نقش كتاب مقدس و ارباب كليسا در ظهور فمينيسم / مسعود طالبي
چكيده
در ميان عوامل مختلف فرهنگي، اجتماعي، سياسي و اقتصادي كه در ظهور فمينيسم نقش داشتهاند، عامل دين مهمترين نقش را ايفا كرده است. تأثير و نفوذ دين در اروپا از يك سو و رويكرد تبعيضآميز جنسيتي كتاب مقدس و ارباب كليسا از سوي ديگر، موجب شد كه جنبش زنان در ابتدا با تفسير و توجيه دلخواهانه از آموزههاي مسيحيت و سرانجام با نفي و طرد كامل آن، به تدريج به موضع رويارويي با آموزههاي كتاب مقدس سوق پيدا كند. اين نوشتار به اختصار به سير تحول جنبش زنان و مواضع ضد ديني هستههاي اوليه تشكيلاتي فمينيستها از جمله زنان سالندار، انجمن جوراب آبيها، لژهاي زنانه، فراماسونري و كوئيكرها اشاره ميكند و سرانجام در جهت رديابي بازتاب تشكيلات مذكور بر فمينيسم، به معرفي و تبيين اجمالي نظريات سه تن از بزرگان اين نهضت، جان استوارت ميل، برتراند راسل و سيمون دوبوار، ميپردازد.
واژگان كليدي
كتاب مقدس، فمينيسم، كليسا، دين، زن، هرمنوتيك.
با گذشت حدود دو قرن از تاريخ پيدايش جنبش زنان در غرب و انجام پژوهشهاي گوناگون با اهداف و گرايشات اجتماعي، سياسي، علمي و فلسفي، مطالعات زنان در جامعهي ما با تأخير بسيار زيادي، مورد توجه قرار گرفته است. به طور كلي آشنايي با پديدهي نهضت زنان، تنها در دايرهي مباحث غربشناختي و در زير مجموعهي آن، قابل فهم و تبيين است كه متأسفانه اين رشته در جوامع غير غربي، به ويژه در كشورهاي جهان سوم، هنوز به صورت رشتهاي تخصصي، آكادميك و روشمند در مراكز پژوهشي دانشگاهي تحقق نيافته است. از اين رو، مطالعات صورت گرفته از حيث نوع متدلوژي و شيوهي صورتبندي مسايل، چندان مبتني بر موازين علمي نبوده و دچار چالشهايي از جمله موارد ذيل ميباشد:
الف)- تعميم يك پديدهي سياسي و اجتماعي خاص بومي غربي و انطباق آن به كل جوامع بشري با پيشفرض يكسانانگاري بستر آن و به بهاي ناديده انگاشتن تفاوتهاي ساختاري عميق فرهنگي، ديني، سياسي و اقتصادي در ميان جوامع.
ب)- برخورد گزينشي با برههاي از تاريخ تمدن غرب و مسكوت گذاردن آگاهانهي بخشهاي ديگري از تاريخ، به انگيزهي يافتن مؤيدي براي اثبات نظريات خويش كه در واقع، خود نوعي تحريف و سانسور حقايق علمي و تاريخي است.
ج)- يكسونگري و تحليل مجرد و انتزاعي يك موضوع مركب و پيچيده تا مرز سادهانديشي و ذهنيگرايي مطلق، همراه با حذف يا كمرنگ نمودن دلخواه ابعاد ديگر آن موضوع.
موارد مذكور موجب پديد آمدن آفات پژوهشي بسيار گمراه كننده و مسئلهساز است كه آثار زيانبار فرهنگي، علمي و سياسي آن به ويژه در مراحل تحليل، جمعبندي و نظريهپردازي پديدار گشته و موجبات كژانديشي پژوهشگران و كژتابي واقعيات عيني و علمي را فراهم آورده است و به سدي عظيم در راه شناخت واقعبينانه پديدههاي غربي منجر شده است.
در تأييد صحت دعاوي مذكور، ميتوان به نحوهي توجيه و تحليل زمينههاي مؤثر در بروز فمينيسم در غرب و نيز تاريخ نهضت زنان كه از سوي فمينيستها ارايه شده است، استناد نمود. در اين مطلب، همواره مواردي به طور كلي ذكر ميشود كه مهمترين آنها عبارتند از:
الف- بسـتر علمـي و فـرهنگي: انديشـهي تجـددخواهي (مدرنيتـه)، نـوزايي علمي (رنسانس) و انديشههاي عصر روشنگري؛
ب- بستر اقتصادي: انقلاب صنعتي و سرمايهداري پيشرفته؛
ج- بستر سياسي: انقلاب كبير فرانسه و پيدايش مكتب آزاديخواهي فردي (ليبراليسم)؛
د- بستر حقوقي و اجتماعي: جنبش الغاي بردهداري و تحريم تجارت آن؛
ه- بستر ديني و مذهبي: نهضت اصلاح ديني (پروتستانتيسم) (رك. مشيرزاده, 1382: صص5 ؛ 9 ؛ 43 ؛ 52).
با مروري گذرا بر موارد فوق، ابهامات و پرسشهاي زيادي مطرح ميشود؛ سؤالاتي از قبيل اينكه آيا عوامل ياد شده از لحاظ تأثيرگذاري و گسترهي نفوذ در يك رتبهاند؟ اهميت كداميك بيشتر است و به چه علت؟ ثبات و تغييرپذيري آنها تا چه اندازه است؟ گسترهي نفوذ يا كاركرد ويژهي آنها چه مرزهايي را فرا ميگيرد؟ آيا زمينههاي فوق در عرض يا طول يكديگرند؟ در صورتيكه در عرض يكديگر باشند، با توجه به تعارضات ميان آنها، برآيندشان چگونه محاسبه ميشود؟ با چه فرمول و مكانيزمي فرايند پيدايش جنبش زنان از متن زمينههاي بسيار عام بيرون كشيده و تعريف ميشود؟ و اين نوع نگرش و صورتبندي تا كجا با واقعيات تاريخي و اجتماعي غرب انطباق دارد؟
پاسخ همهجانبه به سؤالات فوق، بر اساس واقعيات تاريخي و اسناد معتبر علمي، به درك صحيح مواضع فكري و استراتژي عملي فمينيسم كمك شاياني ميكند؛ به گونهاي كه شايد تمام معادلات و تحليلهاي موجود را از بنيان دگرگون سازد.
در حاليكه در متون فمينيستي پاسخهاي جامع علمي و اقناعي به سؤالات فوق مشاهده نميشود، اين دغدغهها و عدم اقناع مطلوب، لزوم پژوهشي مستقل و گسترده را در اين زمينه روشن ميسازد و بازبيني و سنجش مجدد متون فمينيستي را ضروري مينمايد.
در اين راستا، با استناد به مدارك و شواهد معتبر و با مشاهدهي چرخشها و تحريفهاي ماهرانه، نتايج شگفتآوري روشن ميشود كه راه را بر هر گونه شك و شبهه مسدود ميسازد. ثمرهي پژوهش مذكور، دريافت اين نتيجهي كليدي و البته تعيين كننده است كه بستر اصلي فمينيسم، بدون شك، نقش دوسويه و متناقض نهاد دين بوده است و در اين ميان عوامل ديگر نقش فرعي و روبنايي دارند. به عبارت ديگر، اگر انديشههاي زنستيزانهي مسيحيت و يهوديت و عملكرد خشونتآميز كليسا نبود، نهضت زنان در اروپا شكل نميگرفت. جنبش زنان، بازتاب منفي مسيحيت است و تنها بستر آن اختصاص به مغرب زمين دارد. مدارك و مستندات اين نظريه از دو مأخذ ارايه ميشود: يكي شواهد تاريخي كه در اين نوشتار به آن پرداخته ميشود و ديگري آموزهها و تئوري عقيدتي مسيحيت. همچنين اثبات مدعاي اختصاصي بودن اين نهضت به غرب، از راه مقايسهي تطبيقي مسيحيت با اديان ديگر به ويژه اسلام ميسّر خواهد بود كه در قسمت دوم نوشتار بدان پرداخته خواهد شد.
يكي از اشتباهات متداول تاريخي كه بسياري از محققين و نيز فمينيستها بر آن باورند، نسبت دادن مبدأ تاريخي پيدايش انديشههاي زنستيزانه به حكماي يونان، از جمله افلاطون[1] و ارسطو[2] است. برخي از اين هم فراتر رفته و حتي آموزههاي كتاب مقدس را متأثر از انديشههاي حكمت يوناني ميدانند (نك. موليرآكين، 1382؛ يولوويد، 1381). اين نظريه به دلايل متعدد مردود است:
اولاً: از لحاظ تاريخي، افلاطون (427-347ق.م) و ارسطو (384-322ق.م) در حلقهي واسط و ميان يهوديت و مسيحيت قرار دارند. تاريخ پيدايش يهوديت با صرفنظر از اختلاف بين باستانشناسان حدود 12 تا 15 قرن قبل از ميلاد و تاريخ كتابت و جمعآوري تورات و مجموعهي رسايل يهودي حدود 3 تا 8 قرن قبل از ميلاد است (دورانت، 1378: ج1، صص353-350). بنابراين از لحاظ زماني، حكماي يوناني بين ظهور يهوديت و مسيحيت واقع ميشوند.
ثانياً: ملاك تأثيرگذاري، وجود حيات فرهنگي پويا چه به صورت مكتوب و چه شفاهي است كه از يكسو دين يهود از آن برخوردار بوده است، زيرا يهوديان علاوه بر كتاب «تورات»، داراي شريعت و احكام مبسوط فقهي شفاهي نيز بودند كه از نسلي به نسلي ديگر، به طور شفاهي و غير مكتوب سينه به سينه منتقل شده و مجموعهي آن را «تلمود» مينامنـد و از سـوي ديگر افلاطون و ارسـطو در قـرن پنجم قبـل از ميـلاد ميزيستند، بنابراين حكمت يوناني مؤخر از دين يهود بوده و بايستي تحت تأثير فرهنگ ديني يهود تغيير هويت داده باشد و نه بالعكس.
ثالثاً: در اين مسير, از يكسو حكمت يوناني بايد بر«عهد جديد» يا بخش مسيحي كتـاب مقدس تأثير گذاشـته باشـد، در حاليكه «عهد جديـد» بـه شـدت تحت تأثير آموزههاي «عهد عتيق» بوده و مفسر آن است[3] و از سوي ديگر در «عهد جديد» به طور عام با فلسفه و به طور خاص با حكمت يونان مخالفت شده و از حكماي يونان صريحاً در كتاب مقدس ياد شده است (كتاب مقدس، رسالهي اول پولس رسول به قرنتيان، باب 1، آيه 27- 20؛ رسالهي پولس رسول به كولستيان، باب 2، آيه 8). همچنين بين آموزههاي «عهد عتيق» و انديشههاي افلاطون و ارسطو هيچگونه اشتراك معنايي ديده نميشود؛ تنها در بعضي موارد و به طور بسيار محدود، شباهتهايي وجود دارد كه فاقد ارزش علمي است.
رابعاً: از حيث گسترهي كمي و كيفي موضوعات، آموزههاي كتاب مقدس درباره زنان چندين برابر آراي افلاطون و ارسطو است؛ به گونهايكه بسياري از مسايل زنان در آثار اين دو حكيم، به نحو موضوعي مطرح نشده است تا نوبت به مقايسهي آنها برسد؛ با توجه به تقدم تاريخي «عهد عتيق»، اين نسبت بايد معكوس باشد.
با اين توصيف، روشن ميشود كه صبغهي انديشههاي تبعيضآميز جنسيتي در كتاب مقدس، متأثر از نگرش حكماي يونان نبوده است؛ بلكه از اين جهت، كتاب مقدس نقش بيشتري داشته است. البته قابل ذكر است كه بروز اين انديشه در كتاب مقدس، معلول راهيابي نظريات رايج مردسالارانه و به تبع آن تفسيرهاي انحرافي است كه موجب شد اين اديان الهي از تعاليم حقيقي و اهداف اصلي خويش دور شوند (رك. ميشل، 1372: ص46).
