پيامدهاي فمينيسم در خانواده غربي / حسن يوسف زاده
چكيده
نوشتار حاضر، تحولات خانواده و آسيبهاي ناشي از آن را در مغرب زمين مطمح نظر قرار داده است. جنبش اصلاح و رنسانس بهعنوان عامل عمدة اين شرايط و جريانهاي علمي و اجتماعي همچون مدرنيسم، پستمدرن، سکولاريسم، فمينيسم و فردگرايي بهعنوان عوامل برجسته در درون همان عامل عمده (رنسانس) جهت وقوع تحولات مذكور تلقي ميشوند. امروزه جهان غرب با انقطاع از معنويت، در ابعاد گوناگون ازجمله خانواده دچار آسيبهاي جدي شده است که با بررسي دقيق و يافتن علل و عوامل آنها ميتوان خانواده را درجهان شرق از تهديدهاي بلندمدت مشابه مصون داشت.
واژگان كليدي
خانواده، پست مدرنيسم، غرب، فمينيسم، سكولاريسم، خانواده هستهاي، خانواده گسترده.
تحولات خانواده در غرب در قرن نوزدهم مورد توجه مردمشناسان قرار گرفته بود، اما در نيمه اول قرن بيستم اين موضوع اهميت خود را از دست داد و در سالهاي اخير بار ديگر اهميت يافت. تقريباً همه جامعهشناسان در اين نکته اتفاقنظر دارند که جامعة ابتدايي متشکل از خانواده و شبکههاي خويشاوندي بود؛ شبکههايي متشکل از افـراد که از طريـق نسل خانوادگي يا ازدواج يا فرزندخواندگي بههم پيوند ميخوردند. در آن جامعه، هيچ نهاد اجتماعي براي اهداف خاصي همچون دين، تعليم و تربيت، سياست يا اقتصاد وجود نداشت. همانطور که «رابين فاکس»1 بيان ميکند: «واحد اصلي خانواده، گروههاي خويشاوندي بودند. تندرستي و امنيت مرد، زندگي و مرگش در دستان خويشاوندانش بود. مرد «بيخويشاوند» در بهترين حالت، مردي بدون جايگاه اجتماعي و در بدترين حالت يک فرد مرده محسوب ميشد. البته در مورد زنان نيز چنين بود.».(CF. Robin fox, 1967)
با گذشت زمان نهادهاي اجتماعي براي کارکردهايي پديد آمدند که قبلا برعهده خانواده وگروههاي خويشاوندي ابتدايي بود. براي همين است که به اعتقاد جامعهشناسان خانواده با گذشت زمان کارکردهاي خود را از دست داده است2وکارکرد سياست به دولت واگذار شده و کارکردهاي مذهبي، آموزشي و اقتصادي توسط مؤسسات و سازمانهاي مختلفي که بههمين منظور شکل گرفتهاند، انجام ميشود. البته اين کارکردها در مراحل مختلف تاريخي و با توسعه اجتماع از حوزه خانواده خارج شده است. بهعنوان مثال کارکردهاي اقتصادي در برخي جوامع تا همين اواخر برعهده خانواده بود. با گسترش جوامع، به تدريج در قالب نهادهايي با کارکردهاي تخصصي تمايز يافتند تاحدي که نهاد خويشاوندي که زماني يک واحد اجتماعي كامل بود، امروزه تنها يکي از نهاديهاي تخصصي جامعه محسوب ميشود. از اين منظر خانواده از لحاظ قدرت اجتماعي نيز اهميت خود را از دست داده است(popenoe,1988, p.44)
برخي از دانشمندان اين روند را روند تکاملي ميدانند، ولي برخي ديگر با اين وصف موافق نيستند. گروه دوم معتقدند تخصصيشدن کارکردها الزاماً سعادت و بهروزي بشر را بهدنبال ندارد. بهعلاوه تکاملگرايان قرن نوزدهم، اين روند را يک روند دائمي و تکخطي تلقي ميکردند، ولي مطالعات تجربي نشان داد که اين روند، ناهموار و غيرمستقيم است.(Ibid)
معالاسف يک نظريه توسعهيافته در خصوص خانواده وجود ندارد تا در درون آن مسأله کاهش كاركردهاي خانواده توضيح داده شود و در تواناييهاي فعلي علوم اجتماعي چنين نظريهاي بهچشم نميخورد؛ اما برخي از تعميمها در سطح گسترده درباره تحول تاريخي خانواده، شواهد تجربي قابل دسترس را فراهم کردهاند. بسياري از اين گونه تعميمها عنوان «روند جهاني خانواده» نام گرفتهاند؛ بدين معني که نظام خويشاوندي خانواده از شکل خانوادههاي گسترده به سوي خانوادههاي هستهاي يا زن و شوهري پيش ميرود. اين روند در طي چندين قرن در جوامع پيشرفته وجود داشته است و امروز در همه جوامع صنعتي به چشم ميخورد.
طبق نظر محققين، خانواده مدرن براي اولين بار در انگلستان در قرن 16 به وجود آمد. در آن دوره الگوهاي جديدي در روابط و زندگي خصوصي زوجين شکل گرفت؛ عشق، جاذبههاي شخصي و سازگاري بهعنوان اساس زندگي و انتخاب همسر تلقي شد و بهصورت فراگير در صد سال اخير در جهان غرب رواج يافت. تاکيد بر تعلقات عاطفي ميان زن و شوهر، خانواده مدرن را از خانوادههاي گذشته متمايز کرد. انتظار ميرفت خانواده مدرن بهلحاظ عاطفي خودکفا باشد. بنابراين سايرخويشاوندان به پيرامون رفتند، تا تعلقات ميان افراد خانواده هستهاي عميقتر و عاطفيتر شود. .(Dizard & Gadlin, 1990, p. 5-24)
خانواده مدرن با رنـسانس شروع و بـا انقـلاب صنعتـي ادامه يافـت. به اعتقادصاحبنظران هرجا نظام اقتصادي از طريق صنعتيشدن توسعه يابد، الگوهاي خانواده متحول ميشود؛ روابط گسترده خويشاوندي تضعيف ميگردد، الگوهاي دودماني منحل ميشود و نوعي روابط زناشويي خاص پديد ميآيد که در آن، خانواده هستهاي يک واحد مستقل خويشاوندي است. همچنانکه جوامع رشد ميکنند، ساختارهاي اجتماعي و خانواده، خود را با شرايط طبيعي و اجتماعي توليد سازگار ميکنند. عوامل تکاملي مشابه، به تحرکات خانواده و الگوهاي تربيت فرزندان منجر ميشود. والدين سعي ميکنند فرآيند تربيت کودک را با ميزان خطري که از محيط متوجهشان ميشود، مهارتهايي که از فرزندشان در آينده انتظار دارند و نيز با انتظارات فرهنگي و اقتصادي سازگار کنند. بهعبارت ديگر اثر متقابل نيرومندي ميان تکنولوژي جامعه، ساختارخانواده و ارزشهاي اجتماعي وجود دارد. اين روند را «الگوي جهاني خويشاوندي» نام مينهند. روند جهانشمول خانواده در تاريخ جهان تقريباً جديد است. اين روند با توسعههاي تاريخي همچون نوسازي، صنعتيشدن يا شهريشدن در ارتباط است .(popenoe, 1988, chapter. 3)
بهطور کلي خانواده هستهاي و گسترده، شاخصهاي تغيير خانواده در طول زمان است. ميتوان تحولات متنوع بهوجود آمده در نظام خويشاوندي را در اين طيف دوقطبي خلاصه کرد که هرقطب در يک طرف طيف قرار دارد و همه نظامهاي خويشاوندي، ميتوانند در نقطهاي از اين طيف قرار گيرند (بنابراين دو طرف طيف در شکل خالص بهعنوان تيپهاي ايدهآل هستند). در نظام خويشاوندي گسترده، پيوندهاي خويشاوندي (والدين و اقوام) مهمتر از پيوند زن و شوهري است. بههمين دليل، در نظام خويشاوندي گسترده اکثر قرار و مدارهاي مربوط به ازدواجها و همچنين هنجارهاي مربوط به تقسيمِکار خانواده و نيز اجتماعيکردن کودکان، در اختيار شبکه خويشاوندي است. برعکس، نظام خويشاوندي هستهاي بر پيوندهاي زن و شوهري تأکيد دارد. در اين شکل از نظام خويشاوندي، افراد در انتخاب شريک زندگي، تقسيم کار و اجتماعيکردن کودکان آزادي بيشتري دارند.
دگرگوني بزرگ قرون گذشته شامل پيدايش دولت و ناسيوناليسم، رشد فردگرايي، شهريشدن، صنعتيشدن و توسعه اقتصادي است، هر چند يک تحول قابلتوجه در بسياري از کشورهاي جهان، انتقال از نظام خويشاوندي گسترده به نظام خويشاوندي هستهاي است. اين انتقال همان چيزي است که روند جهاني خانواده نام گرفته است. مصاحبت عوامل اجتماعي ضرورتاً به اين معنا نيست که آنها علت اين انتقال بوده و هستند. هر نوعي از نظام خويشاوندي با ارزشهاي فرهنگي معين، نظام اقتصادي و انواع جامعه در ارتباط است. پيوند دقيق ميان نظامهاي خانوادگي و پديدههاي اجتماعي ديگر كاملاً پيچيده است و هنوز بين مورّخين و دانشمندان اجتماعي در اين خصوص اختلاف نظر وجود دارد. يکي از سوالانگيزترين بحثها اين است که آيا ويژگيهاي معيني از نظام خويشاوندي ميتواند علت مهم ظهور پديدههاي فرهنگي و اجتماعي همچون فردگرايي و صنعتي شدن باشد؟
حرکت جهاني نظام خويشاوندي در مسير هستهاي آن با توجه به جغرافيا، فرهنگ، طبقه اجتماعي و زمان كاملاً ناهموار بوده است. اين حرکت در هر جامعه از نقطه متفاوتي بر روي طيف آغاز ميشود. تعدادي از دانشمندان ادعا کردهاند كه پيوندهاي خويشاوندي در جوامع غربي پس از جنگ دوم جهاني مجدداً تقويت شده است؛ اما بايد به معاني واژه «پيوندهاي خويشاوندي» دقت کرد. سه معنا از پيوند خويشاوندي مطرح است: 1) پيوندهاي خويشاوندي، وظايف و حقوق خويشاوندان، نسبت به پيوندهاي زن وشوهري تقدم دارد 2) پيوند خويشاوندي ممکن است ميزان استقلال خانوادههاي هستهاي را در درون شبکههاي خويشاوندي نشان دهد 3) پيوند خويشاوندي يعني تعداد افرادي که شبکة وظايف و حقوق خويشاوندي فرد را دربرميگيرد. دو نوع اخير بهويژه تحت تأثير ملاحظات اقتصادي و جمعيتشناختي قرار ميگيرند و بنابراين در زمانها و مکانهاي مختلف بهطور گستردهاي دچار نوسان ميشوند. لکن نوع اول که مستقيماً به هنجارهاي فرهنگي مربوط است، براي سنخشناسي ما اهميت اساسي دارد. اين نوع، نشاندهنده حرکت تدريجي بهسوي روابط خويشاوندي ضعيف است. بدون ترديد در جوامع توسعهيافته وظايف و کنترل خويشاوندي کمرنگ شده است، ولي در عينحال افراد اين جوامع ممکن است از طريق فنآوريهاي پيشرفته ارتباطي و حمل ونقل، با تعداد زيادي از خويشاوندان در ارتباط باشند.
نکته مهم قابل ذکر اين است که ميان نظام خويشاوندي خانواده با خانواده گسترده بهعنوان يک گروه داخلي تفاوت وجود دارد و عدم تمايز اين دو، منشأ سرگرداني برخي از دانشمندان در چند دهة گذشته شده است. گروههاي داخلي خانوادههاي گسترده که متشکل از خويشاوندان ديگر به جز زن و شوهر است، در نظام خويشاوندي گسترده، رايجتر از نظام خويشاوندي هستهاي است. هر چند در هر دو مدل يافت ميشود و حتي در درون نظام خويشاوندي خانوادههاي گسترده ممکن است خانوادههاي گسترده نوع غالب نباشند، در واقع بسياري از خانوادهها در جهان در اصل، هستهاي بودهاند. خانوادههاي هستهاي در «جوامع ابتدايي»، مانند جوامعي که بر شکار و گردآوري مواد غذايي استوار بودند، غالب بود. اين جوامع بهدليل شرايط خاص اقليمي، تکنولوژي و اقتصادي نميتوانستند خانوادههاي گسترده را حمايت کنند. تنها با افزايش محصولات محلي و سکنيگزيني (مرحلهاي که اکثر کشورهاي جهان سوم در آن قرار دارند) توانستند خانوادههاي گسترده را پشتيباني کنند و در مراحل بعدي توسعه که جوامع وارد مراحل صنعتي ميشدند، خانوادههاي هستهاي مجدداً شکل غالب را بهخود گرفتند. در کشورهاي غربي، انتقال از خانوادههاي گسترده به خانوادههاي هستهاي در بسياري از موارد پيش از صنعتيشدن صورت ميگرفت. به هرحال پيوند خويشاوندي در هر دو صورت ميان افراد جامعه ضعيف شده و وظايف آنان در قبال خويشاوندان در بسياري موارد رنگ باخته است.
