فمينيسم و خانواده / محمدعلي محمدي 

 

چكيده:

تقريباً در اوايل قرن 19 ميلادي نطفه‌هاي جنبش فمينيسم در غرب، به ويژه در آمريكا بسته شد و زنان در اعتراض به روحيه و رفتار سلطه جوي مردان غربي كه مشروبات الكلي مصرف مي‌كردند و به ضرب و شتم اعضاي خانواده مي‌پرداختند، تشكلات خاصي را جهت دفاع از جنس خود ايجاد كردند. اين تشكيلات، بعدها انسجام بيشتري يافت و با حمايت مراكز دانشگاهي، آرا و تجربيات آنها به صورت فلسفه‌اي طرح گرديد كه با ايدئولوژي‌هاي مختلف و متفاوت، نسبت متفاوتي برقرار كرد. فمينيسم ليبرال، راديكال، ماركسيست و اخيراً پست مدرن از جمله رويكردهاي متفاوت فمينيسم بودند كه بيشتر ويژگي ايدئولوژيك داشتند تا اينكه گرايشي صرفاً زنانه داشته باشند. رويكردهاي فمينيستي به ازدواج و خانواده نيز بيش از آنكه متأثر از فلسفه وجودي زن و روحيات و خلقيات او باشد، تحت تأثير ايدئولوژي‌هاي مربوط به تحليل اين مفهوم است.

 

واژگان كليدي:

فمينيسم، فرآيند تاريخي، ازدواج، خانواده، پست فمينيسم.

 

 

 


 

 

به قول الوين تافلر، اين روزها زنان و مردان هر وقت بتوانند، سعي مي‌كنند تا تن و روح رنجور و مجروح خود را از لابلاي ويرانه‌هاي زندگي زناشويي بيرون كشند. اين مسأله بسياري از رهبران جهان صنعتي را نگران كرده و دغدغه‌اي به نام حل مسايل مربوط به خانواده را پديد آورده، اما رويكردهاي متفاوتي نسبت به اين معضل وجود دارد؛ بعضي‌ها تضعيف نقش و كاركرد دين در جامعه را عامل اصلي زوال خانواده دانسته و بعضي ديگر، آزادي‌ها و بي‌بندوباري‌هاي جنسي و هم‌جنس‌بازي و سقط جنين قانوني را از عوامل تضعيف نظام خانواده در دوران جديد مي‌دانند و راه‌حل‌هايي سلبي، همچون كنترل تكنولوژي و محدود كردن دامنه خدمات اجتماعي كه زنان را بيش از حد متكي به خود مي‌كند و نيز كنترل رسانه‌ها كه روابط بي‌ضابطه و آموزش‌هاي جنسي را نمايش مي‌دهند و حتي كاهش دستمزد زنان و جوانان و وابسته كردن بيشتر آنان به خانواده را براي رهايي از اين وضعيت پيشنهاد داده‌اند. (تافلر، 1379: صص312-288). البته اين رويكردها چندان مورد اقبال قرار نگرفت و به دليل ماهيت فرآيند تاريخي مدرنيته و سرمايه‌داري، در واقع نوعي محافظه كاري بي‌حاصل تلقي گرديد. عده‌اي نيز جنبش‌هاي فمينيستي يا حركت‌هاي رهايي زنان را مسبب اصلي وضعيت جديد خانواده‌ها و مناسبات درون خانوادگي دانسته و سعي در نقد آن داشته‌اند.

شيوع فرهنگ خانواده بدون فرزند يا وجود بچه‌هاي بدون ازدواج در غرب و جستجوي روابط زناشويي فعال و زندگي رمانتيك مطابق با افسانه‌هاي عشقي و عشق‌هاي بي‌پروا كه صنعت سينما و به خصوص هاليوود به آن دامن زده، خود محصول و تابعي از فرآيند مدرنيزاسيون و صنعتي شدن جوامع است كه تكنولوژي، رسانه يا آزادي‌هاي اجتماعي، بخشي از آن است.

فمينيست‌ها، تعاريف جديدي از نقش‌هاي جديد زنانه ارائه مي‌كنند به طور مثال بتي‌فريدان، به عنوان يك فمينيست مي‌گويد: بايد ما به ازاي مالي خدماتي كه زنان ارائه مي‌دهند مانند خريد از مغازه‌ها و ايجاد فضاي گرم و كانون عاطفي در خانواده‌ها پرداخت شود(cf., Freidan, 1963). به دنبال اين شرايط، مطالبات روزافزون و بعضاً زياده‌طلبي‌هايي در ميان گروه‌هايي از زنان رواج يافت كه به گستاخي‌هاي اخلاقي و گسترش بي‌اخلاقي در درون روابط خانوادگي انجاميد و خانواده‌هاي هسته‌اي را با چالش‌هاي جدي مواجه كرد. در اين ميان، بعضي از نحله‌هاي فمينيستي، رويكردهاي راديكالي را اتخاذ كرده و مخاصمات درون خانواده‌ها را دامن زدند و مناسبات زن و مرد را دچار تغييرات دامنه‌داري كردند كه البته نقش مردان سلطه جو و تمايل جريان پدرسالاري به ادامه حيات سنتي خويش، در افزايش مخاصمات، كمتر از جريان فمينيسم راديكال نبود.

اين نوشتار درصدد است نحوه ظهور جريان فمينيسم از ديدگاه تاريخي و روش‌شناختي را بررسي اجمالي نمايد و رويكرد فمينيسم را به ازدواج و خانواده در عصر مدرن و پست مدرن مورد ملاحظه قرار دهد. لازم به ذكر است كه در اين قسمت، جريان فمينيسم تقريباً به صورت عام مورد بررسي قرار گرفته است. در رويكردي ديگر با تقسيم بندي جريانات فمينيستي، مي‌توان سهم هر جريان در ظهور وضعيت جديد خانواده و ازدواج را مشخص كرد كه البته مستلزم پژوهشي مستقل است.