مسيحيت دو رويكرد متفاوت در برابر جنبش زنان اختيار كرد: يكي در قالب سنتي آن، يعني مذهب كاتوليك كه به سركوبي و مخالفت با حقوق زنان پرداخت و ديگري با محتواي روشنفكري يعني مذهب اصلاحگراي پروتستان كه به حمايت و دفاع از نهضت زنان پرداخت. اگرچه سرانجام فمينيستها از مرز هر دو مذهب كاتوليك و پروتستان عبور كردند؛ زيرا متن و آموزههاي كتاب مقدس، نقطهي اجماع و وحدت اين دو مذهب مسيحي بود كه فمينيستها آن را آشكارا كنار نهاده بلكه به رويارويي با آن برخاستند.
با اين توصيف، بزرگترين چالش فمينيستها و به طور كلي طبقهي زنان با پديدهي مسيحيت و يهوديت است؛ چه در عرصهي تئوري و آموزههاي ديني، اعم از الاهيات، اخلاق و حقوق و چه در عرصهي تجربهي عيني و عملي كه در كاركرد تاريخي كليسا و شريعت فقهي آن خلاصه ميشود. اين امر، ممكن است در ابتدا به صورت يك بيان پارادوكسيكال و معماگونه به نظر آيد؛ ولي با توضيحاتي بيشتر اين شايبه رفع خواهد گرديد.
ابتدا، براي پرهيز از هر گونه سوء تفاهم، ذكر چند نكته ضروري به نظر ميرسد:
اولاً: تعريفي كه از دين در اينجا برگزيده شده است، حداقليترين تعريف است كه نصوص مقدس ديني، سازمان و نهاد رسمي كليسا و روحانيت در شمول آن واقع ميشوند.
ثانياً: مقصود از دين در اين نوشتار, يهوديت و مسيحيت تاريخي است و نيز آنچه مورد قبول و تأييد رسمي پيروان اين دو دين در گذشته و حال بوده و نزد آنان از اعتبار و حجيت مطلق برخوردار است؛ نه بر اساس ديدگاه اسلام كه بدون شك هر دو دين را تحريف شـده ميدانـد و بـا تأكيـد بـر عصمت الهي شـخصيت والاي موسـي(ع) و عيسي(ع)، ساحت آنان را از هر گونه نسبت شركآلود و خرافهآميز كه در كتب تورات و انجيل آمده است, منزه و پاك ميداند. اگرچه مبحث زنان خود به تنهايي ميتواند دليلي بر تحريف اين دو دين الهي محسوب شود؛ ليكن طبيعي است كه عقيدهي مسلمين براي اهل كتاب هيچگونه ارزش ديني ندارد و تأثيري بر واقعيت تاريخي بحث نميگذارد؛ علاوه بر آنكه به سرنوشت آن نيز مرتبط نبوده و موجب تغييري در آن نميشود.
اما چرا زمينههاي ديگردر برابر دين نقش رو بنايي و فرعي دارند؟
مهمترين دليلي كه اين نظريه را از تمسك به ساير دلايل ديگر بينياز ميسازد، تقدم زماني چند قرني جنبش زنان قبل از دورهي رنسانس و نهضت اصلاحي پروتستانتيسم و پيدايش سرمايهداري پيشرفته است.
موضوع ديگري كه صحت اين بينش را تقويت مينمايد، تأمل در وجه مساعدت، تعليل و توجيه پيوند ميان رهبران نهضت انقلاب علمي و فلاسفهي عقلگراي عصر روشنگري و انقلاب كبير فرانسه با جنبش زنان است. ارايهي تئوريهاي نوين تجربي و فلسفي در زمينههاي زيستشناسي و خلقت انسان, روانشناختي و روانكاوي, انسانشناختي روح و ذهن, فلسفهي تاريخ و جامعهشناختي از سوي دانشمندان مذكور به ويژه در حوزهي زنان، مهر باطلي به تمام تئوريهاي خرافي و تحقير كنندهي بر آمده از آمـوزههاي ديني و ايدئولوژيكي زد كـه عكسالعمل شـديد كليساي كاتـوليك را برانگيخت و منجر به تشكيل جبههي واحدي از زنان و انديشمندان در برابر نهاد رسمي دين يعني كليسا گرديد.
از اين رو، مشاهده ميشود كه مخاطبين اصلي آثار و رسايل دانشمندان علوم تجربي، فلاسفه و سياستمداران اين برهه از تاريخ غرب كه دربارهي تساهل ديني نگاشته شده است, زنان ميباشند. در اين آثار به طور صريح از خشونت و سختگيري كليسا عليه زنان و تئوريهاي خرافهآميز و محروميتهاي حقوقي مربوط به آنان انتقاد شده است. به عبارتي ميتوان گفت كه يكي از محورهاي اصلي درگيري نهضت رنسانس و انقلاب كبير فرانسه و فلاسفهي عصر روشنگري با اصحاب كليسا، بر سر موضوع زنان بود.
در اين درگيري و نزاع، سرمايهداري نيز نقش عمدهاي را ايفا كرد. تحليل رابطهي سرمايهداري پيشرفته با جنبش زنان نيز داراي پيچيدگي خاصي است؛ سرمايهداري پيشرفته از يكسو براي تأمين نيروي انساني ارزان و استفاده از آراي سياسي زنان براي تثبيت دولتهاي حامي سرمايهداري, سياست جذب زنان را پيگيري نمود و از سوي ديگر فرهنگ مذهبي حاكم بر جوامع اروپايي، ورود زنان را به عرصههاي اجتماعي مختلط كار و سياست، تقبيح و تحريم مينمود و اين خود مانع بزرگي بر سر راه منافع سرمايهداري ايجاد كرده بود. بنابراين، سرمايهداري در عمل با تضاد خاصي مواجه شد. در نتيجه، همزمان سياستهاي پيچيده و پنهان گوناگوني را به اجرا گذاشت. سرمايهداري از يكسو، با تضعيف پايههاي اعتقادي، ديني و اخلاقي و حمايت از آزاديهاي جنسي، حق طلاق, حق مالكيت و حق مشاركت سياسي زنان و با بهرهجويي از نقاط ضعف مسيحيت به چالش با كليسا پرداخت تا به طور غيرمستقيم راه ورود زنان را بـه عرصـههاي اقتصادي تسهيل نمايـد و از سـوي ديگـر، روح طمعورزي و استثمارگرانهي سرمايهداري، تمايل به حفظ سنت مزد ارزان زنان را ايجاب مينمود؛ از اين رو، سرمايهداري پيشرفته با سياستهاي متضاد، پيچيده و موذيانه خود موجب سردرگمي بسياري از فمينيستها شد. در اين زمينه، همچنان كه مشاهده ميشود، نقطهي پيوند و وحدت آنان و عامل ترغيب زنان در به دام افتادن به دامن سرمايهداري، از طريق جنگ مشترك با مسيحيت حاصل شده است.
راه ديگري كه ميتوان از آن براي تأييد نظريهي اصالت نقش دين در پيدايش فمينيسم بهره جست، كالبد شكافي و سنجش آرمانها و دستاوردهاي جنبش زنان است كه اكثر آنها از چالش مستقيم با آموزههاي كتاب مقدس و كليسا به دست آمدهاند؛ مانند برابري حقوق زن و مرد, جواز و حق طلاق براي زن, حق ورود و مشاركت زنان در عرصهي اجتماعي و سياسي, به رسميت شناختن حق مالكيت زنان, جواز سقط جنين, حق آزادي جنسي و همجنس خواهي و... كه همگي در تعارض آشكار با كتاب مقدس ميباشند.[4]
زنان اروپايي در خلال قرون پاياني عصر ايمان تا اوايل رنسانس، حركتهاي اجتماعي- مردمي و به ويژه ديني بسيار مهمي داشتهاند. برخلاف پندار دروغين رايج كه جنبش زنان را به دو قرن اخير و آن هم تنها به همت فمينيستها خلاصه ميكند، روند مبارزات زنان غربي با اصحاب كليسا كه خود شريك جرمي براي حكومتهاي ستمگر از طريق توجيه ديني ستمكاريهاي آنها بودند، آغاز شد.
كليسـا بـا اخـذ ماليـات عشـريه (نك. دورانت، 1370: ج10, ص1259) و فـروش آمرزشنامهها و در اختيار داشتن ادارهي نظام آموزشي از ابتدا تا مراحل عالي و انحصار هر گونه تفسير و فتوا براساس كتاب مقدس و تشكيل دادگاههاي انكيزيسيون[5] يا تفتيش عقايد در سال 1478 ميلادي (نك. گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص376) و سركوبي هر نوع انتقاد و اعتراض به كاركرد كليسا به بهانهي الحاد و انحراف از دين, عرصهي زندگي را با قدرتطلبيها و دنياگرايي خويش بر همگان تنگ نمود كه بيشك جامعهي زنان نيز از گزند چنين خشونتي مصون نماند.
عمدهي مبارزات زنان در طي اين دوران گاه در قالب ايجاد سازمانهاي اجتماعي و رفاهي بود؛ به عنوان نمونه، يكي از اين سازمانها اورسولينها نام داشت كه در سال 1535 ميلادي، بانويي قديسه به نام آنژل مريسي[6] آن را تشكيل داد. اين سازمان به حدي اهميت يافت كه پاپ پل سوم به اجبار آن را به رسميت شناخت (همان: ص 573).
حركتهاي اصلاحي فرهنگي زنان نيز، به طور كامل صبغهي ديني و اخلاقي داشت. ارايه و پيدايش مكاتب عرفاني در بعد نظري و عملي از سوي زنان، گام ديگري براي تهذيب اخلاقي جامعه و مبارزه با دنياطلبي و دميدن حيات معنوي به نمادهاي بيروح ديني تا مرز جانفشاني و شهادت بود. نگاشتهها و آثار گرانبهاي عرفاني و شرح مكاشفات و رياضات اخلاقي متعلق به زنان دانشمند اين دوره، بسيار حيرت انگيز است؛ به عنوان نمونه، ميتوان از دو كتاب «شهودات» و «الهامات عشق رباني»، اثر ژوليانا نورويچ[7] (؟ - 1342م) اهل انگلستان كه در سال 1373م منتشر شد، نام برد (همان: ص 434).
زنان عارف يا صوفي و قديسه، به رقيب معنوي و سرسخت اصحاب كليسا تبديل شدند؛ به گونهايكه پاپها احساس خطر نموده و فتوا به سركوبي، كشتن و سوزاندن صدها تن از آنان دادند. پاپها زنان عارف را از مصاديق جادوگران و غيبگويان برشمرده و متهم ساختند و با استناد به آيهاي از كتاب مقدس (سفر لاويان، باب 20، آيهي27) كه كشتن زنان جادوگر را واجب دانسته، جنايات فراواني مرتكب شدند؛ به طوري كه در يكي از شهرهاي ايتاليا به نام كوم[8]، در سال 1485م، 41 تن و در سال 1514م، 300 تن از زنان عارف مسلك، در ملأ عام زنده زنده در آتش سوزانده شدند (همان: ص 438).
كتب بسياري دربارهي كشته شدن پيروان اين مكتبها نوشته شده است كه از جملهي آنها كتاب «شهيدان»، اثر جان فوكس[9] (1563م) است كه ماجراهاي اعدام و شكنجهي بيرحمانهي تعداد زيادي از كشتهشدگان به جرم عقايد دينيشان را بيان كرده است (نك. ويور، 1381: ص189). بنابراين، موضوع و هدف جنبش زنان در اين برههي تاريخي، صرفاً مسايل اخلاقي، معنوي و ديني ميباشد.
