتماعي، جنسيتها حقوق يكساني را به دست خواهند آورد. از منظر پستمدرنيستها، فمينيستهاي غير پستمدرن، از آن رو كه خود را پيشاپيش درگير مقولهاي به نام درست[48] و نادرست[49] يا حق و باطل كردهاند، ديگر قادر به ديدن «تصوير بزرگتر»[50] كه همان هماهنگي اجتماعي است، نيستند. اين خود دليل اين حقيقت است كه چرا فمينيستها نه به درستي از گذشته خود فهم واقعي دارند و نه ميتوانند درك درستي از آينده داشته باشند (Hall, 2005: p.14).
حال مسأله اين است كه چگونه ميتوان فمينيستها را به اين سمت هدايت كرد كه به تصوير بزرگتر (هماهنگي اجتماعي) توجه نمايند. به زعم «هال»[51]، با تأكيد بر سه نكته، ميتوان اين امر را محقق كرد:
اول اينكه اجتماع[52] را به عنوان يك كل فرض كرد كه دستيابي به هماهنگي اجتماعي (دستيابي به كل) تنها منوط به با هم بودن افراد جامعه باشد.
دوم اينكه جنس را امري محدود به صفات و خصايص خاص ندانست و به جاي پرداختن به مقوله «برابري جنسيتي»[53]، به «حقوق برابر»[54] بين جنسها توجه نمود. چرا كه برابري جنسيتي امري غير قابل بحث و مفروض است و بيشتر بايد به تضمين حقوق برابر توجه كرد. برابري جنسيتي (برابري و همترازي جنس زن و مرد) امري مسلم است؛ ولي حقوق برابر براي دو جنس مرد و زن امري «بهدست آوردني»[55] است كه تنها با هماهنگي اجتماعي ميتوان به آن دست يافت.
سوم اينكه بايد از «ذهن گشوده»[56] برخوردار بود. وقتي هماهنگي اجتماعي يا اجتماع هماهنگ يك تصوير بزرگتر باشد، نميتوان فقط يك بخش از اين تصوير يا قطعات[57] را مورد توجه قرار داد و آنها را كنار هم گذاشت؛ مگر اينكه به تصوير كل يا كل تصوير توجه نمود (ibid: p.20).
به زعم بسياري از انديشمندان، فمينيسم قادر است پستمدرنيسم را از بعضي گرايشهاي پوچانگارانه و انحرافي دور نگهدارد. چنانكه درك قدرت جريان تبعيض جنسي و تبعيض نژادي يا نژادپرستي نيازمند ترسيم دقيق تبارشناسي[58] اين جريانات است و براي انجام يك تحليل تبارشناسانه دقيق و ارايه تحليلهايي بر پايه مسايل تاريخي، آن هم به شيوه انتقادي، نياز به برخي از اشكال «روايتهاي كلان»[59] احساس ميشود؛ همان چيزي كه پستمدرنيستها آن را نفي ميكنند. اين تبارشناسي حتي به مقوله هويت جنسي كه در فمينيسم نيز اهميت ويژهاي دارد، مرتبط ميشود. چنانكه «ليوتار»[60] با تمييز بين «روايتهاي بزرگ»[61] و «روايتهاي زمينهاي كوچك يا خرد»[62]، بر اين باور است كه ريشه هر نوع استعمار و استثمار، سرمايهسالاري است و ذهنيت سلطه را بـه خصوص ذهنيت مردسالارانه را بايـد در هميـن روايـتهاي كلان جستجو نمـود[63] (Lyotard, 1989: p.65).
در همين ارتباط كساني پيدا ميشوند كه نسبت اصيل بين پستمدرنيسم و فمينيسم را مورد ترديد قرار ميدهند؛ چرا كه به زعم اين گروه، پستمدرنيسم بر نفي فراروايتها استوار است؛ در حاليكه فمينيسم در بعضي از سطوح و رويكردهاي خود، بر فراروايت مدرنيستي استوار است؛ به همين دليل، نميتوان از فمينيسم پستمدرن سخن راند.