يکي از ويژگيهاي نظام خويشاوندي هستهاي اين است که در مقايسه با نظام خويشاوندي گسترده کارکردهاي کمتري دارد. ويژگي دوم آن اين است که پيوندهاي خويشاوندي، بهخصوص برحسب کنترل و نظارت بر همسرگزيني، انتخاب محل سکونت، تقسيمکار و اجتماعيکردن کودکان کمرنگ شدهاست. در اين شکل از نظام خويشاوندي زنان آزادي بيشتري دارند، چون ساختار نظامهاي خويشاوندي گسترده معمولاً پدرسالار بودهاند. به بيان ديگر، رقيقشدن پيوندهاي خويشاوندي بهمعناي ضعيفشدن ساختار پدرسالار است. در نتيجه هنجارهاي مربوط به تقسيم کار نيز از بين رفته و زنان با آزادي عملي که بدست آوردهاند، ميتوانند حتي به بازارهاي کار وارد شوند؛ بدين طريق منبع درآمدي براي زنان بوجود ميآيد.از آنجا کـه در ساختار خانوادههاي هستهاي داشتن قدرت تصميمگيري در خانواده، با داشتن قدرت اقتصادي گره خورده است، زنان ميتواننـد در سياستگـذاريهـا و تصميـمگيـريهاي اساسـي کـه در نظـام خويشاوندي گسترده بر عهده مردان بود، سهيم شوند.
قراردادن دو نوع نظام خويشاوندي در دو سر طيف به اين معني است که هرچه از نظام خانواده گسترده دورتر شويم و به نظام هستهاي نزديک گرديم، پيوندهاي خويشاوندي رقيقتر شده و هنجارهاي حاکم از هم فرو ميپاشد. نظام خانواده در جوامع توسعهيافته، حدود يک قرن است که هستهاي شده و امروزه هستهايتر ميشود؛ اگر روند تضعيف پيوندهاي خويشاوندي همچنان ادامه داشته باشد، به نظر ميرسد جوامع پيشرفته باز هم رقيقتر ميشوند. با رسيدن به سرِ طيف، به هر معنايي، آنها كاملاً هستهاي شدهاند. برخي معتقدند اگر اين روند همچنان ادامه داشته باشد، نه تنها پيوندهاي خويشاوندي، بلکه خود خانواده همراه با نهاد ازدواج از بين خواهد رفت و شکلي از ازدواج اشتراکي و جمعي رايج خواهد شد که در تاريخ ما سابقه نداشته است. خلاصه، فردگرايي به سرآمده و انسانها دوباره به زندگيهاي جمعي بازخواهند گشت. در اين ميان ممکن است برخي از افراد اين جمع باهم رابطه خويشاوندي داشته باشند. در اينگونه جمعها رابطه دوستانه جاي روابط خويشاوندي را خواهد گرفت3. همچنانکه در سوئد گرايشهاي ضعيفي در اندکي از گروهها به اين سمت مشاهده ميشود. احتمالا زاد و ولد بيرون از رحم ممکن خواهدشد و در اين صورت پرورش کودکان به مؤسسات دولتي واگذار ميشود و ضرورتي وجود ندارد والدين زيستي، مراقب کودکان باشند .(popenoe, 1988, p.122)
طي نيمقرن گذشته تغييرات زيادي در هنر، علوم، صنعت، تجارت و خانواده رخ داده است. اين روند را انتقال از مدرنيسم به پستمدرن نام نهادهاند. در يک کلمه مدرنيسم شورشي عليه استبداد دنياي ماقبل مدرن است. «مدرنيته داراي جنبههاي فرهنگي و معرفتشناختي است.» مدرنيته به شيوههايي از زندگي يا سازمان اجتماعي مربوط ميشود که از سده هفدهم به بعد در اروپا پيدا شد (گيدنز، 1377: ص 4). جنبش مدرنيسم در نهايت، اشکال قرون وسطايي دولت، دين، علم، هنر و آموزش را مضمحل کرد. البته مدرنيسم يک انقلاب مستمر بود، بهاين معنا که يکباره اتفاق نيافتاد و بهيک کشور يا يک حوزه خاصي از جامعه محدود نشد. عقلگرائي، اومانيسم، دموکراسي، فردگرايي و رمانتيسم مفاهيمي هستند که با مدرنيسم بوجود آمدند. مدرنيسم اگرچه در زمانها و مکانهاي مختلفي ظهور کرد، ولي داراي موضوع واحدي بود؛ افراد را براي مقابله با نظام موجود تشويق ميکرد. تفوق عقل و آزادي فردي، اصول مدرنيسم را ماندگار ميکرد. پروتستانيزم در دين، خودبيانگري4 در هنر، تجربه در علم و دموکراسي در حکومت، همه و همه انعکاس موضوع مدرنيسم هستند. مدرنيسم سه باور اساسي را نهادينه کرد که براي فهم ما از جهان غرب حائز اهميت است. نكته اول پذيرش معناي پيشرفت اجتماعي بود5، بدين گونه كه جامعه و افراد درون آن بهتدريج پيشرفت ميکنند. اين ايده با رشد دانش علمي و سود آن براي بشريت پيوند ميخورد و علم از انحصار حاکميت خارج ميشود. در جهان مدرن، علم به صورت انباشتي و حاصل تلاش علمي است. از طريق رشد دانش و فهم، انسان ميتواند بهسوي جهاني قدم بردارد که در آن تلاش، زندگي و آزادي براي افراد ممکن ميشود.
دومين ويژگي اساسي مدرنيسم باور به جهانشمولي6 است. باور به قوانين طبيعي، زيربناي نظريههاي علمي همچون نظريه نيوتون7، داروين8، مارکس9، فرويد10 و انشتين11 را بوجود آورد. همه اين افراد معتقد بودند که قوانين جهانشمول طبيعت را کشف کردهاند. در اين معنا تلاشهاي نظري افراد ميتواند مرزهاي اجتماعي و تاريخي را درنوردد. بهعبارت روشنتر، مدرنيسم معتقد است که سه ويژگي؛ عقل، حقيقت و نفس، بدون تأثير از فرهنگها و زبانها وجود دارد؛ يعني عقل انسان توانايي نامحدود و مستقل دارد. (حقيقت) امري بيروني است که خارج از ما وجود دارد و در هيچ فرهنگ و زباني متغير نميباشد و(نفس) انسان بههيچ زبان و فرهنگي تعلق ندارد. سومين باور اساسي مدرنيسم قاعدهمندي است، يعني باور به وجود نظم درپديدههاي طبيعي. پيشرفت انسان، جهانشمولي قوانين علمي جديد التاسيس و استحکام و قاعدهمندي قوانيني که جهان را اداره ميکنند، زيربناي اين عرصه جديد است.
درمقابل، انديشه پستمدرن(صرف نظر از اين که پست مدرن را ادامه مدرنيسم بدانيم يا واکنشي عليه آن) بهجاي عقل به زبان تأكيد ميکند. اين انديشه به فرديت و تنوع در مقابل کليت ارج مينهد. نيچه12، کيرکيگارد13 و ويتگنشتاين14 از حاميان اين انديشهاند. زبان بيشتر با فرهنگها گره خورده است و علوم و نظريهها در زبان ريشه دارند. بدين معنا که نميتوان نظريه را از زمينه فرهنگي آن جدا کرد. چون زبان، مقولهاي فرهنگي است كه ساختار پيچيدهاي دارد، لذا نظريههايي هم که از زبان استفاده ميکنند، پيچيده خواهند بود. به تعبير ديگر، اگر ويژگي مدرنيسم، طبيعي و جهانشمولي است، ويژگي پستمدرن، فرهنگي و فرديت است.
با الهام از نظريههاي دوره مدرن، به نظر ميرسيد خانواده هستهاي، جهان شمول و ايدهآلترين شکل خانواده براي والدين و تربيت کودکان در سراسر جهان است و لذا بهتدريج در سراسر دنيا نهادينه خواهدشد. امروزه توافق گستردهاي بر اين امر وجود دارد که خانواده هستهاي مدرن با زن و شوهر و دو يا سه فرزندشان شکل ايدهآل خانواده است. اميد به زندگي، وضعيت تغذيه، فرصتهاي آموزشي و ديگر شاخصهاي يک زندگي باکيفيت در اين شکل از خانواده قابل دسترسي است. بهعبارت ديگر، خانوادة هستهاي خانوادة ايدهآل مدرنيسم است. خانواده هستهاي بر عشق رمانتيک ميان همسـران استـوار اسـت (در اين نوع، ازدواج با انگيزههاي مالي و موقعيت اجتماعي صورت نميگيرد) و عشق رمانتيک بر اين معنا استوار است که ما فکر ميکنيم در جهان فقط و فقط يک زوج است که براي فرد آيدهآل است و ما با ديدن او عاشق ميشويم و سپس ازدواج ميکنيم و در کنارهم با خوشبختي به زندگي زناشويي ادامه ميدهيم. عشق رمانتيک دليلي است بر اينکه زوجين ميتوانند زندگي زناشوييشان را حفظ کنند. عشق رمانتيک همچنين بر اين عقيده استوار است که مادران بهطور غريزي به مراقبت کودکان نياز دارند .(Cf.Elkind, 1995)
خانواده مدرن، خانه محور است؛ يعني اعضاي هر خانوادهاي در مرحله نخست به خانواده خود تعلق دارند (و اين باور که روابط درون خانواده همواره در مقايسه با روابط بيرون از خانه الزامآور است). در اين خانواده، مادران علاوه بر حمايت عاطفي از اعضاي خانواده، خانه را به محيطي امن و قابل زندگي تبديل ميکنند. عشق مادري از ارکان اين نوع خانواده است. در اين دوره مادري از ارزش اجتماعي بالايي برخوردار است و زنان به عنوان موجوداتي تلقي ميشوند که به لحاظ فطري داراي قابليتهاي مادرانه هستند. بر مبناي نظر نويسندگاني همچون دونالد ونيکات15 و بنيامين اسپوک16 زنان لازم نيست به دانشگاه بروند و تحصيلات عالي داشته باشند يا کتابهاي سنگين بخوانند تا مادران خوبي باشند، براي «مادرِ خوب» بودن کافيست از عقل سليم مادرانه و استعداد طبيعي خود استفاده کنند.(Ibid) البته نبايد تأثيرات سازنده و مفيد تحصيلات را ناديده گرفت، زيرا انسانها در تعامل با ديگران رشد فکري ميکنند و به تجربياتي دست مييابند که در ايفاي نقش مادري آنها بسيار مؤثر است. زنان به طور غريزي داراي ويژگيهاي مادرانه هستند و نبايد از آن غافل بود. چه بسيار مادران غير تحصيلکرده، کودکان موفقي تربيت کرده و به جامعه تحويل دادهاند.
اما وضعيت به اين منوال ادامه نيافت. ورود به دوره پستمدرن، خانواده را به تحولات شگرفي دچار نمود. پست مدرنيسم در مسائل فرهنگي، در معماري و طراحي، در فيلم و موسيقي، در ويدئو و رقص، در هنر و اختراع، در شعر و ادبيات، حتي در سياست نفوذ و نمود يافت.(Cf. Hutcheon, 2002)
پستمدرن وجود هرگونه باور و دانشي را که بتواند به ما بگويد در جهان چگونه عمل کنيد و اشکالي از دانش را که به نفع همگان باشد زير سؤال برد. «كاملاً منطقي است اگر گفته شود که وظيفة عمدة پستمدرنيسم، غيرطبيعي کردنِ17 برخي ويژگيهاي حاکم بر شيوه زندگي ماست. چيزهايي که ما فکر ميكرديم طبيعياند مثل سرمايه داري، پدرسالاري و ... در واقع فرهنگي هستند و به دست ما ساخته شدهاند، نه اينکه به ما عطا شده باشند».(Ibid) اين نکته به لحاظ معرفتشناختي دقيقاً مخالف اصل جهانشمولي و طبيعي بودن مدرنيسم است. اصول مبتني بر اختلاف، ويژگي و بيقاعدهمندي پستمدرن، انديشههاي بنياديني است که زيربناي مفهوم پستمدرن از خانواده را تشکيل ميدهند؛ براي همين امروزه ما مشاهده ميکنيم که خانوادة هستهاي تنها يکي از اشکال خانواده است. خانوادههاي دو والديني، تکوالدي، لزبينها، همجنسبازان، خانوادههايي که تجديدفراش کردهاند و فرزندخواندگي، برخي از ساختارهاي خويشاوندي است که در جهان غرب از جمله آمريکاي امروزي وجود دارد.
در خانواده نشتپذير مفهوم عشق رمانتيک جاي خود را به عشق مبتني بر رضايت متقابل داده است. با انقلاب جنسي دهه 1960 و پذيرش روابط جنسي آزاد، عشق رمانتيک (اين که يک نفر در دنيا براي ما خلق شده است و تنها با او خوشبخت ميشويم) از بين رفت. جوانان با کساني روابط جنسي برقرار كردند که ممکن بود قصد ازدواج با آنها را نداشته باشند. مبناي روابط، صرفاً رضايت متقابل است و هيچ تعهدي براي ادامه آن وجود ندارد. در واقع انديشه رضايت متقابل به ازدواج نيز کشيده شد. زن و مرد ازدواج ميکنند و در هر حال احتمال ميدهند که ممکن است در آيندهاي نزديك طلاق بگيرند. با پذيرش اجتماعي مادران شاغل، عشق مادري در خانواده هستهاي دگرگون شد و تربيت فرزند به صورت اشتراکي جاي آن را گرفت. با ظهور تلويزيون، ماشينهاي ارزان، بزرگراهها، هواپيماها، خانوادهها هرچه بيشتر با جهان خارج آشنا شدند. بهتدريج ارزش خانواده تحتالشعاع قرار گرفت. پيش از اين خانواده «بهشت روي زمين» بود.