از اوايل قرن شانزدهم تا قرن نوزدهم ميلادي، چندين كانون و مجموعهي مهم ويژهي زنان و به رهبري آنان پديد آمد كه بخشي از آنها به تدريج به شبكههاي سامان يافتهي بينالمللي تبديل شدند و بخشي ديگر به صورت خودجوش و پراكنده، در سراسر اروپا به وجود آمدند. اين مراكز به طور مستقيم و رسمي يا جانبي و به شكل موازي, زمينهساز اصلي و بستر انديشههاي فمينيستي با گرايش جنسيتي گرديدند. كاركرد و محصول اين گروهها، به تربيت نيروي انساني و توليد آثار مهم فمينيستي منتهي شد كه به اختصار، به چگونگي سير تحول جنبش زنان و تغيير رويكرد اخلاقي و ديني جنبش و چرخش تدريجي آن به سمت مسايل حقوقي، سياسي و نيز جنسيتگرايي و نهادهاي اجتماعي مؤثر در آن پرداخته ميشود.
حضور زنان اروپايي، به صورت مختلط در مجامع عمومي تا قبل از قرن هجدهم به هيچوجه مرسوم نبوده و امري ضد اخلاقي و غير مشروع محسوب ميشد. اما مردان در قهوهخانهها و باشگاهها داراي مجالس زيادي بودند كه به صورت شبنشيني توأم با ميگساري، قماربازي، آواز و موسيقي و در بعضي مواقع طرح مباحث ادبي، تاريخي، اجتماعي و سياسي نيز بود؛ نظير «لژ بزرگ» فراماسونهاي مردان انگليسي كه در سال 1717م در لندن تأسيس شد.
زنان نيز با انگيزهي رقابت با مردان به فكر تشكيل اينگونه سالنها افتادند؛ اما شرايط اجتماعي، ديني و فرهنگي آن زمان، به آنها اجازهي اينكار را نميداد و تنها زنان سنتشكن و لاابالي به مبادي مذهبي، قادر به انجام چنين كاري بودند؛ لذا به اجبار خانههاي شخصي خود را به سالن مبدل ساختند (دورانت، 1369: ج9، ص89).
اهميت جريان فرهنگي زنان سالندار در تاريخ به اندازهاي است كه مورخان در طي فصول جداگانهاي، قرن به قرن آن را به طور مبسوط پيگيري نمودهاند. ماهيت منش و گرايشات فكري و اخلاقي زنان سالندار با گزارشات متضادي در منابع تاريخي مواجه است؛ پارهاي از اين زنان، اديب, عارف و نيكوكار بودند؛ نظير كاترين دوژن (1510- 1447م) (نك. گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص437) و پارهاي ديگر نيز، داراي گرايشات فلسفي خاصي بودند كه درسالنهاي خود به تبليغ آن ميپرداختند؛ مانند مادامدوسوينيه[10], مادامدوگرينيان[11], مادامدوسابله[12] و مادامدوالافايت[13] كه همگي از پيروان و شاگردان رنه دكارت[14] (1650- 1596م) فيلسوف مشهور فرانسوي بودند (دورانت، 1368: ج8 , ص686).
فلسفهي دكارت با تفكيك جسم از روح, خود سرآغاز قداستزدايي از مباحث فلسفي و عقلي بود. دكارت موضوع اصلي فلسفه و الاهيات را كه هستيشناختي بود، به انسانشناختي يا موجودشناختي تغيير و تنزل داد. در واقع نطفهي انانيت فلسفي به دست وي منعقد گرديد و انسان جايگزين خداوند شد. انسان دكارتي بدين طريق يك گام از خداوند فاصله گرفت.
زنان فرانسوي، طراحان اصلي و مروجين تئوري سالنداري در سراسر اروپا و سپس جهان بودند. زناني مانند مادام ژوفرن[15] (1777- 1699م)، مادام دودفان[16](1780-1697م) و مادموازل دولسپيناس[17] (1776- 1732م)، در سطح اروپا مشهور بودند. از ميان آنها ميتـوان از شـخصيت مبـارز اسـتثنايي و جهـاني، ژرمن نكر معروف به مادام دوستال[18] (1817-1766م) نـام بـرد. وي فيلسوفي اديـب، تاريخـداني سـياستمدار و مبـارزي خوشگذران بود. شش اثر مهم در حوزههاي مختلف از او باقي مانده است. دوستال در جريان انقلاب فرانسه (1789م) حضور داشت و با ناپلئون بناپارت[19] (1821-1769م) مبارزات و مناظراتي پيرامون مشاركت سياسي زنان و مفهوم ايدئولوژي داشت و به دستور وي از پاريس اخراج شد (1802م) و سپس در سال 1804م به مدت ده سال به آلمان تبعيد شد.
مادام دوستال داراي مذهب پروتستان و مدافع فلسفهي كانت[20] بود و آن را الهي ميدانست. وي فلسفهي تجربي و معرفتشناختي جان لاك[21] و كنديلاك[22] را نتيجه نظريه ماترياليسم ميپنداشت. دوستال از اختلاط ميان زن و مرد و روابط نامشروع جنسي حمايت نموده و تحريم اعمال منافي عفت را در كتاب مقدس قبول نداشت و خود به طور علني مرتكب آن ميشد. او به روسيه و سراسر كشورهاي اروپايي سفرهاي متعددي در جهت جهانيسازي انديشهي خود نمود و سالنهايي را افتتاح كرد و سرانجام بر اثر مسموميت ناشي از زيادهروي در مصرف مواد مخدر در گذشت.[23]
چنانكه ملاحظه شد، در ميان اين جماعت، مذهب جايگاه ارزشمندي نداشته و حضوري بسيار كمرنگ و غير فعال داشته است.
رهبر انجمن جوراب آبيها، اليزابت رابينسون مانتگيو[24]، فردي اديب بود كه در سال 1770م براي اولين بار در لندن در خانهي اليزابت وزي[25]، محفلي ادبي را كه مختلط از زن و مرد بود، تشكيل داد. در اين مجلس، ادبا، فلاسفه و حقوقدانان بزرگ و مشهوري جهت مباحثه پيرامون مسايل اجتماعي، حقوقي و هنري شركت ميكردند. اين انجمن تنها سالني بود كه تا حدودي رعايت شئونات اخلاقي و ديني در آن ميگرديد. وجه تسميهي اين گروه، شركت يكي از اعضاي اوليهي انجمن به نام ستيلينگ فليت[26] با لباس نامناسب و جوراب آبي بلند است كه تا آخر عنوان آبيپوشان بر آنها باقي ماند. انگيزهي اصلي بانيان اين گروه، رقابت با زنان سالندار فرانسوي بود (دورانت، 1370: ج10، ص989).
دربارهي هويت فكري، اهداف، آداب و عقايد لژهاي زنانهي فراماسون، به دليل شرايط پنهانكاري تشكيلاتي و اعضاي محدود و مطرود آنها، معلومات تاريخي اندكي موجود است. اعضاي لژ از لحاظ اخلاقي بيبندوبار بوده و اعتقاد به «معمار بزرگ جهان» داشتند و جز باور كلي به خدا، همه چيز را مباح و تساهل عملي را جايز ميدانستند. همچنين لژهاي فراماسون متمايل به پروتستان بوده و داراي شبكهي اخوت بينالمللي و مرموز بودند و تنها گروه معروف آنها در قرن هجدهم در پاريس به «لژ نه خواهر» مشهور بود (همان: ص1273) كه بسياري از زنان سالندار و همسرانشان به عضويت آن درآمده بودند. اين لژها در ظاهر به تقليد از لژهاي مردانهي فراماسون به وجود آمدند و فلاسفهي مشهوري مانند ولتر[27]، مونتسكيو[28]، الوسيوس[29] و كوندورسه[30] نيز در آنها عضو بودند كه شرح آن در مباحث آتي خواهد آمد.
بزرگترين جريان فرهنگي مؤثر در جهتگيري جنبش زنان به سمت مسايل حقوقي و نفوذ جنسيتگرايي، اصحاب دايرةالمعارف بود. جمعي از دانشمندان بزرگ فرانسوي، در قرن هجدهم براي تدوين نخستين دايرةالمعارف جهان به سبك جديد گرد هم آمدند و آن را درمجموعهي عظيم 28 جلدي، طي چندين سال در نيمهي دوم قرن مذكور بـه سرپرستي دو فيلسوف و اديب، بـه نـامهاي دني ديدرو[31] (1784-1713م) و پل هانري اولباك[32] (1789-1723م) منتشر ساختند كه اعضاي آن بعدها در تاريخ به «اصحاب دايرةالمعارف» معروف شدند. اكثر همسران اين گروه، از زنان دانشمند و صاحب سالن بوده يا شوهرانشان داراي سالن اختصاصي بودند و بيشتر جلسات مربوط به دايرةالمعارف در همين سالنها تشكيل ميشد.
كتاب دايرةالمعارف و ديگر آثار متعدد اين گروه، آيينهي تمام نماي فضاي فكري، علمي، ديني و سياسي جهان اين دوران كه همزمان با انقلاب كبير فرانسه بود، ميباشد و در واقع اهميت آن در همين مطلب است. بيشتر اعضاي اين گروه، فراماسونر بوده يا با لژهاي فراماسـون ارتبـاط داشـتند؛ همچنين بـراي تأمين منـابع علمي و مـالي دايرةالمعارف، با تمامي دانشمندان و پادشاهان كشورهاي اروپايي و حتي با كاترين[33] بزرگ (امپراتوريس روسيه 1796-1729م) روابط تنگاتنگ و مستمري برقرار نموده و از آنها كمك و حمايت ميطلبيدند (همان: ص610). علت پيدايش چنين وضعيتي اين بود كه روح و محتواي بيشتر مطالب دايرةالمعارف و ديگر آثار اين گروه از نظر كليسا، پاپ و دولتهاي وقت, الحادي و ضد آموزههاي ديني (مسيحي) تلقي ميشد و به اين جهت از انتشار آن به راههاي مختلف اعم از توقيف نمودن، سوزاندن و سانسور كردن، ممانعت به عمل ميآمد؛ به طوريكه براي چاپ غير قانوني آثارشان، به خارج از مرزهاي كشور متوسل ميشدند يا انتشار آنها تنها پس از مرگ مؤلفين ميسر ميگرديد.
اولين نوشتههاي فمينيستي به معني حقوقي و نيز جنسيتگرايي، از نهاد اين گروه جوشيده و به چالش با مسيحيت سنتي كاتوليزم منجر شد. براي شناخت هر چه بهتر سرچشمههاي فكري و عقيدتي اصحاب دايرةالمعارف كه حلقهي واسط و برايندي از افكار زنان سالندار، فراماسونها، دانشمندان علوم تجربي جديد و مذهب خاصي از پروتستانتيزم به نام كوئيكريسم را شامل ميشود، لازم است به اختصار به تاريخ و زمينههاي پيدايش و مباني فكري آنها پرداخته شود.
مسيحيت سنتي كاتوليك[34] (به معني همگاني) از آغاز پيدايش تا اوايل رنسانس، از لحاظ سازمان دروني به صورت يكپارچه و با رهبريت واحد پاپها كه در رم مستقر بودند، اداره ميشد. تمام مالياتها، وجوهات شرعي و درآمدهاي ديگر كليساها از سراسر جهان به آنجا سرازير ميشد و سياست اقتصادي، عزل و نصب مقامات كليسايي، موضعگيريهاي سياسي و غيره همگي در انحصار شخص پاپ و از اختيارات وي بود. همچنين تفسير كتاب مقدس و تشريح مفاهيم اعتقادي, اعلام و صدور فتاوي فقهي به طور مطلق، از يكسو در مرجعيت واحد پاپ خلاصه ميشد و براي ديگران حتي مقامات كليسايي به جز پاپ هر گونه اظهارنظر ممنوع بود و از سوي ديگر، كتاب مقدس تنها به زبان اصلي عبري و ترجمهي يوناني بخش يهودي «تورات»[35] (رك. دورانت، 1367: ج2، ص665) در اختيار كليسا بود و به طور عملي راه هر گونه ارتباط و استفاده از كتاب مقدس حتي براي بسياري از روحانيون مسيحي و كشيشان كه زبان يوناني و عبري نميدانستند، محدود و مسدود شده بود. بنابراين، مباني اعتقادي و عملي كاتوليسم، بر دو پايهي كتاب مقدس و سنت يا فتاوي پاپها استوار بود. عملكرد نامناسب كليساي كاتوليك در زمينههاي گوناگون، اعم از فساد اقتصادي، فرهنگي و اخلاقي و استبداد ديني، شرايط شورش خودجوش و نارضايتي را از درون سازمان و نهاد كليسا فراهم ساخت. نمونهي بارز آن را در انقلاب كبير فرانسه ميتوان ديد كه هزاران كشيش از پاريس فرار كردند و اموال آنها به نفع كليساي كاتوليك مصادره شد (دورانت،1370: ج11, ص55).
