پيامدهاي فمينيسم در خانواده غربي / حسن يوسف زاده 

 

چكيده

 

نوشتار حاضر، تحولات خانواده و آسيب‌هاي ناشي از آن را در مغرب زمين مطمح نظر قرار داده است. جنبش اصلاح و رنسانس به‌عنوان عامل عمدة اين شرايط و جريان‌هاي علمي و اجتماعي همچون مدرنيسم، پست‌مدرن، سکولاريسم، فمينيسم و‌ فردگرايي به‌عنوان عوامل برجسته در درون همان عامل عمده (رنسانس) جهت وقوع تحولات مذكور تلقي مي‌شوند. امروزه جهان غرب با انقطاع از معنويت، در ابعاد گوناگون ازجمله خانواده دچار آسيب‌هاي جدي شده است که با بررسي دقيق و يافتن علل و عوامل آن‌ها مي‌توان خانواده را درجهان شرق از تهديدهاي بلندمدت مشابه مصون داشت.

 

واژگان كليدي

خانواده، پست مدرنيسم، غرب، فمينيسم، سكولاريسم، خانواده‌ هسته‌اي، خانواده گسترده.

 

 

 


 

تحولات خانواده در غرب در قرن نوزدهم مورد توجه مردم‌شناسان قرار گرفته بود، اما در نيمه اول قرن بيستم اين موضوع اهميت خود را از دست داد و در سال‌هاي اخير بار ديگر اهميت يافت. تقريباً همه جامعه­­شناسان در اين نکته اتفاق­نظر دارند که جامعة ابتدايي متشکل از خانواده و شبکه­هاي خويشاوندي بود؛ شبکه­هايي متشکل از افـراد که از طريـق نسل خانوادگي يا ازدواج يا فرزندخواندگي به­هم پيوند مي­خوردند. در آن جامعه، هيچ نهاد اجتماعي براي اهداف خاصي­ همچون دين، تعليم و تربيت، سياست يا اقتصاد وجود نداشت. همان­طور که «رابين فاکس»1 بيان مي­کند: «واحد اصلي خانواده، گروه‌هاي خويشاوندي بودند. تندرستي و امنيت مرد، زندگي و مرگش در دستان خويشاوندانش بود. مرد «بي‌خويشاوند» در بهترين حالت، مردي بدون جايگاه اجتماعي و در بدترين حالت يک فرد مرده محسوب مي‌شد. البته در مورد زنان نيز چنين بود.».(CF. Robin fox, 1967)

با گذشت زمان نهادهاي اجتماعي براي کارکردهايي پديد آمدند که قبلا برعهده خانواده وگروه‌هاي خويشاوندي ابتدايي بود. براي همين است که به اعتقاد جامعه‌شناسان خانواده با گذشت زمان کارکردهاي خود را از دست داده است2وکارکرد سياست به دولت واگذار شده و کارکردهاي مذهبي، آموزشي و اقتصادي توسط مؤسسات و سازمان­هاي مختلفي که به­همين منظور شکل گرفته‌اند، انجام مي­شود. البته اين کارکردها در مراحل مختلف تاريخي و با توسعه اجتماع از حوزه خانواده خارج شده است. به­عنوان مثال کارکردهاي اقتصادي در برخي جوامع تا همين اواخر برعهده خانواده بود. با گسترش جوامع، به تدريج در قالب نهادهايي با کارکردهاي تخصصي تمايز يافتند تاحدي که نهاد خويشاوندي که زماني يک واحد اجتماعي كامل بود، امروزه تنها يکي از نهادي‌هاي تخصصي جامعه محسوب مي­شود. از اين منظر خانواده از لحاظ قدرت اجتماعي نيز اهميت خود را از دست داده است(popenoe,1988, p.44)

برخي از دانشمندان اين روند را روند تکاملي مي­دانند، ولي برخي ديگر با اين وصف موافق نيستند. گروه دوم معتقدند تخصصي­شدن کارکردها الزاماً سعادت و بهروزي بشر را به­دنبال ندارد. به­علاوه تکامل­گرايان قرن نوزدهم، اين روند را يک روند دائمي و تک­خطي تلقي مي­کردند، ولي مطالعات تجربي نشان داد که اين روند، ناهموار و غيرمستقيم است.(Ibid)

مع­الاسف يک نظريه توسعه­يافته در خصوص خانواده وجود ندارد تا در درون آن مسأله کاهش كاركردهاي خانواده توضيح داده شود و در توانايي­هاي فعلي علوم اجتماعي چنين نظريه­اي به­چشم نمي­خورد؛ اما برخي از تعميم­ها در سطح گسترده درباره تحول تاريخي خانواده، شواهد تجربي قابل دسترس را فراهم کرده­اند. بسياري از اين گونه تعميم­ها عنوان «روند جهاني خانواده» نام گرفته­اند؛ بدين معني که نظام خويشاوندي خانواده از شکل خانواده­هاي گسترده به سوي خانواده­هاي هسته­اي يا زن و شوهري پيش مي­رود. اين روند در طي چندين قرن در جوامع پيشرفته وجود داشته­ است و امروز در همه جوامع صنعتي­ به ­چشم مي­خورد.

1)خانواده مدرن

طبق­ نظر محققين، خانواده مدرن براي اولين بار در انگلستان در قرن 16 به وجود آمد. در آن دوره الگوهاي جديدي در روابط و زندگي خصوصي زوجين شکل گرفت؛ عشق، جاذبه‌هاي شخصي و سازگاري به­عنوان اساس زندگي و انتخاب همسر تلقي شد و به‌صورت فراگير در صد سال اخير در جهان غرب رواج يافت. تاکيد بر تعلقات عاطفي ميان زن و شوهر، خانواده مدرن را از خانواده­هاي گذشته متمايز کرد. انتظار مي­رفت خانواده مدرن به‌لحاظ عاطفي خودکفا باشد. بنابراين سايرخويشاوندان به پيرامون رفتند، تا تعلقات ميان افراد خانواده هسته­اي عميق­تر و عاطفي­تر شود. .(Dizard & Gadlin, 1990, p. 5-24)

خانواده مدرن با رنـسانس شروع و بـا انقـلاب صنعتـي ادامه يافـت. به اعتقادصاحب‌نظران هرجا نظام اقتصادي از طريق صنعتي­شدن توسعه يابد، الگوهاي خانواده متحول مي­شود؛ روابط گسترده خويشاوندي تضعيف مي­گردد، الگوهاي دودماني منحل مي­شود و نوعي روابط زناشويي خاص پديد مي­آيد که در آن، خانواده هسته­اي يک واحد مستقل خويشاوندي است. همچنان‌که جوامع رشد مي­کنند، ساختارهاي اجتماعي و خانواده، خود را با شرايط طبيعي و اجتماعي توليد سازگار مي‌کنند. عوامل تکاملي مشابه، به تحرکات خانواده و الگوهاي تربيت فرزندان منجر مي‌شود. والدين سعي مي‌کنند فرآيند تربيت کودک را با ميزان خطري که از محيط متوجه­شان مي‌شود، مهارت­هايي که از فرزندشان در آينده انتظار دارند و نيز با انتظارات فرهنگي و اقتصادي سازگار کنند. به­عبارت ديگر اثر متقابل نيرومندي ميان تکنولوژي جامعه، ساختارخانواده و ارزش‌هاي اجتماعي وجود دارد. اين روند را «الگوي جهاني خويشاوندي» نام مي‌نهند. روند جهان‌شمول خانواده در تاريخ جهان تقريباً جديد است. اين روند با توسعه­هاي تاريخي همچون نوسازي، صنعتي­شدن يا شهري­شدن در ارتباط است .(popenoe, 1988, chapter. 3)

2)روند جهاني نظام خويشاوندي خانواده

به­طور کلي خانواده هسته­اي و گسترده، شاخص­هاي تغيير خانواده در طول زمان است. مي‌توان تحولات متنوع به­وجود آمده در نظام خويشاوندي را در اين طيف دوقطبي خلاصه کرد که هرقطب در يک طرف طيف قرار دارد و همه نظام­هاي خويشاوندي، مي­توانند در نقطه­اي از اين طيف قرار گيرند (بنابراين دو طرف طيف در شکل خالص به­عنوان تيپ­هاي ايده­آل هستند). در نظام خويشاوندي گسترده، پيوندهاي خويشاوندي (والدين و اقوام) مهم­تر از پيوند زن و شوهري است. به‌همين دليل، در نظام خويشاوندي گسترده اکثر قرار و مدارهاي مربوط به ازدواج­ها و همچنين هنجارهاي مربوط به تقسيمِ­کار خانواده و نيز اجتماعي­کردن کودکان، در اختيار شبکه خويشاوندي است. برعکس، نظام خويشاوندي هسته­اي بر پيوندهاي زن و شوهري تأکيد دارد. در اين شکل از نظام خويشاوندي، افراد در انتخاب شريک زندگي، تقسيم کار و اجتماعي­کردن کودکان آزادي بيشتري دارند.

دگرگوني بزرگ قرون گذشته شامل پيدايش دولت و ناسيوناليسم، رشد فردگرايي، شهري­شدن، صنعتي­شدن و توسعه اقتصادي است، هر چند يک تحول قابل‌توجه در بسياري از کشورهاي جهان، انتقال از نظام خويشاوندي گسترده به نظام خويشاوندي هسته‌اي است. اين انتقال همان چيزي است که روند جهاني خانواده نام گرفته است. مصاحبت عوامل اجتماعي ضرورتاً به اين معنا نيست که آن­ها علت اين انتقال بوده و هستند. هر نوعي از نظام خويشاوندي با ارزش­هاي فرهنگي معين، نظام اقتصادي و انواع جامعه در ارتباط است. پيوند دقيق ميان نظام‌هاي خانوادگي و پديده­هاي اجتماعي ديگر كاملاً پيچيده است و هنوز بين مورّخين و دانشمندان اجتماعي در اين خصوص اختلاف نظر وجود دارد. يکي از سوال­انگيزترين بحث­ها اين است که آيا ويژگي­هاي معيني از نظام خويشاوندي مي‌تواند علت مهم ظهور پديده­هاي فرهنگي و اجتماعي همچون فردگرايي و صنعتي شدن باشد؟

حرکت جهاني نظام خويشاوندي در مسير هسته­اي آن با توجه به جغرافيا، فرهنگ، طبقه اجتماعي و زمان كاملاً ناهموار بوده است. اين حرکت در هر جامعه از نقطه متفاوتي بر روي طيف آغاز مي­شود. تعدادي از دانشمندان ادعا کرده­اند كه پيوندهاي خويشاوندي در جوامع غربي پس از جنگ دوم جهاني مجدداً تقويت شده­ است؛ اما بايد به معاني واژه «پيوندهاي خويشاوندي» دقت کرد. سه معنا از پيوند خويشاوندي مطرح است: 1) پيوندهاي خويشاوندي، وظايف و حقوق خويشاوندان، نسبت به پيوندهاي زن وشوهري تقدم دارد 2) پيوند خويشاوندي ممکن است ميزان استقلال خانواده­هاي هسته­اي را در درون شبکه­هاي خويشاوندي نشان دهد 3) پيوند خويشاوندي يعني تعداد افرادي که شبکة وظايف و حقوق خويشاوندي فرد را دربرمي­گيرد. دو نوع اخير به­ويژه تحت تأثير ملاحظات اقتصادي و جمعيت­شناختي قرار مي­گيرند و بنابراين در زمان­ها و مکان­هاي مختلف به­طور گسترده­اي دچار نوسان مي­شوند. لکن نوع اول که مستقيماً به هنجارهاي فرهنگي مربوط است، براي سنخ‌شناسي ما اهميت اساسي دارد. اين نوع، نشان­دهنده حرکت تدريجي به­سوي روابط خويشاوندي ضعيف است. بدون ترديد در جوامع توسعه­يافته وظايف و کنترل خويشاوندي کم‌رنگ شده است، ولي در عين­حال افراد اين جوامع ممکن است از طريق فن‌آوري­هاي پيشرفته ارتباطي و حمل ونقل، با تعداد زيادي از خويشاوندان در ارتباط باشند.