 

1) فرآيند تاريخي فمينيسم

 

از جنبش ضد برده‏داري زنان در سال 1829 در آمريكا، زنان آزاد متوجه مشابهت رابطه ارباب و برده با زن و شوهر شدند. اين مسأله جرقه‏اي را در ذهن زنان فعال آن زمان ايجاد كرد تا نطفه جنبش فمينيسم شكل بگيرد. آنان با ايجاد تشكّل، فعاليت‌هاي سياسي ـ اجتماعي خود را آغاز كردند و در قالب مشاركت و اعلاميه، روح جديدي به فعاليت‌هاي خويش بخشيدند. در سال 1848 جنبش ضد مصرف مشروبات الكلي آمريكا جان تازه‏اي به تشكل زنان داد و باعث تقويت روحيه مشاركت و مبارزه براي دستاوردهاي بيشتر گرديد.در آن زمان مردان سلطه‏جو در آمريكا و كشورهاي غربي، به جهت مصرف مشروبات الكلي، به ضرب و شتم و وحشت زنان مي‌پرداختند، به طوري كه اساس مناسبات انساني به هم ريخته بود. اين جنبش بلافاصله از آمريكا به ساير كشورهاي غربي گسترش يافت و باعث تقويت مبارزه زنان در سطح ملي و همبستگي جهاني آنان گرديد.

بين سال‌هاي 1861 تا 1865 مصادف با جنگ داخلي آمريكا كه به جنگ شمال و جنوب مشهور شد، زنان عملاً در خط مقدم نبردهاي مسلحانه شركت كرده و فرهنگ جديد زنانگي را پايه گذاري كردند. بعد از پايان جنگ، زنان هم مطالبات خاص خود را داشتند و در فرآيند دموكراسي آمريكا، خواستار حق رأي و حق مشاركت شدند و بر موضوع برابري زن و مرد تأكيد كردند. از اين زمان نهضت ضد مرد شكل گرفت و مسأله اخلاق و خانواده در نظام پادشاهي و پدرسالاري ويكتورين به چالش كشيده شد. به دنبال اين جريانات، آموزه‏هاي مسيحيت نيز مورد پرسش قرار گرفت و ادعا گرديد انجيل روح مردانه‏اي دارد كه توسط مردان نوشته و جمع‏آوري شده است، بنابراين در دهه 1890 «انجيل زنان» نوشته شد (رك. مشيرزاده: 1382).

همراه با ايدئولوژي سوسياليسم و ماركسيسم كه بنا را بر تضاد طبقاتي گذاشته بودند، ستيزه‌جويي در زنان اوج گرفت و از آموزه‏هاي سوسياليستي در مورد زندگي اشتراكي و توليد و مصرف تعاوني و زيست جمعي زنان و مردان، براي جهت‏گيري‌هاي جديد زنان استفاده شد و بعدها اين روابط آزاد زن و مرد، بدون هيچ تعهد و قرارداد مالكيتي، موجب ناديده انگاشتن اخلاق ديني در اين مناسبات گرديد و مسائلي همچون زندگي مشترك بدون ازدواج، همجنس بازي، مادران مجرد و فرزندان بدون والدين (به خصوص بدون پدر) را براي امروز به ارمغان آورد.

بعد از جنگ جهاني دوم (دهه 1950) همزمان با سرمايه‏داري سازمان يافته يا پيشرفته، ظهور آمريكاي جديد و تغييرات در سطوح اقتصادي- اجتماعي و تولد دولت- ملت و دولت رفاه، مسائل مربوط به اشتغال و بيكاري، آموزش و كاربرد وسيع تكنولوژي در جامعه به خصوص براي خانواده‏ها، اوقات فراغت زيادي را به وجود آورد كه براي پر كردن آن برنامه‌ي مدوني وجود نداشت. همين خلأ باعث احساس بي‌معنايي زنان در زندگي خانوادگي گرديد و بخش عمده‏اي از زنان را در جنبش‏هاي فمينيستي جذب نمود.

همچنين تكنولوژي‌هاي جديد، كارهاي سخت را آسان نمود، همچنين زنان در سايه كسب نقش‏هاي تازه همچون رانندگي بيل مكانيكي و كاميون، نجاري و كار در معادن به عنوان مشاغل سخت و مردانه هويت جديدي يافتند. افزايش تعداد زنان شاغل در كارخانه‏ها و مراكز خدماتي به خصوص زنان متأهل از 2/15درصد به 24 درصد و نيز افزايش تعداد زنان تحصيل كرده دانشگاهي و حضور آنان در مراكز عالي تصميم‏گيري سياسي و اجتماعي، به طور كلي وضعيت اجتماعي زنان را دگرگون كرده و شأن و موقعيت ديگري را به آنان اعطا نمود.

در جنبش سياسي- اجتماعي دهه 1960 در غرب كه مبتني بر مطالباتي همچون حقوق مدني، رفع تبعيض از سياهان و زنان، جنبش دانشجويي و ظهور چپ نو و كاهش مخالفت‌هاي دولتي عليه ماركسيسم و سوسياليسم بود، زنان نقش ارزنده‏اي را ايفا كردند و در كنار آن بر حقوق بشر، عدالت اجتماعي، نفي اقتدار بزرگسالان و پدرسالاران تأكيد كرده و خواستار لغو انضباط سركوبگرانه و تحقق عزت نفس شدند. متعاقب همين جنبش، دختران دانشجوي فمينيست با پسران دانشجو بر سر مطالبات به مشاجره برخاستند و در مقابل مطالبات كلان نگر پسران، مسائل جنسيتي را مطرح نمودند و وقتي با تحقير پسران مواجه شدند، جنبش راديكال فمينيستي را شكل دادند.

از دهه‌ي 1980 تا 1990 واژه‌ي جامعه‌ي پساصنعتي يا پست‌مدرن مصطلح شد و سرمايه‌داري بي‌سازمان در مقابل سرمايه‌داري سازمان يافته دوره‌ي پيشين، به منصه‌ي ظهور رسيد و دستيابي به سود بيشتر با نيروي كار آزاد، بازار آزاد كالا و سرمايه را سرلوحه خود قرار داد، بدين ترتيب دولت رفاه تضعيف گرديد و زنان كه به شدت تحت تأثير اين تحول قرار گرفته بودند، تصور كردند كه شكل جديدي از پدرسالاري در قالب سرمايه‏داري جديد بازتوليد شده است و آنان قادر به رقابت با مردان در بازار آزاد كار و كالا و سرمايه نيستند و به دليل بارداري و تربيت فرزندان، از فقدان يا تضعيف دولت رفاه آسيب مي‏بينند. علاوه بر آن به دليل افسار گسيختگي سرمايه‏داري جديد، آزار و اذيت‏هاي جنسي زنان به شكل نوين، در جامعه شايع شده بود. مسأله جهاني شدن نيز هويت بسياري از زنان را دستخوش تغيير نمود و آنان را در فرآيند جهاني شدن فرو ‌برد.