با نگاهي دوباره به آراي فلكس روشن ميشود كه بين نظريههاي فمينيستي و فلسفه پستمدرني قرابتها و تقارنهايي وجود دارد كه توجه به آنها لازم است. چنانكه وي ميگويد: نظريه فمينيستي به مانند نوعي از فلسفهي پستمدرن، با طرز تفكرهاي ديگري از اين نوع، در انكار يقين به بنيادها و روشهاي مطلوب براي تبيين، تفسير و تأويل تجربههاي انساني سهيم است. فمينيستهاي معاصر در بيان پرسشهاي مهم «فرانظريهاي»[64]، در مورد ماهيت و جايگاه ممكن خود نظريهپردازي، به ديگر فيلسوفان پستمدرن ملحق ميشوند. هيچ اجماع و اتفاق نظري درباره قواعد طبقهبندي و ارزيابي اعتبار وجود ندارد (Flax, 1989: p.39). به نظر فلكس، به جاي تلاش براي يافتن يك علم جانشين براي فمينيسم، بايد اين قرابت بين فمينيسم و پستمدرنيسم را تقويت كرد؛ چرا كه با وجود جذابيتهايي كه در علم مدرن و روشنگرانه وجود دارد، نظريه فمينيستي به درستي و بهتر از هر چيز ديگري ميتواند با پستمدرنيسم پيوند بخورد. به نظر بسياري ديگر از محققان، فمينيسم از آن جهت با پستمدرنيسم قرابت بهتري مييابد كه پستمدرنيسم ميتواند به بسياري از پرسشهاي فمينيستي جواب دهد و تنها در قالب رويكرد پستمدرني به فمينيسم است كه ميتوان به آن سؤالات پاسخ داد. چنانكه «هاردينگ»[65] به نقل از فلكس ميگويد: «وظيفهي شناختشناسي فمينيستي[66] اين است كه معلوم كند چگونه پدرسالاري[67] در درك ما از دانش و در ساختار عيني دانش، نفوذ كرده است. به طوريكه بدون آگاهي مناسب از جهان اطراف و تاريخ، نميتوان كردار اجتماعي مناسبتري را ايجاد نمود. بنابراين، شناختشناسي فمينيستي هم از جهتي، يك نظريه فمينيستي است و هم از جهتي ايجاد نظريهاي بنيادين در ارتباط با طبيعت آدمي است» (Harding, 1980: p.70). فمينيسم با طرح اين سؤال اساسي كه چه اشكالي از روابط اجتماعي، روابط طبيعي و جنسي وجود دارند و مبناي اين روابط چه چيزهايي هستند و اينكه آيا اين روابط امري تعريف شدهاند يا امري قراردادي و ساخته شده، در واقع به دنبال وارد كردن پستمدرنيسم به عرصهي پاسخگويي است.
فمينيسم پستمدرن در جهات مختلف مورد نقد واقع شده است؛ از جمله اينكه فمينيسم را نبايد صرفاً در اومانيسم هضم و جذب نمود؛ در حاليكه فمينيسم پستمدرن در اومانيسم مطلق، جذب و هضم شده است. دوم اينكه بر خلاف ايده فمينيستهاي پستمدرن، زنان نميخواهند همچون مردان باشند؛ بلكه آنها بيشتر ميخواهند همچون مردان آزاد باشند تا خودشان را جداي از مردان بسازند؛ نه در تقابل با مردان. سوم اينكه اساساً براي زنان ميبايست جوهري و ماهيتي درنظر گرفت؛ در حالي كه در پستمدرنيسم و فمينيسم پستمدرن از چنين جوهر و ماهيتي خبري نيست (Flax, 2000: p.465).
عمده جريانات
فمينيستي از جمله فمينيسم راديكال و فمينيسم ليبرال، با صراحت تكنولوژي مدرن را
ابزاري براي سركوب زنان دانستند و آن را نقد كردند. همچنين منتقدين فمينيسم پستمدرن
بر اين باورند كه پستمدرنيسم و فمينيستهاي پستمدرن، تاريخ را پاك ميكنند و
شرايط و واقعيات مهم مادي و تكنولوژيك جوامع معاصر را ناديده ميگيرند؛ به همين
دليل بسياري حتي نسبت به سودمند بودن آموزههاي پستمدرني ترديد ميكنند؛ چنانكه
در ميان منتقدين پستمدرنيسم، حتي فمينيستهايي پيدا ميشوند كه وضعيت پستمدرني را،
امري بيثبات و نامرتب و آشفته ميدانند كه خود موجبات آشفتگي ديگري را فراهم ميكند.
از اين گروه ميتوان
به «فمينيستهاي انتقادي»[68]
اشاره نمود.[69]
آنها پستمدرنيسم را گرگي در لباس گوسفند ميدانند كه با ظاهري آراسته و شعارهاي
زيبا، قصد دارد همان ستمي را كه مدرنيسم به زنان روا داشته است، احيا كند. چرا كه
تفاوت چنداني بين انسان پـستمـدرن و انسان عقلاني (عقلمحور) دوران مدرن وجود
ندارد (Irigaray, 2000: p.83).
از اين نظر، پستمدرنيسم نيز براي فمينيستها يك وضعيت نهايي و مطلوب قلمداد نميشود؛ چرا كه به زعم «لاراين»[70]، پستمدرنيسم خود در معرض خطري اساسيتر قرار دارد و آن ايجاد رژيمهاي ديگري از حقيقت است؛ چنانكه هنوز شيوههاي تئوريپردازي نوين وجود دارند و در راه هستند و اين بدعت در تئوريپردازيها نيز نه قابل پيشبيني است و نه پاياني دارد (Harding, 1980: p.32). چه بسا تئوريهاي جديد كه در راه هستند و به زودي ميآيند، همان چيزي باشند كه مدرنيسم مورد تأكيد قرار ميداد. بنابراين، اين نكته دلالت بر برزخي بودن وضعيت مدرنيسم و پستمدرنيسم دارد كه در اين ميان فمينيسم نيز از يك حالت متأثر خواهد شد.