نکته مهم قابل ذکر اين است که ميان نظام خويشاوندي خانواده با خانواده گسترده به­عنوان يک گروه داخلي تفاوت وجود دارد و عدم تمايز اين دو، منشأ سرگرداني برخي از دانشمندان در چند دهة گذشته شده است. گروه‌هاي داخلي خانواده‌هاي گسترده که متشکل از خويشاوندان ديگر به جز زن و شوهر است، در نظام خويشاوندي گسترده، رايج­تر از نظام خويشاوندي هسته­اي است. هر چند در هر دو مدل يافت مي‌شود و حتي در درون نظام خويشاوندي خانواده‌هاي گسترده ممکن است خانواد‌ه‌هاي گسترده نوع غالب نباشند، در واقع بسياري از خانواده‌ها در جهان در اصل، هسته­اي بوده­اند. خانواده­هاي هسته­اي در «جوامع ابتدايي»، مانند جوامعي که بر شکار و گردآوري مواد غذايي استوار بودند، غالب بود. اين جوامع به­دليل شرايط خاص اقليمي، تکنولوژي و اقتصادي نمي­توانستند خانواده‌هاي گسترده را حمايت کنند. تنها با افزايش محصولات محلي و سکني‌گزيني (مرحله­اي که اکثر کشورهاي جهان سوم در آن قرار دارند) توانستند خانواده‌هاي گسترده را پشتيباني کنند و در مراحل بعدي توسعه که جوامع وارد مراحل صنعتي مي­شدند، خانواده‌هاي هسته­اي مجدداً شکل غالب را به­خود گرفتند. در کشورهاي غربي، انتقال از خانواده‌هاي گسترده به خانواده‌هاي هسته­اي در بسياري از موارد پيش از صنعتي­شدن صورت مي‌گرفت. به هرحال پيوند خويشاوندي در هر دو صورت ميان افراد جامعه ضعيف شده و وظايف آنان در قبال خويشاوندان در بسياري موارد رنگ باخته است.

3) ويژگي­هاي نظام خويشاوندي هسته­اي

يکي از ويژگي­هاي نظام خويشاوندي هسته­اي اين است که در مقايسه با نظام خويشاوندي گسترده کارکردهاي کمتري دارد. ويژگي دوم آن اين است که پيوندهاي خويشاوندي، به­خصوص برحسب کنترل و نظارت بر همسرگزيني، انتخاب محل سکونت، تقسيم­کار و اجتماعي­کردن کودکان کم­رنگ شده­است. در اين شکل از نظام خويشاوندي زنان آزادي بيشتري دارند، چون ساختار نظام­هاي خويشاوندي گسترده معمولاً پدرسالار بوده­اند. به­ بيان ديگر، رقيق­شدن پيوندهاي خويشاوندي به­معناي ضعيف­شدن ساختار پدرسالار است. در نتيجه هنجارهاي مربوط به تقسيم کار نيز از بين رفته و زنان با آزادي عملي که بدست آورده­اند، مي­توانند حتي به بازارهاي کار وارد شوند؛ بدين طريق منبع درآمدي براي زنان بوجود مي­آيد.از آن­جا کـه در ساختار خانواده­هاي هسته­اي داشتن قدرت تصميم‌گيري در خانواده، با داشتن قدرت اقتصادي گره خورده است، زنان مي‌تواننـد­ در سياست­گـذاري­هـا و تصميـم­گيـري­هاي اساسـي کـه در نظـام خويشاوندي گسترده بر عهده مردان بود، سهيم شوند.

قراردادن دو نوع نظام خويشاوندي در دو سر طيف به اين معني است که هرچه از نظام خانواده گسترده دورتر ­شويم و به نظام هسته­اي نزديک گرديم، پيوندهاي خويشاوندي رقيق­تر شده و هنجارهاي حاکم از هم فرو مي‌پاشد. نظام خانواده در جوامع توسعه­يافته، حدود يک قرن است که هسته­اي شده و امروزه هسته­اي­تر مي­شود؛ اگر روند تضعيف پيوندهاي خويشاوندي همچنان ادامه داشته باشد، به نظر مي‌رسد جوامع پيشرفته باز هم رقيق­تر مي‌شوند. با رسيدن به سرِ طيف، به هر معنايي، آنها كاملاً هسته­اي شده­اند. برخي­ معتقدند اگر اين روند همچنان ادامه داشته باشد، نه تنها پيوندهاي خويشاوندي، بلکه خود خانواده همراه با نهاد ازدواج از بين خواهد رفت و شکلي از ازدواج اشتراکي و جمعي رايج خواهد شد که در تاريخ ما سابقه نداشته است. خلاصه، فردگرايي به سرآمده و انسان­ها دوباره به زندگي­هاي جمعي بازخواهند گشت. در اين ميان ممکن است برخي از افراد اين جمع باهم رابطه خويشاوندي داشته باشند. در اين­گونه جمع­ها رابطه دوستانه جاي روابط خويشاوندي را خواهد گرفت3. همچنان­که در سوئد گرايش­هاي ضعيفي در اندکي از گروه‌ها به اين سمت مشاهده مي‌شود. احتمالا زاد و ولد بيرون از رحم ممکن خواهد­شد و در اين صورت پرورش کودکان به مؤسسات دولتي واگذار مي‌‌شود و ضرورتي وجود ندارد والدين زيستي، مراقب کودکان باشند .(popenoe, 1988, p.122)

4) پست مدرنيسم و خانواده غربي

طي نيم­قرن گذشته تغييرات زيادي در هنر، علوم، صنعت، تجارت و خانواده رخ داده­ است. اين روند را انتقال از مدرنيسم به پست‌مدرن نام نهاده­اند. در يک کلمه مدرنيسم شورشي عليه استبداد دنياي ماقبل مدرن است. «مدرنيته داراي جنبه­هاي فرهنگي و معرفت­شناختي است.» مدرنيته به شيوه­هايي از زندگي يا سازمان اجتماعي مربوط مي­شود که از سده هفدهم به بعد در اروپا پيدا شد (گيدنز، 1377: ص 4). جنبش مدرنيسم در نهايت، اشکال قرون وسطايي دولت، دين، علم، هنر و آموزش را مضمحل کرد. البته مدرنيسم يک انقلاب مستمر بود، به‌اين معنا که يک‌باره اتفاق نيافتاد و به­يک کشور يا يک حوزه خاصي از جامعه محدود نشد. عقلگرائي، اومانيسم، دموکراسي، فردگرايي و رمانتيسم مفاهيمي هستند که با مدرنيسم بوجود آمدند. مدرنيسم اگرچه در زمان­ها و مکان­هاي مختلفي ظهور کرد، ولي داراي موضوع واحدي بود؛ افراد را براي مقابله با نظام موجود تشويق مي­کرد. تفوق عقل و آزادي فردي، اصول مدرنيسم را ماندگار مي­کرد. پروتستانيزم در دين، خودبيان‌گري4 در هنر، تجربه در علم و دموکراسي در حکومت، همه و همه انعکاس موضوع مدرنيسم­ هستند. مدرنيسم سه باور اساسي را نهادينه کرد که براي فهم ما از جهان غرب حائز اهميت است. نكته اول پذيرش معناي پيشرفت اجتماعي بود5، بدين گونه كه جامعه و افراد درون آن به­تدريج پيشرفت مي­کنند. اين ايده با رشد دانش علمي و سود آن براي بشريت پيوند مي­خورد و علم از انحصار حاکميت خارج مي­شود. در جهان مدرن، علم به صورت انباشتي و حاصل تلاش علمي است. از طريق رشد دانش و فهم، انسان مي‌تواند به‌سوي جهاني قدم بردارد که در آن تلاش، زندگي و آزادي براي افراد ممکن مي­شود.

دومين ويژگي اساسي مدرنيسم باور به جهان­شمولي6 است. باور به قوانين طبيعي، زيربناي نظريه­هاي علمي همچون نظريه نيوتون7، داروين8، مارکس9، فرويد10 و انشتين11 را بوجود آورد. همه اين افراد معتقد بودند که قوانين جهانشمول طبيعت را کشف کرده­اند. در اين معنا تلاش­هاي نظري افراد مي­تواند مرزهاي اجتماعي و تاريخي را درنوردد. به‌عبارت روشن­تر، مدرنيسم معتقد است که سه ويژگي؛ عقل، حقيقت و نفس، بدون تأثير از فرهنگ‌ها و زبان‌ها وجود دارد؛ يعني عقل انسان توانايي نامحدود و مستقل دارد. (حقيقت) امري بيروني است که خارج از ما وجود دارد و در هيچ فرهنگ و زباني متغير نمي‌باشد و(نفس) انسان به‌هيچ زبان و فرهنگي تعلق ندارد. سومين باور اساسي مدرنيسم قاعده­مندي است، يعني باور به وجود نظم درپديده­هاي طبيعي. پيشرفت انسان، جهان‌شمولي قوانين علمي جديد التاسيس و استحکام و قاعده­مندي قوانيني که جهان را اداره مي­کنند، زيربناي اين عرصه جديد است.

درمقابل، انديشه پست­مدرن(صرف نظر از اين که پست مدرن را ادامه مدرنيسم بدانيم يا واکنشي عليه آن) به­جاي عقل به زبان تأكيد مي­کند. اين انديشه به فرديت و تنوع در مقابل کليت ارج مي­نهد. نيچه12، کيرکيگارد13 و ويتگنشتاين14 از حاميان اين انديشه­اند. زبان بيشتر با فرهنگ­ها گره خورده است و علوم و نظريه‌ها در زبان ريشه دارند. بدين معنا که نمي­توان نظريه را از زمينه فرهنگي آن جدا کرد. چون زبان، مقوله‌اي فرهنگي است كه ساختار پيچيده‌اي دارد، لذا نظريه‌هايي هم که از زبان استفاده مي­کنند، پيچيده خواهند بود. به تعبير ديگر، اگر ويژگي مدرنيسم، طبيعي و جهان‌شمولي است،‌ ويژگي پست‌مدرن،‌ فرهنگي و فرديت است.

با الهام از نظريه­هاي دوره مدرن، به نظر مي‌رسيد خانواده هسته­اي، جهان شمول و ايده­آل­ترين شکل خانواده براي والدين و تربيت کودکان در سراسر جهان است و لذا به­تدريج در سراسر دنيا نهادينه خواهدشد. امروزه توافق گسترده‌اي بر اين امر وجود دارد که خانواده هسته‌اي مدرن با زن و شوهر و دو يا سه فرزندشان شکل ايده‌آل خانواده است. اميد به زندگي، وضعيت تغذيه، فرصت­‌هاي آموزشي و ديگر شاخص‌هاي يک زندگي باکيفيت در اين شکل از خانواده قابل دسترسي است. به‌عبارت ديگر، خانوادة هسته­اي خانوادة ايده­آل مدرنيسم است. خانواده هسته­اي بر عشق رمانتيک ميان همسـران استـوار اسـت (در اين نوع، ازدواج با انگيزه­هاي مالي و موقعيت اجتماعي صورت نمي‌گيرد) و عشق رمانتيک بر ‌اين معنا استوار است که ما فکر مي‌کنيم در جهان فقط و فقط يک زوج است که براي فرد آيده­آل است و ما با ديدن او عاشق مي‌‌شويم و سپس ازدواج مي‌کنيم و در کنارهم با خوشبختي به زندگي زناشويي ادامه مي­دهيم. عشق رمانتيک دليلي است بر اين‌که زوجين مي­توانند زندگي زناشويي‌شان را حفظ کنند. عشق رمانتيک همچنين بر اين عقيده استوار است که مادران به­طور غريزي به مراقبت کودکان نياز دارند .(Cf.Elkind, 1995)

خانواده مدرن، خانه محور است؛ يعني اعضاي هر خانواده­اي در مرحله نخست به خانواده خود تعلق دارند (و اين باور که روابط درون خانواده همواره در مقايسه با روابط بيرون از خانه الزام­آور است). در اين خانواده، مادران علاوه بر حمايت عاطفي از اعضاي خانواده، خانه را به محيطي امن و قابل زندگي تبديل مي­کنند. عشق مادري از ارکان اين نوع خانواده است. در اين دوره مادري از ارزش اجتماعي بالايي برخوردار است و زنان به ­عنوان موجوداتي تلقي مي‌شوند که به لحاظ فطري داراي قابليت­هاي مادرانه­ هستند. بر مبناي نظر نويسندگاني همچون دونالد ونيکات15 و بنيامين اسپوک16 زنان لازم نيست به دانشگاه بروند و تحصيلات عالي داشته باشند يا کتاب­هاي سنگين بخوانند تا مادران خوبي باشند، براي «مادرِ خوب» بودن کافيست از عقل سليم مادرانه و استعداد طبيعي خود استفاده کنند.(Ibid) البته نبايد تأثيرات سازنده و مفيد تحصيلات را ناديده گرفت، زيرا انسان‌ها در تعامل با ديگران رشد فکري مي‌کنند و به تجربياتي دست مي‌يابند که در ايفاي نقش مادري آن‌ها بسيار مؤثر است. زنان به طور غريزي داراي ويژگي‌هاي مادرانه هستند و نبايد از آن غافل بود. چه بسيار مادران غير تحصيل‌کرده، کودکان موفقي تربيت کرده و به جامعه تحويل داده‌اند.