در مسير مبارزهي فرهنگي و انحصارشكني قدرت ديني پاپها، نهضت ترجمهي كتاب مقدس شكل گرفت. در پايان سدهي چهاردهم (1384م) جان ويكليف[36] دانشمند ناراضي انگليسي، دست به ترجمهي انگليسي بسيار ارزشمند و اديبانهي كتاب مقدس زد و در قداست مرجعيت پاپ نيز تشكيك كرد. اگرچه ترجمهي وي با تحريم كليسا روبرو شد (رك. دورانت، 1368: ج6، ص44)، اما سد انحصار خواندن كتاب مقدس، به همت وي شكسته شد. ضربهي مهلك ديگري كه بر پيكر كاتوليسم وارد شد، از سوي نهضت پروتستانتيزم بود.
مارتين لوتر[37] (1546-1483م)، كشيش و مصلح آلماني با اعتراض به ساختار دروني و جهاني نظام كليسايي رم كاتوليك، خواهان اصلاح و انحصارشكني آن بود. وي هيچگاه قصد ابداع مذهب جديدي را نداشت، ولي نام مكتب و نهضت وي، به مكتب اعتراض يعني «پروتستان»[38] مشهور شد. وي مسيحيت كاتوليك را منحرف از آموزههاي كتاب مقدس تحليل كرد و تنها منبع و مبناي عمل و عقيده را منحصر در كتاب مقدس دانست و سنت كليسايي و كشيشي را واسطهاي زايد و شركآلود بين انسان و خدا برشمرد و از لحاظ اقتصادي، به استقلال و انفكاك درآمد ملي كليساي هر كشور از كليساي رم و هزينه نمودن آن در همانجا معتقد بود و فروش آمرزشنامهها را نامشروع دانست و بر آموزش زنان اصرار ورزيد (مك گراث، 1382: ص200).
لوتر كتاب مقدس را براي اولين بار به زبان آلماني ترجمه عاميانه كرد (گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص471) و برخلاف كاتوليكها به حضور كشيش در اجراي مراسم (هفتگانه) آيين عشاي رباني قايل نبود و از ميزان و نحوهي انجام آن كاست و بدعتگذاريهايي نيز نمود. وي خواندن و تفسير كتاب مقدس را براي همگان ضروري و مجاز دانست و با ترجمهي خويش انحصار مطالعهي كتاب مقدس را از دست كليسا خارج كرد و در حقيقت «خود كشيشي» (به تعبير لوتر) را بنيان نهاد (مكگراث، 1382: ص321).
ياران لوتر، مانند ژان كالون[39] (1564-1509م) و اولريخ زوينگلي[40] (1531-1484م) از همان اوايل، سر ناسازگاري با وي گذاشتند (گروه نويسندگان، 1353: ج4, ص481) و باب انشقاق و فرقهگرايي را در درون مكتب پروتستان و در عصر خود لوتر، باز نمودند. اينچنين در مدت كوتاهي دهها فرقهي مذهبي پديد آمد؛ به گونهايكه براي فهم اختلافات كلامي ميان آنها، بايستي به كتابهاي تخصصي در اين زمينه، نظير «تاريخ دگرگونيهاي كليساهاي پروتستان» تأليف بوسوئه[41] در سال 1668م (نك. دورانت، 1368: ج8 ، ص101) رجوع كرد. همزمان با آن، نهضت ترجمه و نقد علمي و تاريخي كتاب مقدس هم آغاز شد.
لازم به ذكر است كه اختلاف اساسي پروتستانها با كاتوليكها، بر سر اعتبار بخش مهمي از كتاب مقدس است. از نظر پروتستانها، كتاب مقدس فقط از دو بخش يهودي يعني «عهد عتيق» يا «تورات» (شامل اسفار خمسه و سي و چهار صحيفه) و ديگر بخش مسيحي يا «عهد جديد» (شامل اناجيل چهارگانه و بيست و هفت رساله) تشكيل شده است. اما از نظر كاتوليكها، «عهد عتيق»، علاوه بر«تورات» مورد قبول پروتستانها، شامل بخش اضافي ديگري به نام «كتابهاي قانوني ثاني» هم ميشود كه پروتستانها آن را مجعول ميدانند و در اصطلاح آن را «آپوكريفا»[42] (جعلي) مينامند. (مك گراث، 1382: ص304)
لوتر با پروسهي حذف مرجعيت واحد ديني، در واقع به طور ناخواسته به يگانگي مفسر و تفسير كتاب مقدس پايان داد و موجب هرجومرج و آشفتگي در قرائت و برداشت از كتاب مقدس شد؛ اگرچه او خود طرفدار معناي تحتاللفظي و تفسير ظاهري آيات كتاب مقدس بود و بر آن تأكيد ميورزيد (همان: ص317) ولي در عمل برخلاف آن عمل نمود.
دگرگوني حاصل در نحوهي تفسير متون ديني، رفته رفته دانشمندان مسيحي را به تدوين و تمهيد علم مضبوط و روشمندي براي تفسير كتاب مقدس كه در اصطلاح «علم هرمنوتيك قدسي» ناميده ميشود, واداشت. اولين كسي كه در اين زمينه گام برداشت, دانهاير[43] بود كه در سال 1654م. كتابي را تحت عنوان «علم هرمنوتيك قدسي يا روش تفسير و تأويل متون مقدس»[44] منتشر كرد (پالمر، 1377: ص42).
اين علم تا مدتها به بالندگي خود در اين مسير ادامه داد؛ اما با آشكار شدن مشكلات ساختار دروني كتاب مقدس از جهات گوناگون، مانند عدم يكساني زباني و ادبي، تناقضات تاريخي، غيرعقلاني بودن مفاهيم ديني و وجود معاني شركآميز و خرافي يا مغاير با آموزههاي توحيد و عدالت الهي، اين علم به تدريج تغيير رويكرد داده و نتوانست كتاب مقدس را از ورطهي شبهات نجات دهد؛ به طوريكه امروزه علم هرمنوتيك كتاب مقدس، يك امر تاريخي محسوب ميشود و علماي هرمنوتيكي مانند پل تيليش[45] (1965-1886م)، در بسياري موارد براي فرار از تناقضات عقلاني عقايد مسيحي به «نمادگرايي» پناه ميبرند و به طور صريح نص كتاب مقدس را در مهمترين مباحث الاهياتي مانند هبوط آدم، كنار ميگذارند(رك. تيليش، 1381: ج2, صص68-59) و معرفت بيروني و خارج از كتاب مقدس را معيار و مبناي تفسير قرار ميدهند.
مشكل بيسابقهي ديگري كه بر سر راه تفسير آموزههاي كتاب مقدس مطرح شد، تعارض بين نظريههاي جديد علوم انساني و تجربي با آموزههاي مسيحي بود كه اوج آن را در قرن هجدهم و نوزدهم ميتوان شاهد بود؛ نمونهي بارز اين جريان، جنگوگريز اصحاب دايرةالمعارف با نمايندگان كليسا بود.
چنانكه ملاحظه شد، علم هرمنوتيك نزد كاتوليكها جايگاهي نداشت و به واسطهي نهضت پروتستان، كتاب مقدس از حالت متروك در كنج كليسا به متن زندگي اجتماعي مسيحيان وارد شد و با ترجمهي آن، ديوار جدايي و محروميت عامهي مردم از معارف كتاب مقدس فرو ريخت؛ اما اين خوشبيني يك روي سكه بود و روي ديگر آن، آشكار شدن معضلات و پيچيدگيهاي ساختار معنايي كتاب مقدس بود كه گريبانگير همهي طبقات اجتماعي، از جمله زنان و دانشمندان علوم تجربي شد.
اصحاب دايرةالمعارف در دو عرصهي مهم با آموزههاي كتاب مقدس دچار چالش شدند؛ يكي در حوزهي نظريات خرافي كيهانشناختي و انسانشناختي آن بود و ديگري مباحث سختگيرانه و تبعيضآميز حقوقي كتاب مقدس، به ويژه آنچه دربارهي زنان بود. آثار بسيار مهمي از اصحاب دايرةالمعارف در نقد و رد يا دفاع در هر دو حوزه باقي مانده است. بنا به گفتهي ويل دورانت[46]، دربارهي چگونگي جمعآوري، تأليف و نقد كتاب مقدس تا زمان او، بيش از پنجاه هزار عنوان كتاب تحرير شد (دورانت، 1378: ج1، ص382)؛ چرا كه بيش از پنجاه نوع انجيل وجود دارد (دورانت، 1369: ج9، ص823) و تنها در فاصلهي سالهاي 1715تا 1789.م (انقلاب كبير فرانسه)، 900 عنوان كتاب در دفاع از مسيحيت نگاشته شد (همان: ص837).
از آنجا كه در كتابمقدس به نحوي بيسابقه، بديع و سامانمند نسبت به جنس مونث، مواضعي كاملاً زنستيزانه, به صورت شفاف و غير قابل انكار اتخاذ شده است و گسترهي اين مواضع در حوزههاي الهيات، انسانشناسي، فلسفهي تاريخ، معرفتشناسي، فلسفهي اخلاق و حقوق مدني ادامه مييابد، زنان همراه با اصحاب دايرةالمعارف به موضعگيري و تفسير آيات مربوط به نسوان پرداختند.
در اين دوران، نظام حقوق مدني حاكم بر جوامع مسيحي به طور دقيق برگرفته يا ملايم با روح احكام كتاب مقدس بود و جنبش زنان پس از اين، به لحاظ رويارويي بيواسطه با فرهنگ كتاب مقدس، خود به خود به سمت مسايل و معرفت جنسي و نيز تبيين نظام حقوقي براي رفع تبعيض كشيده شد. امكان ارايهي هرمنوتيك فمينيستي (تفسير جنسيتگرا) كتاب مقدس، تنها در قالب پروتستانتيزم ميسر بود تا بتواند نظرات خود را ابراز كند.
اولين زني كه به تفسير كتاب مقدس با نگرش انتقادي و زنانه پرداخت، مادام ماركيز دوشاتله[47] (1749-1706م) فرانسوي از زنان سالندار و همسر فيلسوف و اديب فرانسوي، فرانسوا ماري آروئه ولتر(1778-1694م) از اصحاب دايرةالمعارف بود. دو شاتله در زمينهي رياضي و فيزيك نيز آثاري دارد. همچنين شرح شش جلدي بر «سفر پيدايش» كتاب مقدس، به نام «بررسي سفر پيدايش» كه جنجاليترين بخش كتاب مقدس دربارهي زن و مباحث الهياتي آن ميباشد، نگاشت (همان: ص422)؛ اما به دلايلي از چاپ آن منصرف گرديد. ولتر نيز كتابي به نام «انجيل خرد» در تعريض و نقد كتاب مقدس نوشت.
از اصحاب دايرةالمعارف آثار متعددي موجود است كه در آنها به تمسخر و هجو زن ديندار مسيحي پرداخته شده است؛ كتبي از قبيل «زن متدين» نوشتهي دني ديدرو كه در سال 1760م تأليف گرديد (همان: ص732) و چاپ آن در سال 1865م ممنوع اعلام شد و تمام نسخههاي آن به آتش كشيده شد. برخي ديگر از اين مؤلفين عبارتند از:
پاول هاينريش ديتريش فون هولباخ فيلسوف و متكلم آلماني معروف به د / اولباك (1789-1723م) از اصحاب اصلي دايرةالمعارف و از اولين كساني بود كه دين را افيون تودههاي مردم ناميد و حتي به تفكيك موازين و مبادي اخلاق از دين قايل بود. آثار الحادي متعدد و گستردهاي عليه اعتقادات مسيحي نگاشت كه از جملهي آنها ميتوان از كتاب «الاهيات قابل حمل و نقل»، «دستگاه طبيعت يا جهان مادي يا اخلاقي»، «مسيحيت بيپرده» و مقالاتي با عناوين «شيادي كشيشان»، «كشيشان نقاب دريده»، «دربارهي ستمگري ديني»، «دوزخ ويران» و... نام برد.