بر اين اساس، جنبش جديد فمينيسم پست‌مدرن شكل گرفت كه با عاريت گرفتن روش شناسي پست مدرنيسم، بر هويت‏هاي فرهنگي و محلي، بر گفتمان قدرت و معرفت و بر به رسميت شناختن جنبش‏هاي متنوع و گرايش‏هاي پلوراليستي و مركب فمينيستي تأكيد نمود.

 

2) فرآيند متدولوژيك فمينيسم

 

در خلال اين دوره‏هاي تاريخي، گونه‏هاي متعددي سر بر آوردند كه فمينيست‌هاي ليبرال، ماركسيست، سوسياليست، راديكال، اگزيستانسياليست و پست مدرن از جمله آنها هستند. در كنار اين مورد، گونه‏هاي جديدي همچون فمينيسم فرهنگي، زنان همجنس‏باز[1] و جدايي طلب را مي‏توان نام برد. البته فمينيسم محافظه كار هم مطرح است كه عده‏اي آن را در قالب همان ليبرال‌ها بررسي مي‏كنند.

بـر اسـاس ادعـاي فمينيسـت‌ها، در دوران معاصـر، نـهادهاي اجتمـاعي، مراكـز تصميم‏گيري و نهادهايي چون خانواده، اقتصاد و دولت بر اساس الگوهاي نهادينه شده‌ي جنسيت تعاريفي از زنان ارائه نموده‌اند كه در اين تعاريف، هميشه زنان با مردان سنجيده و مقايسه شده‏اند و ماهيت آنان هميشه از طبقه‏بندي جنسي آنها مثل مادر، دختر يا همسر نشأت گرفته شده است؛ اما مردان هيچگاه با زنان تعريف يا مقايسه نشده‌اند، بلكه آنان به عنوان كارگر، همكار يا شهروند تعريف مي‏شوند. به اعتقاد فمينيست‌ها وقتي انسان در سطح جهاني و عمومي مطالعه مي‏شود، زنان مورد نظر نيستند، بلكه در اين بررسي‏ها مردان نمايندگان انسان بوده و زنان در طبقه خودشان يعني زنانه و جنسي مورد بررسي قرار گرفتند (cf., McDowell, et al, 1992).

بر اساس نظر اين دسته از فمينيست‌ها، ديگرسازي[2] از جمله روش‌هاي سلطه استعمار غربي بر ملل ديگر در مورد زنان هم اعمال شده است و معرفت‌شناسي امپرياليسم، با تعريفي از زنان، آنان را كنترل كرده است. به نظر آنان، نهادهاي اجتماعي از خشونت جسمي و جنسي عليه زنان حمايت مي‌كنند و اين سلطه اجتماعي مردان بر زنان، در خانواده‏ها توسط پدران بر زن و فرزندان اعمال شده و تداوم مي‏يابد.

اين زمينه‏ها، در دهه 1960 باعث ظهور گرايشي از فمينيسم به نام ساختارگرا[3] شد. اين گرايش از متدولوژي ماركسيسم بهره برد. ساختارگرايي دهه 1960، با تأكيد بر زبانشناسي، مردم‌شناسي، تحليل رواني و ماركسيسم رونق گرفت. بر مبناي ساختارگرايي ضرورتي براي ريشه‏يابي علل مشكلات و مسائل وجود ندارد تا به دنبال فرد، افراد يا جزئيات بگرديم، بلكه ويژگي‌هاي تعيين كننده «سيستم‏»، بيش از عمل فرد اهميت دارد و وقايع سطحي را بايد با سلسله ساختارها و روابط در عمق و زير سطح توضيح و تفسير نمود. فمينيست‌هاي ماركسيست- سوسياليست هم به دنبال اين بودند تا با همين روش به شناخت ساختار پدرسالاري و ارتباط آن با ساختار نظام سرمايه‏داري بپردازند و پديده يا مسأله زنان را با اين تحليل ساختاري مورد توجه قرار دهند. در همين چارچوب سيلويا والبي[4] در سال 1990 با كتاب تئوريزه كردن پدرسالاري[5]، با ارتباط دادن پدرسالاري به سرمايه‌داري، به تحليل شش ساختار اشاره مي‌كند كه در آن پدرسالاري همانند يك سيستم عمل مي‏كند. اين شش ساختار به شرح ذيل هستند:

1) روش يا شيوه توليد پدرسالاري

2) روابط پدرسالارانه در نحوه پرداخت حق‌الزحمه

3) روابط پدرسالاري و خشونت مردانه

4) نظام پدرسالاري و تحليل جنسيت

5) نقش روابط پدرسالاري در نهادهاي فرهنگي

6) روابط پدرسالاري در دولت (cf., Walby, 1990).

جوليت ميچل[6] حدود بيست سال قبل از سيلويا والبي، يعني در سال 1971، در كتاب خود به نام «دولت زنان»[7]، اگر چه متدولوژي ماركسيسم را در تحليل ساختارگرايانه خود از پدرسالاري به كار گرفته بود، اما برخلاف ماركسيست معتقد بود كه ايدئولوژي، مبناي پدرسالاري است نه اقتصاد. از نظر او در اين تحليل‌ها بايد به تعريفي توجه نمود كه ايدئولوژي در مقام توليد مثل، جنسيت، زناشوئي و فرزندداري از زنان ارائه مي‌دهد(cf., Mitchel, 1971).