اما وضعيت به اين منوال ادامه نيافت. ورود به دوره پست­مدرن، خانواده را به تحولات شگرفي دچار نمود. پست مدرنيسم در مسائل فرهنگي، در معماري و طراحي، در فيلم و موسيقي، در ويدئو و رقص، در هنر و اختراع، در شعر و ادبيات، حتي در سياست نفوذ و نمود يافت.(Cf. Hutcheon, 2002)

پست­مدرن وجود هرگونه باور و دانشي را که بتواند به‌ ما بگويد در جهان چگونه عمل کنيد و اشکالي از دانش را که به ‌نفع همگان باشد زير سؤال ‌برد­. «كاملاً منطقي است اگر گفته شود که وظيفة عمدة پست­مدرنيسم، غيرطبيعي کردنِ17 برخي ويژگي­هاي حاکم بر شيوه زندگي ماست. چيزهايي که ما فکر مي‌كرديم طبيعي­اند مثل سرمايه داري، پدرسالاري و ... در واقع فرهنگي‌ هستند و به ‌دست ما ساخته شده­اند، نه اين­که به ما عطا شده باشند».(Ibid) اين نکته به­ لحاظ معرفت­شناختي دقيقاً مخالف اصل جهان­شمولي و طبيعي بودن مدرنيسم است. اصول مبتني بر اختلاف، ويژگي و بي‌قاعده­مندي پست‌مدرن، انديشه­هاي بنياديني است که زيربناي مفهوم پست­مدرن از خانواده را تشکيل مي­دهند؛ براي همين امروزه ما مشاهده مي­کنيم که خانوادة هسته­اي تنها يکي از اشکال خانواده است. خانواده­هاي دو والديني، تک­والدي، لزبين­ها، همجنس­بازان، خانواده­هايي که تجديدفراش کرده­اند و فرزندخواندگي، برخي از ساختارهاي خويشاوندي است که در جهان غرب از جمله آمريکاي امروزي وجود دارد.

در خانواده نشت­پذير مفهوم عشق رمانتيک جاي خود را به عشق مبتني بر رضايت متقابل داده است. با انقلاب جنسي دهه 1960 و پذيرش روابط جنسي آزاد، عشق رمانتيک (اين که يک نفر در دنيا براي ما خلق شده است و تنها با او خوشبخت مي‌شويم) از بين رفت. جوانان با کساني روابط جنسي برقرار كردند که ممکن بود قصد ازدواج با آن­ها را نداشته باشند. مبناي روابط، صرفاً رضايت متقابل است و هيچ تعهدي براي ادامه آن وجود ندارد. در واقع انديشه رضايت متقابل به ازدواج نيز کشيده شد. زن و مرد ازدواج مي­کنند و در هر حال احتمال مي­دهند که ممکن است در آينده‌اي نزديك طلاق بگيرند. با پذيرش اجتماعي مادران شاغل، عشق مادري در خانواده هسته­اي دگرگون شد و تربيت فرزند به صورت اشتراکي جاي آن را گرفت. با ظهور تلويزيون، ماشين­هاي ارزان، بزرگ‌راه‌ها، هواپيماها، خانواده­ها هرچه بيشتر با جهان خارج آشنا شدند. به­تدريج ارزش خانواده تحت­الشعاع قرار گرفت. پيش از اين خانواده «بهشت روي زمين» بود.

خانوادة پست‌مدرن، خانوادة شهرنشين است؛ بدين معنا که مرزهاي ميان خانه و کارخانه، زندگي خصوصي و عمومي، کودکي و بزرگسالي انعطاف‌‌پذير مي‌شود. مردمان زيادي در خانه کار مي­کنند و از طرف ديگر، بسياري از کارخانه‌ها داراي امکانات مراقبت از کودکان هستند. زندگي­هاي خصوصي از طريق تلويزيون­ها در سطح عموم نمايش داده مي­شود. در جهاني که کودکان در معرض هر چيزي قرار مي­گيرند و مرزهاي اطلاعات ميان کودکان و بزرگسالان بسيار پرمنفذ مي‌شود، با تغيير مفهوم خانواده، ارزش جديدي ظهور کرد که مسير حركت خانواده­هاي پست‌مدرن را منعکس مي­ساخت. اين ارزش جديد همان خودمختاري يا خودگرداني و استقلال بود كه به­ موجب آن، هر عضوي از اعضاي خانواده درپي برآوردن نيازهاي شخصي خود است و خواسته­هاي شخصي را بر خواسته­هاي خانواده ترجيح مي­دهد. در خانواده مدرن، باهم بودن و نشستن برسر سفره با تمام اعضاي خانواده داراي ارزش بود، درحالي که در دوره پست‌مدرن کلاس­هاي موسيقي، مذاکرات تجاري و سايرکارهاي شخصي بر نشستن سر ميز غذا در کنار اعضاي خانواده ترجيح داده مي­شود. اگر خانواده هسته­اي مدرن يک لنگرگاه18 بود، خانوادة پست‌مدرن به يک ايستگاه راه‌آهن شلوغي مي­ماند که مردم براي استراحت به آن­جا مي­آيند و بلافاصله با قطار بعدي حرکت مي­کنند.(Cf.Elkind, 1995) کودکان در اين خانواده­ها مستعد به نظر مي­رسند؛ کودکان چنين خانواده‌هايي مي­توانند با همه فراز و نشيب­هاي زندگي دست و پنچه نرم کنند؛ اما اين ويژگي کودکان از يافته­هاي جديدي درباره کودکان ناشي نمي­شود، بلکه از آن جا ناشي مي­شود که پدر ومادرهاي دورة پست­مدرن به چنين کودکاني نياز دارند. اين پدر و مادرها به کودکاني احتياج دارند که از سنين اوليه کودکي بتوانند با مراکز بيرون از خانه سازگاري بيابند، با طلاق کنار آيند، از مشاهده صحنه­هاي کشت و کشتار در خيابان­ها ديوانه نشوند و از رفتارهاي تخديري مردم تعجب نکند. اين ويژگي کودکان امروزي از رسانه­ها به نمايش درمي­آيد و همزمان بر آن تأکيد مي­شود. خامي نوجوانان، ديگر معني ندارد؛ چون نوجوانان امروز همان کودکان مستعد ديروز هستند. امروزه نوجوانان به­ عنوان افراد پخته به نظر مي­رسند که درباره همه چيز اطلاعات کافي دارند. آنها از روابط جنسي، مواد مخدر، بيماري­هاي مسري، ايدز و تکنولوژي‌هاي مدرن آگاهي کامل دارند. در برنامه­هايي که از رسانه­ها پخش مي‌شود جوانان خود را همطراز با والدين خودشان نشان مي­دهند. مدارس نيز به‌ عنوان جزئي از جامعه، دگرگوني­هاي بوجود آمده در جامعه و خانواده را منعکس مي­کنند. دانش آموزان از طريق آموزش­هاي رسمي با اشکال مختلف خانواده­هاي پست­مدرن آشنا مي‌شوند، حمايت نظام آموزشي از عشق مبتني بر رضايت متقابل كاملاً مشهود است. آموزش مسائل جنسي در دبيرستان­ها اجباري است و از آموزش روابط جنسي پيش از ازدواج نيز چشم پوشي نمي­کنند، حتي برخي مدارس اقدام به توزيع کاندوم مي­کنند .(Ibid) از اين تبيين روشن مي­شود که تغييرات به­وجود آمده در جوامع و به­ويژه در خانواده­ها با فلسفه تجدد و جهان‌بيني نوظهور در دنياي غرب كاملاً در ارتباط است. بر اساس فلسفه مدرن و باور به قوانين جهان­شمول در سراسر جهان، يک نوع خانواده، به ­عنوان شکل ايده­آل و سازگار با نظام ارزشي جامعه بزرگتر ترويج مي­شد و افراد نيازهاي خود را با نيازهاي خانواده مي‌سنجيدند و معمولاً تأمين نيازهاي خانواده در اولويت قرار مي­گرفت. اما با ورود به دوره پست‌مدرن که به ‌لحاظ جهان بيني هر نوع کليت را رد کرده و در مقابل بر جنبة فرديت تاکيد مي­کند، افراد ترجيح مي­دهند بيشتر به نيازهاي شخصي بپردازند. اگر خواسته­هاي دو فرد در قالب يک پيوند مشترک برآورده شود بر آن اقدام مي‌کنند و در غير اين صورت ضرورتي بر چنين پيوندهايي نمي‌بينند. بيشتر تحولات جهان غرب را بايد با اين رويکرد تحليل کرد. صرف صنعتي­شدن يک کشور و مصرف­­گرايي به­خودي خود نمي­تواند اين همه تغيير بدنبال داشته باشد؛ بلکه زيربناي همه اين تغييرات، تغيير در نگرش­ها و جهان بيني‌هاست.

5) مدرنيسم و آسيب هاي خانواده غربي

1-5) از بين رفتن فضاي سالم براي تربيت کودکان

گرچه تحول خانواده موجب كاهش قدرت اجتماعي و از دست دادن کارکردهاي خانواده گرديد، بسياري روند نظام خويشاوندي از هسته­اي به­سوي گسترده را منفي تلقي‌نمي­کنند. مورخين اين تحول را يک تحول مثبت در تاريخ خانواده مي­دانند؛ لکن نکته قابل­توجه اين است که با روند كنوني نظام سرمايه‌داري و سکولار غرب معلوم نيست خانواده­ها براي هميشه فضاي امني براي تربيت کارآمد و سالم کودکان باشند؛ برعکس امروزه در نظام سرمايه­داري و مصرف­گراي غرب، وجود کودکان، به­عنوان مانعي در راه کسب موفقيت­هاي مادي والدين تلقي مي­شود. والدين به جاي صرف وقت بيهوده (از نظر خودشان) براي بزرگ کردن کودک، مي­توانند خودشان را از نظر مادي ارتقا دهند. خانواده‌ها با چند نوع شغل دست و پنجه نرم مي­کنند تا زندگي خود را اداره کنند. «در اين ميان، تعاليم اخلاقي کودکانشان به شرکت­هاي رسانه­اي واگذار مي‌شود، شرکت­هايي که مسئوليتي براي حفظ ارزش­ها قائل نيستند». (جان دايلين، سياحت غرب، ش13،ص 49). در جهاني که ارزش­هاي مادي سراسر زندگي آدم­ها را تحت­الشعاع قرارداده، طبيعي است هر چيزي که مانع رسيدن به آمال و آرزوهاي مادي گردد، مزاحم تلقي مي‌شود. به بيان پاپنو19، با حضور کودکان، خانواده نمي‌تواند به موفقيت­هاي مطلوب خود برسد. به­ عبارت ديگر کودکان، موفقيت اقتصادي خانواده را تنزل مي­د­هند، در بررسي­ كه اسکات. جي. ساوس20 آن را ويراستاري کرده است، نشان مي­دهد: «زناني که در بازارهاي کار هستند و فرصت‌هاي اقتصادي مطلوبي دارند، نرخ ازدواجشان پايين است» .(Cf.Scatt,1992) اما اين مسائل به­طور غيرمستقيم به تربيت کودکان مرتبط مي‌شود. اغلب کارشناسان معتقدند که عناصر اساسي تربيت کارآمد کودک عبارتند از: معاشرت مداوم به­همراه تغذيه، حضور مداوم يک يا حتي‌الامکان دو بزرگسالي که به کودک عشق ورزيده و او را درک مي­کنند، به او انگيزه مي­دهند و او را راهنمايي و محافظت مي­کنند. عنصر اساسي، دوام محبت و صميميت در خانه است. فروپاشي خانواده عامل عمده انحطاط اخلاقي مي‌باشد. به اين جهت كه بچه­ها ارزش‌هاي اخلاقي را درون خانواده و با تکيه بر والدين خود به عنوان سرمشق مي‌آموزند. وقتي خانواده­ها ناپايدارند، وقتي پدر و مادر در خانه حضور ندارند، از لحاظ عاطفي سردند، يا پرمشغله هستند يا هنگامي که خودشان مشکل اخلاقي دارند، يادگيري ارزش­هاي اخلاقي از سوي بچه­ها دشوار مي­شود. براي آن­که كودكان ارزش­ها را از طريق الگوگيري از والدين بياموزند، آنان بايد حضوري مداوم، فعال و منظم در زندگي فرزندانشان داشته باشند. متأسفانه در عصر مدرن پدر و مادرها به­طور فزاينده­اي در سال­هاي رشد کودکانشان غايب­اند (زنان، 1382، ش 2). سوئد از کشورهايي است که تا حد زيادي معناي والديني در آن­جا کم­رنگ شده است. به چه دليل روابط ويژه ميان والدين و فرزندان در سوئد در دهه­هاي گذشته از بين رفته است؟ چرا والديني دوام ندارد؟ چرا عشق والدين به کودکانشان اين­قدر کم‌رنگ شده است و آنها کودکانشان را درک نمي‌کنند؟ پاسخ به اين سوال دشوار است، ولي قدر مسلم اين است که والدين به‌طور داوطلبانه و به راحتي از هم جدا مي­شوند و کودکان اکثر دوران کودکي را در کنار يکي از والدين خود سپري مي­کنند و از حلقه گرم و صميمي خانواده سالم محروم مي­مانند. درنتيجه محيط اجتماعي تربيت کودکان در سوئد رو به اضمحلال است. چيزي که اعضاي خانواده را در کنار هم حفظ مي‌كند و علقه آن­ها را به­هم نزديک­تر مي‌نمايد، عشق، محبت و صميميت به­ويژه از طرف والدين است؛ اما امروزه خانواده­ها کم­تر به فعاليت­هاي خانوادگي مي­پردازند، آن‌ها به عنوان يک واحد خانواده، کارهاي کمي انجام مي­دهند؛ کارهاي يک خانواده عبارت است از تفريح و گردش دسته جمعي، مباحثات خانوادگي، بازي‌ها و جشن­هاي خانوادگي. به علاوه، برخي از فعاليت­هاي رايج خانوادگي در مقايسه با گذشته کم­تر کنش متقابل اجتماعي را شامل مي­شود. بيشتر اوقات براي تماشاي تلويزيون يا رانندگي با اتومبيل صرف مي­شود. فعاليت­هاي معني­دار خانوادگي به سلامت دوران کودکي کمک زيادي مي­کند. به­عنوان مثال، جشن‌هاي خانوادگي به­خصوص در مواردي که خويشاوندان زيادي گردهم جمع مي‌شوند، براي بزرگسالان يادآور خاطره­هاي خوش دوران کودکي است. اوقاتي که والدين در کنار کودکانشان باشند و با حوصله به حرف‌هاي آنان گوش دهند و به آنان اظهار محبت کنند، کاهش يافته است. از طرف ديگر اين کودکان آشنايان ديگري نيز ندارند که با آنها معاشرت داشته باشند. «کودکان سوئدي از اين که به‌جز والدين و معلم­شان با کمتر فردي آشنا هستند، شکايت مي­کنند» .(CF. Popenoe, 1988)