قبـل از اولبـاك، ژان مـوليـر[48] نمايـشنـامهنـويس و كمديـن معـروف فـرانسـوي (1673-1622م) در چندين اثر خود مانند «مكتب زنان»، «نقد مكتب زنان»، «زنان متصنع و مضحك»، «زنان فاضله»، بالاترين اهانتها و تحقير را از لحاظ اخلاقي و ديني به زنان روا نمود تا جايي كه اسقف اعظم پاريس كتاب وي را تحريم كرده؛ وي را مرتد خواند و محل اجراي نمايش او را بست (دورانت، 1368: ج8, صص 159-130).
تأثيرگذارترين شخصيت اصحاب دايرةالمعارف بر روي فمينيستها، كلودآدرين الوسيوس (1771-1725م) فيلسوف سوئيسيالاصل و فراماسونر بوده است كه بعدها تبعهي فرانسه شد. وي فردي عياش بود كه با زنان روسپي روابط گسترده داشت. «لژ علوم» توسط وي تشكيل شد (دورانت، 1370: ج10، ص1273). الوسيوس در دو كتاب بسيار مهم خود به نام «دربارهي ذهن» و «دربارهي انسان»، با الهام از آراي فلسفي جان لاك و توماس هابز[49]، روح و ذهن را دو مقولهي متفاوت و جداي از هم تعريف نمود (رك. دورانت, 1369: ج9، صص769-755).
الوسيوس همچنين از نظريهي برابري ذاتي استعداد انسانها دفاع نموده و علل نابرابري را امري ثانوي و در اثر محروميت از فرصت آموزش دانست. در باب فلسفهي اخلاق، به فلسفهي طبيعي و استقلال آن از فلسفهي اخلاق الهي معتقد بود؛ زيرا مباني خوبي و بدي را امري اعتباري و اجتماعي ميپنداشت و مبناي متافيزيكي اخلاق را پوچ و مردود تلقي ميكرد؛ فضايل اخلاقي را تابع احكام الهي نميدانست و ارضاي تمايلات و لذات نفساني را هدف و وظيفهي علم اخلاق و حتي قوانين و حقوق مدني ميدانست؛ از تساهل و مداراي ديني نيز دفاع نموده و متمايل به مذهب پروتستان بود و عقايد كاتوليكها را به باد تمسخر ميگرفت؛ با حاكميت و نظارت كليسا بر نظام آموزشي مخالف بود و اين امر را از وظايف دولت ميدانست.
الوسيوس از فعالان انقلاب كبير فرانسه بود؛ به طوريكه پس از پيروزي انقلاب به نشانهي قدرداني از وي به دخترانش لقب «دختران ملت» دادند. كتاب «درباره ذهن» در عرض شش ماه، بيست بار تجديد چاپ شد (1758م) و به سرعت از زبان فرانسوي به زبانهاي انگليسي و آلماني ترجمه شد كه خود حكايت از اهميت آراي الوسيوس دارد. سرانجام پاپ كلمنس[50] سيزدهم در سال 1759م اين كتاب را تحريم كرده و آن را ننگين خواند (همان: ص 759).
مري وولستون كرافت[51] انگليسي (1798-1759م) نيز به اجماع همهي مورخان و بـه ويژه فمينيستها، بنيانگذار فكري و ايدئولوگ حقوقي جنبش زنان است. وولستون كرافت و همسر فيلسوفش به نام ويليام گادوين[52] (1836-1756م) با اصحاب دايرةالمعارف روابط نزديكي داشته و هر دو تحت تأثير شديد انديشهها و عقايد الوسيوس بودند. وولستون كرافت به تقليد از آراي الوسيوس در سال 1792 ميلادي، كتابي تحت عنوان «استيفاي حقوق زن» نوشت (همان: ص769) و در آن به برابري استعداد زنان با مردان قايل شد و منشأ نابرابري زنان با مردان را محروميت آنان از فرصتهاي آموزشي دانست و به روابط و حقوق جنسي متساوي در محيط خانواده براي زن و شوهر معتقد بود. در كتاب وولستون كرافت، اثري از مباحث حقوق سياسي و حق رأي زنان ديده نميشود و تنها اشاراتي دربارهي استثمار اقتصادي زنان و رفتار تبعيضآميز جامعه نسبت به گناهان صادره از آنان وجود دارد.
وولستون كرافت در مدت كوتاه عمرش دچار سرخوردگي روحي گرديد و يكبار نيز دست به خودكشي زد كه نجات يافت (دورانت، 1370: ج11, ص480). همسر وي گادوين نيز در سال 1793م به تاسّي از افكار الوسيوس، كتابي به نام «تفحص در اصول عدالت سياسي و اثر آن در تقواي عمومي و نيكبختي» نوشت (دورانت، 1369: ج9، ص769). وي داراي افكار الحادي بود؛ معاد و جهان آخرت را انكار كرده و افسانه ميخواند و داراي گرايشات آنارشيستي بود (دورانت، 1370: ج11, ص535).
سالها قبل از وولستون كرافت در سال 1774، يك آلماني به نام «تئودورفون هيپل»[53] در كتابي با عنوان «دربارهي ازدواج»، به انتقاد از مفهوم حقوقي و ديني قانون تمكين پرداخت و آن را نوعي بردگي و انقياد تفسير كرد و خواستار مشاركت زنان در امر ازدواج و امور سياسي شد و معيار حقوق بشر را تنها منطبق بر حقوق مردان دانست (همان: ص844) و نيز «آنتوان نيكلا كوندورسه» (1743- 1794م) فيلسوف انقلابي فـرانسـوي و از تدويـنكنندگان قـانـون اسـاسي فـرانسـه, فـراماسونر و از اصـحاب دايرةالمعارف و زنان سالندار، رسالهاي به نام «دربارهي اعطاي حقوق مدني به زنان» در سال1790 ميلادي نوشت كه در تصويب قوانين در پارلمان فرانسه و تأسيس باشگاههاي سياسي براي آزادي زنان بسيار تأثيرگذار بود (همان: ص171).
فضاي عمومي اين دوران حاكي از نهضت حقوقي است و كليهي مباحث مربوط به آن از قبيل حقوق بشر, حقوق زنان, حقوق بردگان و حقوق بينالملل است و دهها كتاب نيز در اين زمينه تأليف شده است كه مجال طرح آنها در اين نوشتار نيست.
انتقادات حقوقي از نظام حقوقي كتاب مقدس, هرگز مختص به فمينيستها نبود؛ گرچه آنان مايلند كه اينگونه وانمود شود. «مونتسكيوي» فرانسوي(1755-1689) كه از اعضاي دايرةالمعارف و در ابتدا (1731م) فراماسونر بود (رك. دورانت، 1369: ج9، صص395-390) و از جناح معتدل مذهبي اين گروه محسوب ميشد, در كتاب «روح القوانين» سخن بسيار عجيبي بيان كرده است؛ وي عامل عدم رشد و توسعهي مسيحيت را نظام حقوقي انعطافناپذير آن نسبت به زنان دانسته و تحليل كرده است و در مقابل علت پيشرفت اسلام را نظام برتر حقوقي آن دربارهي زنان ميداند (رك. منتسكيو، 1362: ص434).
ژان ژاك روسو[54] (1778-1712م) فيلسوف فرانسوي، از اصحاب دايرةالمعارف و مرتبط با زنان سالندار بود. وي در مجموعهي آثار خويش با شيوههاي مختلف به مسايل زنان اشاره نموده و راهحلهايي مبتني بر نگاه اصلاحگرايانه مسيحيت سنّتي ارايه نموده است. اين ديدگاهها كه مورد قبول جناحهاي سنتي اين گروه نبود، در رسالهاي به نام «گفتار در منشا عدم مساوات»، ريشههاي نابرابري را در مالكيت خصوصي تحليل كرده (دورانت، 1370: ج10، ص107) و خواهان مساوات قضايي و آموزشي براي زنان و مردان است.
روسو نص صريح و لفظي كتاب مقدس را دربارهي زنان نافذ و معتبر ميشمرد (همان: ص41) و از اين جهت مورد حملهي شديد دو گروه متضاد قرار ميگيرد؛ يكي اصحاب كليسا به دليل نظرات اصلاحي و رد الاهيات كتاب مقدس(همان: صص 245؛ 251) و ديگري فيلسوفان عصر روشنگري مانند ولتر و نيز فمينيستها، به دليل وفاداري روسو به آموزههاي كتاب مقدس دربارهي زنان و سرانجام مشاجرات و انتقادات روسو به لامذهبي اصحاب دايرةالمعارف (همان: ص210).
همانطور كه ملاحظه گرديد، موارد مذكور تنها براي آشنايي با ميزان ديانت اصحاب دايرةالمعارف گزينش شده است و با مراجعه به منابع معتبر ميتوان از موارد بسيار زيادي از انحرافات اخلاقي، هرزگيها و روابط نامشروع جنسي تا مرز ازدواج با محارم در نزد اين گروه اطلاع يافت (دورانت، 1370: ج11، ص845 ؛ ج10، ص1225).
اين چنين، جنبش زنان به تدريج و به طور ناخواسته به موضع رويارويي با آموزههاي كتاب مقدس سوق پيدا كرد و در راستاي پيشبرد اهداف خويش به يكي از اين دو راه متوسل گرديد: نخست تفسير و توجيه دلخواهانه آموزههاي مسيحيت كه تقريباً غير ممكن بود و ديگري نفي كامل و كنار گذاردن آن؛ از اين رو، در طول تاريخ غرب، ميتوان نظارهگر ادامهي اين دو جريان به طور موازي در كنار هم بود.
«كوئيكرها» يا انجمن دوستان، گروهي صلحطلب منشعب از جناح چپ «پيوريتنها»[55] يا پاكدينان پروتستان بودند كه در خلال رياست جمهوري كرامول[56] (1658-1653م)، به رهبري جورج فاكس[57] (1691-1624م) در انگلستان ظاهر و سركوب شدند (مولند، 1381: ص441).
جورج فاكس در خانوادهاي پارسا به دنيا آمد و در سال 1643 (به گفتهي خود وي) در اثر يك تحول روحي انزوا گزيد و به عبادت و خواندن مكرر كتاب مقدس رو آورد. در سال 1646 مدّعي شد كه عيسي مسيح(ع) با وي سخن گفته است. وي به اتهام الحاد و بر هم زدن مجالس و مراسم آيين كليسايي چندينبار محاكمه و زنداني شد. پيروانش را ابتدا «انجمن دوستان»[58] خواند و بعدها «فرزندان روشنايي»[59] ناميد. در جريان يكي از محاكمههاي خويش، به قاضي دادگاه نصيحت كرد كه در برابر كلام خدا با حالت خضوع بلرزد. قاضي به او گفت: من «كوئيكر»[60] (لرزنده) نيستم. از آن تاريخ به بعد، اعضاي اين انجمن به «كوئيكرها» مشهور شدند. كوئيكرها شايستگي احراز مقام روحاني را براي زنان قايل بودند؛ فلذا شرايط عضويت و شركت در جلسات اين انجمن، براي زنان و مردان به صورت مختلط, يكسان و مجاز بود (گروه نويسندگان، 1353: ج4، ص614) همين امر باعث جذب گستردهي زنان به اين گروه گرديد.