در برابر اين ساختارهاي فكري- تحليلي از زنان و دو قطبي كردن پديده‏ها و بازتوليد مفاهيم امپرياليستي- استعماري در «خودي و ديگري»[8] و تبديل زنان به موضوع محوري تحليل‏ها، گرايشي مطرح گرديد كه بيشتر با تحليل قدرت، معرفت، تكثر و تنوع مرتبط بود و در برابر بازگشت به تجربه‌گرايي مخالفت مي‌نمود و بيشتر بر ناپايداري ساختارها، «بي‌پايان بودن»[9] و طبيعت ناپايدار و گوناگون پديده‏ها در زمان و مكان متفاوت تأكيد داشت. انديشمنداني چون فوكو و دريدا، از تحليل ساختارگرايانه و كل‌نگرانه براي تحليل پديده‏ها انتقاد مي‌كردند و مخالف درنظرگرفتن يك نظام به صورت يك كل بودند. از نظر آنان، گفتمان‌ها هميشه بايد بر اساس ضرورت درباره قدرت، استراتژي و تناسب با شرايط متفاوت شكل گيرد. بنابراين پساساختار گرايان[10] يا پست‌مدرن‌ها بر اين نكته تأكيد داشتند كه واقعيت، مستقل از زبان و گفتمان، قابل درك نيست. زبان، فقط واقعيت را توصيف نمي‏كند، بلكه آن را تنظيم مي‏كند. پست‌مدرن‌ها و پساساختارگرايان براي متن و روش‌هاي استدلالي[11] اهميت بيشتري قائل بودند تا به وقايع جهان واقعي يا تحقيق تجربي. بر همين اساس پست مدرنيست‌ها به قرائت و بازخواني متن و گفتمان‌ها همت گماشتند و بر مباحث هرمنوتيكي دامن زدند. از جمله اين قرائت‏ها، بازخواني متون ديني و آراي مسيحيت در اناجيل و در آثار مقدسين اين دين بود كه فمينيست‌‏ها را بر آن داشت تا انجيل زنانه بنويسند و بر متون مقدس مسيحي حاشيه بزنند. در بررسي‌هاي ماري شيوا ناندان[12] با عنوان فمينيسم و ازدواج[13]، نظرات سنت پل يا پل مقدس نقد شده است، زيرا او براي زندگي يا ازدواج فقط دو راه‌حل پيشنهاد مي‏كند، اينكه زن، شوهر خود را رام تربيت كند يا او را تحمل كند.

در آراء سنت پل (386.م) آورده شده است كه زنان بايد همچنان‌كه خودشان را در برابر خدا تسليم مي‏كنند، در برابر شوهر خود نيز تسليم كنند. بسياري از فمينيست‏ها با ارجاعات متعدد به اناجيل متعدد بر اين محتواي متون مقدس تأكيد كردند كه: خداوند انسان را آفريد، سر او مرد بود و بدن او زن؛ اما همچنان‌كه سر، نجات دهنده‌ي انسان و بدن است، مسيح نيز همچون سر است براي كليسا كه انسان‌ها را نجات مي‏دهد، بنابراين مرد، سر انسان است كه بدن و زن را نجات مي‏دهد و بر او مستولي است. بر اين اساس زن، موجود يا «جنس دومي» است كه نبايد ادعاي برابري داشته باشد. چرا كه به عنوان بدن، زيردست سر است و اگر سر از بدن بيزار شود، بدن مفهوم نخواهد داشت (cf., Shivanandan, 2004).

سنت توماس آكويناس هم معتقد است كه مرد در ازدواج اين برتري را حفظ مي‏كند، اما با عشق و ايجاد ترس نمي‌تواند چنين باشد. آكويناس به عنوان يك قديس مسيحي مي‏گويد: رابطه زن و مرد مثل رابطه‌ي خدا و بنده يا رابطه‌ي ارباب و برده است، اما تفاوت ارباب و برده با رابطه زن و شوهر در اين است كه ارباب براي نفع خود بر برده فرمان مي‏راند، اما شوهر براي منافع خانواده فرمان مي‌دهد. البته اگر شوهر، زن خود را دوست بدارد كه بايد دوست داشته باشد، بدين جهت است كه هيچ سري نمي‏تواند بدن، گوشت يا پوستش را دوست نداشته باشد، ولي همچنان‌كه جسم و گوشت تابع روح مي‌باشد، زن هم تابع شوهر است. در نظر آكويناس، افراد مقدس به جسم و بدن اعتنايي ندارند و آن را به جهت اينكه مانعي در جهت نيل به خدا مي‌باشد، از سر راه برداشته يا سركوب مي‏كنند تا به زندگي جاويدان و معنوي برسند. به دليل همين بي‌اهميتي جسم و بدن (زن)، مسيح و مقدسين بعد از او ازدواج نكردند. در دوران جديد هم بسياري بر اين عقايد اصيل مسيحيت تأكيد و پافشاري كرده و معتقدند كه زن، جنس دوم است و بايد در برابر مرد تسليم شده و ترس و اطاعت او و فرزندان را از مرد لازم مي‏دانند (cf., Acquinas, 1966).

بسياري از فمينيست‌ها عليرغم تلاش‌هاي اخير پاپ ژان پل دوم جهت تعديل آراي مسيحيت و در واكنش به متون مقدس كه حاملگي، زايمان و شير دادن به فرزند را به طبيعت حيواني زن نسبت داده بود، معتقدند كه آراء مسيحيت درباره زن تحريف شده است. البته ژان پل دوم هم در بازخواني متون مقدس به بدن يا زن يا ازدواج، اهميتي مجدد داده و معتقد است كه در ازدواج، مرد يا زن، بدن خود را به ديگري اهدا مي‏كند و نه تسليم، چنانچه در اهدا، آزادي وجود دارد و زندگي بر اساس روح ادامه مي‏يابد نه جنس و جنسيت(cf., B.Clark, 1980).

براي فمينيست‌ها اين عدول از موضع توسط ژان پل دوم كفايت نمي‏كرد و آنها معتقد بودند كه در پروسه زاد و ولد و توليد مثل، مرد فقط در يكي از اين فرآيند و آن هم در رابطه جنسي شركت مي‏كند، در حالي‌كه زن علاوه بر آن، در زايمان و شيردهي نقش يگانه و تنهايي را ايفا مي‏كند. به همين دليل و براي اينكه زنان و دختران مكافات بعد از لذت جنسي را به تنهايي تحمل نكنند، به سقط جنين تأكيد مي‏كنند، موضوعي كه ژان پل دوم با آن مبارزه كرد. همين فمينيست‌ها معتقدند كه بسياري از دختران وقتي وارد رابطه جنسي مي‏شوند، به خاطر طبع زنانه و براي تكميل سيكل رابطه، باردار مي‏شوند، لذا سقط جنين راهي براي فرار از اين استثمار مي‌باشد، به طوري كه زنان با اين روش، دوباره بر اوضاع مسلط مي‏شوند. اين موضوع در مورد زنان متأهل هم صدق مي‏كند، زيرا بسياري از آنان ادعا كرده‏اند كه از ترس حاملگي و دغدغه جلوگيري از بارداري، متوجه روح زندگي و رابطه‌ي زناشويي و ازدواج نشده‏اند و طبايع غريزي و طبيعي آنان در اين ميان به فراموشي سپرده شده است(cf., Newton, 1973).