فمينيسم به يك معناي ديگر با وجود انكار ارزشهايي كه مدرنيسم بر آن استوار است، از جمله ارزشهاي روشنگري، ميتواند بخشي از مدرنيسم نيز محسوب شود؛ زيرا در مدرنيسم هنجارهاي اجتماعي معين و همچنين اصول اخلاقي عامي وجود دارد كه ميتواند مبناي تعاملات مورد نظر فمينيستها محسوب شود؛ درحاليكه اين اصول اخلاقي و هنجارهاي اجتماعي معين، از ديدگاه پستمدرنيسم مردود بودهاند. بنابراين، معلوم ميشود كه مسأله اساسي فمينيستها اين نيست كه آنها پستمدرنيستي باشند يا مدرنيستي؛ بلكه مسأله اين است كه چگونه مدرنيسم يا پستمدرنيسم ميتواند حلاّل و پاسخگوي مسايل آنان باشد؛ چرا كه فمينيستها ميخواهند از يك طرف براي زنان هويت و حضانتي را تعريف كنند (زنان را به نحوي تعريف كنند) و آنها را موجوداتي واقعي، اصيل و داراي خصايص مشخص ترسيم نمايند و از طرفي نيز مايلند از تعاريف ثابت، قديمي و مدرنيستي زنان (به طور كلي تعاريف مرزمحور) فرار كنند و اين وضعيت موجب ميشود آنان نه قاطعانه و در همه احوال فمينيست مدرنيست باشند و نه فمينيست پستمدرن.
«وايت»[71] سعي ميكند به جاي تأكيد انحصاري روي مدرنيسم يا پستمدرنيسم، به روش ميانهاي متوسل شود كه آن را «مدرنيته پستمدرن»[72] مينامد. به نظر او رويكرد مدرنيته پستمدرن در صورتي كه به افراط و تفريط آلوده نشود، ميتواند به طور واقعي مسايل زنان را مورد بررسي قرار دهد؛ چرا كه مدرنيسم محض و پستمدرنيسم محض هر كدام به تنهايي به جهت تعصب روي برخي اصول و مفاهيم و داشتن گرايش خاص بـه مقـوله زنـان، نميتواننـد مسـايل واقـعي مربوط بـه هويـت زن را بـررسـي كننـد (Walkerdine, 1998: p.102).
وايت با طرح مدرنيته پستمدرن، به طرح تئوري عدالت در حوزههاي سياسي و اخلاقي پرداخت؛ به نحويكه هم به نظام اخلاقي هايدگر كه به «مسئوليت در قبال ديگران»[73] تأكيد داشت، توجه نمود و هم به «اخلاق جمعي»[74] و ارتباطي هابرماس پرداخت. با توجه به عناصر و مؤلفههاي سخن هايدگر (نظريه پديدارشناسي) و اصل اخلاق ارتباطي و جمعي هابرماس، وايت نتيجه ميگيرد كه يك فرد بدون در نظر گرفتن برخي از عناصر فراروايت، قادر به بحث پيرامون عدالت و اخلاق ارتباطي و كنش جمعي نيست. بر اين اساس، هر جريان فمينيستي كه بخواهد به طور واقعي به مسايل مربوط به زنان بپردازد، لاجرم ميبايست به بعضي از روايتهايي توجه كند كه فراتر از روايتهاي محض بشري هستند (خرده گفتمانهاي انساني) و چه بسا اين «گفتمانهاي برتر يا متعالي»[75] مورد تأييد پستمدرنيستها يا فمينيستهاي پستمدرن نيز قرار نگيرد. توجه به گفتمانها و روايتهايي كه فراتر از افق گفتمانهاي فردي و كوچك هستند، خود بيان كننده هشداري اساسي براي فمينيستهاي پستمدرن است كه هيچگاه قاطعانه بر اصول پستمدرني در تدوين نظريههاي فمينيستي تكيه نكنند؛ چرا كه پستمدرنيسم با وجود تأكيد بر نكاتي چون نفي اقتدارگرايي انساني، تأكيد بر رويكردهاي ديالكتيكي در مواجهه با امور، تأكيد بر «تفسير و معنا»[76]، تأكيد بر فرهنگ به عنوان يك متن[77]، تأكيد بر ساختارزدايي، ردّ «تئوريهاي بزرگ»[78]، نسبيگرايي[79] و نفي فراروايتها و فردگرايي (cf., Jameson, 2001: p.39) ، در واقع نميتواند بدون جانبداري و به طور همه جانبه به مسايل مربوط به زنان و هويت جنسيتي توجه كافي مبذول دارد.
پستمدرنها و به تبع آن فمينيستهاي پستمدرن در پاسخ به ادعاي ناتواني پستمدرنيسم در مواجهه واقعي و همه جانبه با مقوله هويت زن و پرداختن به مسايل مربوط به نابرابريها و تبعيضهاي مربوط به زنان، با تأكيد بر عنصر ساختارزدايي و نفي تفاوت سوژه[80] و ابژه[81] كه نوعي تفكيك مدرنيستي تلقي ميشده است، خواهان از بين بردن تفاوتهاي ساختگي و جعلي، غير واقعي و تاريخي بين زن و مرد هستند.