به عبارت ديگر کودکان سوئدي ساعات زيادي از حضور والدين محرومند و از طرف ديگر دايره آشنايي شان با افراد ديگر کم است. اين امر به خصوص در محيط­هاي شهري درست است. فعاليت­هاي مذهبي والدين با کودکانشان نيز کاهش يافته است. براساس تحقيقي در مجله جامعه­شناسي آمريکا21، جواناني که از ايمان خود محافظت مي­کنند، به احتمال کم­تر سراغ همزيستي مي‌روند. در واقع همان­طور که جامعه نسبت به سيگار کشيدن و مصرف الکل حساسيت نشان مي‌دهد، بايد در مورد ازدواج نيز حساسيت نشان دهد .(CF. Candis Mclean, 1998)

دکتر سالم22 مدير پروژه­هاي تحقيقاتي در بيمارستان هوستون تگزاس23 كاملاً به اهميت خانواده­هاي گسترده پي برده است. او به پيوند ميان والدين و کودکانشان شديداً ايمان دارد: «والدين آن­چنان به ما عشق ورزيده­اند که با تمام وجود آن را احساس مي‌کنيم. ما نيز با تمام وجود به آنها عشق مي­ورزيم و مي­خواهيم براي هميشه آن را داشته باشيم. چيزي که والدين و فرزندانشان را به هم نزديك مي‌كند، نه خون و نه مسائل اقتصادي، بلکه عشق و علاقه است». از نظر وي اساس خانواده در غرب به دلايلي از جمله قطع ارتباط خانوادة هسته­اي از خانوادة گسترده از هم فروپاشيده است. پس از سال­هاي متمادي که غرب خانواده­هاي هسته­اي را تجربه کرده، امروزه به اهميت خانواده­هاي گسترده پي‌برده است. هيچ­کس به اندازه ما شرقي­ها نمي­داند محبت والدين، عموها، دايي­ها و ديگر خويشاوندان چه گوهر گران­بهائي است و اين مسألة ديگري است که به اصل و ريشه افراد برمي­گردد. مردم به گل­هايي شبيه هستند که براي رشد و تعالي، به ريشه نياز دارند. محبت خانواده گسترده براي رشد سالم کودک بسيار اساسي است. بخشي از کـمبودهاي کودکان آمريکايي به فقدان خانواده­هاي گسترده مربوط مي­شود. براي يک کودک خوشايند نيست که نتواند خويشاونداني همچون عمو، عمه، پدربزرگ و مادربزرگ خود را نشناسد. بنيان خانواده در آمريکا بر مبناي فلسفه­اي است که بيان مي‌دارد: «او را به حال خودش وابگذار». مطمئناً اين وضعيت كاملاً متفاوت است از زيستن با کساني که تو را دوست مي‌دارند و به تو عشق و محبت مي‌ورزند».24يکي از لوازم خانواده مستحکم، حضور خرده­فرهنگ غني (مجموعه­اي از هنجارها، نمادها، خوش­مشربي­ها و حتي زبان ويژه آن گروه) است. اين­ها بستر اجتماعي و عاطفي فرد را در خانه فراهم مي­کنند. با گذشت زمان از اين بستر يک ميراث فرهنگي براي افراد خانواده حاصل مي­شود که تا دم مرگ با خود حفظ مي­کنند. خرده فرهنگ غني پايه­هاي پيوستگي اجتماعي و عاطفي ميان نسل­هاي گذشته و حاضر را فراهم مي‌کند. با سست­شدن پايه­هاي خانواده، اين خرده فرهنگ‌ها از بين مي­رود و آن نيز به نوبه خود به اضمحلال خانواده کمک مي‌کند. برمنباي توصيف مطالعات رسمي خانواده صرفاً يک گروهي از افراد نيست که در کنار هم زندگي مي­کنند؛ بلکه سازمان نگرش­ها و الگوهايي است که هر خانواده به­طور مستقل بسط مي­دهد و خانواده را به­عنوان يک گروه فرهنگي مي­شناساند. بنيان نهادن خانواده عبارت است از فرآيند شکل­دادن نگرش­هاي سازمان­يافته­اي که همه اعضاي خانواده در آن توافق دارند».(Ernest R.Mower, 1927, p.3)

از نظر کارشناسان علوم تربيتي، محيط ايده­آل براي تربيت کودک بايد داراي ويژگي­هاي ذيل باشد:

الف) خانوادة نسبتاً گسترده‌اي که کارهاي زيادي را با هم انجام مي­دهند؛

ب) داراي سنن و آداب بسيار زيادي است؛

ج) اوقات باکيفيت و زيادي را براي اختلاط کودکان و بزرگسالان فراهم مي‌کند؛

د) تماس منظم با خويشاوندان دارد؛

ه‍) همسايگان در امور يکديگر فعال هستند؛

و) در مقايسه با بچه­هايي که والدينشان از هم جدا شده­اند، نگراني كمي دارد.

اين­ها ويژگي­هايي هستند که امروزه در خانواده­هاي غربي به­ندرت به­چشم مي‌خورد. خانواده، يک جامعه کوچک با فرهنگ بسيار قوي است. بسياري از چيزهايي که سينه­به­سينه نقل شده و در محافل دوستانه خانوادگي و برخي شب‌نشيني‌هاي دوستانه مطرح مي­شود، حاوي نکات آموزنده فوق‌العاده غني است که از گذشتگان به ارث رسيده است و عمدتاً شامل آموزه­هاي اخلاقي بسيار باارزش است. با از بين رفتن روابط صميمي ميان خويشاوندان و حتي اعضاي خانواده، اين ميراث گران­بها به بوته فراموشي سپرده شده است. درحالي که کارکردهاي اجتماعي اين محافل را هيچ گروه و سازماني نمي­تواند برعهده بگيرد. به­عبارت ديگر چنين امکاني در نهادهاي اجتماعي رسمي وجود ندارد. وضعيت موجود غرب با اين ويژگي­ها فاصله زيادي دارد. يک بررسي در سال 1979 درسوئد نشان داد که 28 درصد از کودکاني که والدينشان از هم جدا شده بودند، ارتباطي با پدرانشان نداشتند. اين وضعيت در آمريکا به­مراتب بدتر است و 50 درصد از کودکان 11-9 ساله که در حضانت مادرانشان بودند، در سال­هاي قبل، پدرشان را نديده­اند. براساس مطالعه ديگر، تنها 16 درصد از کودکان با پدرشان ارتباط دارند و امروزه احتمالاً وضعيت تغيير کرده و بدتر شده است.

2-5)ايجاد زمينه بزه­کاري جوانان و نوجوانان

آيا گذشته از مشکلات احتمالي رواني پس از فروپاشي خانواده، دگرگوني محيط بوم‌شناختي تربيت کودک، مشکلات اجتماعي ديگري همچون بزه‌کاري نوجوانان، خودکشي، الکليسم واستفاده از مواد مخدر نيز با آن در ارتباط است؟ مطالعه­اي که در آمريکا انجام شد حاکي از همبستگي قوي ميان افزايش مشکلات جوانان و تغييرات خانواده به­ويژه اکولوژي تربيت کودکان است. نرخ خودکشي در سوئد بين سال­هاي 1950 تا 1975 براي مردان 24-15 ساله دو برابر شده­ است. هربرت هندين25 روانکاو آمريکايي، نرخ بالاي خودکشي در سوئد را با بي‌تفاوتي مادران سوئدي در قبال فرزندانشان مرتبط مي­داند. مادران سوئدي دوست دارند به­جاي مراقبت از فرزندانشان به سرکارشان برگردند. آن­ها در ابراز عاطفه به کودکانشان کوتاهي مي­کنند. انتظاراتشان از فرزندشان بسيار بالاست، لذا آن­ها را به استقلال زودرس سوق مي­دهند. کودکان سوئدي بايد خيلي زود از مادرانشان جدا شده و روي پاي خود بايستند و اين امر به‌نوبه خود به تضادهاي رواني و در نهايت به خودکشي ختم مي­شود.(CF. Popenoe. 1996)

آماده کردن کودکان براي استقلال شخصي، آنان را سرکش بار مي­آورد. با اين همه، والدين از اين واهمه دارند که قوانين تحميلي به خودمختاري کودک آسيب برساند (Dizard & Gadlin, 1996, p.46). تغييرات خانواده در هر کدام از کشورهاي توسعه­يافته مطمئناً نقشي در «آسيب­شناسي مدرنيزاسيون» بازي مي­کند. به­نظر اميل دورکيم26، مهم­تر از تغييرات خانواده، مادي­گرايي علت عمده خودکشي هاست؛ دين در بسياري از شرايط فرد را از اقدام به خودکشي باز مي­داشت. مقايسه بزهکاري جوانان در دو کشور سوئد و سوئيس اطلاعات مفيدي را دراختيار ما مي­گذارد. «مارشال کلينارد»، جامعه­شناسي که در کشورهاي سوئد و سوئيس زندگي کرده است، در مقايسه اين دو کشور تأکيد کرده که در سوئيس نظارت غير رسمي بزرگسالان بر رفتارهاي نوجوانان بيشتر و در مقابل، تأثير همآلان کم است: «در اوايل دهه 1970 در گزارشي ذكر شده است که 25 درصد از جمعيت سوئد نياز به معالجه روانپزشکي دارند، اين گزارش را روانپزشکان نيز تاييد کردند. در سال 1975 از کودکان 11 ساله پرسيده شد: «فکر مي­کنيد کسي هست که شما را دوست داشته باشد؟» 11 درصد در پاسخ گفته بودند: هرگز. پاسخي که در هيچ­يک از کشورهاي بررسي شده دريافت نشده بود. اين پاسخ­ها عمدتاً از سوي كودكان خانواده‌هاي کوچک بود. بسياري از کودکان سوئدي خود را نه متعلق به خانوادهايشان، بلکه متعلق به همآلان مي­­دانستند (Ibid, p 338). «ديان ارنزافت» روان­شناس کودک در ايالات متحده مي­گويد: «کودکان امروزي همه چيز بدست مي­آورند، اما آن چه که واقعاً بدان نياز دارند[محبت و عشق والدين] به آن‌ها داده نمي­شود.» (کالتوسک کايند27، سياحت غرب، ش 6، ص 18). وقتي اين وضعيت را با سال­هاي پيشين مقايسه مي­کنيم، تفاوت زيادي به­چشم مي‌خورد. «ليندا پولک»28 در بررسي روابط پدرـ فرزندي مي­نويسد: مردمان ماقبل تجدد به فرزندانشان به­عنوان هديه­اي از طرف خداوند، عشق مي‌ورزيدند و کـودکان منبـع اتکا و حمـايت بودنـد، لـذا بـراي خانـواده­ها ارزشـمند بودنـد (CF. Carolyn Chapell, 2004).

به نظر مي­رسد امروزه در غرب کمتر خانواده‌اي است که فرزند را به عنوان هديه‌اي الهي تلقي کند.