فمينيست‌ها نه تنها به نقد و بازخواني متون مقدس پرداخته‏اند، بلكه متون و آثار كلاسيك، به خصوص جامعه‏شناسان كلاسيك، از جمله ماركس، دوركيم و وبر را به چالش كشيده و معتقدند كه رويكرد تحليلي اين جامعه‏شناسان، مردانه و بر مبناي فعاليت‌هاي مردان در جامعه بنا شده و زنان، كودكان و خانواده و نقش آنها در جهان اجتماعي مورد توجه جدي قرار نگرفته‏ است. مثلاً ماركس به اقتصاد سياسي، ارزش اضافه، توليد و توزيع پرداخته كه مناسباتي مردانه بوده است. دوركيم هم به تقسيم كار اجتماعي پرداخته و به زنان كه در آن زمان در جهان كار حضور نداشتند و در منازل فعال بودند، توجهي نكرده است. ماكس وبر با تأكيد بر طبقه، شأن، حزب، سلطه، قدرت، بوروكراسي و عقلانيت، به موضوعاتي پرداخته كه زنان كمتر در آن مطرح بوده‏اند.

 


 

3) فمينيسم، ازدواج و خانواده

 

به اعتقاد سوزان آنتوني ازدواج هميشه مسأله‌اي يك جانبه بوده است، مرد با ازدواج همه چيز به دست مي‏آورد و زن همه چيز را از دست مي‏دهد. گلدمن هم ازدواج را نوعي ترتيبات اقتصادي يا بيمه نامه دانسته كه البته لازم‌الاجرا نيست و ميزان سرمايه‏گذاري زن و دستاورد او از محل قرارداد ازدواج، خيلي كمتر از بيمه نامه‌هاي اقتصادي است و آزادي انصراف هم ندارد و تعهد اين قرارداد، مادام العمر و اجباري است، حتي اگر به ضرر او باشد. شارلوت گيلمن بزرگترين جامعه‏شناس و اقتصاد دان موج اول فمينيسم، خانه را از قديمي‏ترين نهادها و در عين حال پست‏ترين آنها مي‏داند كه در آن فقط خوردن و خوابيدن، تنفس، لباس پوشيدن و سرگرم شدن براي زنان مي‏ماند (مشيرزاده، 1382: صص 112-108).

بسياري ديگر، خانه و خانواده را محل ظهور نابرابري‌هاي اجتماعي مي‏دانستند كه زنان با دو نوع ساختار مواجهند، اول به عنوان همسر و مادر در معرض نابرابري قرار دارند و دوم آنكه در فرآيند جامعه‌پذيري همراه با رشد و بلوغ فرزندان، ايده سلطه را منتقل مي‌كنند، اين كه دختران در جايگاه اجتماعي خود و پسران در همان قالب اجتماعي مردانه رشـد مي‏يابنـد‌ (Abbott & Wallace). بر ايـن اسـاس علاوه بـر جامعه‏شناسي كلاسيك، جامعه‏شناسي خانواده نيز به چالش كشيده شده است.

تصور نابرابري در قانون ازدواج براي اولين بار در اواسط قرن 19 مطرح شد. به طور مثال، تا آن زمان اگر زني مرتكب عمل زنا مي‏گرديد، جزاي او طلاق بود، اما مرد نه تنها در وضعيت مشابه مجازات نمي‏شد، بلكه مسائلي چون خشونت خانگي و خشونت فيزيكي مرد عليه زن هيچ شمرده مي‌شد. يكي از اقدامات فمينيست‌ها اين بود كه اولاً عليه اين نابرابري‌ها اقدام كنند، ثانياً حق دارايي و داشتن ثروت را براي زنان مطالبه كنند. آنها مي‏خواستند تا زنان هم بتوانند عليه مردان اقامه دعوي كنند و قراردادها و معاملات را با اسم خودشان انجام داده و به ثبت برسانند. در پايان همين قرن، بسياري از زنان چنين حقوقي را به دست آورده بودند، اما بعضي از مشكلات ازدواج مثل اختيارات مرد و حق حضانت فرزندان همچنان بر جاي بود.

در اواسط قرن بيستم، چندين عامل از جمله عوامل ذيل باعث سرعت گرفتن اصلاحات فمينيستي گرديد:

1- تغييرات جمعيتي بعد از سال 1900

2- افزايش اميد به زندگي در بين زنان طي سال‌هاي 1900 تا 1960 كه از 51 سال به 74 سال رسيده بود.

3- رشد اقتصادي بعد از جنگ جهاني دوم، باعث شد تا زنان جذب كارخانه‏ها و مؤسسات اقتصادي شوند و درآمد و دستمزد مستقل خود را داشته باشند.

4- اختراع و معرفي قرص ضد بارداري در دهه 1960 به زنان امكان كنترل بيشتري بر حاملگي آنها داد و همين انتخاب زمان بارداري و بچه‌دار شدن، امكان حضور زنان در محيط كار را به صورت دائم فراهم كرد.

5- اين عوامل باعث تغيير قابل ملاحظه ‏قانون طلاق بين سال‌هاي 1965 تا 1974 شد. (cf., Albertson, 1995)

هربرت ياكوب[14] به اين قانون طلاق، عنوان طلاق «بدون تقصير» داده و از آن به عنوان «انقلاب بي‌سرو صدا[15]» ياد مي‏كند، اگر چه باعث تغييرات اساسي بعدي شد، اما هرگز مورد توجه مطبوعات و رسانه‏ها قرار نگرفت.

در دهه 1960 بسياري از وكلا در آمريكا، دادخواست طلاق‏هاي بدون دليل يا بدون تقصير را به دادگاه‌ها ارائه كردند. قانون طلاق بدون تقصير يا بي‌دليل، تعداد طلاق‏ها را در سال 1960 از 2/2 در هزار نفر به 8/4 در هزار نفر در سال 1975 رساند كه در طي اين 15 سال، بيش از 2 برابر افزايش يافته بود. در ربع آخر قرن بيستم، فقط25 درصد از خانواده‏هاي آمريكايي بر پايه سنت خانوادگي و قانون قبلي كه مرد نان آور بود و زن خانه‏دار، زندگي مي‌كردند. در ادامه اين روند، قانون ازدواج زنان و مردان همجنس‏باز تصويب شد و به جنبش فمينيسم سرعت بيشتري داد. از اين زمان معناي ازدواج، رضايت تام و تمام تفسير مي‏شد.