«ايريگاري»[82] همچون بسياري از ساختارشكنان پستمدرن بر اين باور است كه در سنت تفكر فلسفي غرب از يك سو تفاوتي بين زن و مرد نيست و از سويي ديگر تفاوت وجود دارد. از آن جهت تفاوت وجود ندارد كه هرگاه از سوژه سخن گفته ميشود، اين سوژه امري خنثي است؛ در حاليكه از نظر وي سوژه، به شدن مردانه است و از جهتي بين زن و مرد تفاوت وجود دارد؛ منتهي نه از جنس تفاوت بين سوژه و سوژه يا بين مرد و مرد؛ بلكه تفاوت بين سوژه و ابژه يا تفاوت بين مرد و غير مرد. مرد و زن همچنين نماد خرد[83] و نابخردي هستند. اين طبقهبندي نمادين، همچون ديگر نمادسازيها، مورد توجه ايريگاري قرار گرفت و به طور كلي انتقاد وي به ماركسيسم نيز، از آن جهت است كه معتقد است ماركسيسم با تأكيد بر روابط اقتصادي، در واقع سلطه و چيرگي روابط نمادين را دچار ابهام ميكند؛ چنانكه اين روابط چيرگي و سلطه حتي در روابط جنسي هم مشاهده ميشود. به زعم ايريگاري، گفتمان زنانه هيچگاه وجود نداشته است. حتي گفتمان فلسفي كه در واقع گفتمان درباره گفتمانهاست و از اين جهت داراي فضيلت نيز هست، از ابتدا و از زمان افلاطون به اين طرف، امري مردانه بوده و زنان هيچ گفتماني از خود نداشته و ندارند. بنابراين براي عبور از اين وضعيت، بايد به دنبال راه حل اساسي بود كه آن ايجاد امكاني نو از جنس زبان است (Irigaray, 2000: p.8).
از نظر ايريگاري، زنان نيازمند زبان خاص خود هستند؛ همانطور كه مردان زبان خاص خود را دارا هستند. چرا كه هويت زنانه از آن جهت در يك جامعه مردسالار انكار ميشود كه زبان اين جامعه مردمحور، زنان را حذف ميكند. زنان براي بيان تجربه زنانه خود، نيازمند زبان خاص هستند؛ به نحويكه زن با هويتي كه از طريق اين زبان خاص به دست ميآورد، خود به عنوان يك سوژه به حساب بيايد؛ آن هم متفاوت از سوژه مردانه؛ تا آنجا كه نه تنها يك ابژه، بلكه سوژهاي نه حتي يكسان با مردان و در واقع سوژهاي كاملاً متفاوت به حساب آيد (Whitford, 1991: p.42).
چنانكه از
نظرات ايريگاري برميآيد، وي نيز تحت تأثير آموزههاي پستمدرني قرار دارد؛ چرا كه
پستمدرنيستها نيز با نفي فراروايتها و نفي پيشفرضهاي «معرفتشناختي نظاممند»[84]،
چنانكه مورد نظر ليوتار نيز بوده است و در واقع با نفي تقسيمبنديهاي كلاسيك و
مدرن از مقولات مختلف از جمله زن و مرد، به فمينيستها فرصت ابراز وجود دادهاند.
پستمدرنها با نفي حقيقتهاي كلان كه يكي از خصايص آن تعريف هر چيزي از جمله زن و
مرد است، در واقع تعاريف تاريخي، عام و مطلق مقولات مختلف اجتماعي، فرهنگي و... را
نفي كردهاند و اين كمك بزرگي است كه پستمدرنيسم به ظهور فمينيسم نموده است. به
همين دليل بسياري از نظريهپردازان فمينيست، تحت تأثير آموزههاي پستمدرنيستي، به
مقـوله هويت زن و مـرد مينگرند
(Gorton, 2004: p.20).
«ناتاشا والتر»[85] تحت تأثير نگرشهاي پستمدرني، در اثر خود به نام «فمينيست جديد»[86] بر اين باور است كه بسياري از زنان، وقتي خود را يك فمينيست مينامند، نسبت به زمانيكه اين برچسب را به خود نميزنند، درك متفاوتتري از خود پيدا ميكنند؛ چون احساس ميكنند كه اين برچسب از آنها يك انسان فعال ميسازد. اعم از اينكه متصف به هر صفتي باشند؛ سوسياليست، همجنسباز يا كسي ديگر؛ درحاليكه يك زن ميتواند خود را يك فمينيست بداند، بدون اينكه احساس فوق (يك سوسياليست يا ...) در وي پديد بيايد. به نظر وي، فمينيست بودن زنان به نحو ضروري به معني قرار گرفتن آنان در دستهها يا گروههاي فمينيستي نيست؛ بلكه آنچه مهم است، دفاع از موقعيت يا هويت اساسي خود است. اين همان چيزي است كه پستمدرنيستها به آن تأكيد دارند؛ چون پستمدرنيستها چندان به تقسيمبنديهاي فوق اعتنايي ندارند (Walters, 1996: p.22).