خانوادة پستمدرن، خانوادة شهرنشين است؛ بدين معنا که مرزهاي ميان خانه و کارخانه، زندگي خصوصي و عمومي، کودکي و بزرگسالي انعطافپذير ميشود. مردمان زيادي در خانه کار ميکنند و از طرف ديگر، بسياري از کارخانهها داراي امکانات مراقبت از کودکان هستند. زندگيهاي خصوصي از طريق تلويزيونها در سطح عموم نمايش داده ميشود. در جهاني که کودکان در معرض هر چيزي قرار ميگيرند و مرزهاي اطلاعات ميان کودکان و بزرگسالان بسيار پرمنفذ ميشود، با تغيير مفهوم خانواده، ارزش جديدي ظهور کرد که مسير حركت خانوادههاي پستمدرن را منعکس ميساخت. اين ارزش جديد همان خودمختاري يا خودگرداني و استقلال بود كه به موجب آن، هر عضوي از اعضاي خانواده درپي برآوردن نيازهاي شخصي خود است و خواستههاي شخصي را بر خواستههاي خانواده ترجيح ميدهد. در خانواده مدرن، باهم بودن و نشستن برسر سفره با تمام اعضاي خانواده داراي ارزش بود، درحالي که در دوره پستمدرن کلاسهاي موسيقي، مذاکرات تجاري و سايرکارهاي شخصي بر نشستن سر ميز غذا در کنار اعضاي خانواده ترجيح داده ميشود. اگر خانواده هستهاي مدرن يک لنگرگاه18 بود، خانوادة پستمدرن به يک ايستگاه راهآهن شلوغي ميماند که مردم براي استراحت به آنجا ميآيند و بلافاصله با قطار بعدي حرکت ميکنند.(Cf.Elkind, 1995) کودکان در اين خانوادهها مستعد به نظر ميرسند؛ کودکان چنين خانوادههايي ميتوانند با همه فراز و نشيبهاي زندگي دست و پنچه نرم کنند؛ اما اين ويژگي کودکان از يافتههاي جديدي درباره کودکان ناشي نميشود، بلکه از آن جا ناشي ميشود که پدر ومادرهاي دورة پستمدرن به چنين کودکاني نياز دارند. اين پدر و مادرها به کودکاني احتياج دارند که از سنين اوليه کودکي بتوانند با مراکز بيرون از خانه سازگاري بيابند، با طلاق کنار آيند، از مشاهده صحنههاي کشت و کشتار در خيابانها ديوانه نشوند و از رفتارهاي تخديري مردم تعجب نکند. اين ويژگي کودکان امروزي از رسانهها به نمايش درميآيد و همزمان بر آن تأکيد ميشود. خامي نوجوانان، ديگر معني ندارد؛ چون نوجوانان امروز همان کودکان مستعد ديروز هستند. امروزه نوجوانان به عنوان افراد پخته به نظر ميرسند که درباره همه چيز اطلاعات کافي دارند. آنها از روابط جنسي، مواد مخدر، بيماريهاي مسري، ايدز و تکنولوژيهاي مدرن آگاهي کامل دارند. در برنامههايي که از رسانهها پخش ميشود جوانان خود را همطراز با والدين خودشان نشان ميدهند. مدارس نيز به عنوان جزئي از جامعه، دگرگونيهاي بوجود آمده در جامعه و خانواده را منعکس ميکنند. دانش آموزان از طريق آموزشهاي رسمي با اشکال مختلف خانوادههاي پستمدرن آشنا ميشوند، حمايت نظام آموزشي از عشق مبتني بر رضايت متقابل كاملاً مشهود است. آموزش مسائل جنسي در دبيرستانها اجباري است و از آموزش روابط جنسي پيش از ازدواج نيز چشم پوشي نميکنند، حتي برخي مدارس اقدام به توزيع کاندوم ميکنند .(Ibid) از اين تبيين روشن ميشود که تغييرات بهوجود آمده در جوامع و بهويژه در خانوادهها با فلسفه تجدد و جهانبيني نوظهور در دنياي غرب كاملاً در ارتباط است. بر اساس فلسفه مدرن و باور به قوانين جهانشمول در سراسر جهان، يک نوع خانواده، به عنوان شکل ايدهآل و سازگار با نظام ارزشي جامعه بزرگتر ترويج ميشد و افراد نيازهاي خود را با نيازهاي خانواده ميسنجيدند و معمولاً تأمين نيازهاي خانواده در اولويت قرار ميگرفت. اما با ورود به دوره پستمدرن که به لحاظ جهان بيني هر نوع کليت را رد کرده و در مقابل بر جنبة فرديت تاکيد ميکند، افراد ترجيح ميدهند بيشتر به نيازهاي شخصي بپردازند. اگر خواستههاي دو فرد در قالب يک پيوند مشترک برآورده شود بر آن اقدام ميکنند و در غير اين صورت ضرورتي بر چنين پيوندهايي نميبينند. بيشتر تحولات جهان غرب را بايد با اين رويکرد تحليل کرد. صرف صنعتيشدن يک کشور و مصرفگرايي بهخودي خود نميتواند اين همه تغيير بدنبال داشته باشد؛ بلکه زيربناي همه اين تغييرات، تغيير در نگرشها و جهان بينيهاست.
گرچه تحول خانواده موجب كاهش قدرت اجتماعي و از دست دادن کارکردهاي خانواده گرديد، بسياري روند نظام خويشاوندي از هستهاي بهسوي گسترده را منفي تلقينميکنند. مورخين اين تحول را يک تحول مثبت در تاريخ خانواده ميدانند؛ لکن نکته قابلتوجه اين است که با روند كنوني نظام سرمايهداري و سکولار غرب معلوم نيست خانوادهها براي هميشه فضاي امني براي تربيت کارآمد و سالم کودکان باشند؛ برعکس امروزه در نظام سرمايهداري و مصرفگراي غرب، وجود کودکان، بهعنوان مانعي در راه کسب موفقيتهاي مادي والدين تلقي ميشود. والدين به جاي صرف وقت بيهوده (از نظر خودشان) براي بزرگ کردن کودک، ميتوانند خودشان را از نظر مادي ارتقا دهند. خانوادهها با چند نوع شغل دست و پنجه نرم ميکنند تا زندگي خود را اداره کنند. «در اين ميان، تعاليم اخلاقي کودکانشان به شرکتهاي رسانهاي واگذار ميشود، شرکتهايي که مسئوليتي براي حفظ ارزشها قائل نيستند». (جان دايلين، سياحت غرب، ش13،ص 49). در جهاني که ارزشهاي مادي سراسر زندگي آدمها را تحتالشعاع قرارداده، طبيعي است هر چيزي که مانع رسيدن به آمال و آرزوهاي مادي گردد، مزاحم تلقي ميشود. به بيان پاپنو19، با حضور کودکان، خانواده نميتواند به موفقيتهاي مطلوب خود برسد. به عبارت ديگر کودکان، موفقيت اقتصادي خانواده را تنزل ميدهند، در بررسي كه اسکات. جي. ساوس20 آن را ويراستاري کرده است، نشان ميدهد: «زناني که در بازارهاي کار هستند و فرصتهاي اقتصادي مطلوبي دارند، نرخ ازدواجشان پايين است» .(Cf.Scatt,1992) اما اين مسائل بهطور غيرمستقيم به تربيت کودکان مرتبط ميشود. اغلب کارشناسان معتقدند که عناصر اساسي تربيت کارآمد کودک عبارتند از: معاشرت مداوم بههمراه تغذيه، حضور مداوم يک يا حتيالامکان دو بزرگسالي که به کودک عشق ورزيده و او را درک ميکنند، به او انگيزه ميدهند و او را راهنمايي و محافظت ميکنند. عنصر اساسي، دوام محبت و صميميت در خانه است. فروپاشي خانواده عامل عمده انحطاط اخلاقي ميباشد. به اين جهت كه بچهها ارزشهاي اخلاقي را درون خانواده و با تکيه بر والدين خود به عنوان سرمشق ميآموزند. وقتي خانوادهها ناپايدارند، وقتي پدر و مادر در خانه حضور ندارند، از لحاظ عاطفي سردند، يا پرمشغله هستند يا هنگامي که خودشان مشکل اخلاقي دارند، يادگيري ارزشهاي اخلاقي از سوي بچهها دشوار ميشود. براي آنکه كودكان ارزشها را از طريق الگوگيري از والدين بياموزند، آنان بايد حضوري مداوم، فعال و منظم در زندگي فرزندانشان داشته باشند. متأسفانه در عصر مدرن پدر و مادرها بهطور فزايندهاي در سالهاي رشد کودکانشان غايباند (زنان، 1382، ش 2). سوئد از کشورهايي است که تا حد زيادي معناي والديني در آنجا کمرنگ شده است. به چه دليل روابط ويژه ميان والدين و فرزندان در سوئد در دهههاي گذشته از بين رفته است؟ چرا والديني دوام ندارد؟ چرا عشق والدين به کودکانشان اينقدر کمرنگ شده است و آنها کودکانشان را درک نميکنند؟ پاسخ به اين سوال دشوار است، ولي قدر مسلم اين است که والدين بهطور داوطلبانه و به راحتي از هم جدا ميشوند و کودکان اکثر دوران کودکي را در کنار يکي از والدين خود سپري ميکنند و از حلقه گرم و صميمي خانواده سالم محروم ميمانند. درنتيجه محيط اجتماعي تربيت کودکان در سوئد رو به اضمحلال است. چيزي که اعضاي خانواده را در کنار هم حفظ ميكند و علقه آنها را بههم نزديکتر مينمايد، عشق، محبت و صميميت بهويژه از طرف والدين است؛ اما امروزه خانوادهها کمتر به فعاليتهاي خانوادگي ميپردازند، آنها به عنوان يک واحد خانواده، کارهاي کمي انجام ميدهند؛ کارهاي يک خانواده عبارت است از تفريح و گردش دسته جمعي، مباحثات خانوادگي، بازيها و جشنهاي خانوادگي. به علاوه، برخي از فعاليتهاي رايج خانوادگي در مقايسه با گذشته کمتر کنش متقابل اجتماعي را شامل ميشود. بيشتر اوقات براي تماشاي تلويزيون يا رانندگي با اتومبيل صرف ميشود. فعاليتهاي معنيدار خانوادگي به سلامت دوران کودکي کمک زيادي ميکند. بهعنوان مثال، جشنهاي خانوادگي بهخصوص در مواردي که خويشاوندان زيادي گردهم جمع ميشوند، براي بزرگسالان يادآور خاطرههاي خوش دوران کودکي است. اوقاتي که والدين در کنار کودکانشان باشند و با حوصله به حرفهاي آنان گوش دهند و به آنان اظهار محبت کنند، کاهش يافته است. از طرف ديگر اين کودکان آشنايان ديگري نيز ندارند که با آنها معاشرت داشته باشند. «کودکان سوئدي از اين که بهجز والدين و معلمشان با کمتر فردي آشنا هستند، شکايت ميکنند» .(CF. Popenoe, 1988)
به عبارت ديگر کودکان سوئدي ساعات زيادي از حضور والدين محرومند و از طرف ديگر دايره آشنايي شان با افراد ديگر کم است. اين امر به خصوص در محيطهاي شهري درست است. فعاليتهاي مذهبي والدين با کودکانشان نيز کاهش يافته است. براساس تحقيقي در مجله جامعهشناسي آمريکا21، جواناني که از ايمان خود محافظت ميکنند، به احتمال کمتر سراغ همزيستي ميروند. در واقع همانطور که جامعه نسبت به سيگار کشيدن و مصرف الکل حساسيت نشان ميدهد، بايد در مورد ازدواج نيز حساسيت نشان دهد .(CF. Candis Mclean, 1998)
دکتر سالم22 مدير پروژههاي تحقيقاتي در بيمارستان هوستون تگزاس23 كاملاً به اهميت خانوادههاي گسترده پي برده است. او به پيوند ميان والدين و کودکانشان شديداً ايمان دارد: «والدين آنچنان به ما عشق ورزيدهاند که با تمام وجود آن را احساس ميکنيم. ما نيز با تمام وجود به آنها عشق ميورزيم و ميخواهيم براي هميشه آن را داشته باشيم. چيزي که والدين و فرزندانشان را به هم نزديك ميكند، نه خون و نه مسائل اقتصادي، بلکه عشق و علاقه است». از نظر وي اساس خانواده در غرب به دلايلي از جمله قطع ارتباط خانوادة هستهاي از خانوادة گسترده از هم فروپاشيده است. پس از سالهاي متمادي که غرب خانوادههاي هستهاي را تجربه کرده، امروزه به اهميت خانوادههاي گسترده پيبرده است. هيچکس به اندازه ما شرقيها نميداند محبت والدين، عموها، داييها و ديگر خويشاوندان چه گوهر گرانبهائي است و اين مسألة ديگري است که به اصل و ريشه افراد برميگردد. مردم به گلهايي شبيه هستند که براي رشد و تعالي، به ريشه نياز دارند. محبت خانواده گسترده براي رشد سالم کودک بسيار اساسي است. بخشي از کـمبودهاي کودکان آمريکايي به فقدان خانوادههاي گسترده مربوط ميشود. براي يک کودک خوشايند نيست که نتواند خويشاونداني همچون عمو، عمه، پدربزرگ و مادربزرگ خود را نشناسد. بنيان خانواده در آمريکا بر مبناي فلسفهاي است که بيان ميدارد: «او را به حال خودش وابگذار». مطمئناً اين وضعيت كاملاً متفاوت است از زيستن با کساني که تو را دوست ميدارند و به تو عشق و محبت ميورزند».24يکي از لوازم خانواده مستحکم، حضور خردهفرهنگ غني (مجموعهاي از هنجارها، نمادها، خوشمشربيها و حتي زبان ويژه آن گروه) است. اينها بستر اجتماعي و عاطفي فرد را در خانه فراهم ميکنند. با گذشت زمان از اين بستر يک ميراث فرهنگي براي افراد خانواده حاصل ميشود که تا دم مرگ با خود حفظ ميکنند. خرده فرهنگ غني پايههاي پيوستگي اجتماعي و عاطفي ميان نسلهاي گذشته و حاضر را فراهم ميکند. با سستشدن پايههاي خانواده، اين خرده فرهنگها از بين ميرود و آن نيز به نوبه خود به اضمحلال خانواده کمک ميکند. برمنباي توصيف مطالعات رسمي خانواده صرفاً يک گروهي از افراد نيست که در کنار هم زندگي ميکنند؛ بلکه سازمان نگرشها و الگوهايي است که هر خانواده بهطور مستقل بسط ميدهد و خانواده را بهعنوان يک گروه فرهنگي ميشناساند. بنيان نهادن خانواده عبارت است از فرآيند شکلدادن نگرشهاي سازمانيافتهاي که همه اعضاي خانواده در آن توافق دارند».(Ernest R.Mower, 1927, p.3)
از نظر کارشناسان علوم تربيتي، محيط ايدهآل براي تربيت کودک بايد داراي ويژگيهاي ذيل باشد:
الف) خانوادة نسبتاً گستردهاي که کارهاي زيادي را با هم انجام ميدهند؛
ب) داراي سنن و آداب بسيار زيادي است؛
ج) اوقات باکيفيت و زيادي را براي اختلاط کودکان و بزرگسالان فراهم ميکند؛
د) تماس منظم با خويشاوندان دارد؛
ه) همسايگان در امور يکديگر فعال هستند؛
و) در مقايسه با بچههايي که والدينشان از هم جدا شدهاند، نگراني كمي دارد.