3-5) تولد کودکان از راه‌هاي نامشروع

بررسي آمارهاي رسمي و غيررسمي در کشورهاي توسعه­يافته حاکي از يک وضعيت كاملاً نااميد کننده است. بين سال­هاي 1960 تا 1998 تعداد زوج­هاي همزيست بدون ازدواج در آمريکا 10 ­برابر شده است. بيش از يک­سوم اين خانوارها داراي فرزند هستند. به عبارتي امروزه يک سوم کودکان در آمريکا از زنان مجرد متولد مي­شوند و درصد چنين تولدهايي در دهه نود در جاي جاي آمريکا افزايش يافته­است. «کي.اس.مويتز»29 از اين وضعيت که در چهار دهه گذشته اتفاق افتاده، با تعبير «طوفان اجتماعي» ياد مي­کند (CF. Hymowitz, 2001).

آيا سياست­گذاري­هاي خانواده اين روند را بوجود آورده ­است؟ برخي نظريه‌پردازان معتقدند ظاهراً اين طور نيست. به عنوان نمونه، «آلفرد. جي. کان»30 بر اين باور است که تحولات رفتارهاي زناشويي و باروري، پيش از تغييرات قوانين خانواده رخ داده است. تغيير قانون ممکن است اين روند را تسهيل کند، ولي علت آن نيست. قوانين خانواده تنوع درحال گسترش اشکال خانواده را پذيرفت. در واقع، اين قوانين، منعکس­کننده اشكال متنوع خانواده از جمله زوج­هاي همزيست، لزبين­ها، خانواده­هاي تک‌والدي و غيره است. اين شکل از خانواده‌ها در قوانين خانواده برخي كشورهاي غربي به‌رسميت شناخته مي­شوند .(CF. Alfred J.Kahn, 1997)

دلواپسي­ها هنگامي افزايش مي­يابد که مشاهده مي­کنيم اين فرهنگ برخاسته از نگرش­هاي سکولاريستي، از طريق رسانه­هاي جمعي؛ تلويزيون، ماهواره، اينترنت، نشريات و ساير رسانه­ها به کشورهاي اسلامي نيز وارد مي­شود. بسياري از مسائل اجتماعي ممکن است در کشورهاي غربي توسعه يافته، به­عنوان امر ناهنجار تلقي نشود؛ چرا که نظريه­هاي فلسفي، جامعه­شناسانه و روان­شناسانه آن‌ها که عمدتاً ريشه در فلسفه تجدد دارد،حدي از انحرافات را در جامعه اجتناب­ناپذير و بلکه طبيعي مي‌داند، به عنوان نمونه دورکيم حدي از کجروي­ها را در جامعه عادي مي‌شمارد. از آن­جا که اين نظريه­پردازان وجود هرنوع پديده را داراي کارکرد مي­دانند، براي برخي از نابهنجاري­ها نيز کارکردي در نظر مي‌گيرند که ممکن است انديشمندان مسلمان را در تحليل و تبيين پديده­هاي اجتماعي به گمراهي کشد. تبيين هر نوع پديده اجتماعي با الهام از نظريه­هاي غربي در برخي موارد گمراه­کننده است. نظريه­هاي اجتماعي با هستي­شناسي و انسان­شناسي خاصي در ارتباط است؛ هستي­شناسي مابعد تجدد در غرب بر محور اومانيسم استوار است و طبيعتاً اين نوع جهان­بيني، در نظريه­ها نمود مي‌يابد. عدم توجه به اين مباني در تحليل پديده‌هاي اجتماعي ممکن است ما را در تبيين پديده­ها دچار اشتباه کند؛ متأسفانه برخي از محققان اجتماعي در تبيين پديده­هايي که به نوعي با عقايد ديني گره خورده است، به خطا مي­روند و احياناً درستي يا نادرستي رفتارهاي اجتماعي را به خواست اکثريت يا ميزان قابل توجهي از افراد مستند مي­کنند؛ در نتيجه به­ تدريج بسياري از رفتارهايي که زماني از قبيح‌ترين رفتارهاي اجتماعي تلقي مي­شدند، با گذشت زمان چهره طبيعي به­خود گرفته و در مواردي حتي شکل قانوني پيدا مي‌کنند. با استناد به خواست اکثريت مردم، همجنس‌بازي، قماربازي، مصرف ماري جوانا، مصرف الکل و ... در کشورهايي مثل سوئد، آمريکا و ساير کشورهاي پيشرفته، منع قانوني ندارد. «آنتوني گيدنز»31 جامعه‌شناس مشهور انگليسي در کتاب «جامعه‌شناسي»، فصل خانواده به نقل از برخي محققين سه کارکرد براي خانواده همجنس‌باز ذکر مي‌کند (ويرايش چهارم؛ ص 193 – 190). هر سه کارکرد به نوعي به فرار از نقش‌هاي مردانه و زنانه مربوط مي‌شود. نکته مهم در تبيين پديده­هاي اجتماعي، تمايز ميان پديده­­هاي احساسي و پديده­هاي واقعي است. پديده‌هاي احساسي را مي­توان از طريق بررسي‌هاي پيمايشي و مراجعه به افراد جامعه بدست آورد. به­عنوان مثال مي‌توان از شاگردان يک کلاس پرسيد چقدر معلمشان را دوست دارند. مي­توان از طريق يک تحقيق ميداني ميزان تقريبي مشارکت مردم در انتخابات را بدست آورد. اما همه پديده­ها به اين سادگي نيستند. پديده­هايي وجود دارند که تنها با نظر کارشناسي افراد زبده مي­توان آن­ها را بررسي نمود و در مورد درستي يا نادرستي­شان قضاوت کرد. به عبارت ديگر، اين­که چگونه مي‌توان يک پديده­ را مطالعه کرد و براي تبيين از چه منابعي استفاده نمود، در نتايج تحقيقات و بالتبع در سياست­گذاري­ها اهميت فراواني دارد. نمونة گوياي آن اين است که: «نمي‌توان اخلاق32 را با سرشماري تعريف کرد و تشخيص داد. اينکه چند نفر چه نوع اعمالي را انجام مي­دهند، نمي‌تواند ملاک درستي و نادرستي آن عمل باشد. چه بسا اگر به اين شيوه عمل شود، «کجروي» به علت وجود استقبال تعداد زيادي از افراد، به عنوان امري «بهنجار» و «امر بهنجار» به علت عدم استقبال برخي افراد «کجروي» محسوب شود.» (رك. صديق سروستاني، 1383).

6) سکولاريسم،فمينيسم و خانواده غربي

بعضي از انديشمندان غربي در ريشه­يابي مشکلات اجتماعي، ­فروپاشي خانواده و کم­رنگ شدن ارزش­هاي اخلاقي، به جنبش اصلاحات در غرب اشاره کرده و سکولاريسم را منشأ اصلي ظهور ناهنجاري­هاي جديد دانسته­اند. «پل ويتز»33 در فصل آخر کتاب خود تحت عنوان «دين، دولت و بحران خانواده» مي‌نويسد: «من والدين جدا از هم، مطلقه‌ها و خانواده‌هاي از هم­پاشيدة غيرسنتي را بهترين نمونه‌هاي خانوادة سكولار مي‌دانم. اين خانواده‌ها، خروج منطقي و اجتناب‌ناپذير سكولاريزاسيون هستند» و در عبارت ديگر بيان مي­كند: «ريشه مشكلات و گرفتاري‌هاي غرب به اين سخن نيچه بازمي‌گردد كه اگر خدا مرده است، پس همه كار مي‌توان انجام داد.» (سياحت غرب، سال دوم، ش 9، فروردين 1383). مذهب با خانواده و هويت مربوط به آن، مرتبط است. ‏به عبارت ديگر مذهب بر تأسيس و استمرار خانواده تأكيد مي‏كند و چون كليسا در غرب دچار فرآيند سكولاريزاسيون گرديد، لذا خانواده نيز پشتوانة اجتماعي و سياسي و فرهنگي خود را از دست داد. به­همين جهت فرآيند فروپاشي خانواده از سكولاريسم شروع شده و تا زماني كه سكولاريسم بر تمدن غرب، حكومت كند، فرآيند فروپاشي خانواده نيز ادامه خواهد يافت (فياض، پگاه حوزه، ش 24). سکولاريسم با حذف خدا و مفاهيم متعالي از عرصه حيات اجتماعي، افراد را به بهره بردن از لذت­هاي مادي تشويق کرد. به قول «پل ويتز» و نيز «پل دافنر»34، با فراگيرشدن سکولاريسم دليلي براي تحمل محدوديت­ها و سختي­هاي ازدواج و خانواده وجود ندارد. اين همان چيزي است که در ديدگاه­هاي موج دوم فمينيست‌ها به­چشم مي­خورد. فمينيسم [صرف­نظر از اين­که خود به چند گروه تقسيم مي­شود و تنوعي که در طرفداران آن وجود دارد], يک جنبش است؛ يعني گروهي که براي رسيدن به اهداف خاصي تلاش مي­کنند كه اين اهداف عبارتند از دگرگوني اجتماعي و سياسي؛ بدين معني که فرد براي رسيدن به اين اهداف بايستي با حکومت, قانون و نيز اعمال و رفتار و باورهاي اجتماعي درگير شود.(cf.channa, 2004)

جين فريدمن در کتاب خود تحت عنوان «فمينيسم», تاريخ فمينيسم را به دو موج تقسيم کرده است. موج اول به جنبش­هاي فمينيستي اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم اشاره مي­کند که پي­گير حقوق مساوي براي زنان و حق رأي بوده­اند و موج دوم از اواخر دهة 60 شروع مي شود و کل دهة 70 را درپي دارد که علاوه بر موضوعات فوق بر عرصه­هاي خانواده, مسائل جنسي و کار تاکيد داشته­اند(رك. فريدمن، 1381).

از نظر فمينيست­هاي موج دوم در واقع فرهنگ با تعريف زنان به­عنوان مادر، همسر و موجوداتي زينتي، جنس مؤنث را در محدوديت تاريخي قرار مي­دهد به طوري كه بايد براي آرمان برابري و مقابله با ستم­هاي جنسي در تمامي زواياي پيدا و پنهان جامعه مبارزه کرد (رك. زيبايي‌نژاد و سبحاني، 1383). «مارتا ناسبام»35 که آثارش خريداران بسياري دارد, درباره خانواده مي­نويسد: «معمولاً بي‌رحمانه­ترين تبعيض­ها نسبت به دختران از محيط خانواده شروع مي­شود. الگوي زندگي خانوادگي آن­ها را در دستيابي به اهدافشان محدود مي­سازد. مثلا دختران خانواده مسئول انجام کارهايي هستند که نه تنها براي آن کارها حق‌الزحمه­اي دريافت نمي­کنند, بلکه آن کارها فاقد هرگونه پرستيژ است»(بورک، 1378:ص460). بدين صورت نهاد خانواده در غرب به­وسيله جنبش‌هاي فمينيستي ناديده انگاشته شد. فمينيست­­ها خواهان آزادي مطلق زنان از قيد و بند زندگي خانوادگي بوده و به­همين دليل نهاد خانواده و ازدواج را موردحمله قرار داده و قداست آن دو را زير سوال بردند. از نظر آنها خانواده نمي­تواند محل مناسبي براي پرورش و رشد انسان­هاي سالم باشد. ترويج ازدواج­هاي آزاد يا به عبارتي همزيستي، بهترين راه حل براي روابط جنسي در اين مکتب تلقي مي‌شود. اين جمله مشهور «گلوريا استينم»36 كه يك فمينيست، است «زن به مرد نياز دارد، همان­طور که ماهي به دوچرخه نياز دارد»37 امروزه به يـک ضرب­المثل تبديل شده است و انسان‌شناسي آنان را با صراحت بيان مي­کند. گواينکه در انسان­شناسي آنان، زن و مرد موجودات مستقلي آفريده شده­اند كه مي­توانند به صورت جدا از هم زندگي کنند؛ گرچه نوعاً در گرايش‌هاي فمينيستي, صحبت از برابري زن و محور قرار دادن «انسانيت» مطرح است ولي عملاً سمت و سوي يکجانبة دفاع از زن و «زن مداري» چشمگير است. سيمون دوبوار «موجوديت مرد را مصداق دوزخ برهم زنندة فرديت و آزادي زنان قرار مي دهد»(حسيني, 1379: ص 45).

از پيش­فرض­هاي مهم انسان­شناختي فمينيست­ها ناچيز شمردن تفاوت­هاي طبيعي مردان و زنان است. «ولستونكرافت» و «استوارت ميل»، تا حدودي حيرانند نسبت به اين‌كه آيا ماهيت انسان در وراي بنياد عقلاني مشترك, به­لحاظ جنسي متفاوت است؟ گرچه آنان هردو آشكارا ويژگي‌هاي متفاوت مردان و زنان را مي پذيرند, لکن آنها استدلال مي­كنند كه اين پديده آنچنان كه از نابرابري اجتماعي ناشي مي­شود، طبيعي نيست. گرچه اظهارنظرهاي پراكنده يك حالت تكميلي طبيعي را مطرح مي­كنند، ولي «دفاع» ولستونكرافت و «سلطه» استوارت ميل، هر دو قاطعانه به سرنگون كردن مفهوم سلطه طبيعي مردانه اختصاص يافته‌اند. ولستونكرافت متقاعد مي‌شود كه تفاوت‌هاي موجود ميان رفتارهاي مردانه و زنانه تنها از اينجا ناشي مي­شود كه پسرها از آزادي بيشتري برخوردارند.(رك. الحکيم, 1383)[38.