البته به اعتبار نگاهي كه فمينيسم پستمدرن به مقولهي هويت زن دارد، ميتوان مرزبنديهايي را بين اين گرايش از فمينيسم و گرايشهاي ديگر فمينيستي به درستي نظارهگر بود. تا جاييكه عدهاي فمينيسم پستمدرن را نه يك حركت در درون دايره فمينيسم، بلكه يك جريان فراتر از فمينيسم ميدانند كه قصد آن عبور از تمامي تقسيمبنديها، اصول و مانيفست فمينيسم رايج و معقول است. اين عده فمينيسم پستمدرن را بر اين اساس، يك جريان «آن سوي فمينيسم»[87] ميدانند؛ چرا كه جريانات فمينيستي اصيل سعي دارند خود را متمايز از ديگر جريانات غيرفمينيستي جلوه دهند؛ ولي فمينيسم پستمدرن، حتي اين مرزبندي بين فمينيسم و غيرفمينيسم را به هم ميزند. به همين دليل، فمينيستها به طور كلي در مواجهه با پستمدرنيسم محتاطانه عمل ميكنند؛ چرا كه پستمدرنيستها از يكسو ديدگاههاي روشنفكرانه پيشرفت «خطي»[88] يا نظريه خطي بودن پيشرفت و توسعه كه متعلق به عصر روشنفكري و مدرنيته است را برنميتابند و از سوي ديگر طبقهبنديهاي عام و رايج مرد و زن و تفاوتگذاري آنها را قبول ندارند. همچنين پستمدرنيستها نيز در رويآوري به مقولهي فمينيسم محتاطانه عمل ميكنند؛ به نحويكه از خطوط اصلي و قرمز انديشه خود عدول نكنند؛ چرا كه در ميان فمينيستها، گرايشاتي همچون گرايش فمينيسم راديكال وجود دارد كه نه تنها تفاوت زن و مرد را قبول ندارد (كه تا اينجا با پستمدرنيسم نزديك است) بلكه به برتري زن بر مرد و برتري شأن زن نسبت به مرد تأكيد ميورزد تا جاييكه ازدواج زن با مرد را به دليل عدم لياقت و برابري شأن مرد نسبت به زن برنميتابد كه البته خود اين جريان افراطي سرانجام زمينههاي ظهـور جريانات همجنسگرا را در غرب فراهم ساخت (Carter, 1997: p.92).
با عنايت به نكات مذكور، ميتوان نقاط تلاقي و تباين خاصي را بين پستمدرنيسم و فمينيسم پيدا كرد؛ چنانكه بسياري به انطباق فمينيسم با پستمدرنيسم معتقدند و بسياري نيز به تعديل پستمدرنيسم به نفع فمينيسم قايلند. صرفنظر از اينكه كدام يك بايد با ديگري متناسب و منطبق شود، اين حقيقت غير قابل انكار است كه در بعضي نقاط بين پستمدرنيسم و فمينيسم تباين و اختلافاتي وجود دارد كه اين اختلافات بنيادي و اساسي نيز هست.
«گرگن»[89]
معتقد است، در حاليكه پستمدرنيسم سعي دارد با نفي فراروايتها
و هر گونه بنياد، ما را به سمت خير و سعادت رهنمون شود، فمينيستهاي سنتي ما را با
دعوت به بنيادها و واقعيات زندگي (واقعياتي كه نقش بنيادها و مباني را ايفا ميكنند)،
به سـمت سـعادت و خيـر رهنمون ميشـوند. ايـن تفاوت نشـان ميدهد كه
به هر حال پستمدرنيسم چندان نتوانسته است پيوند وثيقي با فمينيسم پيدا كند (Gergen,
1990: p.104).
«گيليگان»[90] نيز در حمايت از تفاوت و اختلاف بين پستمدرنيسم و فمينيسم ميگويد كه واقعيات پيچيدهاي در اطراف ما وجود دارند كه غير قابل انكارند و همين واقعيات غير قابل انكار نقشهايي را براي من و شما و همه ديگر آدمها تعريف ميكنند. اين نقش همان چيزي است كه پستمدرنيستها آن را تحت عنوان مباني و فراروايت انكار ميكنند (Giligan, 1989: p.19).
همچنين شوآرتز ميگويد: مسألهاي كه به نظر من بين فمينيسم و پستمدرنيسم وجود دارد، اين است كه چگونه ميتوان بين «فعاليت فمينيستي»[91] و «ساختارزدايي پستمدرنيسم»[92] پل ارتباطي برقرار كرد. فمينيستهاي فعال چه بخواهند و چه نخواهند، ابتدا به ساختارشكني اصطلاحات و كلمات مرتبط با حوزه فعاليت خود ميپردازند؛ از جمله اصطلاحاتي چون زنان[93] و مظلوميت يا مظلوم واقع شدن[94] كه اين خود دلالت بر تأثير آموزههاي پستمدرني بر عملكرد فمينيستها دارد؛ چرا كه پستمدرنيسم در واقع با تئوريپردازي مربوط به مقوله هويت، جنسيت و نگاه ساختارشكنانه به اصطلاحات مورد نظر، به طور عملي زمينه رشد فمينيسم را فراهم ميكند. منتهي تقابل احتمالي بين فمينيسم و پستمدرنيسم را ميتوان در اين نقطه دانست كه فمينيستها (عمده گرايشات فمينيستي) اساس و بنياد تئوريپردازيها و فعاليتهاي خود را بر طبقهبنديهاي مفروض، سنتي و پذيرفتهشدهاي قرار ميدهند كه پستمدرنيستها بهطور دقيق با آن بنيادها و اساس مفروض مخالفند و به ساختارزدايي آن ميپردازند. به گمان پستمدرنيستها اصطلاحاتي چون مظلوم[95] و ظالم[96]، كلمات ساختهشدهاي هستند كه به جاي آنكه به آزادي زنان كمك كنند، آزادي آنها را محدود سازند. گاهي خود متن موجب نابرابريهاست و بايد ساختارزدايي يا حتي متنزدايي شود؛ تا جاييكه اصطلاحات مورد نظر جريان مظلوميت و ظلم بر زنان را تشديد ميكند. از منظر پستمدرنيستها، فمينيستها بايد از متن و اصطلاحات فراتر روند تا جاييكه به گمان بسياري از پستمدرنيستها، فمينيستها مسئول ادامه وضعيت ظالمانه كنوني زنان هستند. تقابل فمينيسم پستمدرنيسم از آنجايي ناشي ميشود كه فمينيستها به طبيعت و ويژگيهاي ثابت طبيعي در آدمي ميانديشند و همان ويژگيها را مبناي فعاليتهاي فمينيستي خود قرار ميدهند؛ در حاليكه به زعم پستمدرنيستها، در آدمي يك طبيعتي كه كل و جامع باشد و مبناي محاسبات و ملاحظات ما قرار گيرد، وجود ندارد (Schwartz, 2004: p.92) ؛ بلكه آنچه در واقع وجود دارد، تنها در ذهن يا سرِ[97] ما وجود دارد.