اينها ويژگيهايي هستند که امروزه در خانوادههاي غربي بهندرت بهچشم ميخورد. خانواده، يک جامعه کوچک با فرهنگ بسيار قوي است. بسياري از چيزهايي که سينهبهسينه نقل شده و در محافل دوستانه خانوادگي و برخي شبنشينيهاي دوستانه مطرح ميشود، حاوي نکات آموزنده فوقالعاده غني است که از گذشتگان به ارث رسيده است و عمدتاً شامل آموزههاي اخلاقي بسيار باارزش است. با از بين رفتن روابط صميمي ميان خويشاوندان و حتي اعضاي خانواده، اين ميراث گرانبها به بوته فراموشي سپرده شده است. درحالي که کارکردهاي اجتماعي اين محافل را هيچ گروه و سازماني نميتواند برعهده بگيرد. بهعبارت ديگر چنين امکاني در نهادهاي اجتماعي رسمي وجود ندارد. وضعيت موجود غرب با اين ويژگيها فاصله زيادي دارد. يک بررسي در سال 1979 درسوئد نشان داد که 28 درصد از کودکاني که والدينشان از هم جدا شده بودند، ارتباطي با پدرانشان نداشتند. اين وضعيت در آمريکا بهمراتب بدتر است و 50 درصد از کودکان 11-9 ساله که در حضانت مادرانشان بودند، در سالهاي قبل، پدرشان را نديدهاند. براساس مطالعه ديگر، تنها 16 درصد از کودکان با پدرشان ارتباط دارند و امروزه احتمالاً وضعيت تغيير کرده و بدتر شده است.
آيا گذشته از مشکلات احتمالي رواني پس از فروپاشي خانواده، دگرگوني محيط بومشناختي تربيت کودک، مشکلات اجتماعي ديگري همچون بزهکاري نوجوانان، خودکشي، الکليسم واستفاده از مواد مخدر نيز با آن در ارتباط است؟ مطالعهاي که در آمريکا انجام شد حاکي از همبستگي قوي ميان افزايش مشکلات جوانان و تغييرات خانواده بهويژه اکولوژي تربيت کودکان است. نرخ خودکشي در سوئد بين سالهاي 1950 تا 1975 براي مردان 24-15 ساله دو برابر شده است. هربرت هندين25 روانکاو آمريکايي، نرخ بالاي خودکشي در سوئد را با بيتفاوتي مادران سوئدي در قبال فرزندانشان مرتبط ميداند. مادران سوئدي دوست دارند بهجاي مراقبت از فرزندانشان به سرکارشان برگردند. آنها در ابراز عاطفه به کودکانشان کوتاهي ميکنند. انتظاراتشان از فرزندشان بسيار بالاست، لذا آنها را به استقلال زودرس سوق ميدهند. کودکان سوئدي بايد خيلي زود از مادرانشان جدا شده و روي پاي خود بايستند و اين امر بهنوبه خود به تضادهاي رواني و در نهايت به خودکشي ختم ميشود.(CF. Popenoe. 1996)
آماده کردن کودکان براي استقلال شخصي، آنان را سرکش بار ميآورد. با اين همه، والدين از اين واهمه دارند که قوانين تحميلي به خودمختاري کودک آسيب برساند (Dizard & Gadlin, 1996, p.46). تغييرات خانواده در هر کدام از کشورهاي توسعهيافته مطمئناً نقشي در «آسيبشناسي مدرنيزاسيون» بازي ميکند. بهنظر اميل دورکيم26، مهمتر از تغييرات خانواده، ماديگرايي علت عمده خودکشي هاست؛ دين در بسياري از شرايط فرد را از اقدام به خودکشي باز ميداشت. مقايسه بزهکاري جوانان در دو کشور سوئد و سوئيس اطلاعات مفيدي را دراختيار ما ميگذارد. «مارشال کلينارد»، جامعهشناسي که در کشورهاي سوئد و سوئيس زندگي کرده است، در مقايسه اين دو کشور تأکيد کرده که در سوئيس نظارت غير رسمي بزرگسالان بر رفتارهاي نوجوانان بيشتر و در مقابل، تأثير همآلان کم است: «در اوايل دهه 1970 در گزارشي ذكر شده است که 25 درصد از جمعيت سوئد نياز به معالجه روانپزشکي دارند، اين گزارش را روانپزشکان نيز تاييد کردند. در سال 1975 از کودکان 11 ساله پرسيده شد: «فکر ميکنيد کسي هست که شما را دوست داشته باشد؟» 11 درصد در پاسخ گفته بودند: هرگز. پاسخي که در هيچيک از کشورهاي بررسي شده دريافت نشده بود. اين پاسخها عمدتاً از سوي كودكان خانوادههاي کوچک بود. بسياري از کودکان سوئدي خود را نه متعلق به خانوادهايشان، بلکه متعلق به همآلان ميدانستند (Ibid, p 338). «ديان ارنزافت» روانشناس کودک در ايالات متحده ميگويد: «کودکان امروزي همه چيز بدست ميآورند، اما آن چه که واقعاً بدان نياز دارند[محبت و عشق والدين] به آنها داده نميشود.» (کالتوسک کايند27، سياحت غرب، ش 6، ص 18). وقتي اين وضعيت را با سالهاي پيشين مقايسه ميکنيم، تفاوت زيادي بهچشم ميخورد. «ليندا پولک»28 در بررسي روابط پدرـ فرزندي مينويسد: مردمان ماقبل تجدد به فرزندانشان بهعنوان هديهاي از طرف خداوند، عشق ميورزيدند و کـودکان منبـع اتکا و حمـايت بودنـد، لـذا بـراي خانـوادهها ارزشـمند بودنـد (CF. Carolyn Chapell, 2004).
به نظر ميرسد امروزه در غرب کمتر خانوادهاي است که فرزند را به عنوان هديهاي الهي تلقي کند.
بررسي آمارهاي رسمي و غيررسمي در کشورهاي توسعهيافته حاکي از يک وضعيت كاملاً نااميد کننده است. بين سالهاي 1960 تا 1998 تعداد زوجهاي همزيست بدون ازدواج در آمريکا 10 برابر شده است. بيش از يکسوم اين خانوارها داراي فرزند هستند. به عبارتي امروزه يک سوم کودکان در آمريکا از زنان مجرد متولد ميشوند و درصد چنين تولدهايي در دهه نود در جاي جاي آمريکا افزايش يافتهاست. «کي.اس.مويتز»29 از اين وضعيت که در چهار دهه گذشته اتفاق افتاده، با تعبير «طوفان اجتماعي» ياد ميکند (CF. Hymowitz, 2001).
آيا سياستگذاريهاي خانواده اين روند را بوجود آورده است؟ برخي نظريهپردازان معتقدند ظاهراً اين طور نيست. به عنوان نمونه، «آلفرد. جي. کان»30 بر اين باور است که تحولات رفتارهاي زناشويي و باروري، پيش از تغييرات قوانين خانواده رخ داده است. تغيير قانون ممکن است اين روند را تسهيل کند، ولي علت آن نيست. قوانين خانواده تنوع درحال گسترش اشکال خانواده را پذيرفت. در واقع، اين قوانين، منعکسکننده اشكال متنوع خانواده از جمله زوجهاي همزيست، لزبينها، خانوادههاي تکوالدي و غيره است. اين شکل از خانوادهها در قوانين خانواده برخي كشورهاي غربي بهرسميت شناخته ميشوند .(CF. Alfred J.Kahn, 1997)
دلواپسيها هنگامي افزايش مييابد که مشاهده ميکنيم اين فرهنگ برخاسته از نگرشهاي سکولاريستي، از طريق رسانههاي جمعي؛ تلويزيون، ماهواره، اينترنت، نشريات و ساير رسانهها به کشورهاي اسلامي نيز وارد ميشود. بسياري از مسائل اجتماعي ممکن است در کشورهاي غربي توسعه يافته، بهعنوان امر ناهنجار تلقي نشود؛ چرا که نظريههاي فلسفي، جامعهشناسانه و روانشناسانه آنها که عمدتاً ريشه در فلسفه تجدد دارد،حدي از انحرافات را در جامعه اجتنابناپذير و بلکه طبيعي ميداند، به عنوان نمونه دورکيم حدي از کجرويها را در جامعه عادي ميشمارد. از آنجا که اين نظريهپردازان وجود هرنوع پديده را داراي کارکرد ميدانند، براي برخي از نابهنجاريها نيز کارکردي در نظر ميگيرند که ممکن است انديشمندان مسلمان را در تحليل و تبيين پديدههاي اجتماعي به گمراهي کشد. تبيين هر نوع پديده اجتماعي با الهام از نظريههاي غربي در برخي موارد گمراهکننده است. نظريههاي اجتماعي با هستيشناسي و انسانشناسي خاصي در ارتباط است؛ هستيشناسي مابعد تجدد در غرب بر محور اومانيسم استوار است و طبيعتاً اين نوع جهانبيني، در نظريهها نمود مييابد. عدم توجه به اين مباني در تحليل پديدههاي اجتماعي ممکن است ما را در تبيين پديدهها دچار اشتباه کند؛ متأسفانه برخي از محققان اجتماعي در تبيين پديدههايي که به نوعي با عقايد ديني گره خورده است، به خطا ميروند و احياناً درستي يا نادرستي رفتارهاي اجتماعي را به خواست اکثريت يا ميزان قابل توجهي از افراد مستند ميکنند؛ در نتيجه به تدريج بسياري از رفتارهايي که زماني از قبيحترين رفتارهاي اجتماعي تلقي ميشدند، با گذشت زمان چهره طبيعي بهخود گرفته و در مواردي حتي شکل قانوني پيدا ميکنند. با استناد به خواست اکثريت مردم، همجنسبازي، قماربازي، مصرف ماري جوانا، مصرف الکل و ... در کشورهايي مثل سوئد، آمريکا و ساير کشورهاي پيشرفته، منع قانوني ندارد. «آنتوني گيدنز»31 جامعهشناس مشهور انگليسي در کتاب «جامعهشناسي»، فصل خانواده به نقل از برخي محققين سه کارکرد براي خانواده همجنسباز ذکر ميکند (ويرايش چهارم؛ ص 193 – 190). هر سه کارکرد به نوعي به فرار از نقشهاي مردانه و زنانه مربوط ميشود. نکته مهم در تبيين پديدههاي اجتماعي، تمايز ميان پديدههاي احساسي و پديدههاي واقعي است. پديدههاي احساسي را ميتوان از طريق بررسيهاي پيمايشي و مراجعه به افراد جامعه بدست آورد. بهعنوان مثال ميتوان از شاگردان يک کلاس پرسيد چقدر معلمشان را دوست دارند. ميتوان از طريق يک تحقيق ميداني ميزان تقريبي مشارکت مردم در انتخابات را بدست آورد. اما همه پديدهها به اين سادگي نيستند. پديدههايي وجود دارند که تنها با نظر کارشناسي افراد زبده ميتوان آنها را بررسي نمود و در مورد درستي يا نادرستيشان قضاوت کرد. به عبارت ديگر، اينکه چگونه ميتوان يک پديده را مطالعه کرد و براي تبيين از چه منابعي استفاده نمود، در نتايج تحقيقات و بالتبع در سياستگذاريها اهميت فراواني دارد. نمونة گوياي آن اين است که: «نميتوان اخلاق32 را با سرشماري تعريف کرد و تشخيص داد. اينکه چند نفر چه نوع اعمالي را انجام ميدهند، نميتواند ملاک درستي و نادرستي آن عمل باشد. چه بسا اگر به اين شيوه عمل شود، «کجروي» به علت وجود استقبال تعداد زيادي از افراد، به عنوان امري «بهنجار» و «امر بهنجار» به علت عدم استقبال برخي افراد «کجروي» محسوب شود.» (رك. صديق سروستاني، 1383).