ازدواج ديگر يك امر مقدس الهي نبود و اين عبارت كه: «تا زماني كه مرگ ما را از هم جدا كند»[16] در خطبه‏هاي عقد مسيحي بي‌مسمي شده بود. ازدواج، يك نشان، وضعيت يا قرارداد اجتماعي بود كه ازدواج با همجنس هم در آن توجيه مي‏شد و با قوانين اجتماعي مشروعيت مي‏يافت. دولت هم هيچ نظارت يا كنترلي بر آن نداشت، چرا كه مطرح مي‌شد اين يك قرارداد اجتماعي بين افراد جامعه است و دولت حقي در آن ندارد. بر اين اساس اين سؤال مطرح مي‏شد كه اگر ازدواج يك قرارداد حقوقي بين دو نفر است و قانون، جنسيت را در آن تعيين نكرده و اين عقد يا قرارداد اجتماعي- حقوقي هم مبتني بر اسناد و قوانين است، آيا مراكز حقوقي حق امتناع از پذيرش و ثبت سند ازدواج بين دو نفر همجنس را دارند؟

بعدها اين سؤال به نوعي ديگر مطرح شد كه اگر دولت حق تعيين جنسيت در عقد و قراردادهاي ازدواج را ندارد، آيا قراردادها مي‌تواند بر اساس نياز و توافق افراد بين خودشان از دو تا چند نفر منعقد شود؟ آيا دولت حق امتناع از پذيرش ثبت قراردادهاي ازدواج گروهي يا دسته جمعي را دارد؟ مارتا فاين مان،[17] در سال 2001 اين ايده را مطرح و از آن دفاع كرده است. از نظر او به كسي مربوط نيست كه چه كسي با چه كسي ازدواج مي‏كند.!

اصلاح قانون طلاق در سال 1969 به همراه شيوع چنين عقايدي، تأثيرات فراواني بر ازدواج و خانواده داشت. مقايسه آمار طلاق در نيمه دهه 1950 با نيمه دهه 1970، حاكي از افزايش 400 درصدي نرخ طلاق در كشور آمريكا است. در دهه 1980 به خاطر همزيستي‏هاي مشترك زن و مرد بدون ازدواج، آمار ازدواج به شدت كاهش يافت و حدود يك سوم از ازدواج‏ها نيز به طلاق انجاميد و يك پنجم كودكان، جدايي والدين خود را تجربه كردند و انتظار هم مي‏رود در اوايل قرن بيست و يكم، اين تعداد به 50 درصد برسد، البته بيشترين موارد درخواست طلاق، مربوط به زنان است، چرا كه در خارج از قواعد ازدواج و همسري، مي‏توان وارد جامعه شد و از دسترنج و دستمزد خود، به هر نحوي استفاده نمود(cf., Bocock, & et al, 1992).

ازدواج و طلاق در دهه 1990 به لحاظ حقوقي به صورت قراردادي مطرح شد كه از خريد و فروش يك خودرو نيز آسان‏تر بود و به لحاظ اجتماعي نيز به رابطه خصوصي و شخصي بين دو نفر فرد مجرد و بالغ اطلاق گرديد. خانواده ديگر به عنوان يك نهاد مطرح نبود و در رويكردهاي روانشناختي جديد، اخلاق و تعهد در خانواده به سلامتي و خوشبختي در روابط تعبير شد. امور مربوط به طلاق تسهيل گرديد و هرج و مرج و مناسبات آزاد جنسي، يكي از كاركردهاي مهم خانواده و ازدواج را به شدت تحت تأثير قرارداد. همچنين پيشرفت‌هاي اقتصادي، توسعه و رفاه بيشتر گرديد و حاكميت مناسبات سرمايه‏داري و بازار نيز بر روابط خانوادگي تأثير به سزايي داشت.

 

4) پست فمينيسم، ازدواج و خانواده

 

در حالي‌كه والدين، در طلاق، براي خود آزادي و زندگي بهتر و اميدوارانه‏تري را جستجو مي‏كنند، فرزندان آنان به شدت از اين مسأله آسيب ديده و اميد به آينده و زندگي بهتر را از دست مي‏دهند. كاركردي كه طلاق براي بزرگترها داشت، هرگز براي بچه‏ها و كودكان نداشته است.

بر اساس تحقيقات اخير، ازدواج مي‌تواند سلامتي جسمي، ذهني، جنسي، اقتصادي و اجتماعي را براي زن و مرد افزايش دهد، درحالي‌كه زنان و مرداني كه خارج از قواعد خانوادگي و ازدواج، با هم زندگي مي‏كنند، از چنين منافعي برخوردار نيستند. اگر چه چنين زوج‏هايي در مقايسه با ازدواج‏ كرده‏ها و مجردها، با هم روابط جنسي بيشتري دارند و از آزادي بيشتري هم برخوردارند، اما درخصوص سطح سلامت جسمي و روحي- رواني، ثروت و احساس خوشبختي، نسبت به افراد ازدواج كرده در رده‌ي پايين‏تري هستند. همچنين، سطح پاييني از اعتماد، وفاداري و نزديكي در روابطشان را دارند. احساس وفاداري همسر، در نزد زنان، سلامت روحي ـ رواني و رضايت جنسي را براي آنان به ارمغان مي‏آورد.

بر اساس اين گزارش، روابط آزاد جنسي و زندگي مشترك بدون ازدواج، براي مردان به دليل آن كه ريسك احساسي و مالي ازدواج و طلاق را ندارد، پرفايده‌تر بوده و از مطلوبيت بالايي برخوردار است. چنين روابطي، مشكلات داشتن فرزند را حذف مي‏كند و آنان هر وقت كه مايل بودند، مي‏‏توانند از اين رابطه انصراف دهند. در شعار دهه 1960 بيان شد كه طلاق، زن و مرد را آزاد مي‏كند، البته بعدها مشخص شد مردان را بيش از زنان آزاد كرده است. مردان هيچ نوع تعهدي، حتي حداقل‏هاي قانوني را هم نداشتند. زنان مي‏بايست با فقر و فلاكت بچه‏هاي حاصل از چنين روابط آزادي را بزرگ كنند، اين در حالي است كه روز به روز بر تعداد مادران مجرد افزوده شد. در وضعيت جديد، نابرابري جديدي ايجاد شده است كه زنان و فرزندان از آن رنج مي‏برند. امروزه ازدواج به يكي از آرزوهاي بزرگ زنان در غرب تبديل شده است، درحالي كه آنان واقعاً به دنبال عشق و ازدواج هستند، كمتر مردي پيدا مي‌شود كه بتوانند به آن اعتماد كنند. مردان هم اگرچه به سهم خود از اين وضعيت جديد رنج مي‏برند، اما رنج آنان هرگز به اندازه رنج زنان نيست(cf., Green, 2003).