اين نگرش نقطه مقابل آموزه­هاي دين مبين اسلام مي‌باشد. بررسي آموزه­هاي دين اسلام در قالب آيه­هاي شريف قرآن و روايات، ما را به اين مهم رهنمود مي‌کند که زن و مرد دو صنف مختلف­اند؛ «درعينِ مشترک بودن در اصل انسانيت، داراي ويژگي­هاي متمايزي هستند که زمينه­ساز تمايل دوطرفه و همکاري جدي بين اين دو جنس مي‌شود. به­عبارت ديگر زن و مرد مکمل39 يكديگرند و خانواده رکن اساسي نظام اجتماعي اسلام به شمار مي­رود» (ر.ک: زيبايي­نژاد و سبحاني، همان، ص77).

در حالي كه طبق نظريه­هاي زيست­شناختي و روان­شناختي, رابطة مستقيمي ميان هورمون جنسي و رفتار انسان‌ها وجود دارد؛ هورمون‌هاي جنسي در بروز رفتارهاي زنانه يا مردانه نقش تعيين کننده‌اي دارند. اگر مغز را به مثابه جعبة سياهي در نظر بگيريم که ورودي آن، هورمون‌ها و خروجي آن رفتار باشد, در اين صورت ميان ورودي و خروجي تناسبي خواهد بود. هورمون زنانه موجب بروز رفتارهاي زنانه خواهد بود و همينطور.(Celia Roberts, 2004, P. 63)

به­عبارت ديگر, ميان فرآيندهاي زيستي و تفاوت­هاي جنسي همبستگي وجود دارد. گرچه ممکن است اين همبستگي با تأثيرپذيري از محيط اجتماعي کمرنگ شود؛ اما چنانچه رفتارها به‌صورت طبيعي رخ دهند, اين همبستگي کاملا نمايان خواهد شد. در حقيقت فمينيست­ها از جنس زن مي­خواهند که بر رفتارهاي طبيعي خود غلبه کند.

تبيين مفرطانه تفاوت­هاي طبيعي و واقعي زن و مرد با رويكردهاي جامعه‌شناختي و زيست­شناختي به گونه‌اي كه فعل و انفعالات هورموني و ژنتيكي را نتيجة سازمان حاکم بر جامعه و تربيت خاص اجتماعي انگارد، منجر به مخدوش شدن حريم علوم و معارف خواهد شد و هرگز مشکل مربوط به حقوق ضايع­شده و منزلت از دست­رفتة زنان را حل نخواهد کرد.

آيا تفاوت­هاي زيستي و رفتارهاي متفاوت جنسي مشهود ميان ديگر جانداران نيز که نوعاً مشابهت بسيار با تفاوت­ها و رفتارهاي آدميان دارد, مي­تواند نتيجة سامانه و تربيت اجتماعي ـ تاريخي خاصي باشد؟( رشاد، کتاب نقد, ش 17, ص 35).

از ديگر پيش­فرض­هاي ناصواب در تحليل فمينيستي, پست انگاشتن ذات نقش­هاي زنانه است, اين نوع نگرش به برتري ذاتي مرد و ارزشمندي نقش­هاي مردانه صحه مي­گذارد و اين خود ظلم مضاعف ديگري است که به­عنوان دفاع از حقوق زن, در حق زنان روا مي­شود. اصولاً مردانگاري زن و نگرش مردواره به حيات و هستي و مناسبات انساني او، به معني تنزل­دادن شأن زن از جايگاه رفيع انساني است.

يکي ديگر از پيش­فرض­هاي ناصواب فمينيسم افراطي, سياسي تلقي­کردن همه شئون حيات آدمي, حتي زناشويي و رفتارهاي شخصي, جنسي و مناسبات خانوادگي است. مقوله سياسي و بازي قدرت که از سوي فمينيست­هاي موج دوم مطرح شد, به حوزة روابط خصوصي و مناسبات خانوادگي (زن و شوهر, والدين و فرزندان) نيز تسري يافت. رفتارهاي نابهنجار و ستم­ بر زنان به وجود نهاد خانواده و ازدواج قانوني نسبت داده شد و سلامت اين نهاد ارزشمند مخدوش گرديد و نظريات و تئوري­هاي ناهنجارآفريني چون همزيستي آزاد, جدا انگاري مناسبات جنسي از روابط خانوادگي و باروري و توليدمثل, خانواده­هاي تک‌والدي, معاشقه آزاد, همجنس­بازي و..., به طور صريح مطرح و تبليغ شد كه پيامدهاي جبران­ناپذير فراواني را براي جامعه بشري به همراه آورد. (همان)

به اعتقاد رابرت اچ. بورک فمينيسم افراطي, مخرب­ترين و عقب­افتاده­ترين جنبشي است که جزء ميراث دهة شصت ميلادي است. اين جنبش بدون آن­که جنبة اصلاحي داشته باشد با روحي مستبدانه, عميقاً مخالف کليه ارزش­ها و سنت­هايي است که از ديرباز حتي در فرهنگ غرب مورد احترام بوده­اند.(بورک، 1378: صص 439-440). «مج دتر»40 يکي از دانشمندان آمريکايي، روابط خانوادگي از نوع فمينيسم را «جنون خانوادگي»41 مي­نامد.

بسياري از محققان, دهه 60 يعني زماني را که تلاش­هاي فمينيستي در شکل موج دوم به اوج خود رسيد، دوران حاد­شدن مشکلات خانواده مي­دانند. جنبش فمينيستي در رسيدن به اهداف خود به موفقيت­هايي دست­يافته است. در پايان قرن 19، دادگاه عالي آمريکا ازدواج را «تعهدي مقدس» مي­ناميد، اما همين دادگاه در سال 1965 ازدواج را به عنوان «مشارکت دو فرد» تعريف نمود (جيمز. کيو. ويلسون، سياحت غرب، ش 16، ص 55). نسل امروز در نامه­ها يا گفتگوها مي‌نويسند که آن­ها نمي­خواهند زن يا شوهر شوند و نمي­خواهند بچه­دار شوند. نتيجه اين نوع زندگي جديد اين است که جوانان از هر نوع مسئوليتي فرار مي‌کنند، آنها اظهار مي‌كنند كه مخالف هر چيزي هستند که نظام ناميده مي­شود [با دقت در اين جملات مي­توان به صورت واضح تأثير نظريه­ها و جريان‌هاي پست­مدرنيسم را بر روابط اجتماعي فهميد] اما منظورشان چيست؟ آنها تحت­تأثير جنبشي قرار گرفته­اند که ازدواج و مادري را با بردگي مساوي مي­داند.

نکته مهم ديگر اين است که خصومت و دشمني نسبت به زندگي خانوادگي رابطه مستقيمي با خصومت «فمينيست­ها» با دين دارد. فمينيست­هاي افراطي معتقدند که دين ساخته و پرداخته دست مردان به منظور کنترل و تحت سلطه قرار دادن زنان است(همان،صص465-466). اين نگرش به­ويژه در ديدگاه‌هاي فمينيست­هاي مارکسيست اوليه بيشتر ديده مي­شود. اين گروه از فمينيست­ها تحت­تاثير نظريات مارکس و پس از او انگلس قرار گرفته­اند. مارکس بر اين باور بود که در جوامع اوليه بشري(دوره شکار و گردآوري) ساختار خانواده به شکل کنوني نبود. آن جوامع مادرسالار و مادرتبار بودند. اما دوره کشاورزي ابزار کار را در مالکيت مردان قرار داد. مالکيت مردان بر ابزار کار و توليد سرآغاز استثمار زنان و فرزندان از سوي اوست. بنابراين در نظريه مارکسيسم, تابعيت تاريخي جنس زن نسبت به مرد ريشه اقتصادي دارد و بر ماهيت زيست­شناختي زنان مبتني نيست.

اما راديکال‌هاي فمينيست بر اين اعقتاد بودند که مارکسيسم سنتي به اندازه کافي به کار خانگي توجه نکرده و سلطه و استثمار موجود در عرصه خانگي را ناديده گرفته است(مشيرزاده, 1382: ص 269). در مارکسيسم سنتي فرض مي­شد که «مسأله زن», با نابودي نظام طبقاتي حل خواهد شد(همان, ص 270). خانواده به عنوان يک نهاد اساسي تلقي شد که خصيصه انقيادي زنان درآنجا شکل مي گيرد (cf. Mica, 1992). فمينيست­ها با الهام از نظريه هاي مذکور, معتقدند خانواده به شکل کنوني نيز چيزي جز نظامي از نقش­هاي مسلط و تحت سلطه که نظام سرمايه­داري بر بشريت تحميل کرده است, نمي­باشد، پس بايد در راه نابودي آن کوشيد.

به نظر يكي از صاحب‌نظران غربي خانواده يک نهاد مذهبي نيست و نهايتاً هيچ لزومي ندارد نسبت به آن احترام، تعظيم و تکريم نشان دهيم؛ چون اين رسوم را براي نهادهاي مذهبي وضع کرده­اند که هدف­شان از وضع رعايت احترام و تکريم, پيروي از اصل اوليه مورد نظرشان يعني حکومت و تسلط بر زنان بوده و اين ديگر مسأله دين و مذهب نيست، بلکه موضوعي سياسي است( بورک؛ ص 464).فمينيست­هاي افراطي نمي­توانند به ارزش­هاي ديني معتقد باشند، زيرا مسائل حقوقي و سياسي ـ اجتماعي مربوط به زنان را خارج از قلمرو هر ديني مي دانند. بنابراين, احکامي مانند ممنوعيت سقط جنين, ضابطه­مند شدن روابط جنسي و قواعد مربوط به خانواده و اخلاق و ارزش­هاي ديني را مصداق ستم به زنان معرفي نموده و در راستاي محو آن فعاليت مي‌کنند.(حسيني, کتاب نقد, ش, 17, زمستان 1379 ص 45).

به­نظر «جيمز ويلسون»42، «روشنفكري» همان تغيير فرهنگي بود که علم، تکنولوژي و آزادي فعلي را براي ما ايجاد کرد و عامل وقوع اين فاجعه بود. با وقوع جريان روشن فکري [جرياني که ريشه‌هاي اصلي آن به قرن 18 ميلادي برمي‌گردد] عقل آدمي، ملاک و معيار سنجش همه چيز قرار گرفت تا حدي كه مي‌توان همه قواعد و قوانين کهن را در صورتي که احساس شود مطلوب نيستند، کنار گذاشت. علي­رغم حمايت­هاي عمومي از ازدواج، جايگزين­هاي متفاوتي به آرامي و ناآگاهانه به­جاي آن مطرح شد، به طوري که ازدواج که روزگاري نهادي اجتماعي فرض مي­شد، به يک انتخاب شخصي و فردي تبديل گرديد. به­قول ويلسون، ازدواج در جامعه ما روزگاري يک آيين مقدس بود، سپس به يک قرارداد مبدل شد و اکنون صرفاً يک نوع نظام­دهي و ترتيب خاص است. روزگاري دين از آيين مقدس حمايت مي­کرد، سپس قانون آن را اجرا مي­کرد و اکنون اين نظام به سلايق و انتخاب­هاي شخصي واگذار شده­است (جيمز. کيو. ويلسون، سياحت غرب، ش 13، 1383). فروريزي زندگي خانوادگي قرن بيستم بخشي از جنبش عظيم فردي شدن است کـه مشخصه فـرهنگ مغرب­زميـن در چهارصد سـال گذشته اسـت (CF. Ernest Mower, 1927) به بيان ويليام مورچيسون، رابطه جنسي قانوني، يک حق است و نتايج آن را به بهترين وجهي بايد اختياري کرد(سياحت غرب، ش16، ص 59). دهه­هاي 1960 و1970 با تغييرات اساسي در ساختار خانواده همراه بود. در اين زمان، زنان هر روز بيش از پيش، نقش سنتي خود را در خانواده به­عنوان زن خانه‌دار رها کردند و بدون ضرورت‌هاي اقتصادي، به نيروي کار مزدبگير تبديل شدند. در اين دوران ايالات متحده آمريکا، به عنوان منشأ تحولات عمده، شاهد رشد سريعي در نرخ مواليد نامشروع بود.» از سال 1950 تا سال 1990، نرخ زايمان زنان ازدواج نکرده در آمريکا از 1/14 در هر هزار نفر به 8/43 و تعداد زايمان­ها از 150 کودک نامشروع به 1150کودک در هزار رسيد که با احتساب نرخ رشد جمعيت، رشد بسيار بالايي داشته است. همچنين نرخ زايمان دختران زير 20 سـال (15 الـي 19 سالـه)، از 6/12 به 5/42 (337 درصد) افزايـش يافته است» (پل ويتز، سياحت غرب، ش 10، ص 34).