بعضي از انديشمندان غربي در ريشهيابي مشکلات اجتماعي، فروپاشي خانواده و کمرنگ شدن ارزشهاي اخلاقي، به جنبش اصلاحات در غرب اشاره کرده و سکولاريسم را منشأ اصلي ظهور ناهنجاريهاي جديد دانستهاند. «پل ويتز»33 در فصل آخر کتاب خود تحت عنوان «دين، دولت و بحران خانواده» مينويسد: «من والدين جدا از هم، مطلقهها و خانوادههاي از همپاشيدة غيرسنتي را بهترين نمونههاي خانوادة سكولار ميدانم. اين خانوادهها، خروج منطقي و اجتنابناپذير سكولاريزاسيون هستند» و در عبارت ديگر بيان ميكند: «ريشه مشكلات و گرفتاريهاي غرب به اين سخن نيچه بازميگردد كه اگر خدا مرده است، پس همه كار ميتوان انجام داد.» (سياحت غرب، سال دوم، ش 9، فروردين 1383). مذهب با خانواده و هويت مربوط به آن، مرتبط است. به عبارت ديگر مذهب بر تأسيس و استمرار خانواده تأكيد ميكند و چون كليسا در غرب دچار فرآيند سكولاريزاسيون گرديد، لذا خانواده نيز پشتوانة اجتماعي و سياسي و فرهنگي خود را از دست داد. بههمين جهت فرآيند فروپاشي خانواده از سكولاريسم شروع شده و تا زماني كه سكولاريسم بر تمدن غرب، حكومت كند، فرآيند فروپاشي خانواده نيز ادامه خواهد يافت (فياض، پگاه حوزه، ش 24). سکولاريسم با حذف خدا و مفاهيم متعالي از عرصه حيات اجتماعي، افراد را به بهره بردن از لذتهاي مادي تشويق کرد. به قول «پل ويتز» و نيز «پل دافنر»34، با فراگيرشدن سکولاريسم دليلي براي تحمل محدوديتها و سختيهاي ازدواج و خانواده وجود ندارد. اين همان چيزي است که در ديدگاههاي موج دوم فمينيستها بهچشم ميخورد. فمينيسم [صرفنظر از اينکه خود به چند گروه تقسيم ميشود و تنوعي که در طرفداران آن وجود دارد], يک جنبش است؛ يعني گروهي که براي رسيدن به اهداف خاصي تلاش ميکنند كه اين اهداف عبارتند از دگرگوني اجتماعي و سياسي؛ بدين معني که فرد براي رسيدن به اين اهداف بايستي با حکومت, قانون و نيز اعمال و رفتار و باورهاي اجتماعي درگير شود.(cf.channa, 2004)
جين فريدمن در کتاب خود تحت عنوان «فمينيسم», تاريخ فمينيسم را به دو موج تقسيم کرده است. موج اول به جنبشهاي فمينيستي اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم اشاره ميکند که پيگير حقوق مساوي براي زنان و حق رأي بودهاند و موج دوم از اواخر دهة 60 شروع مي شود و کل دهة 70 را درپي دارد که علاوه بر موضوعات فوق بر عرصههاي خانواده, مسائل جنسي و کار تاکيد داشتهاند(رك. فريدمن، 1381).
از نظر فمينيستهاي موج دوم در واقع فرهنگ با تعريف زنان بهعنوان مادر، همسر و موجوداتي زينتي، جنس مؤنث را در محدوديت تاريخي قرار ميدهد به طوري كه بايد براي آرمان برابري و مقابله با ستمهاي جنسي در تمامي زواياي پيدا و پنهان جامعه مبارزه کرد (رك. زيبايينژاد و سبحاني، 1383). «مارتا ناسبام»35 که آثارش خريداران بسياري دارد, درباره خانواده مينويسد: «معمولاً بيرحمانهترين تبعيضها نسبت به دختران از محيط خانواده شروع ميشود. الگوي زندگي خانوادگي آنها را در دستيابي به اهدافشان محدود ميسازد. مثلا دختران خانواده مسئول انجام کارهايي هستند که نه تنها براي آن کارها حقالزحمهاي دريافت نميکنند, بلکه آن کارها فاقد هرگونه پرستيژ است»(بورک، 1378:ص460). بدين صورت نهاد خانواده در غرب بهوسيله جنبشهاي فمينيستي ناديده انگاشته شد. فمينيستها خواهان آزادي مطلق زنان از قيد و بند زندگي خانوادگي بوده و بههمين دليل نهاد خانواده و ازدواج را موردحمله قرار داده و قداست آن دو را زير سوال بردند. از نظر آنها خانواده نميتواند محل مناسبي براي پرورش و رشد انسانهاي سالم باشد. ترويج ازدواجهاي آزاد يا به عبارتي همزيستي، بهترين راه حل براي روابط جنسي در اين مکتب تلقي ميشود. اين جمله مشهور «گلوريا استينم»36 كه يك فمينيست، است «زن به مرد نياز دارد، همانطور که ماهي به دوچرخه نياز دارد»37 امروزه به يـک ضربالمثل تبديل شده است و انسانشناسي آنان را با صراحت بيان ميکند. گواينکه در انسانشناسي آنان، زن و مرد موجودات مستقلي آفريده شدهاند كه ميتوانند به صورت جدا از هم زندگي کنند؛ گرچه نوعاً در گرايشهاي فمينيستي, صحبت از برابري زن و محور قرار دادن «انسانيت» مطرح است ولي عملاً سمت و سوي يکجانبة دفاع از زن و «زن مداري» چشمگير است. سيمون دوبوار «موجوديت مرد را مصداق دوزخ برهم زنندة فرديت و آزادي زنان قرار مي دهد»(حسيني, 1379: ص 45).
از پيشفرضهاي مهم انسانشناختي فمينيستها ناچيز شمردن تفاوتهاي طبيعي مردان و زنان است. «ولستونكرافت» و «استوارت ميل»، تا حدودي حيرانند نسبت به اينكه آيا ماهيت انسان در وراي بنياد عقلاني مشترك, بهلحاظ جنسي متفاوت است؟ گرچه آنان هردو آشكارا ويژگيهاي متفاوت مردان و زنان را مي پذيرند, لکن آنها استدلال ميكنند كه اين پديده آنچنان كه از نابرابري اجتماعي ناشي ميشود، طبيعي نيست. گرچه اظهارنظرهاي پراكنده يك حالت تكميلي طبيعي را مطرح ميكنند، ولي «دفاع» ولستونكرافت و «سلطه» استوارت ميل، هر دو قاطعانه به سرنگون كردن مفهوم سلطه طبيعي مردانه اختصاص يافتهاند. ولستونكرافت متقاعد ميشود كه تفاوتهاي موجود ميان رفتارهاي مردانه و زنانه تنها از اينجا ناشي ميشود كه پسرها از آزادي بيشتري برخوردارند.(رك. الحکيم, 1383)[38.
اين نگرش نقطه مقابل آموزههاي دين مبين اسلام ميباشد. بررسي آموزههاي دين اسلام در قالب آيههاي شريف قرآن و روايات، ما را به اين مهم رهنمود ميکند که زن و مرد دو صنف مختلفاند؛ «درعينِ مشترک بودن در اصل انسانيت، داراي ويژگيهاي متمايزي هستند که زمينهساز تمايل دوطرفه و همکاري جدي بين اين دو جنس ميشود. بهعبارت ديگر زن و مرد مکمل39 يكديگرند و خانواده رکن اساسي نظام اجتماعي اسلام به شمار ميرود» (ر.ک: زيبايينژاد و سبحاني، همان، ص77).
در حالي كه طبق نظريههاي زيستشناختي و روانشناختي, رابطة مستقيمي ميان هورمون جنسي و رفتار انسانها وجود دارد؛ هورمونهاي جنسي در بروز رفتارهاي زنانه يا مردانه نقش تعيين کنندهاي دارند. اگر مغز را به مثابه جعبة سياهي در نظر بگيريم که ورودي آن، هورمونها و خروجي آن رفتار باشد, در اين صورت ميان ورودي و خروجي تناسبي خواهد بود. هورمون زنانه موجب بروز رفتارهاي زنانه خواهد بود و همينطور.(Celia Roberts, 2004, P. 63)
بهعبارت ديگر, ميان فرآيندهاي زيستي و تفاوتهاي جنسي همبستگي وجود دارد. گرچه ممکن است اين همبستگي با تأثيرپذيري از محيط اجتماعي کمرنگ شود؛ اما چنانچه رفتارها بهصورت طبيعي رخ دهند, اين همبستگي کاملا نمايان خواهد شد. در حقيقت فمينيستها از جنس زن ميخواهند که بر رفتارهاي طبيعي خود غلبه کند.
تبيين مفرطانه تفاوتهاي طبيعي و واقعي زن و مرد با رويكردهاي جامعهشناختي و زيستشناختي به گونهاي كه فعل و انفعالات هورموني و ژنتيكي را نتيجة سازمان حاکم بر جامعه و تربيت خاص اجتماعي انگارد، منجر به مخدوش شدن حريم علوم و معارف خواهد شد و هرگز مشکل مربوط به حقوق ضايعشده و منزلت از دسترفتة زنان را حل نخواهد کرد.
آيا تفاوتهاي زيستي و رفتارهاي متفاوت جنسي مشهود ميان ديگر جانداران نيز که نوعاً مشابهت بسيار با تفاوتها و رفتارهاي آدميان دارد, ميتواند نتيجة سامانه و تربيت اجتماعي ـ تاريخي خاصي باشد؟( رشاد، کتاب نقد, ش 17, ص 35).
از ديگر پيشفرضهاي ناصواب در تحليل فمينيستي, پست انگاشتن ذات نقشهاي زنانه است, اين نوع نگرش به برتري ذاتي مرد و ارزشمندي نقشهاي مردانه صحه ميگذارد و اين خود ظلم مضاعف ديگري است که بهعنوان دفاع از حقوق زن, در حق زنان روا ميشود. اصولاً مردانگاري زن و نگرش مردواره به حيات و هستي و مناسبات انساني او، به معني تنزلدادن شأن زن از جايگاه رفيع انساني است.
يکي ديگر از پيشفرضهاي ناصواب فمينيسم افراطي, سياسي تلقيکردن همه شئون حيات آدمي, حتي زناشويي و رفتارهاي شخصي, جنسي و مناسبات خانوادگي است. مقوله سياسي و بازي قدرت که از سوي فمينيستهاي موج دوم مطرح شد, به حوزة روابط خصوصي و مناسبات خانوادگي (زن و شوهر, والدين و فرزندان) نيز تسري يافت. رفتارهاي نابهنجار و ستم بر زنان به وجود نهاد خانواده و ازدواج قانوني نسبت داده شد و سلامت اين نهاد ارزشمند مخدوش گرديد و نظريات و تئوريهاي ناهنجارآفريني چون همزيستي آزاد, جدا انگاري مناسبات جنسي از روابط خانوادگي و باروري و توليدمثل, خانوادههاي تکوالدي, معاشقه آزاد, همجنسبازي و..., به طور صريح مطرح و تبليغ شد كه پيامدهاي جبرانناپذير فراواني را براي جامعه بشري به همراه آورد. (همان)
به اعتقاد رابرت اچ. بورک فمينيسم افراطي, مخربترين و عقبافتادهترين جنبشي است که جزء ميراث دهة شصت ميلادي است. اين جنبش بدون آنکه جنبة اصلاحي داشته باشد با روحي مستبدانه, عميقاً مخالف کليه ارزشها و سنتهايي است که از ديرباز حتي در فرهنگ غرب مورد احترام بودهاند.(بورک، 1378: صص 439-440). «مج دتر»40 يکي از دانشمندان آمريکايي، روابط خانوادگي از نوع فمينيسم را «جنون خانوادگي»41 مينامد.