مسأله آنا نيكول اسميت[18] ستاره هاليوود كه از شهر كوچك تگزاس در آمريكا، كار خود را با استرپتيز[19] در كاباره‏اي كوچك شروع كرد و به عنوان مادر مجرد و مدل و كارگر جنسي شناخته شد و بعد با يك مرد ميلياردر 89 ساله ازدواج كرد و بلافاصله بعد از مرگ او، ثروتش را به ارث برد و اينكه او هيچكدام از اين مشاغل و كارها را شرم‌آور ندانست، موضوع زنان را به چالش كشيد، از جمله نقش زنان در تبليغات تلويزيوني به عنوان مصرف‏گرا، و قدرت دختران جوان در فرهنگ جديد تجارت و نقش آنها در بيان فرهنگ عامه از طريق سينما و تلويزيون و وجود زنان اسلحه به دست. توليد فيلم‌هاي وسترن آمريكايي در دهه 1980 با زنان نقش اول كه اسلحه حمل مي‏كنند و زنان چكمه پوش و چرم پوش به سبك مردان در اين فيلم‌ها، همه حكايت از تولد زنانگي جديد در غرب دارد، اگر چه نمادي از زن پست مدرن را هم نشان مي‌دهد و جريان‌هاي پست فمينيستي را نيز عليه خود برانگيخته است. براي مثال، دو نفر از زنان مشهور فمينيست به نام بتي فريدان[20] در سال 1981 و جرمين گرير[21] در سال 1985 كتابي با عنوان «مرحله دوم» و «جنس و سرنوشت» نوشتند كه بيشتر بر جنبه‏ها و ارزش‌هاي مثبت خانه‏داري و بچه‏داري براي زنان تأكيد مي‏كردند.(cf., Friedan, 1981)

همچنين برخي از نگرش‌ها و طرح‏هاي سكولار براي حفظ و دوام خانواده و ازدواج ارائه شد كه شايد واكنش راديكال‏تري بود. ويليام كريستول در كتاب خود در نگرش سكولار به ازدواج مي‏گويد: زنان و مردان بايد نسبت به اين سه موضوع آموزش داده شوند: 1- ضرورت ازدواج 2- اهميت اخلاق خوب 3- ضرورت نابرابري در درون خانواده. كريستول اضافه مي‏كند ملت به مردان قوي و تهاجمي نيازدارد تا شكوفا شود، لذا بهايي كه زنان در ازدواج بايد بپردازند، تسليم شدن در برابر شوهرشان به عنوان رهبر خانواده است. (Kristol, 2001, 73)

اين چنين رويكردهايي، شايد بازگشتي راديكال به مواضع مردانه عهد سابق باشد كه بسياري از جنبش‏هاي فمينيستي راديكال را دامن زد، اما در اوايل دهه 1970 بسياري از فمينيست‌ها با تأكيد به مسأله جامعه‌پذيري معتقد بودند كه شايد بتوان با جامعه‌پذيري مردان و زنان به برابري زن و مرد دست يافت. در پايان همين دهه عده‌اي معتقد بودند كه با برابري، وضعيت مردانه‌ي مردان مورد تأييد و تفاوت مثبت زن با مرد، مورد بي‌توجهي قرار گرفت. در اين جريان، تلاشي براي ارزش‏گذاري مجدد و بازتعريف نقش «مادري» انجام گرفت كه «آدريان ريچ»[22] را مي‏توان از رهبران اين جريان نام برد. او معتقد بود كه برابري زن و مرد نبايد به بهاي تقليل اهميت و لذت مادري تمام شود. در نظر او، مادر بودن يك منبع قدرت و لذت است. اگر چه در همان حال منبع ظلم و وابستگي هم هست. (cf., Rich, 1977)

به هر حال اختلاف نظر در اردوگاه فمينيسم وجود داشته و اوج هم گرفته است. به دنبال انتشار كتاب آيات شيطاني در سال 1988، وقتي در فوريه سال 1989 مسأله سلمان رشدي در بريتانيا شايع شد، مواضع متعددي از طرف زنان اتخاذ شد كه از شكاف عميق معرفت شناختي در جنبش‌هاي فمينيستي حكايت مي‌نمود. زنان مسلمان از حكم ارتداد و قتل سلمان رشدي توسط امام خميني (ره) حمايت كردند، در حالي‌كه زنان ديگر به اين مسأله اعتراض داشتند و اين اولين نوع بروز اختلافات به صورت علني و جهاني بود.

مارگارت هالبرگ در كتاب خود، «معرفت شناسي فمينيست» ضمن پرداختن به مباني معرفت شناختي فمينيسم و تأكيد بر نسبيت معرفت، معتقد است كه تجربيات و اعتقادات مبتني بر اين معرفت، جريان‌هاي فمينيستي را به گروه‌هايي از جمله زنان سياه‌پوست، زنان طبقه كارگر، زنان جهان سوم، زنان همجنس‏باز و از اين قبيل تقسيم نمود. تمام اينها مباني معرفتي متفاوت و گروه خاص خود را دارند. اگر چه همچنان مي‏توان زنان را بر اساس سن، موقعيت طبقاتي، نژاد، اصالت قومي و... تقسيم كرد و به اختلاف نظر آنان با همديگر اشاره كرد. به اعتقاد هالبرگ حتي مي‏توان بر اينها زنان جوان، پير، متأهل و مجرد، داراي فرزند و بدون فرزند، تحصيلكرده و عوام و زنان داراي حرفه و تخصص و خانه دار را افزود. در نظر هالبرگ نمي‏توانيم مدعي مفهومي به نام اپيستمولوژي فمينيسم شويم و بر اساس آن در مورد تمام زنان و وضعيت و انتظارات و چالش‏هاي آنان، حكم صادر كنيم. درواقع يكي از موضوعات مهمي كه در معرفت شناسي فمينيسم بروز كرده و به نظر غير قابل حل هم مي‏رسد، همين اختلاف بين عينيت گرايي[23] و نسبيت گرايي[24] است كه اولي بر وجود چارچوب، اصول يا سابقه تاريخي ماهيت عقلانيت، معرفت، حقيقت، واقعيت و خوب و بد تأكيد مي‌كند، اما نسبيت گرايي، بر فهم يا قبول نسبي تحليل نهايي مفاهيم مبتني بر قالب مفهومي، چارچوب تئوريك، پارادايم، شكل زندگي، جامعه و فرهنگ تأكيد مي‏كند. در نگرش اول، بايد اصولي پايدار و ثابت وجود داشته باشد. اما در نگرش دومي هيچ اصل ثابت ابدي و ازلي وجود ندارد. حقايق، پديده‏ها و ارزش‌ها مبتني بر فرهنگ و جامعه و پارادايم‌ها و گفتمان‌ها هستند، بنابراين تجربه را نمي‏توان مبنا و معيار مسايل مشترك قرار داد. چه بسا تجربه‏هاي متفاوتي وجود داشته باشد كه هيچكدام نتواند مبناي تجربه‏هاي ديگري باشد. (Halberg, 1989, 3-6)