اكثر پيروان كوئيكرها به زندان افتاده و شكنجههاي سختي را متحمل شدند؛ اموالشان مصادره گرديد و به طور كلّي از لحاظ اجتماعي مطرود شدند. به همين جهت بسياري از نويسندگان و الهيدانان پروتستان، حاضر نيستند حتي نامي از آنها در كتابهايشان ببرند. در فاصلهي سالهاي1661 تا 1687 ميلادي، 13 هزار نفر و بنا به قولي 60 هزار نفر از آنها دستگير شدند. از اين تعداد حدود 4 هزار نفر در زندانها به سر بردند و حدود پنج هزار نفر نيز جان سپردند (رك. دورانت، 1368: ج8، صص244؛ 309 ؛ 311 ؛ 489) كوئيكرها با انكار شعاير مقدس و هرگونه اعمال ديني و شريعت فقهي، راه افراط را پيمودند؛ كليسا را بتخانه دانسته و هرگونه وعظ و مراسم آن را كفرآميز تلقي كردند. انجيل كوئيكرها نور باطني و دروني آنها بود كه از طريق تجربههاي عرفاني حاصل ميشد. شركتكنندگان در جلسات، ساعتها به حالت سكوت مطلق مينشستند تا نور الهي بر آنها تابيده و مشمول لطف ربوبي گردند. مرام آنان شباهت زيادي به آداب فراماسونها داشت. اعضاي اين گروه، فقط با همكيشان خود حق ازدواج داشتند؛ از تجارت برده منع شده و در صورت اشتغال، از انجمن اخراج ميگرديدند. كوئيكرها در تصويب قانون منع تجارت برده، در پارلمان انگليس در سال 1807، بسيار مؤثر بودند. اين نهضت در سال 1654م، توسط دو زن در لندن معرفي شد و سپس به ايرلند، آمريكاي شمالي و هلند راه يافت.
«ويليام پين»[61] از اعضاي كوئيكر, فرزند يك درياسالار انگليسي بود كه در سال 1682 با مجوز دولت انگليس به اتفاق چند كوئيكر وارد يكي از ايالات شرقي آمريكا شد[62] و آن ايالت را «پنسيلوانيا»[63] ناميد و بر اساس اصول كوئيكرها، آن را اداره نمود و مركز آن را «فيلادلفيا»[64] به معني محبت نام نهاد. فيلادلفيا در حقيقت به آرمانشهر كوئيكرها تبديل شد و از آن زمان تاكنون جمعيت اصلي كوئيكرها در آنجا مستقر ميباشد.
نكتهي مهم و قابل توجه اين است كه اعضاي اين گروه با اصحاب دايرةالمعارف و زنان سالندار ارتباط و همكاري نزديكي داشتند؛ به طوريكه گفته ميشود، پنسيلوانيا به قبلهگاه و آرزويي خيالانگيز براي ولتر بدل شد و او تا پايان عمر، حسرت اين سفر را ميخورد (دورانت، 1369: ج 9، صص279؛ 530).
با ورود كوئيكرها به آمريكا، زمينه و بستر مناسب براي رشد و توسعهي انديشههاي ضد بردهداري و دفاع از حقوق زنان و همچنين فمينيسم مذهبي با صبغهي كوئيكري فراهم گرديد. از اينجا نيز ميتوان دريافت كه چه نسبتي ميان جنبش زنان اروپا و آمريكا وجود داشته و تأخير يك قرنهي آن نيز از چه جهت بوده است. ضمن اينكه روشن ميشود فمينيسم امريكايي، خودجوش نبوده و جنبهي وارداتي داشته است. شكست دموكراسي در آمريكا به واسطه تقلب و فريبكاريهاي فراوان جناحهاي رقيب سرمايهداري، نسبت رأي دهندگان مرد آمريكايي را از 80% در سال 1885م. به 50% در سال 1924 تقليل داد (دورانت، لذات فلسفه، 1369: ص338). همين امر سياستگذاران و دولتمردان آمريكايي را به فكر بهرهبرداري از جامعه زنان انداخت؛ زيرا با ورود زنان به صحنههاي انتخابات حدود 8 ميليون رأي به كل آرا افزوده ميشد.
به اقرار بعضي از مورخان، مانند «آندره موروا»ي امريكايي، تصويب لايحهي حق رأي زنان در سال 1920 در امريكا به ارادهي دولت وقت و همراه با تبليغات فراوان براي بر هم زدن معادلات انتخاباتي به نفع يكي از دو جناح جمهوريخواه و دموكرات صورت گرفت (موروا، بيتا: ص632). نكتهي قابل تأمل ديگر، توجه به پروسهي سيرتحول نزولي مذهب كاتوليك سنتي و حذف تدريجي شاخ و برگهاي آن از مرحلهي حذف رهبري روحانيت پاپ تا مرحلهي ظهور پروتستانتيسم و تكيه بر كتاب مقدس و سپس حذف تدريجي كتاب مقدس است.
در اين راستا و با توجه به انتقاداتي كه در مورد ادبيات كتاب مقدس از قبيل مذكرگرايي و نگاه تبعيضآميز به زنان مطرح گرديد، در امريكا نيز رهبران جنبش زنان دست به تفسير و بازسازي معنايي كتاب مقدس زدند؛ از جمله آنها «اليزابت كدي[65] استانتون[66]» است كه به اتفاق «سوزان. ب. آنتوني»[67] در سال 1869 انجمن ملي طرفداران حق رأي را تشكيل داد و كتاب «انجيل زنان» را كه تفسير فمينيستي بر بخشهايي از كتاب مقدس بود، در سال 1895 تأليف نمود. وي در مقدمهي كتابش چنين نوشت:
«قانون شرع و قانون مدني، كليسا و دولت، كشيشان و قانونگذاران، احزاب سياسي و فرق مذهبي همه به ما آموختهاند كه زن بعد از مرد، از مرد و براي مرد، موجودي پست و تابع مرد آفريده شده است. سبكها، شكلها، تشريفات و رسوم جامعه، آيينها و انضباط كليسا، همه از اين انديشه ناشي ميشوند...» (گيدنز، 1373: ص500).
بررسي گرايشات و رويكردهاي مكتبهاي فمينيستي معاصر به دين، بر اساس مباني فكري، كلامي و فلسفي آنها بسيار دشوار است. گروهي از حيث زبانشناختي و ادبي به تحليل و نقد گرايش جنسيتي ادبيات كتاب مقدس پرداخته؛ دستهاي از منظر حقـوقي، سـياسي و جـامعهشـناختي؛ جمعي بـا نـگرش فلسفي، معرفـتشناختي و روانشناختي و عدهاي از بُعد تاريخي و بررسي اعتبار متون و اسناد آن و جماعتي با بينش علمي و تجربي به تجزيه و تحليل آموزههاي كتاب مقدس پرداختهاند كه در اين مجال اندك و با عنايت به پيوند و رديابي بازتاب انديشههاي مذكور و مؤثر بر تفكر و بينش فمينيستهاي معاصر, تنها به ذكر سه نمونه اكتفا ميشود:
«استوارت ميل»[68] فيلسوف انگليسي (1873-1806م) پروتستانگرا، در اثر فمينيستي بسيار مشهور خود، «انقياد زنان»، به دو آموزهي مسيحي از منظر حقوقي با زيركي انتقاد ميكند. وي وجوب تمكين زن از شوهر را بردگي كامل و برخلاف نص صريح كتاب مقدس (نك. رسالهي پولس به افسسيان، باب 5، آيهي 22) دانسته و ميگويد:
ـ «به عقيدهي من، اصلي كه روابط اجتماعي ميان زن و مرد را تنظيم ميكند و بر مبناي آن، يك جنس تحت انقياد قانوني جنس ديگر قرار ميگيرد، از اساس نادرست است و بايد به جاي اين اصل، اصل ديگري نشاند» (ميل، 1379: ص1).
ـ «ازدواج عملاً تنها بردگي است كه قانون ما آن را به رسميت ميشناسد» (همان: ص126).
ـ «البته ترديدي نيست كه كليسا چنين دستوري داده است؛ اما دشوار است چنين دستوري را از مسيحيت بدانيم. ميگويند پولس قديس گفته است: زنان، از شوهران خود اطاعت كنيد؛ اما هم او گفته است: بردگان، از اربابان خود اطاعت كنيد» (همان: ص71).
ميل با به كارگيري عبارات مبهم و دو پهلو از رويارويي مستقيم با كليسا و جامعهي ديندار عصر خود طفره رفته و گاهي در قالب ستايش از مسيحيت, عقايد خود را تبليغ مينمايد؛ بدون آنكه مدركي ارايه دهد. وي مينويسد:
«فلسفه و دين به جاي اينكه بر خودپرستي مردان لگام زنند، به طور كلي به دفاع از آنان برميخيزند و هيچ چيز اين نقص را مهار نميكند؛ مگر اعتقاد به برابري همهي انسانها كه نظريهي مسيحيت است؛ ولي مسيحيت هيچگاه آن را آموزش نميدهد و افزون بر اين، نهادهايي را كه بر برتري يك انسان بر انسان ديگر بنياد گرفتهاند، مقدس ميشمرد» (همان: ص66).
محور اصلي ديگري كه ميل در اين كتاب در نظر دارد، تأكيد بر حق رأي زنان و مشاركت آنان در پارلمان و حق تحصيل و آموزش آنان است. وي ميگويد: «در همين اواخر، هزاران زن به رهبري زنان برجستهاي كه در جامعه شهرت و اعتبار دارند، از پارلمان خواستهاند كه از حق رأي برخوردار شوند. خواست ديگر زنان كه بيترديد دروازههاي موفقيت را به روي آنان خواهد گشود، اين است كه همچون مردان به تحصيل بپردازند» (همان: ص20). ميل نقش و اهتمام زنان انگليسي را در دعوت از همسران خود به تغيير آيين مذهبشان (از كاتوليك به پروتستان) مورد تأييد و تحسين قرار ميدهد (همان: ص138).
دولت و كليساي كاتوليك با استناد به كتاب مقدس (نك. رسالهي اول پولس رسول به قرنتيان، باب 14، آيهي 36-34) كه زنان بايد حتي در كليسا سكوت كنند و نيز حق آموزش در خارج از خانه را ندارند، با نظر ميل مخالفت ميكردند. ميل در مقابله با آنها اشكالات حقوقي ديگري نيز مطرح ميكند؛ مانند مخالفت با حق تنفيذ رأي پدر در عقد دختر باكره كه در تناقض آشكار با حكم شريعت مسيحي است (همان: ص45).
نكتهي قابل تأمل ديگري كه در كتاب كم حجم ميل به چشم ميخورد، تمجيد وي از شخصيت علمي، اجتماعي و سياسي مادام دوستال در دو مورد ميباشد كه تعلق خاطر وي را به زنان سالندار و اصحاب دايرةالمعارف ميرساند (همان: ص38 ؛ 109). ميل براي جلب توجه زنان به ادعاهاي غير واقعي روي آورده و آنان را در امر شناخت برتر از مردان دانسته و به تفوق قدرت شهود ادراكي براي زنان قايل شده است (همان: ص89). وي همچنين در باب وظايف زنان، محدوديتهايي را پذيرفته و به طور تلويحي از آنها حمايت كرده است (همان: ص74).
«راسل»[69] فيلسوف و رياضيدان معروف انگليسي (1969-1872) است كه حدود شصت و سه اثر در زمينههاي گوناگون بر جاي گذاشته است. سه اثر را تحت عناوين «زناشويي و اخلاق» در سال 1929، «دين و علم» در سال 1935 و «چرا مسيحي نيستم» در سال 1957، به طور اختصاصي دربارهي دين نگاشته و مواضع انتقادي خود را دربارهي آموزههاي مسيحيت به ويژه در مورد زنان در آنها تبيين كرده است. در ميان اين سه اثر، كتاب «زناشويي واخلاق» در سال 1950م، به عنوان مهمترين اثر فمينيستي در دفاع از حقوق زنان، برندهي جايزهي نوبل شد. راسل در هر سه كتاب تقريباً مطالب مشابهي را دربارهي زنان مطرح ميكند؛ به لحاظ اهميت كتاب «زناشويي و اخلاق» تنها به بررسي اين اثر اكتفا ميشود.