اين تغيير و تحولات به­سرعت توجه جامعه­شناسان را به­خود جلب کرد. تاريخ خانواده پس از شکسته­شدن حصار خانواده در دهه 1960 در متن مطالعات تاريخي قرار گرفت.

مرگ و پيشامدها مثل هميشه، خانواده­هايي را ازهم پاشيده است. تقريباً هر جامعه­اي اعم از جوامع ماقبل تاريخ يا جوامع مدرن، تحت شرايط خاصي، طلاق را مجاز مي‌شمارند؛ اما در گذشته، ازهم­گسيختن خانواده در زندگي خانوادگي به­طور تصادفي روي مي­داد. به­ندرت به ذهن زن يا شوهر خطور مي­کرد که ممکن است عمر ازدواج آن­ها کوتاه‌تر از عمر زندگي آنان باشد و در صورتي چنين فکري اعضاي خانواده، وي را از اين امر باز مي­داشتند، اما در اشکال امروزين، فروپاشي خانواده نتيجه مستقيم تغيير مفهوم خانواده است(Ernest R. Mower, 1927, p. 25).

جنبش اصلاح، حداقل در يک جهت، انگيزه فردي­شدن را نمايان ساخت؛ بدين معنا که اين جنبش، رهايي افراد از نظارت گروه را فراهم ساخت. نمود بارز اين آزادي عبارت بود از عرفي­شدن ازدواج به مفهوم نگاه به ازدواج به عنوان يک قرارداد نه يک آيين ديني و جايگزين­شدن تشريفات مدني به­جاي مراسم ديني. جنبش عشق رمانتيک همچنين نمودي از فردگرايي، طغيان جوانان عليه سلطه والدين در قرار و مدارهاي مربوط به ازدواج و عليه تعديل خانواده کوچک توسط گروه خانوادگي گسترده بود. علاوه بر اين به رسميت شناخته­شدن اصول فردگرايي، الگوي سازمان خانوادگي را دموکراتيک کرد. اين دستاورد به­طور مستقيم با استقلال اقتصادي بالقوه زنان، از سوي انقلاب صنعتي مورد حمايت قرار گرفت. سپس زندگي شهري در نتيجه انقلاب صنعتي، با تحرکات خاص خود و روابط غيرشخصي، افراد را از کنترل و نظارت نزديک و مستمر همسايگان و اجتماع محلي ـ کنترلي که قرن­ها ثبات خانواده را ممکن کرده ­بود، آزاد کرد. در واقع، در گذشته، خانواده در انتقال آرمان­ها و الگوها به نسل جديد بسيار موثر بود؛ اما تحت شرايط متغير زندگي شهري که افراد حضور بيشتري در اجتماع دارند و به نگرش­هاي مختلف از جمله ازدواج آزمايشي دست مي­يابند، به اين معنا که فرد مي­تواند مدتي به­عنوان آزمايشي با فردي ازدواج کند و در صورت عدم تفاهم از وي جدا شود و اين امر به نوبه خود فرد را بي‌قرار مي­کند، از سوي ديگر امکان برقراري روابط آزمايشي، به تنوع طلبي مستمر جنسي مي‌انجامد.(Ibid, p. 6)

بي­توجهي نظام سکولار به نقش خانواده در غرب، مشکلات عديده­اي بوجود آورده­است. زنان و دختران در غرب ديگر حاضر نيستند بچه­دار شوند. آنان با دادن پول به برخي مادران، از آنها به­عنوان مادران ميانجي استفاده مي­کنند؛ بدين صورت که نطفه در رحم مادر ميانجي قرار مي­گيرد و پس از وضع حمل که اغلـب بـا مشـاجراتي همـراه اسـت، بـه صـاحب نطفـه تحويـل داده مي­شـود (CF. Spencer, 1993) . چنين مادراني نيازهاي عاطفي (مادرانه) خود را از طريق فرزندخواندگي ارضا ­مي‌کنند. هر ساله تعداد زيادي از زوج­هاي آمريکايي به چين مسافرت مي­کنند و کودکاني را به‌عنوان فرزندخوانده به غرب مي‌آورند و وارد زندگي غربي مي­کنند. «روزنامه‌هاي چيني آمار کودکاني را که توسط خارجي­ها به فرزندخواندگي انتخاب شده­اند، در 10 سال اخير 50 هزار مورد عنوان مي­کنند» (بي. بي. سي؛ 7 اکتبر 2003). در حالي که ديويد فسانسکي معضل خودکشي جوانان آمريکايي را بسيار بالا توصيف مي­کند، برخي متخصصان اين معضل را با تحولات خانواده در ارتباط مي­بينند: «تغييرات چندجانبه در خانه­ها و مدارس، موجب منزوي­شدن عاطفي کودکان مي­شود. اين مسأله مهم­ترين عامل خودکشي جوانان است». (سياحت غرب، ش13، ص70). «ديويد برنت»، استاد روانشناسي طب کودکان و اپيدمي دانشگاه پترزبورگ و نيز يکي از کارشناسان مسائل خودکشي نيز بر اين مطلب صحه مي­گذارند كه: «دليل خودکشي­ها، انواع مسائل اجتماعي است؛ خانواده­ها ديگر در کنار اقوام و قبيله خود زندگي نمي­کنند و از دين و سنت فاصله گرفته­اند» (همان، ص74). خانواده­هاي تک­والدي در جوامعي که از جريان روشن­فکري، بيشترين تأثير را پذيرفته­اند، بسيار رايج است. فمينيست­ها به خانواده سنتي حمله کردند، بدون اينکه جايگزين مناسبي براي آن پيشنهاد کنند، بدين طريق روابط خانوادگي تغيير کرد. به­ويژه شعار مبارزه با پدرسالاري موجب از بين رفتن اقتدار پدر و در موارد زيادي موجب محروم ماندن خانواده از حضور پدر گرديد. مشکلاتي که از عدم حضور پدر در خانه ايجاد مي­شود فراوان است و در برخي مقالات مربوط به آسيب­­هاي خانواده­هاي غربي، بي­پدري عامل عمده شمرده شده است. (براي مطالعه بيشتر به رفرنس‌هاي موجود در پاورقي مراجعه شود).43جامعه­شناسان، اقتصاددانان اذعان دارند تعداد کودکاني کـه بـدون پـدر در آمريکا زنـدگي مي­کنند، بسيـار زيـاد اسـت و طبق نظرسنجي که در سال 1996 صورت گرفت، 70 درصد مردم آمريکا معتقدند بسياري از مشکلاتي که دامن­گير جامعه و خانواده‌هاي آمريکايي مي­شود، ناشي از عدم حضور فيزيکي پدر در خانه است. به‌عبارت ديگر بحران خانواده در واقع بحران بي‌پدري است. اهميت عظيم پدر در رشد و آموزش فرزند دختر يا پسر خود يکي از يافته­هاي مستند علوم اجتماعي در بيست سال اخير است. محققان دريافتند که پدر به رشد فرزند به ويژه هويت فردي او کمک شاياني مي­کند و به کودک کمک مي­کند تا از لحاظ روان­شناختي از مادر جدا شود؛ به او مي­آموزد که هوس­هاي خود را کنترل کند؛ قوانين، هنجارها و ساختارهاي جامعه را ياد بگيرد، به مادر به­عنوان يک پناهگاه نگاه کند. پدر همچنين به مادر کمک مي­کند تا از روابط عاطفي افراطي اجتناب کند. به علاوه، پدر همزمان با کنترل رفتار بچه­ها، رشد عقلاني و شناختي آنها را تسهيل مي­کند..(CF. Duncan, Brooks-Gunn, and Klebanov, 1994)

کودکاني که از حضور پدر محروم هستند، علي­رغم حضور يک مادر خوب، در کارکردهاي روانشناختي­شان تحت فشار هستند. روابط پدرـ فرزندي ظاهراً با عزت‌ نفس بالا و عدم افسردگي کودکان در هر دو جنس و در همه سنين، در ارتباط است. تحقيقات اخير نشان مي­دهد که رابطه پدر- دختر در هنگام بلوغ دختران مسأله مهمي است. بر اساس يافته­هاي دکتر ايلز44 در مورد روابط ميان پدر و دختر «دختراني که پدرانشان کارهايشان را در منزل انجام مي­دهند، کمتر ميل دارند در سنين نوجواني نمايش فروموني45 داشته باشند. دکتر ايلز براي جلوگيري از بروز مشکلات دختران در سنين جواني و نوجواني به خانواده­ها توصيه مي­کند: به زندگي با همسر خود ادامه دهيد؛ استرس خانواده را پايين بياوريد؛ از چاقي جلوگيري کنيد؛ از مصرف غذاهاي سرپايي خودداري کنيد؛ دخترتان را به ورزش و بازي با بچه­هاي ديگر تشويق کنيد؛ تلويزيون را از خانه بيرون بياندازيد و دختراني را که در سنين زودتر به بلوغ مي‌رسند به کلاس­هاي دخترانه و جدا از پسرها بفرستيد تا از نمايش فروموني در جامعه کاسته شود .(CF. Candis Mclean, 2001)

نکته مهم اين است که حضور پدر در صورتي مفيد خواهد بود که در کنار مادر قرار گيرد و در کنار هم به امرمهم تربيت کودکانشان بپردازند. نه اين که پدر در يک رويکرد تعاملي با مادر قرار گيرد. هر کدام از والدين نقشي دارند که در صورت عدم ايفاي آن بخشي از وظايف خانواده مغفول مي‌ماند که ناخودآگاه تأثير خود را به ويژه در پرورش کودکان برجاي مي‌گذارد.

7) پيامدهاي منفي توسعه بر خانواده و جامعه

در طول دو دهه گذشته مطالعات زيادي صورت گرفته تا اثرات منفي تغييرات ساختار خانواده را بر روي فروپاشي خانواده به­ويژه بر سعادت کودکان بررسي کند. مطالعات نشان مي­­دهد کودکاني که در خانواده­هاي سالم با دو والدين زيستي بزرگ شده­اند، در مقايسه با کودکان خانواده­هاي درگير طلاق، جدايي و غيره، حال و روز خوشي ندارند، احتمال داشتن مشکلات روان شناختي شان بيشتر است و به احتمال بيشتر به مشکلات رفتاري دچار مي­شوند. طبق بررسي‌هاي تجربي برخي از اين مشکلات مي­تواند به عواملي مربوط باشد که از فروپاشي خانواده پيشي مي­گيرند، ولي اثرات مضر فروپاشي خانواده بر پيامدهاي آموزشي، عاطفي و رفتاري کودکان در حقيقت اثرات علّي است. به عبارت رساتر همه مشکلاتي که دامن‌گير کودکان مي‌شود، از فروپاشي خانواده سرچشمه نمي‌گيرد، بلکه قبل از فروپاشي خانواده نيز وجود داشته است.

فنگ هو46 و بال رام47، يافته­هاي مطالعات پيشين را که عوامل اقتصادي از جمله فقر را علت عمده فروپاشي خانواده دانسته­اند، اغراق آميز مي­دانند، زيرا مکانيزم‌هايي که تغيير ساختار خانواده را با بهروزي کودکان پيوند مي­دهد، به طور روشن مشخص نيستند. به عنوان نمونه چگونه مي‌توان اثبات نمود كه کدام يک از دو عامل محروميت اقتصادي و کمبود والديني ناشي از فروپاشي خانواده، مي‌تواند به شخصيت و رفتار کودکان آسيب زند؟! مطالعات پيشين مشکل را بزرگ نشان داده­اند، چون آنها به مشکلات کودکان و خانواده­هايشان پيش از فروپاشي خانواده توجهي نکرده­اند. بررسي‌هاي درازمدت نشان مي­دهد که برخي از اين کودکان سال­ها قبل از فروپاشي خانواده مشکلات تحصيلي و عاطفي داشتند. اين امر نشان مي­دهد که فروپاشي خانواده تنها عامل نيست، بلکه عوامل ديگري نيز در مشکلات کودکان نقش دارند. فنگ و بالي در يک مطالعه درازمدت دريافتند از افرادي که از 45 کشور جهان در امتحانات رياضي شرکت کرده بودند، دانش­آموزاني که از کشورهاي فقير آمده بودند بر دانش آموزان کشورهاي ثروتمند پيشي گرفتند و اين امر نشان مي­دهد که محروميت اقتصادي چندان نقش چنداني در مشکلات کودکان ندارد، بلکه حضور والدين زيستي در سعادت کودکان اهميت بسزايي دارد. تغييرات در ساختار خانواده به علت فروپاشي خانواده يا بازسازي خانواده، در سعادت و بهروزي کودکان اثر تعيين‌کننده‌اي دارد. اين نتيجه­گيري موجب اختلاف نظرهاي زيادي در بين دانشمندان علوم اجتماعي به ويژه در ايالات متحده آمريکا گرديد. چون برخي از آن‌ها تأثير حضور والدين براي تثبيت شخصيت کودکان را ناچيز تلقي مي‌کنند.(cf.Bali Ram & Feng Hou, 2003 )

در واقع حضور والدين زيستي، حضوري سالم و کارآمد در خانواده است که از بسياري مشکلات جلوگيري مي‌کند. برخورداري از يک خانوادة منسجم و مهرورز، يکي از عوامل مهم در سلامت و بهروزي کودکان است. چه بسا خانواده‌هايي که حضورشان به بحث و مشاجره مي‌گذرد و البته منظور از حضور،‌ نه اين است که والدين همواره كنار کودکانشان باشند، بلکه منظور حضوري سازنده و مؤثر است، حتي اگر حضوري کوتاه باشد. قطعا حضور کم، ‌اما باکيفيت، در مقايسه با حضور مداوم و بي‌خاصيت مفيدتر خواهد بود.