در ارتباط با اختلاف بين فمينيسم و پستمدرنيسم افرادي چون فراسر و «نيكلسون»[98] نيز مطالبي را مطرح كردهاند؛ از جمله اينكه فمينيستها از نظريات سياسي به سمت ديدگاههاي فلسفي حركت ميكنند و سعي دارند تحت تأثير آموزههاي سياسي مربوط به مقوله هويت، زن و... به ديدگاههايي فلسفي در ارتباط با مقوله هويت و زن دست يابند (حركت از سياست به فلسفه)؛ در حاليكه پستمدرنيستها سعي ميكنند از ديدگاههاي فلسفي به سياست نزديك شوند (حركت از فلسفه به سياست). به همين دليل، گاه اختلافات جدي بين فمينيسم و پستمدرنيسم بر سر معني هويت، كاركرد هويت و ديگر واژگان بـه وجود ميآيـد (Nicholson, 2000: p.120).
با اين وجود در برخورد با جريان فمينيسم پستمدرن، اين حقيقت روشن ميشود كه هميشه بين پستمدرنيسم و فمينيسم تباين و اختلاف وجود ندارد؛ بلكه در بعضي موارد هماهنگي، سازگاري و اشتراك نيز وجود دارد كه در قالب جريان فمينيسم پستمدرن يا پستمدرنيستهاي فمينيست خود را نشان ميدهد. از منظر فمينيستهاي پستمدرن، واقعاً يك فرمول خاص براي فمينيست خوب بودن وجود ندارد. براي فمينيست بودن كافي است به مقوله هويت و زن به گونهاي غير مدرنيستي نگريسته شود و البته اين غير مدرنيستي نگريستن را نميتوان در يك نحله يا گرايش خاص فمينيستي خلاصه كرد؛ چنانكه فمينيستها را ميتوان به گرايشات مختلف تقسيم كرد؛ البته به نحوي كه اختلاف ديدگاههايي را نيز در آنها ميتوان يافت؛ به عنوان مثال، «فمينيست اگزيستانسياليست»[99] بر اين باور است كه زنان بايد سعي نمايند تا به سوژه تبديل شوند و آزادي را به شيوه خاص و منحصر به فرد خود دامن بزنند؛ اما فمينيستهاي پستمدرن معتقدند كه اينگونه دامن زدن به شيوههاي منحصر به فرد يا منحصر به فرد دانستن زنان، يعني دامن زدن به اين نظريه كه زنان به مثابهي موجوداتي غير و ديگري[100] با مردان متمايز هستند، اين تمايز خود به محروميت زنان منجر ميشود. به نظر ميرسد، اگر چه فمينيسم اگزيستانسيال و فمينيسم پستمدرن با هم در يك چيز مشتركند و آن داشتن نگاه غير مدرنيستي به مقوله هويت و زن است، ولي اختلاف آنها نيز در نوع نگاه به هويت زن، امري مشهود و آشكار ميباشد.
بنابراين، در بررسي ديدگاههاي موجود در ارتباط با مقوله فمينيسم و پستمدرنيسم ميتوان به اين نكته دست يافت كه اگرچه اختلافاتي بين فمينيسم و پستمدرنيسم در بعضي موارد وجود دارد، اما ارتباط فيمابين به نحوي مستحكم است كه باعث ظهور جريان فمينيسم پستمدرن شده است. به زعم گرگن انديشههاي فمينيستي از جمله فمينيسم پستمدرن سعي در نوسازي خود دارند و اين نوسازي تا جايي است كه ممكن است خود به پيدايش رويكردها و جهتگيريهاي خاص و نوين در عرصه فوق منجر شود. چنانكه تفكر فمينيستي به طور عام بـه زودي ممكن است دوباره جهتگيري زيستشناختي[101] به خود بگيرد تا بهتر بتواند تمايز بين زن و مرد را تبيين و روشن نمايد.