راسل در دفاع از آزادي و حقوق زنان، تفكر انتقادي و آراي ابتكاري خويش را به طور مبسوط ارايه ميدهد. وي ضمن حمايت صريح از انديشههاي مري وولستون كرافت و جان استوارت ميل (رك. راسل، 1357: ص79) و انقلاب كبير فرانسه (همان: ص75) و وابستگي خود به حلقهي فكري آنها, انتقادات سختي را بر آموزههاي كتاب مقدس و كليسا در دو حوزهي حقوق و اخلاق وارد ساخت. به اعتقاد وي، نظام حقوقي و اخلاقي مسيحيت دربارهي زن، ناقص، ناكارآمد، جانبدارانه و تحقيرآميز بوده و به گونهاي طراحي و تدوين شده است كه سلامت رواني و اخلاق اجتماعي، خانوادگي و فردي را تهديد نموده و آن را به مخاطره مياندازد.
راسل در فصل سوم كتاب خود، تحت عنوان «نظامهاي پدرسالاري»، ضمن نقل آياتي از «تورات» (كتاب ميكاه نبي, باب هفتم, آيه 7-6) و «انجيل» (انجيل متي، باب دهم, آيهي 35 و 36): «زيرا كه آمدهام تا مرد را از پدر خود و دختر را از مادر خويش و عروس را از مادرشوهرش جدا سازم و دشمنان شخص، اهل خانهي او خواهند بود»، كتاب مقدس را به تأييد و پشتيباني از تفكر تحكيم قدرت پدر در عهد باستان متهم نموده است (همان: ص29) (صرفنظر از ايجاد تفرقه در ميان اعضاي خانواده) وي با آنكه فردي بياعتقاد و ملحد بود، در صحت آيات مربوط به زن تشكيك ميكند (همان: ص38) و به انتقاد از قداست فرهنگ رياضتمآبانه تجرد در مسيحيت سنتي كاتوليك پرداخته (همان: ص49) و اخلاق مسيحي را در هر دو مذهب كاتوليك و پروتستان نارسا و نيازمند به تجديد نظر اساسي ميداند (همان: ص57).
به نظر راسل، قانون تحريم طلاق، محروميت از مالكيت براي زنان و سركوبي غرايز جنسـي در شـريعت مسـيحي، همگي جـرمزا هستنـد و موجـب سـرخوردگي روانـي، از همپاشيدگي و سستي بنيـان خانـواده (همان: ص168) و اشـاعهي فحشاي پنهـان و آشكار ميشوند. يكي از پيشنهادات جالب و ابتكاري راسل براي حل معضل فزوني تعداد زنان انگليسي بر مردان و جلوگيري از فحشا، ازدواج آزمايشي يا موقت بود (همان: ص151). وي براي اصلاح نژاد بشر، طرحهايي مانند عقيم ساختن، لقاح مصنوعي، جلوگيري از بارداري و سياستگذاري نژادي و اعمال دخالت دولت و ... را بيان نموده است (همان: ص237).
راسـل در دو زمينه بـه روحانيون و مقامات كليسايي انتقاد كـرده اسـت؛ نخست به سخنان ناصواب و تلخ بزرگان مسيحي و قديساني كه از زنان به نماد شر، امالفساد، دروازهي جهنم، موجودي شيطاني، اغواگر و ... ياد كردهاند (همان: ص60) و خاطرهي تلخ آن براي هميشه در حافظهي تاريخ باقي مانده است و ديگر به فساد اخلاقي، نفاق و رسواييهاي جنسي رهبران مسيحي در درون كليساها و صومعهها اشاره كرده است (همان: ص64).
راسـل در بـاب طلاق، ضمن برشمردن مبـاني غيـرعقلاني و غيـرمنطقي نگرش كاتوليكها و پروتستانها براي كنترل و تعديل ميزان طلاق، روابط نامشروع جنسي را براي مردان و چشمپوشي از زشتي اين عمل را به زنان سفارش نموده است (همان: ص216). وي در كتاب «چرا مسيحي نيستم؟» بسيار شفافتر مطالب خود را بيان ميكند؛ به گونهايكه ميتوان آن را مكمل و تفسيري بر كتاب «زناشويي و اخلاق» وي تلقي نمود.
«سيمون دوبوار»[70] (1986-1908م) فيلسوف اگزيستانس فرانسوي، از نامآورترين رهبران فمينيستي عصر حاضر بود. انديشههاي وي سرچشمهي افكار بسياري از مكتبهاي فمينيستي پس از وي ميباشد كه در كتاب «جنس دوم» تبلور يافته است. در اين نوشتار صرفاً از منظر ديني و ريشهيابي ارتباط عقايد وي با حلقههاي فكري و فلسفي دورههاي ما قبل «جنس دوم» بحث ميشود.
دوبوار، از چندين پايگاه به آموزهها و نهاد دين ميتازد؛ نخست ماهيت مسيحيت را بـه طور كلي نسـبت بـه زنـان ظالمانه ميانگارد و مينويسـد: «ايدئولوژي مسـيح در ستمكاري بر زنان سهم كمي نداشته است» (دوبوار، 1380: ج1، ص158).
او همچنين مانند سلف پيشين خود، بيشترين انتقاد محوري را متوجه كتاب مقدس به ويژه آيات«سفر پيدايش» دربارهي خلقت زن ميكند:
ـ «عهد عتيق و عهد جديد، اصل تبعيت زن از مرد را بنا مينهد. مرد از زن ساخته نشده؛ بلكه زن از مرد ساخته شده است» (همان: ج1، ص159).
ـ «تمام اسطورههاي مربوط به آفرينش، از جمله سفر پيدايش كه در خلال مسيحيت در تمدن غربي ادامه يافته است، اين اعتقاد را كه براي جنس نر با ارزش به شمار ميرود، بيان ميكنند: حوا، همزمان با مرد آفريده نشده است؛ نه از جوهري متفاوت ساخته شده و نه از همان گلي كه براي ساختن آدم مورد استفاده قرار گرفته است؛ بلكه از پهلوي نخستين موجود نر بيرون كشيده شده است. تولدش هم اقدامي مستقل نبوده است. خداوند زن را به خودي خود و به قصد آفرينش او و براي اينكه متقابلاً از طرف او مورد پرستش قرار گيرد، نيافريده است؛ بلكه زن را وقف مرد كرده است؛ براي آنكه آدم را از تنهايي خود برهاند، زن را به او بخشيده است. آغاز و پايان زن در شوهر اوست. زن به مثابه غير اصلي و مكمل مرد است. به اين ترتيب به مثابه طعمهاي ممتاز جلوه ميكند» (همان: ج 1، ص 239).
شايان توجه است كه موضوع خلقت زن به مناسبتهاي مختلف، حدود 17 بار در سرتاسر كتاب «جنس دوم» تكرار شده است.
نفرينشدگي زن در كتاب مقدس، موضوع ديگري است كه وي بارها متعرض آن شده و ذهن خود را بدان مشغول ساخته است؛ چنانكه مينويسد: «نصيب و قسمت زن همين است. نفرين كتاب مقدس، مرد را در اين عقيده پا برجا ميدارد. دردهاي آبستني اين غرامت سنگين تحميل شده به زن در ازاي لذتي كوتاه و نامطمئن، حتي موضوع شوخيهاي بسياري شده است» (همان: ج 2، ص 145).
در همين راستا، ناپاكي و عدم طهارت زن مطلب ديگري است كه براي دوبوار قابل هضم و درك نبوده و آن را يك «تابو» و نماد خرافي ميپندارد و ميگويد:
ـ «در سفر لاويان (باب 15, آيه 19 به بعد) خوانده ميشود: هر زن كه خون از پيكرش جاري باشد، هفت روز در ناپاكي باقي خواهد ماند. هر كس با او تماس يابد تا شامگاه ناپاك خواهد بود. هر بستري كه اين زن در آن بخوابد، هرشيئي كه زن بر آن بنشيند، ناپاك خواهد بود. هر كسكه بستر او را لمس كند و جامههايش را بشويد تا شامگاه ناپاك ميماند» (همان: ج 1، ص 249).
دوبوار در مرتبهي بعدي به عبارات و كلمات قديسان و متفكرين بزرگ مسيحي كه مشحون از تعابير فرودستانه نسبت به زنان است، استناد نموده و رنجش بسيار عميق خود را در موارد كثيري اظهار ميدارد؛ مثلا اين جمله از ترتولين[71] كه گفت: «زن دروازهي جهنم است» (همان: ج 1، ص 294) يا اين گفتهي اوگوستين[72] قديس كه «زن حيواني است كه نه استقامت دارد و نه استوار است» (همان: ج1، ص28) يا پدران كليسايي ميگفتند: «براي سلامت قصرها, فاضلابهايي (زنان روسپي) لازم است و مندويل[73] در اثري همينگونه استدلال ميكرد» (همان: ج2، صص447؛ 525) و ... را به دفعات با ناراحتي وصفناپذير و كينهي فراوان تكرار ميكند.
مؤلف «جنس دوم» از موضع ديگري با آموزههاي اخلاقي مسلم كتاب مقدس به چالش ميپردازد. از نظر او همجنسخواهي و همجنسبازي، ريشه در ضمير رواني زن دارد و به طور طبيعي در آن نهاده شده است. وي ميگويد: «گرايشهاي همجنس بازي كه به صورت نهفته تقريباً در تمام زنها وجود دارد، آشكار ميشود. غالباً اين موضوع آنها را متوجه دخترشان ميكند!» (همان: ج 2، ص 479) وي حتي فراتر از اين گام برداشته و ارضاي تمايلات همجنسخواهانه را موجب تعادل و سعادت دختران جوان دانسته است و مينويسد: «تجربهي همجنسبازي ممكن است شكل عشق واقعي به خود بگيرد. امكان دارد كه اين تجربه در دختر جوان تعادلي چنان سعادتبار پديد آورد كه او ميل به تداوم و تكرار آن را داشته باشد و خاطرهاي حسرتآلود از آن حفظ كند» (همان: ج 2، ص 118).
آزادي و رهايي جنسي و محكوميت ازدواج سنتي و به عبارت ديگر توجيه روابط نامشروع از آرمانهاي ديگري است كه در سراسر كتاب «جنس دوم» تعقيب ميشود. دوبوار مينويسد:
ـ «عشق جسماني در تمام دوران زندگي بشري بايد وظيفهاي ضمني و خود مختار را به عهده بگيرد. يعني كه قبل از هر چيز بايد آزاد باشد ... اما ازدواج سنتي، زن را به تعالي پذيرفتن به سوي مرد فرا نميخواند؛ ازدواج, زن را در حالت مقيد و محدود (نگه) ميدارد» (همان: ج 2، ص 269).
ـ «ازدواج با محروم كردن زنها از تمام ارضاهاي شهواني، با دريغ داشتن آزادي و ويژگي احساسهايشان از آنها، با ديالكتيكي ضروري و تمسخر بار، آنان را به سوي زناكاري سوق ميدهد» (همان: ج 2، ص 438).
وي به طور صريح از پوچگرايي دفاع كرده، به تبيين فلسفي آن پرداخته و مينويسد: «در حقيقت، زن اگر بخواهد تصميم بگيرد كه كيست، خيلي دچار زحمت ميشود.(اين) سؤال، جوابي در بر ندارد. اما علت اين نيست كه حقيقت پنهان خيلي مواجتر از آن است كه اجازه دهد حدودش مشخص شود؛ بلكه دليلش اين است كه در اين زمينه، حقيقتي وجود ندارد. فرد داراي وجود چيزي جز آنچه ميكند، نيست» (همان: ج 1، ص 398 ؛ ج 2، ص 534).
انسان در تعريف انسانشناختي دوبوار چيزي جز پيكرهي جسماني و مادي نبوده و نيست. وي به طور شفاف چنين بيان ميكند: «در حقيقت، مرد نيز مانند زن عبارت از تن است. بنابراين ]داراي[ حالت انفعالي است؛ بازيچهي هورمونها و نوع خودش است؛ طعمهي نگران ميل خودش است و زن نيز مانند مرد، درون تب جسماني خود عبارت از رضايت، هديه، اراده و فعاليت است. آنها ابهام غريب هستي را (كه) به صورت تن در آمده است، هر كدام به شيوهي خاص خود ترجمه ميكنند» (همان: ج 2، ص680).