بسياري از محققان, دهه 60 يعني زماني را که تلاشهاي فمينيستي در شکل موج دوم به اوج خود رسيد، دوران حادشدن مشکلات خانواده ميدانند. جنبش فمينيستي در رسيدن به اهداف خود به موفقيتهايي دستيافته است. در پايان قرن 19، دادگاه عالي آمريکا ازدواج را «تعهدي مقدس» ميناميد، اما همين دادگاه در سال 1965 ازدواج را به عنوان «مشارکت دو فرد» تعريف نمود (جيمز. کيو. ويلسون، سياحت غرب، ش 16، ص 55). نسل امروز در نامهها يا گفتگوها مينويسند که آنها نميخواهند زن يا شوهر شوند و نميخواهند بچهدار شوند. نتيجه اين نوع زندگي جديد اين است که جوانان از هر نوع مسئوليتي فرار ميکنند، آنها اظهار ميكنند كه مخالف هر چيزي هستند که نظام ناميده ميشود [با دقت در اين جملات ميتوان به صورت واضح تأثير نظريهها و جريانهاي پستمدرنيسم را بر روابط اجتماعي فهميد] اما منظورشان چيست؟ آنها تحتتأثير جنبشي قرار گرفتهاند که ازدواج و مادري را با بردگي مساوي ميداند.
نکته مهم ديگر اين است که خصومت و دشمني نسبت به زندگي خانوادگي رابطه مستقيمي با خصومت «فمينيستها» با دين دارد. فمينيستهاي افراطي معتقدند که دين ساخته و پرداخته دست مردان به منظور کنترل و تحت سلطه قرار دادن زنان است(همان،صص465-466). اين نگرش بهويژه در ديدگاههاي فمينيستهاي مارکسيست اوليه بيشتر ديده ميشود. اين گروه از فمينيستها تحتتاثير نظريات مارکس و پس از او انگلس قرار گرفتهاند. مارکس بر اين باور بود که در جوامع اوليه بشري(دوره شکار و گردآوري) ساختار خانواده به شکل کنوني نبود. آن جوامع مادرسالار و مادرتبار بودند. اما دوره کشاورزي ابزار کار را در مالکيت مردان قرار داد. مالکيت مردان بر ابزار کار و توليد سرآغاز استثمار زنان و فرزندان از سوي اوست. بنابراين در نظريه مارکسيسم, تابعيت تاريخي جنس زن نسبت به مرد ريشه اقتصادي دارد و بر ماهيت زيستشناختي زنان مبتني نيست.
اما راديکالهاي فمينيست بر اين اعقتاد بودند که مارکسيسم سنتي به اندازه کافي به کار خانگي توجه نکرده و سلطه و استثمار موجود در عرصه خانگي را ناديده گرفته است(مشيرزاده, 1382: ص 269). در مارکسيسم سنتي فرض ميشد که «مسأله زن», با نابودي نظام طبقاتي حل خواهد شد(همان, ص 270). خانواده به عنوان يک نهاد اساسي تلقي شد که خصيصه انقيادي زنان درآنجا شکل مي گيرد (cf. Mica, 1992). فمينيستها با الهام از نظريه هاي مذکور, معتقدند خانواده به شکل کنوني نيز چيزي جز نظامي از نقشهاي مسلط و تحت سلطه که نظام سرمايهداري بر بشريت تحميل کرده است, نميباشد، پس بايد در راه نابودي آن کوشيد.
به نظر يكي از صاحبنظران غربي خانواده يک نهاد مذهبي نيست و نهايتاً هيچ لزومي ندارد نسبت به آن احترام، تعظيم و تکريم نشان دهيم؛ چون اين رسوم را براي نهادهاي مذهبي وضع کردهاند که هدفشان از وضع رعايت احترام و تکريم, پيروي از اصل اوليه مورد نظرشان يعني حکومت و تسلط بر زنان بوده و اين ديگر مسأله دين و مذهب نيست، بلکه موضوعي سياسي است( بورک؛ ص 464).فمينيستهاي افراطي نميتوانند به ارزشهاي ديني معتقد باشند، زيرا مسائل حقوقي و سياسي ـ اجتماعي مربوط به زنان را خارج از قلمرو هر ديني مي دانند. بنابراين, احکامي مانند ممنوعيت سقط جنين, ضابطهمند شدن روابط جنسي و قواعد مربوط به خانواده و اخلاق و ارزشهاي ديني را مصداق ستم به زنان معرفي نموده و در راستاي محو آن فعاليت ميکنند.(حسيني, کتاب نقد, ش, 17, زمستان 1379 ص 45).
بهنظر «جيمز ويلسون»42، «روشنفكري» همان تغيير فرهنگي بود که علم، تکنولوژي و آزادي فعلي را براي ما ايجاد کرد و عامل وقوع اين فاجعه بود. با وقوع جريان روشن فکري [جرياني که ريشههاي اصلي آن به قرن 18 ميلادي برميگردد] عقل آدمي، ملاک و معيار سنجش همه چيز قرار گرفت تا حدي كه ميتوان همه قواعد و قوانين کهن را در صورتي که احساس شود مطلوب نيستند، کنار گذاشت. عليرغم حمايتهاي عمومي از ازدواج، جايگزينهاي متفاوتي به آرامي و ناآگاهانه بهجاي آن مطرح شد، به طوري که ازدواج که روزگاري نهادي اجتماعي فرض ميشد، به يک انتخاب شخصي و فردي تبديل گرديد. بهقول ويلسون، ازدواج در جامعه ما روزگاري يک آيين مقدس بود، سپس به يک قرارداد مبدل شد و اکنون صرفاً يک نوع نظامدهي و ترتيب خاص است. روزگاري دين از آيين مقدس حمايت ميکرد، سپس قانون آن را اجرا ميکرد و اکنون اين نظام به سلايق و انتخابهاي شخصي واگذار شدهاست (جيمز. کيو. ويلسون، سياحت غرب، ش 13، 1383). فروريزي زندگي خانوادگي قرن بيستم بخشي از جنبش عظيم فردي شدن است کـه مشخصه فـرهنگ مغربزميـن در چهارصد سـال گذشته اسـت (CF. Ernest Mower, 1927) به بيان ويليام مورچيسون، رابطه جنسي قانوني، يک حق است و نتايج آن را به بهترين وجهي بايد اختياري کرد(سياحت غرب، ش16، ص 59). دهههاي 1960 و1970 با تغييرات اساسي در ساختار خانواده همراه بود. در اين زمان، زنان هر روز بيش از پيش، نقش سنتي خود را در خانواده بهعنوان زن خانهدار رها کردند و بدون ضرورتهاي اقتصادي، به نيروي کار مزدبگير تبديل شدند. در اين دوران ايالات متحده آمريکا، به عنوان منشأ تحولات عمده، شاهد رشد سريعي در نرخ مواليد نامشروع بود.» از سال 1950 تا سال 1990، نرخ زايمان زنان ازدواج نکرده در آمريکا از 1/14 در هر هزار نفر به 8/43 و تعداد زايمانها از 150 کودک نامشروع به 1150کودک در هزار رسيد که با احتساب نرخ رشد جمعيت، رشد بسيار بالايي داشته است. همچنين نرخ زايمان دختران زير 20 سـال (15 الـي 19 سالـه)، از 6/12 به 5/42 (337 درصد) افزايـش يافته است» (پل ويتز، سياحت غرب، ش 10، ص 34).
اين تغيير و تحولات بهسرعت توجه جامعهشناسان را بهخود جلب کرد. تاريخ خانواده پس از شکستهشدن حصار خانواده در دهه 1960 در متن مطالعات تاريخي قرار گرفت.
مرگ و پيشامدها مثل هميشه، خانوادههايي را ازهم پاشيده است. تقريباً هر جامعهاي اعم از جوامع ماقبل تاريخ يا جوامع مدرن، تحت شرايط خاصي، طلاق را مجاز ميشمارند؛ اما در گذشته، ازهمگسيختن خانواده در زندگي خانوادگي بهطور تصادفي روي ميداد. بهندرت به ذهن زن يا شوهر خطور ميکرد که ممکن است عمر ازدواج آنها کوتاهتر از عمر زندگي آنان باشد و در صورتي چنين فکري اعضاي خانواده، وي را از اين امر باز ميداشتند، اما در اشکال امروزين، فروپاشي خانواده نتيجه مستقيم تغيير مفهوم خانواده است(Ernest R. Mower, 1927, p. 25).
جنبش اصلاح، حداقل در يک جهت، انگيزه فرديشدن را نمايان ساخت؛ بدين معنا که اين جنبش، رهايي افراد از نظارت گروه را فراهم ساخت. نمود بارز اين آزادي عبارت بود از عرفيشدن ازدواج به مفهوم نگاه به ازدواج به عنوان يک قرارداد نه يک آيين ديني و جايگزينشدن تشريفات مدني بهجاي مراسم ديني. جنبش عشق رمانتيک همچنين نمودي از فردگرايي، طغيان جوانان عليه سلطه والدين در قرار و مدارهاي مربوط به ازدواج و عليه تعديل خانواده کوچک توسط گروه خانوادگي گسترده بود. علاوه بر اين به رسميت شناختهشدن اصول فردگرايي، الگوي سازمان خانوادگي را دموکراتيک کرد. اين دستاورد بهطور مستقيم با استقلال اقتصادي بالقوه زنان، از سوي انقلاب صنعتي مورد حمايت قرار گرفت. سپس زندگي شهري در نتيجه انقلاب صنعتي، با تحرکات خاص خود و روابط غيرشخصي، افراد را از کنترل و نظارت نزديک و مستمر همسايگان و اجتماع محلي ـ کنترلي که قرنها ثبات خانواده را ممکن کرده بود، آزاد کرد. در واقع، در گذشته، خانواده در انتقال آرمانها و الگوها به نسل جديد بسيار موثر بود؛ اما تحت شرايط متغير زندگي شهري که افراد حضور بيشتري در اجتماع دارند و به نگرشهاي مختلف از جمله ازدواج آزمايشي دست مييابند، به اين معنا که فرد ميتواند مدتي بهعنوان آزمايشي با فردي ازدواج کند و در صورت عدم تفاهم از وي جدا شود و اين امر به نوبه خود فرد را بيقرار ميکند، از سوي ديگر امکان برقراري روابط آزمايشي، به تنوع طلبي مستمر جنسي ميانجامد.(Ibid, p. 6)
بيتوجهي نظام سکولار به نقش خانواده در غرب، مشکلات عديدهاي بوجود آوردهاست. زنان و دختران در غرب ديگر حاضر نيستند بچهدار شوند. آنان با دادن پول به برخي مادران، از آنها بهعنوان مادران ميانجي استفاده ميکنند؛ بدين صورت که نطفه در رحم مادر ميانجي قرار ميگيرد و پس از وضع حمل که اغلـب بـا مشـاجراتي همـراه اسـت، بـه صـاحب نطفـه تحويـل داده ميشـود (CF. Spencer, 1993) . چنين مادراني نيازهاي عاطفي (مادرانه) خود را از طريق فرزندخواندگي ارضا ميکنند. هر ساله تعداد زيادي از زوجهاي آمريکايي به چين مسافرت ميکنند و کودکاني را بهعنوان فرزندخوانده به غرب ميآورند و وارد زندگي غربي ميکنند. «روزنامههاي چيني آمار کودکاني را که توسط خارجيها به فرزندخواندگي انتخاب شدهاند، در 10 سال اخير 50 هزار مورد عنوان ميکنند» (بي. بي. سي؛ 7 اکتبر 2003). در حالي که ديويد فسانسکي معضل خودکشي جوانان آمريکايي را بسيار بالا توصيف ميکند، برخي متخصصان اين معضل را با تحولات خانواده در ارتباط ميبينند: «تغييرات چندجانبه در خانهها و مدارس، موجب منزويشدن عاطفي کودکان ميشود. اين مسأله مهمترين عامل خودکشي جوانان است». (سياحت غرب، ش13، ص70). «ديويد برنت»، استاد روانشناسي طب کودکان و اپيدمي دانشگاه پترزبورگ و نيز يکي از کارشناسان مسائل خودکشي نيز بر اين مطلب صحه ميگذارند كه: «دليل خودکشيها، انواع مسائل اجتماعي است؛ خانوادهها ديگر در کنار اقوام و قبيله خود زندگي نميکنند و از دين و سنت فاصله گرفتهاند» (همان، ص74). خانوادههاي تکوالدي در جوامعي که از جريان روشنفکري، بيشترين تأثير را پذيرفتهاند، بسيار رايج است. فمينيستها به خانواده سنتي حمله کردند، بدون اينکه جايگزين مناسبي براي آن پيشنهاد کنند، بدين طريق روابط خانوادگي تغيير کرد. بهويژه شعار مبارزه با پدرسالاري موجب از بين رفتن اقتدار پدر و در موارد زيادي موجب محروم ماندن خانواده از حضور پدر گرديد. مشکلاتي که از عدم حضور پدر در خانه ايجاد ميشود فراوان است و در برخي مقالات مربوط به آسيبهاي خانوادههاي غربي، بيپدري عامل عمده شمرده شده است. (براي مطالعه بيشتر به رفرنسهاي موجود در پاورقي مراجعه شود).43جامعهشناسان، اقتصاددانان اذعان دارند تعداد کودکاني کـه بـدون پـدر در آمريکا زنـدگي ميکنند، بسيـار زيـاد اسـت و طبق نظرسنجي که در سال 1996 صورت گرفت، 70 درصد مردم آمريکا معتقدند بسياري از مشکلاتي که دامنگير جامعه و خانوادههاي آمريکايي ميشود، ناشي از عدم حضور فيزيکي پدر در خانه است. بهعبارت ديگر بحران خانواده در واقع بحران بيپدري است. اهميت عظيم پدر در رشد و آموزش فرزند دختر يا پسر خود يکي از يافتههاي مستند علوم اجتماعي در بيست سال اخير است. محققان دريافتند که پدر به رشد فرزند به ويژه هويت فردي او کمک شاياني ميکند و به کودک کمک ميکند تا از لحاظ روانشناختي از مادر جدا شود؛ به او ميآموزد که هوسهاي خود را کنترل کند؛ قوانين، هنجارها و ساختارهاي جامعه را ياد بگيرد، به مادر بهعنوان يک پناهگاه نگاه کند. پدر همچنين به مادر کمک ميکند تا از روابط عاطفي افراطي اجتناب کند. به علاوه، پدر همزمان با کنترل رفتار بچهها، رشد عقلاني و شناختي آنها را تسهيل ميکند..(CF. Duncan, Brooks-Gunn, and Klebanov, 1994)
کودکاني که از حضور پدر محروم هستند، عليرغم حضور يک مادر خوب، در کارکردهاي روانشناختيشان تحت فشار هستند. روابط پدرـ فرزندي ظاهراً با عزت نفس بالا و عدم افسردگي کودکان در هر دو جنس و در همه سنين، در ارتباط است. تحقيقات اخير نشان ميدهد که رابطه پدر- دختر در هنگام بلوغ دختران مسأله مهمي است. بر اساس يافتههاي دکتر ايلز44 در مورد روابط ميان پدر و دختر «دختراني که پدرانشان کارهايشان را در منزل انجام ميدهند، کمتر ميل دارند در سنين نوجواني نمايش فروموني45 داشته باشند. دکتر ايلز براي جلوگيري از بروز مشکلات دختران در سنين جواني و نوجواني به خانوادهها توصيه ميکند: به زندگي با همسر خود ادامه دهيد؛ استرس خانواده را پايين بياوريد؛ از چاقي جلوگيري کنيد؛ از مصرف غذاهاي سرپايي خودداري کنيد؛ دخترتان را به ورزش و بازي با بچههاي ديگر تشويق کنيد؛ تلويزيون را از خانه بيرون بياندازيد و دختراني را که در سنين زودتر به بلوغ ميرسند به کلاسهاي دخترانه و جدا از پسرها بفرستيد تا از نمايش فروموني در جامعه کاسته شود .(CF. Candis Mclean, 2001)
نکته مهم اين است که حضور پدر در صورتي مفيد خواهد بود که در کنار مادر قرار گيرد و در کنار هم به امرمهم تربيت کودکانشان بپردازند. نه اين که پدر در يک رويکرد تعاملي با مادر قرار گيرد. هر کدام از والدين نقشي دارند که در صورت عدم ايفاي آن بخشي از وظايف خانواده مغفول ميماند که ناخودآگاه تأثير خود را به ويژه در پرورش کودکان برجاي ميگذارد.