مسأله روش‌شناسي يا اپيتيمولوژي فمينيسم به همين جا ختم نمي‌شود. امروزه هويت‌هاي جديد زنانه در قالب نظريه‌هاي جديدي چون تئوري كوئير[25] بازتعريف مي‌شود كه شايد همچنان كه امكان تسليم شدن آنان در برابر فرآيند كلي جامعه بشري را تضعيف مي‌كند، امكان تفاهم زنان بر سر چيستي هويت خود به عنوان زن، مادر، همسر، فرزند و سياهپوست آفريقايي يا آمريكايي، زرد شرقي يا مسلمان يا فمينيسم سرخ و سياه و سبز را نيز تضعيف مي‌كند. به همين دليل امروزه كمتر مي‌توانيم از جرياني منسجم يا واحد به نام «فمينيسم» نام ببريم كه مطالبات تمام يا اكثر زنان در جهان در مورد ازدواج و خانواده را طرح كند كه البته بر خلاف تصور، فرآيند خوشايندي نيست، چرا كه به هر حال جريانات راديكال فمينيستي اثرات و نتايج خود را بر جوامع بر جاي خواهند گذاشت و مي‌توانند كل فرآيند را راديكاليزه كنند.

امروزه تقريباً جامعه‌اي نيست كه مطالبات جديد زنان تحت عناوين مختلف در آن مطرح نشده باشد. در چنين وضعيتي و براي راديكالزه نشدن جريانات فمينيستي ملي، بايد راه‌حل‌هاي مسالمت‌آميزي را در قوانين و روندها پيش بيني كرد.


 

فهرست منابع:

 

× تافلر، الوين: «موج سوم»، ترجمه شهيندخت خوارزمي، چاپ ششم، تهران: ناشر، 1371.

× مشير زاده، حميرا: «از جنبش تا نظريه اجتماعي: تاريخ دو قرن فمينيسم»، تهران: نشر شيرزاده، 1382.

 Abbott, Pamela & Wallace, Claire, An Introduction to sociology: Feminist Perspectives, second edition

 Acquinas, St. Thomas, Commentary on Saint Pauls Epishe to the Ephesians, Trans. By, Matthew w.Lamb, Aquians Scripture Series, Vol.2, Albany: Magic Book Inc., 1966, 216-217

 Albertson, Martha, Marriage and Meaning, in, Anita Berstein (ed) , For and Against Marriage, Routledge, 199

 B.Clark, Stephen, Man and Woman in Christ: an examination of the Roles of men and Women in Light of Scripture and the Social sciences, Serwan Books, 1980,pp.73,74,77

 Bocock, Robert & Thompson, Kenneth, (ed) Social and Cultural Forms of Modernity , the open university press & Blackwell, 1992,p.82

 Chrysostom, St. John, On Virginity – Against Remarriage, trans. By, Sally Rieger Shore, Studies in Women and Religion, Vol. 9, Edward mellon press, 1983, P.59

 Friedan, Betty, The Feminine mystique, London, Penguin, 1963

 Friedan, Betty, The Second Stage, London: Micheal Joseph, 1981

 Green, Christian, Marriage: just a piece of paper?, chicago university press, 2003

 Greer, Germaine, sex and Destiny, London: Picador, 1985

 Halberg, Margareta, Feminist epistemology: An impossible project?, Radical philosophy, No.53, Autumn, 1989, pp3-6

 Kristol, William, Is The Gender Devide Unbridgeable? The implications for social equality, Iowa Journall of Gender, Race & Justice, vol. 5:31,2001,p.73

 Mc Dowell, Linda & Pringle, Rosemary, Defining Women: social Institution and Gendec divisions(ed), Polity press & open Universiting, U.K.1992

 Mitchel, Juliet, Womens State, U.K: Penguin, 1971

 Newton, Niles, Interrelations between sexues Responsiveness, Birth and Breast Feeding, in; Contemporary sexual Behavidur: Critical Issues in the 1970s,(ed), by Joseph Zubin and John Money, Baltimore; the Jhon Hopkins Universiting Press, 1973pp,77-98

  Rich, Adrienne, Of Woman Born: Motherhood as experience and institution, London: Virago, 1977

 Shivanandan, Marry, Feminism and Marrage: a Reflection on Ephesians 5:21-33. www.google/Feminism.com (2004)

  Walby, Sylvia, Theorizing Patriarchy, Oxford: Basil Blackwell,1990

 

 


 

پي نوشتها

[1] - Lesbian

[2]- Otherness

[3]- Structuralist

[4]- Sylvia Walby

[5] - Theorizing Patriachy

[6]- Juliet Mitchel

[7] - Women’s State

[8]- Sameness & Otherness

[9]- Open- ended

[10]- Post- structuralists

[11]- discursive model

[12]- Marry Shivanandan

[13]- Feminism and Marriage

[14]- Herbert Jacob

[15]- Silent Revolution

[16]- ?Until death do us part!

[17]- Marta Fineman

[18]- Anna Nicole Smith

[19]- Striptease

[20] - Betty Friedan

[21] - Germaine Greer

[22] -Adrienne Rich.

[23]- Objectivism

[24]- Relativism

[25] -Queer Theory