زن آرماني دوبوار، گاه انساني است كه داراي استقلال اقتصادي و عدم وابستگي به مرد باشد كه وي آن رادر نظامهاي سوسياليستي مييابد؛ چنانكه مينويسد: «فقط در دنيايي سوسياليست است كه زن با دستيابي بر يكي (اقتصاد)، ديگري (آزادي) را نيز براي خود تأمين ميكند» (همان: ج2، ص620) و در جاي ديگر ميگويد: «تصور دنيايي كه در آن زن و مرد مساوي باشند، امري آسان است؛ زيرا اين درست همان چيزي است كه انقلاب شوروي وعده داده بود: زنها كه درست مانند مردها تربيت شدهاند...» (همان: ج 2، ص 676).
دوبوار در تناقضي آشكار، در چندين مورد برخلاف مواضع سوسياليستي خود به دفاع از بورژوازي و انقلاب صنعتي تن در داده است و ميگويد: «انقلاب صنعتي كه مردان بدان تحقق بخشيدهاند، زنان امروزي را رهانيده است» (همان: ج1، ص221).
وي در جايي ديگر، زنان هنرپيشه، رقاصه و آوازهخوان را طبقهي ممتاز و مستقل واقعي معرفي ميكند و با استدلال بسيار سخيف و ضد اخلاقي آنها را ميستايد: «هنرپيشهها، رقاصهها و آوازخوانها مدت سه قرن، تقريباً يگانه زنهايي بودند كه در بطن اجتماع، از استقلالي واقعي بهره ميبردند و اكنون نيز مقامي ممتاز دارند. در گذشته، هنرپيشهها از طرف كليسا مورد لعن قرار ميگرفتند. همان شدت اين سختگيري، همواره به آنها اجازه داده است كه در آداب و عادات، آزادي فراوان داشته باشند. آنها غالباً همعنان با معاشقهجويي پيش ميروند و مانند روسپيان بخش اعظم روز را در مصاحبت مردان ميگذرانند؛ اما چون معاششان را شخصاً تأمين ميكنند، معناي هستي خود را در كارشان مييابند و از يوغ مردها ميگريزند...، آنها با تحقق بخشيدن به خود به مثابه موجود بشري و به مثابه زن به خود تحقق ميبخشند» (همان: ج2، ص 648).
دوبوار از سويي از لحاظ مشرب فلسفي، در دستهي فيلسوفان اگزيستانسياليست الحادي، يعني ژان پل سارتري[74] (1905ـ1980م) در مقابل اگزيستانسياليستهاي ديندار و متأله مانند كارل ياسپرس[75] و پل تيليش قرار دارد. بنابراين، بر حسب ديدگاه وي، نظر ملايمي به آموزههاي ديني نميتوان داشت و از سوي ديگر، او تعلق فكري خود را به جريانات فكري و فلسفي ما قبل خويش، يعني زنان سالندار (همان: ج1، ص178)، اصحاب دايرةالمعارف (همان: ج1، ص186) و كوئيكرها (انجمن دوستان) (همان: ج1، ص214)، مري وولستون كرافت (همان: ج1، ص221) و جان استوارت ميل (همان: ج1، ص208) با ستايش از مواضع فكري آنها، بيان ميدارد. وي حتي از مادام دوستال در موارد فراوان به عنوان زن استثنايي و آرماني خود نام ميبرد و چنين اظهار ميدارد: «مادام دوستال، بعدها، در ميان عاشقان خود به دنبال جواني و زيبايي رفت. زيرا چون بر اثر قدرت روح خود بر مردان مسلط بود، تحسينهاي آنان را با غرور ميپذيرفت و در ميان بازوان آنان ظاهراً خود را چندان طعمه احساس نميكرد» (همان: ج2، صص 208؛ 333؛ 559).
چنانكه ملاحظه شد، دوبوار بر اساس آرايي كه در كتاب «جنس دوم» ارايه داده است، فاقد وحدت انديشه و طرح خاصي براي رهايي زنان است. صرفنظر از نقاط ضعف در مباني فلسفي، منابع علمي، تاريخي و حقوقي كه وي در اين اثر از آنها بهره گرفته و دچار آنها شده است و بسيار قابل نقد و بررسي و تأمل است، وي در سراسر«جنس دوم» به شرح ستمهايي كه به لحاظ نوع جنسيت در طول تاريخ به ويژه از جانب مذهب بر زنان رفته، ميپردازد. او خود را از طرفي مدعي و منجي رهانيدن زنان از انقياد مردان و وابستگي اقتصادي آنان ميداند و از سوي ديگر با طرح و قبول نظريهي همجنسخواهي، زنان را به طور مضاعف به اسارت نفسپرستي و بردگي جنسيت فرا ميخواند و با موضع نهيليستي و نفي متافيزيك و دين، آنان را در سراب نااميدي و بدبيني، همراه با سلب هويت انساني، سرگردان و تنها رها ميسازد. دوبوار در حاليكه بر شعار و تز «زن به مثابهي ديگري» پاي ميفشرد، خواهان تعريف مستقلي براي زنان است. از لحاظ گرايش اقتصادي نيز گاه سر بر آستان سوسياليسم و گاه سر بر آستان بورژوازي ميسايد. به اعتقاد بسياري از صاحبنظران و روانشناسان، دوبوار از لحاظ موقعيت روانشناختي و روانكاوي، داراي تمايلات همجنسخواهي و افسردگي شديد بوده است.
اين نوشتار، با بيان سيري اجمالي و تاريخي، خواهان شفافيت بازتاب عيني و تجربي كاركرد كليسا و كتاب مقدس در تحريك و بسيج نيروي جامعهي زنان غربي و جايگاه و نقش آنان در جنبش زنان بوده است؛ در بخش آتي اين نوشتار، به بررسي تفسير آموزههاي كتاب مقدس از منظر دانشمندان و متكلمان مسيحي دربارهي زنان و سرانجام مقايسهي تطبيقي آن با آموزههاي قرآني و اسلامي پرداخته خواهد شد.
فهرست منابع
× «كتاب مقدس».
× آفي براون، رابرت مك: «روح آيين پروتستان»، فريبرز مجيدي، نشر معاصر، چ1، 1382.
× پالمر، ريچارد: «علم هرمنوتيك»، محمد سعيد حنايي كاشاني، هرمس، چ1، 1377.
× تيليش، پل: «الاهيات سيستماتيك»، حسين نوروزي، حكمت، چ1، 1381.
× دوبوار، سيمون: «جنس دوم»، قاسم صنعوي، چ 2، نشر توس، 1380.
× دورانت، ويل: «تاريخ تمدن، ج1، مشرق زمين گاهوارهي تمدن», احمد آرام و ع. پاشايي و امير حسين آريان پور، چ6، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1378.
× دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج2، عصر يونان»، امير حسين آريانپور و فتحا... مجتبايي و هوشنگ پير نظر، سازمان انتشارات و مركز آموزش انقلاب اسلامي, چ2، 1367.
× دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج6، عصر رنسانس»، فريدون بدرهاي و سهيل آذري و پرويز مرزبان، انتشارات و مركز آموزش انقلاب اسلامي، چ2, 1368.
× دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج8, عصر لويي چهاردهم»، پرويز مرزبان وابوطالب صارمي و عبد الحسين شريفيان، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ1، 1386.
× دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن ج9، عصر ولتر»، سهيل آذري، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ2، 1369.
× دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج10، روسو و انقلاب»، ضياءالدين علايي طباطبايي، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ 2, 1370.
× دورانت، ويل و آريل: «تاريخ تمدن، ج11، عصر ناپلئون»، اسماعيل دولتشاهي و علي اصغر بهرام بيگي، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1370.
× دورانت، ويل: «لذات فلسفه»، عباس زرياب، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، چ5، 1369.
× راسل، برتراند: «زناشويي و اخلاق»، ابراهيم يونسي، نشر انديشه، چ3، 1357.
× گروه نويسندگان: «تاريخ پيشرفت علمي و فرهنگي بشر»، ناصح ناطق، بنگاه نشر و ترجمه كتاب، چ 1، 1353.
× گيدنز، آنتوني: «جامعه شناسي»، منوچهر صبوري، نشر ني، چ4، 1373.
× مشيرزاده، حميرا: «از جنبش تا نظريهي اجتماعي؛ تاريخ دو قرن فمينيسم», شيرازه, چ1، 1382.
× مكگراث، آليستر: «مقدمهاي بر تفكر نهضت اصلاح ديني»، بهروز حدادي، مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، چ1 ,1382.
× منتسكيو: «روح القوانين»، علي اكبر مهتدي، چ8، امير كبير، 1362.
× موروا، آندره: «تاريخ امريكا»، نجف قلي معزي، اقبال، بيتا.
× مولند، اينار: «جهان مسيحيت»، محمد باقر انصاري و مسيح مهاجري، اميركبير، چ2، 1381.
× موليرآكين، سوزان: «زن از ديدگاه فلسفهي سياسي غرب»، نوري زاده، قصيده سرا، چ1، 1382.
× ميشل، آندره: «جنبش اجتماعي زنان»، هما زنجاني زاده، نشر نيكا، مشهد، 1372.
× ميل، جان استوارت: «انقياد زنان»، علاالدين طباطبايي، هرمس، چ1, 1379.
× ويور، مري جو: «در آمدي به مسيحيت»، حسن قنبري، مركز مطالعات و تحقيقات اديان و مذاهب، چ 1، 1381.
× يولوويد، ژنو: «عقل مذكر»، محبوبهي مهاجر، نشر ني، چ1, 1381.
پي نوشتها
* - دانشآموخته خارج فقه و اصول.
[1] - Plato
[2] - Aristotle
[3] - دانستن اين مطلب، اصلي مهم و كاربردي است كه «عهد جديد» يا بخش مسيحي كتاب مقدس، تفسيري بر «عهد عتيق» است (رك. آفي براون، 1382: ص163).
[4] - آيات مستند اين موارد در قسمت دوم نوشتار خواهد آمد.
[5] - inquisition
[6] - Angele merici
[7] - Julian of Norwich
[8] - Come
[9] - John Foxe
[10] - Sevigne
[11] - Grignan
[12] - Sable
[13] - Lafayette
[14] - Rene Descartes
[15] - Geoffrin
[16] - Dn Deffand
[17] - Lespinasse
[18] - Stael
[19] - Napoleon
[20] - Kant
[21] - John Locke
[22] - Condillac
[23] - لازم به ذكر است كه يكي از منابع تاريخ تمدن دورانت، كتاب خاطرات دوستال است (رك. دورانت، 1370: ج11، صص 384-365).
[24] - Elizabeth Robinson Montagu
[25] - Elizabeth Vesey
[26] - ٍStilling Fleet
[27] - Voltaire
[28] - Montesquieu
[29] - Helvetius
[30] - Condorcet
[31] - Diderot
[32] - Holbach
[33] - Catherine
[34] - Catholic
[35] - اين بخش به ترجمهي هفتادنفري (قرن3 ق.م) معروف است.
[36] - John Wycliffe
[37] - Luther
[38] - Protestanism
[39] - Calvin
[40] - Zwingli
[41] - Bossuet
[42] - Apocripha
[43] - J.C.Dannhauer
[44] - “Hermeneu Tica sacra sive methodus exponendarum sacrarum litterarum”
[45] - Paul Tillich
[46] - Will Durant
[47] - Chatelet
[48] - Moliere
[49] - Hobbes
[50] - Clement
[51] - Wollstonecraft
[52] - Gadwin
[53] - Hippel
[54] - Rousseau
[55] - puritanism
[56] - Cromwell
[57] - George Fox
[58] - The Society of Friends
[59] - The Children of Light
[60] - Quaker
[61] - William Penn
[62] - در آن هنگام آمريكا مستعمرهي انگليس بود.
[63] - Pennsylvania
[64] - Philadelphia
[65] - Elizabeth Cady
[66] - Stanton
[67] - Susan B.Anthony
[68] - John Stuart Mill
[69] - Bertrand Russell
[70] - Simone de Beauvoir
[71] - Tertulien
[72] - Augustin
[73] - Mandeville
[74] - Sartre
[75] - Karl Jaspersر