در طول دو دهه گذشته مطالعات زيادي صورت گرفته تا اثرات منفي تغييرات ساختار خانواده را بر روي فروپاشي خانواده بهويژه بر سعادت کودکان بررسي کند. مطالعات نشان ميدهد کودکاني که در خانوادههاي سالم با دو والدين زيستي بزرگ شدهاند، در مقايسه با کودکان خانوادههاي درگير طلاق، جدايي و غيره، حال و روز خوشي ندارند، احتمال داشتن مشکلات روان شناختي شان بيشتر است و به احتمال بيشتر به مشکلات رفتاري دچار ميشوند. طبق بررسيهاي تجربي برخي از اين مشکلات ميتواند به عواملي مربوط باشد که از فروپاشي خانواده پيشي ميگيرند، ولي اثرات مضر فروپاشي خانواده بر پيامدهاي آموزشي، عاطفي و رفتاري کودکان در حقيقت اثرات علّي است. به عبارت رساتر همه مشکلاتي که دامنگير کودکان ميشود، از فروپاشي خانواده سرچشمه نميگيرد، بلکه قبل از فروپاشي خانواده نيز وجود داشته است.
فنگ هو46 و بال رام47، يافتههاي مطالعات پيشين را که عوامل اقتصادي از جمله فقر را علت عمده فروپاشي خانواده دانستهاند، اغراق آميز ميدانند، زيرا مکانيزمهايي که تغيير ساختار خانواده را با بهروزي کودکان پيوند ميدهد، به طور روشن مشخص نيستند. به عنوان نمونه چگونه ميتوان اثبات نمود كه کدام يک از دو عامل محروميت اقتصادي و کمبود والديني ناشي از فروپاشي خانواده، ميتواند به شخصيت و رفتار کودکان آسيب زند؟! مطالعات پيشين مشکل را بزرگ نشان دادهاند، چون آنها به مشکلات کودکان و خانوادههايشان پيش از فروپاشي خانواده توجهي نکردهاند. بررسيهاي درازمدت نشان ميدهد که برخي از اين کودکان سالها قبل از فروپاشي خانواده مشکلات تحصيلي و عاطفي داشتند. اين امر نشان ميدهد که فروپاشي خانواده تنها عامل نيست، بلکه عوامل ديگري نيز در مشکلات کودکان نقش دارند. فنگ و بالي در يک مطالعه درازمدت دريافتند از افرادي که از 45 کشور جهان در امتحانات رياضي شرکت کرده بودند، دانشآموزاني که از کشورهاي فقير آمده بودند بر دانش آموزان کشورهاي ثروتمند پيشي گرفتند و اين امر نشان ميدهد که محروميت اقتصادي چندان نقش چنداني در مشکلات کودکان ندارد، بلکه حضور والدين زيستي در سعادت کودکان اهميت بسزايي دارد. تغييرات در ساختار خانواده به علت فروپاشي خانواده يا بازسازي خانواده، در سعادت و بهروزي کودکان اثر تعيينکنندهاي دارد. اين نتيجهگيري موجب اختلاف نظرهاي زيادي در بين دانشمندان علوم اجتماعي به ويژه در ايالات متحده آمريکا گرديد. چون برخي از آنها تأثير حضور والدين براي تثبيت شخصيت کودکان را ناچيز تلقي ميکنند.(cf.Bali Ram & Feng Hou, 2003 )
در واقع حضور والدين زيستي، حضوري سالم و کارآمد در خانواده است که از بسياري مشکلات جلوگيري ميکند. برخورداري از يک خانوادة منسجم و مهرورز، يکي از عوامل مهم در سلامت و بهروزي کودکان است. چه بسا خانوادههايي که حضورشان به بحث و مشاجره ميگذرد و البته منظور از حضور، نه اين است که والدين همواره كنار کودکانشان باشند، بلکه منظور حضوري سازنده و مؤثر است، حتي اگر حضوري کوتاه باشد. قطعا حضور کم، اما باکيفيت، در مقايسه با حضور مداوم و بيخاصيت مفيدتر خواهد بود.
با توجه به يافتههاي والرشتاين48 و همکارانش، اثرات منفي طلاق نه تنها همواره در کودکان باقي ميماند، بلکه با ورود به سنين بزرگسالي شديدتر ميشود. هرچند به نظر برخي افراد مانند خانم هاريس49 بزرگشدن در کنار يک والد (پدر يا مادر) اثر منفي بر روي کودک نميگذارد و سبک والديني و وضعيت اجتماعي- زيستي براي رشد کودکان نقش مهمي ندارد. وي استدلال ميکند بچههاي طلاق عمدتـاً بـه دليـل وراثـت و تأثيـر همالان از بقيـه بدتـرنـد.(CF. Harris, Tor, 1998)
فرضيههاي مربوط به وراثت و گروههاي همالان در تبيين اثرات فروپاشي خانواده بر شخصيت کودکان، بدون ترديد داراي اعتبار هستند، لکن بيتوجهي آنها به نقش وضعيت اجتماعي- زيستي و سبک والديني سوال برانگيز است. ستيزهاي زناشويي والدين، عدم رسيدگي آنان به امور مربوط به مدرسه بچهها و فعاليتهاي فوق برنامه و شيوههاي متناقض آنها در کنترل، نظارت و تربيت کودکانشان بهطور عمده تبيين ميكند که چرا کودکان خانوادههاي از همگسيخته بيش از کودکان خانوادههاي سالمِ دو والديني مشکلات آموزشي، رفتاري و عاطفي زيادتري را تجربه ميکنند. اغلب والدين تنها (معمولاًمادران) که بيشتر وقتشان را براي رفع مسائل مالي خانواده بيرون از خانه ميگذرانند، نميتوانند وقت لازم را براي کودکانشان صرف کنند. افسردگي و سطوح پايين بهروزي روانشناختي در بين اين والدين نيز کيفيت تربيت فرزند و مشکلات رفتاري کودکان را تحتتأثير قرار ميدهد. مدارک کافي وجود دارد که والدينِ تنها انتظارات کمتري از فرزندشان دارند، کنترل کافي بر فرزندشان ندارند و شيوههاي تربيتي غيرموثري را به کار ميبرند. بررسيها همچنين نشان ميدهد رابطه ميان کودکان و والدين غيرصلبي (معمولاپدر غيرصلبي) سردتر، ستيزآميز، کمتر صميمي، کمتر حمايتي، تحکم آميزتر از رابطه ميان کودکان و والدين زيستيشان است که به نوبه خود کودکان را در وضع غيرمساعدي قرار ميدهد.(cf. Bali. Ram & Feng Hou, 2003)
کاهش نوع دوستي يکي ديگر از تحولات خانواده در کشورهاي توسعهيافته است. در حوزه ميان فرهنگي، پيامدهاي منفي اين نوع تربيت کودکان بررسي شده است. برخي از محققين رفتار کودکان را در شش کشور کنيا، مکزيک، فليپين، ژاپن و ايالات متحده آمريکا مطالعه کردهاند. آنان رفتار بشردوستانه را کنشي ميدانند که به ديگري نفع ميرساند و رفتار خودخواهانه را کنشي ميشمارند كه به نفع خود کودک است. آنها دريافتند که نوعدوستانهترين کودکان از سنتيترين جوامع در مناطق روستايي کنيا و خودخواهترين کودکان در پيشرفتهترين جوامع مدرن و در آمريکا هستند (Candis Mclean, 2001, p. 46)
از طرف ديگر، مدرنيزاسيون، شهري شدن و توسعه اقتصادي، ارزشهاي سنتي را از بين ميبرد و به آسيب ديدن والدين منجر ميشود، چرا که پيوند عاطفي ميان والدين و کودکان ضعيف ميشود. بهعنوان نمونه در کشورهاي کمتر توسعهيافته معمولاً خانوادهها حمايت مالي از بزرگسالان را برعهده ميگيرند، درحالي که در جوامع توسعهيافته اين مهم بر عهده دولت گذاشته شده است(Robert Marsh and et al, 1999, p. 523)
يکي ديگر از پيامدهاي فروپاشي خانواده زنانه شدن50 فقر است. زناني که به طور تنها يا با فرزندانشان زندگي ميکنند، عمدتاً در طبقه فقير قرار ميگيرند. اين روند که زنانه شدن فقر نام گرفته، ممکن است ساختار خانواده را تحتتأثير قرار دهد. زماني که خانواده هستهاي از هم فرو ميپاشد، مردان معمولاً دارايي و موقعيت خودشان را بازمييابند، در حالي که زنان و فرزندانشان در زمرة خانوادههاي فقير زن سرپرست وارد ميشوند. چون منابعي که براي فرزندان آنان کافي باشد، وجود ندارد. بهطور کلي قدرت اقتصادي زنان با تغييرات تکنولوژيکي و بهبودي بازارهاي اقتصادي کاهش مييابد. اين پيامد در خانوادههاي گسترده کمتر بهچشم ميخورد. در خانواده گسترده علاوه بر اينکه طلاق کمتر است، در صورت وقوع طلاق نيز ساير مردان خانواده مشکلات اساسي را از دوش خانواده آسيبديده برميدارند.
در پايان اشاره به يک نکته ضروري به نظر ميرسد. سکولاريسم که تأثيرات خود را در همه شئون حيات اجتماعي و فردي بر جاي گذاشته است, چنانکه اجمالا اشاره شد, ريشه در مغرب زمين دارد و ظهور سکولاريسم بدين معنا است که با گسترش اين پديده از حضور دين در عرصههاي اجتماعي و فردي کاسته ميشود. طرفداران اين نظريه بر اين باورند که اين فرآيند يک فرآيند طبيعي است و دير يا زود همه جوامع را تحت پوشش خود قرار خواهد داد. اما بايد توجه داشت که هرچند ممکن است ظهور اين پديده در مراحل آغازين خود طبيعي بوده باشد, لکن در مراحل بعدي به نوعي تعمد بر تسريع آن دچار گشته است.51 اين امر به ويژه در مورد کشورهاي جهان سوم حقيقت دارد. عدهاي (که پيتر برگر از آنها بهعنوان نخبگان تحصيلکرده در غرب ياد ميکند52, در اين کشورها بهطور تعمدي بر گسترش آن دامن ميزنند.