با تقويت رويكرد زيستشناختي در جريان فمينيسم، طبيعت[102] دوباره جاي پرورش و تربيت را ميگيرد و بر آن تقدم زماني خواهد داشت؛ به اين معني كه طبيعت آدمي مقدم بر ملاحظات پرورشي و تربيتي لحاظ ميشود و حفاظت از طبيعت دشوارتر از پرورش آن خواهد بود. در اين صورت است كه ميتوان توان واقعي زنان را از دست سوءتفاهمها و سوءبرداشتها نجات داد و به فهم واقعي آنها دست يافت. با اين چرخش به سمت تقدم طبيعت بر ملاحظات پيراموني، از بسياري مفروضات راجع به زنان كه در همه فرهنگها رواج داشته و دارد، ميتوان رهايي يافت و به واقعيات نزديكتر شد. به زعم گرگن اين چرخش ممكن است حتي دامن فمينيسم پستمدرن را نيز بگيرد كه به چيزي فراتر از خصايص طبيعي يعني به گفتمان، فرهنگ و قدرت معتقد است (Gergen, 1991: p.12).
بنابراين ـ چنانكه اشاره شد ـ فمينيسم همچون بسياري ديگر از جريانات فكري- اجتماعي سير تحول و تطور خاص خود را دارا بوده و هست؛ چنانكه اين روند ميتواند مستمر و پايدار نيز باشد؛ به اين معنا كه آينده ممكن است با حركتها و اشكال نوينتري از فمينيسم روبرو شود كه اين اشكال نوين ميتوانند يا جنبه نقادي رويكردهاي پيشين فمينيستي را دارا باشند يا در عرض آن ادامه يابند يا دنباله رويكردهاي پيشين تلقي شوند. فمينيسم پستمدرن نيز از اين قاعده مستثني نيست؛ چنانكه به زعم گرگن و بسياري ديگر از نظريهپردازان عرصه فمينيسم، حتي ممكن است فمينيسم پستمدرن نيز به دليل ناتواني در پاسخگويي به نيازها و مسايل مطرح در اين زمينه دچار چرخش شود و از مواضع خود عدول كند.
در هر حال، فمينيسم به دليل ابتنا بر تجربهگرايي دچار آزمون و خطا ميشود و به سبب اتكا به اجماع عقول بر حسب زمان و مكانهاي متفاوت، تغيير نظر در آموزههاي آن يافت ميشود؛ چنان كه گاه يك رويكرد، ظلم به زنان و همان رويكرد در نگاهي ديگر متناسب با روحيات و مقتضيات زنان شناخته ميشود. در هر صورت توجه به كيفيت رابطه فمينيسم و پستمدرنيسم و نيز حدود و ثغور اين نسبت ميتواند دلالتهاي فراواني را براي برنامهريزان و تصميمگيران حوزه زنان (اعم از تعليم و تربيت زنان و مشاركت زنان در عرصههاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي) به دنبال داشته باشد. قابل تذكر است كه داشتن نگاه نقادانه به رويكرد فمينيسم پستمدرن، با توجه به تأكيد پستمدرنيستها بر نفي فراروايتها، نفي معرفتشناسي پيشيني و رئالستيك و نفي منابع و مباني معرفتي و متافيزيكي، ميتواند راهگشاي حل بسياري از معضلاتي باشد كه در جوامع مختلف، از جمله جوامع اسلامي پيش روي زنان قرار دارد كه صرفاً رهايي زن را در دنياي فمينيسم جستجو ميكند.
فهرست منابع:
× آندره، ميشل: «جنبش اجتماعي زنان»، هما زنجاني زاده، ونيكا، مشهد، 1372.
× قهرماني، مهوش: «جامعه مدني و خانواده»، فرهنگ توسعه، 1376.
× مشيرزاده، حميرا: «جنبش زنان در غرب و تأثير آن بر محيطهاي دانشگاهي»، پرتو، 1379.
× مكنزي، يان: «مقدمهاي بر ايدئولوژيهاي سياسي»، قائد، مركز، تهران، 1378.
× منصور نژاد، محمد: «مسأله زن، اسلام و فمينيسم»، برگ زيتون، تهران، 1381.
× ميل، جان استوارت: «كنيزك كردن زنان»، خسرو ريگي، بانو، تهران، 1377.
× ولفورد، ويك: «فمينيسم»، بولتن مرجع؛ مقاله فمينيسم، سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامي، 1380.
Alcoff, L (1995). “Cultural Feminism Versus Post Structuralism”, West View Press. Inc. London
Bordo, S. (2001): “Unbearale Weight: Feminism, Western Culture and The Body”, University of California Press
Butler, T (1998). “Gender Truble, Feminism and The Subversion of Identity”, London. Routledge
Carter, A. (1997). “The Passion of New Eve”, London
Elam, D. (1995). “Disciplining women”, University of Wales, Montreal. Canada
Flax, J. (1986). “Gender as a Social Problem: in and for Feminist Theory”, Journal of the German Association for American Studies. New York
Flax, J. (1989). “Political Philosophy and the Patriarchal Unconscious: Feminist Perspective”, London
Flax, J. (2000). “Thinking Fragments: psychoanalysis, feminism and Postmodernism in the Contemporary West”, Berkley. University of CA Press. New York
Foucault, M. (1993). “Power and Knowledge”, London
Gergen, M. (1990). “From mod Masculinity to Post Macho”, a Feminist re-play. New York
Gergen, M. (1991). “Life Stories: Pieces of a Dream”, New Haven. Yale university Press
Giligan, C. (1989). “In a Different Voice. Psychological and Women’s Evelopment”, Cambridge university Press
Gorton, K. (2004). “A New Time of Feminism. Then and Now”, London. Routledge
Hall, S. (2005). “A Postmodern View of Feminism”, London
Harding, S. (1980). “The Norm of Social Inquiry and Masculinity Experience: Philosophy of Science Association”, Vol.2
Irigaray, L. (2000). “To be Two”, Trans.M.Rhodes. London. An Thlon Press
Jaggar, A. (1998): “Gender, Body, Knowledge: Feminist Reconstractions of Being and Inowing”, Rutgers University Press, New York
Jameson, F. (2001). “Post Modernism, or The Cultural logic of late Capitalism”, London
Jones, A. (1996). “Feminism Reclaimed”, NewYork
Loytard, J. (1989). “The Post Modern Condition”, University of Minnesota Press
Marks, E. (1981). “New French Feminism: an Anathology Brighton”, Harvester Press
Nicholson, R. (2000): “Feminism and Post Modernism”, London
Rathenberg, K. (1998): “Feminism, Law and Bioethics”, Ethical Journal. Kennedy Institute. No.6, V.I, NewYork
Schwartz, N. (2004): “Post Modernism. Feminism and Identity”, New York
Walkerdine, V. (1998): “Post Structuralist Theory and Everyday Social Psychology”, Open University Press
Walters, N. (1996): “New Feminist”, London
Weedon, Chris. (1989): “Feminist Practice and Post Structuralist Theory”, Oxford, Basil Black well
Whitford, M. (1991). “Luce Irigaray: Philosophy in the Feminine”, London
پي نوشتها
* - دانشآموخته دكتراي فلسفه تعليم و تربيت، استاديار و عضو هيأت علمي دانشگاه تربيت مدرس
[1] - feminism
[2] - postmodern feminism
[3] - National organization of women
[4] - descriptive
[5] - realistic
[6] - normative
[7] - Jeams
[8] - radical feminism
[9] - liberal feminism
[10] - social feminism
[11] - Marxism feminism
[12] - meta-narratives
[13] - sexuality
[14] - women identity
[15] - essence
[16] - Halberstam
[17] - Flax
[18] - deconstructive
[19] - self
[20] - biological essentialism
[21] - discourse
[22] - given
[23] - made
[24] - totalitarianism
[25] - Weedon
[26] - post structuralism
[27] - Fraser
[28] - foundamental epistemology
[29] - objectivity
[30] - Curt
[31] - deconstruction
[32] - Schwarts
[33] - consciousness
[34] -fixed
[35] - Butler
[36] - sex
[37] - gender
[38] - female
[39] - natural fact
[40] -cultural performance
[41] - Foucault
[42] - identity
[43] - liberation
[44] - discipline
[45] - nurturing
[46] - caring
[47] - social harmony
[48] - right
[49] - wrong
[50] - bigger picture
[51] - Hall
[52] - society
[53] - gender equality
[54] - equal rights
[55] - obtained
[56] - open-minded
[57] - puzzle
[58] - genealogic
[59] - metanarratives
[60] - Lyotard
[61] - big narratives
[62] - contextual small narratives
[63] - مقصود ليوتار از روايتهاي بزرگ، آن دسته از تصورات، انديشهها، مفروضات و گفتمانهايي است كه در موضعي فراتر و بهتر قرار ميگيرند و نقش هدايتگري و سلطهآميز را ايفا ميكنند؛ به نحوي كه همه ديگر سخنان از جملهي اين روايتهاي بزرگ محسوب ميشوند. در مقابل روايتهاي بزرگ، روايتهاي زمينهاي كوچك و خرد نيز وجود دارند كه نقش كلي و سلطهگرانه را دارا نيستند؛ بلكه تحت تأثير مقتضيات و شرايط موجود كه به طور عمده متحول و متغير نيز هستند، شكل ميگيرند. اين نوع روايتها تا حدودي مورد تأييد ليوتار ميباشند.
[64] - meta-theoric
[65] - Harding
[66] - feminist epistemology
[67] - paternalism
[68] -critical feminist
[69] - فمينيسم انتقادي، از جمله گرايشاتي است كه نه تنها به نقد مباني مدرنيستي تحليل وضعيت زنان ميپردازد؛ بلكه ضمن بيان بعضي انتقادات به نظريههاي پستمدرني مربوط به مسايل زنان، مبني بر اين كه پستمدرنيستها نيز اندكي محافظهكارند، به بررسي تفاوتهاي موجود بين مردان و زنان و نيز تفاوتهاي بين زنان ميپردازد.
[70] - Larrain
[71] - Stephen White
[72] - post-modern modernity
[73] - responsibility to otherness
[74] - communicative ethics
[75] - master discourses
[76] - interpretation and meaning
[77] - text
[78] - grand theory
[79] - relativism
[80] - subject
[81] - object
[82] - Irigaray
[83] - reason
[84] - systematic epistemology
[85] - Walters
[86] - new feminist
[87] - post feminism
[88] - liner
[89] - Gergen
[90] - Giligan
[91] - feminist activity
[92] - postmodernism’s deconstruction
[93] - women
[94] - oppression
[95] - oppressed
[96] - oppressor
[97] - head
[98] - Nicholson
[99] - existentialist feminist
[100] - other
[101] - psychological
[102] - nature