تحولات خانواده پس از عصر نوزايي در بستر مدرنيسم و پست مدرنيسم مورد بررسي قرار گرفت. عواملي همچون سکولاريسم، صنعتيشدن، شهريشدن، فمينيسم و فردگرايي در متن مدرنيسم و پست مدرنيسم قرار ميگيرند. تغييرات پس از رنسانس، با بي توجهي به بنيانهاي ماوراء طبيعي، به سوي اومانيسم پيش رفت و منشأ تغييرات عمدهاي در نظام خانواده گرديد. برخي از تحولات به نفع بشر و جوامع بوده است؛ لکن مسيري که جهان غرب در پيش گرفته است، در نهايت به فروپاشي خانواده منجر خواهد شد. تحولات بنيادي در خانواده، عمدتاً پس از دهه 60 در اوج جريانهاي فمينيستي و نظريههاي پستمدرن صورت ميگيرد. در واقع تحولات خانواده در قرنهاي پيشين کند بوده، ليكن از دهه 60 به بعد سريعتر صورت ميگيرد. امروزه مباحثي همچون بحران خانواده، فروپاشي خانواده و ازدواج، حجم قابلتوجهي از کتب و مقالات پيرامون خانواده را تشکيل ميدهد.
فهرست منابع:
* الحكيم, اچ، علي؛ «حقوق بشر، فمينيسم و هويت زن مسلمان»؛ ترجمه حسن يوسفزاده.... .
* اسحاقي, سيد حسين؛ «فمينيسم توطئه عليه زنان», مبلغان، شماره 74, بهمن 1384.(سال؟)
* بني عامري، نسرين: «غروب خانواده در غرب»، بيجا، بيتا.
* بورک, رابرت. اچ؛ «به سوي سراشيبي گومورا, ليبراليسم مدرن و افول آمريکا» ترجمه الهه هاشمي حائري؛ تهران : انتشارات حکمت, 1378.
* تويسرکاني، مسعود: «آسيبشناسي نهاد خانواده»، روزنامه همشهري، 15 فروردين، 1384.
* دايلين، جان: «سياحت غرب»، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران، ش 13.
* راهنمايي، سيد احمد: «غربشناسي»، قم، موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره)،1379
* رشاد, «آسيبشناسي فيمنيسم», کتاب نقد, ش 17.
* زيبايينژاد، محمدرضا؛ سبحاني، محمدتقي: «درآمدي بر نظام شخصيت زن در اسلام»، قم، دفتر مطالعات و تحقيقات زنان، چ 4، 1383.
* صـديق سروستـاني، رحمـتالله: «آسـيبشناسي اجتمـاعي (جامعهشـناسي انحرافـات اجتماعي)»، انتشارات دانشگاه تهران، 1383.
* عصاره، عليرضا: «آسيبشناسي ناشي از تحولات خانواده»، نشريه پيوند،
* فريدمن, جين؛ «فمنيسم»؛ ترجمه فيروزه مهاجر؛ تهران: انتشارات آشيان, 1381
* فسانسکي: «سياحت غرب»، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران، ش 13.
* فياض، ابراهيم: «پگاه حوزه»، ش 24
* کايند، کالتوس: «فرهنگ کودک سالاري»، سياحت غرب، ش 6، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران.
* کوئن، بروس: «مباني جامعهشناسي»، ترجمه غلامعباس توسلي و رضا فاضل: تهران، انتشارات سمت، 1372.
* گيدنز، آنتوني: «پيامدهاي مدرنيته»، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، نشر مرکز، 1377.
* متا، اسپنسر: «بنيادهاي جامعهشناسي مدرن»، ترجمه حسن يوسفزاده و مهدي محمدي، مجله معرفت، ش80.
* مشيرزاده, حميرا؛ «از جنبش تا نظريه اجتماعي, تاريخ دو قرن فمينيسم»؛ تهران: چاپ غزال, 1382.
* مگان، ويليام: «تأثير تغييرات ساختارهاي دهههاي 60 و 70 بر ساختار خانواده در آمريکا»، سياحت غرب، ش 17.
* مورچيسون، ويليام: «روابط جنسي مدرن»، سياحت غرب، ش 16.
* ويتز، پل: «زوال خانواده»، سياحت غرب، ش 10.
* ويلسون جنيمز: «سياحت غرب»، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران. ش 16.
* B. Krohn, Franklin; Bogan, Zoe; “The Effects Absent Fathers Have on Female Development and College Attendance”; College Student Journal, Vol. 35, 2001.
* Berger. Peter; “Epistemological Modesty”: An Interview. The Christian Century. Volume: 114. Issue: 30. October 29, 1997. Page Number: 972+.
* Blankenhorn, David; Pay, Papa, Pay: “Where Have All the Fathers Gone?” National Review, Vol. 47, April 3, 1995.
* Celia Roberts;”Biological behaviour, Hormons, psychology and sex”; in encyclopedia of feminist theory.
*Channa,S. “Encyclopedia of feminist Theory”; (ed) Cosmo Publication. New Delhi. 2004.
* Cooke, Mirina. “Women claim islam: creating Islamic feminism though literature”. Rutledge. 2000.
* Dizard, Jan E and Gadlin, Howard; “The Minimal Family”; University of Massachusetts Press, Amherst,1990.
* Duffnery, Paul. A; “Theology for the laity: The Fruits of Secularis'”; (SECULARISM’S IMPACT ON THE FAMILY(The Rosary Light & Life - Vol 51, Number 1, Jan-Feb 1998.
* Elkind, David; “School and Family in the Postmodern World”. Phi Delta Kappan( journal). Volume: 77. Issue: 1.1995.
* Ferrea, Elizabeth Warnock; “in In search of Islamic feminism”; Doubleday 1998.
* Fox, Robin; “Kinship and Marriage: An Anthropological Perspective”; cambridge university press.1967.
* Giddens, Anthony; “sociology”; 4th edition; Polity Cambridge. 2001.
* Gott, Richard; “The Origins of Postmodernity”; New Statesman. Volume: 129. Issue: 4425. February 26, 1999.
*Grenier, Cynthia; “Importance of Fathers”; Washington Times, April 13, 1996.
* Harris, J. R. (1998). “The nurture assumption: Why children turn out the way they do?” New York: Free Press.
* Hou, Feng and Ram, Bali; “Changes in Family Structure and Child Outcomes: Roles of Economic and Familial Resources”. Journal Title: Policy Studies Journal. Volume: 31. year 2003. Policy Studies Organization.
* Humm, Maggie (ed). “Feminism”. Harvester. 1992.
* Hutcheon, Linda; “The Politics of Postmodernism”; Publisher: Routledge. London, 2002.
* Hymowitz; Kay S. The Broken Hearth: “Reversing the Moral Collapse of the American Family”; Commentary Magazine. Volume: 112. December 2001.
* J. Kahn, Alfred; “Family Change and Family Policies in Great Britain”, Canada New Zealand, and the United States. Sheila B. Kamerman –(editor). Clarendon Press. Oxford.1997.
* J. South, Scott; “The Changing American Family: Sociological and Demographic Perspectives”; Westview Press. Boulder, CO. 1992.
* Justin, Notestein; “Fish Need Bicycles”; Justin Notestein and Finestkind Publications; www.barrsenglishclass.com/fish.html.
* Kimberly J. Hamilton-Wright; In Search of Daddy: “Even in Adulthood, Fatherlessness Has Long-Lasting Effects”; Black Enterprise, Vol. 34, January 2004.
* Lougee Chapell, Carolyn; “The history of the European family”; journal of the Historian, volume 66, year 2004.
* Marsh, Robert and Chattopadhyay, Arpita; Changes in Living Arrangement and Familial Support for the Elderly in Taiwan: 1963-1991.. Journal of Comparative Family Studies. Volume: 30. Issue 3 : University of Calgary.1999.
* McLean, Candis; (Canadian) Report Newsmagazine, “Daddy's girl matures later Stepfathers are shown to produce 'precocious puberty' in young females”, by, 2001 04 16, p. 46 .
* Medg Deter; “The Madness of the American family”; Policy Review, 1998.
* Mica, Nava,; “Changing cultures: feminism, youth and consumerism”. SAGE population. 1992.
* Philip. A, Salem; Arabs in America: “The Crisis and the Challenge”. Al-Hewar Center. http://www.alhewar.com/Salem ArabsInAmerica.htm.
* Popenoe, David; “A World without Fathers”; Wilson Quarterly, Vol. 20, Spring 1996.
* Popenoe, David; Disturbing the Nest: “Family Change and Decline in Modern Societies”; Aldine de Gruyter; New York: 1988.
* R. Mower, Ernest; “Family
Disorganization: An Introduction to Sociological Analysis”. University of
Chicago Press. Chicago. 1927
http://www.fathersforlife.org/divorce/chldrndiv.htm#Top
* S. channa(ed) Cosmo, Encyclopedia of feminist Theory; Publication. New Delhi. 2004.
* Spencer, Metta; “Foundations of Modern Sociology”; Prentice-Hall, 1993).
* Vitz, Paul C. “Family Decline: The Findings of Social Science.” Part I in Defending the Family: A Sourcebook, 1-23. Steubenville, OH: The Catholic Social Science Press, 1998.
*Wade C. Mackey, Nancy S. Coney; “The Enigma of Father Presence in Relationship to Sons' Violence and Daughters' Mating Strategies: Empiricism in Search of a Theory”; The Journal of Men's Studies, Vol. 8, 2000.
* Wade C. Mackey; “Father Presence: An Enhancement of a Child's Well-Being”. The Journal of Men's Studies, Vol. 6, 1998.
پي نوشتها:
* - دانش آموخته كارشناسي ارشد جامعه شناسي
1- Robin fox
2 - بروس کوئن 4 کارکرد براي خانواده ذکر کرده است: نظام بخشيدن به رفتارهاي اجتماعي و توليد مثل؛ مراقبت و نگهداري کودکان ، معلولان و سالمندان؛ تثبيت جايگاه فرد و فراهم کردن امنيت اقتصادي. همين نويسنده در ادامه نوشته است که خانواده کارکردهاي خود را از دست داده است.(مباني جامعهشناسي، ترجمه توسلي و فاضل، 1372، ص 184-179)
3- "friendship will replace kinship”
4- self-expression
5-social progress
6 - universality
7- Newton
8- Darwin
9- Marx
10 - Freud
11- Albert Einstein
12 - Nietzsche
13- Kierkegaard
14- Wittgenstein
15- Donald Winnicott
16- Benjamin Spock
17- denaturalize
18- haven
19- Popenoe
20- Scott J.South
21 - American Sociological Review
22 - Philip Salem
23 -Texas.
24- Salem; Philip. A; Arabs in America: The Crisis and the Challenge.
25- Herbert Hendin
26- Durkiem
27- Kaltus Kind
28- Linda Pollock
29- kay S. Hymowitz
30 - Alfred J.Kahn
31 - Anthony Giddens
32- morality
33 - Vitz
34- Paul A. Duffner
35- Martha nussbaum
36- Gloria Steinem
37- A woman needs a man like a fish needs a bicycle
يعني همانطور که دوچرخه هيچ جايگاهي در زندگي ماهي ندارد، مرد نيز در زندگي زن عنصـر ضـروري نيسـت و زنـان ميتواننـد مستقل باشـند. (Is American Turning A Corner? The American Enterprise. Vol. 10. Issue, 1. Jan 199. p: 52)
38 - ترجمه مقالهاي از علي اچ. الحکيم تحت عنوان: «فمنيسم, حقوق بشر و هويت زن مسلمان» که به سفارش دبيرخانه «همايش حقوق بشر» در دانشگاه مفيد توسط نگارنده ترجمه شده است.
39- روم، 21
40- Midge Deter
41- Family Madness
42 - Wilson
43- Wade C. Macke; Father Presence: An Enhancement of a Child's Well-Being. The Journal of Men's Studies, Vol. 6, 1998. 2.. Wade C. Mackey, Nancy S. Coney; The Enigma of Father Presence in Relationship to Sons' Violence and Daughters' Mating Strategies: Empiricism in Search of a Theory; The Journal of Men's Studies, Vol. 8, 2000. 3. Franklin B. Krohn, Zoe Bogan; The Effects Absent Fathers Have on Female Development and College Attendance; College Student Journal, Vol. 35, 2001. 4. Kimberly J. Hamilton-Wright; In Search of Daddy: Even in Adulthood, Fatherlessness Has Long-Lasting Effects; ; Black Enterprise, Vol. 34, January 2004. 5. David Popenoe; A World without Fathers; Wilson Quarterly, Vol. 20, Spring 1996. 6. David Blankenhorn; Pay, Papa, Pay: Where Have All the Fathers Gone? National Review, Vol. 47, April 3, 1995. 7. Cynthia Grenier; Importance of Fathers; The Washington Times, April 13, 1996.
44- American Bruce Ellis, is a psychology professor at the University of Canterbury in Christchurch, New Zealand
45- مادهاي شيميايي که برخي از جانوران براي جلب همنوع خود ترشح ميکنند (فرهنگ معاصر هزاره).
46- feng Hou
47- Bali Ram
48 - Wallerstein
49- Harris
50- feminization of poverty
51- براي مطالعه بيشتر رجوع کنيد به: عليرضا شجاعيزند, عرفي شدن در تجربه مسيحي و اسلامي, تهران, مرکز بازشناسي اسلام و ايران, 1381.
52- پيتر برگر در چند مقاله به اين مطلب اشاره کرده است. از جمله رجوع کنيد به مصاحبهاي با عنوان تضاد هنجاري(Epistemological modesty; The Christian Century. Volume: 114. Issue: 30. October 29, 1997. Page Number: 972+.) که با برگر انجام شده است.