با توجه به يافته­هاي والرشتاين48 و همکارانش، اثرات منفي طلاق نه تنها همواره در کودکان باقي مي­ماند، بلکه با ورود به سنين بزرگسالي شديدتر مي‌شود. هرچند به نظر برخي افراد مانند خانم هاريس49 بزرگ‌شدن در کنار يک والد (پدر يا مادر) اثر منفي بر روي کودک نمي­گذارد و سبک والديني و وضعيت اجتماعي- زيستي براي رشد کودکان نقش مهمي ندارد. وي استدلال مي‌کند بچه‌هاي طلاق عمدتـاً بـه دليـل وراثـت و تأثيـر همالان از بقيـه بدتـرنـد.(CF. Harris, Tor, 1998)

فرضيه­هاي مربوط به وراثت و گروه‌هاي همالان در تبيين اثرات فروپاشي خانواده بر شخصيت کودکان، بدون ترديد داراي اعتبار هستند، لکن بي‌توجهي آن­ها به نقش وضعيت اجتماعي- زيستي و سبک والديني سوال برانگيز است. ستيزهاي زناشويي والدين، عدم رسيدگي آنان به امور مربوط به مدرسه بچه­ها و فعاليت­هاي فوق برنامه و شيوه­هاي متناقض آنها در کنترل، نظارت و تربيت کودکانشان به­طور عمده تبيين مي‌كند که چرا کودکان خانواده‌هاي از هم­گسيخته بيش از کودکان خانواده­هاي سالمِ دو والديني مشکلات آموزشي، رفتاري و عاطفي زيادتري را تجربه مي­کنند. اغلب والدين تنها (معمولاًمادران) که بيشتر وقتشان را براي رفع مسائل مالي خانواده بيرون از خانه مي‌گذرانند، نمي­توانند وقت لازم را براي کودکانشان صرف کنند. افسردگي و سطوح پايين بهروزي روان­شناختي در بين اين والدين نيز کيفيت تربيت فرزند و مشکلات رفتاري کودکان را تحت­تأثير قرار مي­دهد. مدارک کافي وجود دارد که والدينِ تنها انتظارات کمتري از فرزندشان دارند، کنترل کافي بر فرزندشان ندارند و شيوه­هاي تربيتي غيرموثري را به کار مي­برند. بررسي­ها همچنين نشان مي­دهد رابطه ميان کودکان و والدين غيرصلبي (معمولاپدر غيرصلبي) سردتر، ستيزآميز، کمتر صميمي، کمتر حمايتي، تحکم آميزتر از رابطه ميان کودکان و والدين زيستي­شان است که به نوبه خود کودکان را در وضع غيرمساعدي قرار مي­دهد.(cf. Bali. Ram & Feng Hou, 2003)

کاهش نوع دوستي يکي ديگر از تحولات خانواده در کشورهاي توسعه­يافته است. در حوزه ميان فرهنگي، پيامدهاي منفي اين نوع تربيت کودکان بررسي شده است. برخي از محققين رفتار کودکان را در شش کشور کنيا، مکزيک، فليپين، ژاپن و ايالات متحده آمريکا مطالعه کرده­اند. آنان رفتار بشردوستانه را کنشي مي‌دانند که به ديگري نفع مي­رساند و رفتار خودخواهانه را کنشي مي‌شمارند كه به نفع خود کودک است. آنها دريافتند که نوع‌دوستانه‌ترين کودکان از سنتي­ترين جوامع در مناطق روستايي کنيا و خودخواه‌ترين کودکان در پيشرفته‌ترين جوامع مدرن و در آمريکا هستند (Candis Mclean, 2001, p. 46)

از طرف ديگر، مدرنيزاسيون، شهري شدن و توسعه اقتصادي، ارزش­هاي سنتي را از بين مي­برد و به آسيب ديدن والدين منجر مي­شود، چرا که پيوند عاطفي ميان والدين و کودکان ضعيف مي­شود. به­عنوان نمونه در کشورهاي کمتر توسعه‌يافته معمولاً خانواده‌ها حمايت مالي از بزرگسالان را برعهده مي­گيرند، درحالي که در جوامع توسعه­يافته اين مهم بر عهده دولت گذاشته شده است(Robert Marsh and et al, 1999, p. 523)

يکي ديگر از پيامدهاي فروپاشي خانواده زنانه شدن50 فقر است. زناني که به طور تنها يا با فرزندانشان زندگي مي­کنند، عمدتاً در طبقه فقير قرار مي­گيرند. اين روند که زنانه شدن فقر نام گرفته، ممکن است ساختار خانواده را تحت­تأثير قرار دهد. زماني که خانواده هسته­اي از هم فرو مي­پاشد، مردان معمولاً دارايي و موقعيت خودشان را بازمي‌يابند، در حالي که زنان و فرزندانشان در زمرة خانواده‌هاي فقير زن سرپرست وارد مي­شوند. چون منابعي که براي فرزندان آنان کافي باشد، وجود ندارد. به­طور کلي قدرت اقتصادي زنان با تغييرات تکنولوژيکي و بهبودي بازارهاي اقتصادي کاهش مي‌يابد. اين پيامد در خانواده‌هاي گسترده کمتر به­چشم مي­خورد. در خانواده­ گسترده علاوه بر اين­که طلاق کمتر است، در صورت وقوع طلاق نيز ساير مردان خانواده مشکلات اساسي را از دوش خانواده آسيب­ديده برمي­دارند.

در پايان اشاره به يک نکته ضروري به نظر مي­رسد. سکولاريسم که تأثيرات خود را در همه شئون حيات اجتماعي و فردي بر جاي گذاشته است, چنانکه اجمالا اشاره شد, ريشه در مغرب زمين دارد و ظهور سکولاريسم بدين معنا است که با گسترش اين پديده از حضور دين در عرصه­هاي اجتماعي و فردي کاسته مي­شود. طرفداران اين نظريه بر اين باورند که اين فرآيند يک فرآيند طبيعي است و دير يا زود همه جوامع را تحت پوشش خود قرار خواهد داد. اما بايد توجه داشت که هرچند ممکن است ظهور اين پديده در مراحل آغازين خود طبيعي بوده باشد, لکن در مراحل بعدي به نوعي تعمد بر تسريع آن دچار گشته است.51 اين امر به ويژه در مورد کشورهاي جهان سوم حقيقت دارد. عده­اي (که پيتر برگر از آنها به­عنوان نخبگان تحصيلکرده در غرب ياد مي­کند52, در اين کشورها به­طور تعمدي بر گسترش آن دامن مي­زنند.

8) نتيجه‌گيري

تحولات خانواده پس از عصر نوزايي در بستر مدرنيسم و پست مدرنيسم مورد بررسي قرار گرفت. عواملي همچون سکولاريسم، صنعتي‌شدن،‌ شهري‌شدن،‌ فمينيسم و فردگرايي در متن مدرنيسم و پست مدرنيسم قرار مي‌گيرند. تغييرات پس از رنسانس،‌ با بي توجهي به بنيان‌هاي ماوراء طبيعي،‌ به سوي اومانيسم پيش رفت و منشأ تغييرات عمده‌اي در نظام خانواده ‌گرديد. برخي از تحولات به نفع بشر و جوامع بوده است؛ لکن مسيري که جهان غرب در پيش گرفته است، در نهايت به فروپاشي خانواده منجر خواهد شد. تحولات بنيادي در خانواده، عمدتاً پس از دهه 60 در اوج جريان‌هاي فمينيستي و نظريه‌هاي پست‌مدرن‌ صورت مي‌گيرد. در واقع تحولات خانواده در قرن‌هاي پيشين کند بوده، ليكن از دهه 60 به بعد سريع‌تر صورت مي‌گيرد. امروزه مباحثي همچون بحران خانواده،‌ فروپاشي خانواده و ازدواج، حجم قابل‌توجهي از کتب و مقالات پيرامون خانواده را تشکيل مي‌دهد.

 

 

 

 

 

 

 


 

فهرست منابع:

 

* الحكيم, اچ، علي؛ «حقوق بشر، فمينيسم و هويت زن مسلمان»؛ ترجمه حسن يوسف‌زاده.... .

* اسحاقي, سيد حسين؛ «فمينيسم توطئه عليه زنان», مبلغان، شماره 74, بهمن 1384.(سال؟)

* بني عامري، نسرين: «غروب خانواده در غرب»، بي­جا، بي‌تا.

* بورک, رابرت. اچ؛ «به سوي سراشيبي گومورا, ليبراليسم مدرن و افول آمريکا» ترجمه الهه هاشمي حائري؛ تهران : انتشارات حکمت, 1378.

* تويسرکاني، مسعود: «آسيب­شناسي نهاد خانواده»، روزنامه همشهري، 15 فروردين، 1384.

* دايلين، جان: «سياحت غرب»، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران، ش 13.

* راهنمايي، سيد احمد: «‌غرب‌شناسي»،‌ قم،‌ موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني(ره)،‌1379

* رشاد, «آسيب­شناسي فيمنيسم», کتاب نقد, ش 17.

* زيبايي‌نژاد، محمدرضا؛ سبحاني، محمدتقي: «درآمدي بر نظام شخصيت زن در اسلام»، قم، دفتر مطالعات و تحقيقات زنان، چ 4، 1383.

* صـديق سروستـاني، رحمـت­الله: «آسـيب­شناسي اجتمـاعي (جامعه­شـناسي انحرافـات اجتماعي)»، انتشارات دانشگاه تهران، 1383.

* عصاره، عليرضا: «آسيب­شناسي ناشي از تحولات خانواده»، نشريه پيوند،

* فريدمن, جين؛ «فمنيسم»؛ ترجمه فيروزه مهاجر؛ تهران: انتشارات آشيان, 1381

* فسانسکي: «سياحت غرب»، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران، ش 13.

* فياض، ابراهيم: «پگاه حوزه»، ش 24

* کايند، کالتوس: «فرهنگ کودک سالاري»، سياحت غرب، ش 6، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران.

* کوئن، بروس: «مباني جامعه‌شناسي»، ترجمه غلامعباس توسلي و رضا فاضل: تهران، انتشارات سمت، 1372.

* گيدنز، آنتوني: «پيامدهاي مدرنيته»، ترجمه محسن ثلاثي، تهران، نشر مرکز، 1377.

* متا، اسپنسر: «بنيادهاي جامعه­شناسي مدرن»، ترجمه حسن يوسف­زاده و مهدي محمدي، مجله معرفت، ش80.

* مشيرزاده, حميرا؛ «از جنبش تا نظريه اجتماعي, تاريخ دو قرن فمينيسم»؛ تهران: چاپ غزال, 1382.

* مگان، ويليام: «تأثير تغييرات ساختارهاي دهه­هاي 60 و 70 بر ساختار خانواده در آمريکا»، سياحت غرب، ش 17.

* مورچيسون، ويليام: «روابط جنسي مدرن»، سياحت غرب، ش 16.

* ويتز، پل: «زوال خانواده»، سياحت غرب، ش 10.

* ويلسون جنيمز: «سياحت غرب»، انتشارات صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران. ش 16.

* B. Krohn, Franklin; Bogan, Zoe; “The Effects Absent Fathers Have on Female Development and College Attendance”; College Student Journal, Vol. 35, 2001.

* Berger. Peter; “Epistemological Modesty”: An Interview. The Christian Century. Volume: 114. Issue: 30. October 29, 1997. Page Number: 972+.

* Blankenhorn, David; Pay, Papa, Pay: “Where Have All the Fathers Gone?” National Review, Vol. 47, April 3, 1995.

* Celia Roberts;”Biological behaviour, Hormons, psychology and sex”; in encyclopedia of feminist theory.

*Channa,S. “Encyclopedia of feminist Theory”; (ed) Cosmo Publication. New Delhi. 2004.

* Cooke, Mirina. “Women claim islam: creating Islamic feminism though literature”. Rutledge. 2000.

* Dizard, Jan E and Gadlin, Howard; “The Minimal Family”; University of Massachusetts Press, Amherst,1990.

* Duffnery, Paul. A; “Theology for the laity: The Fruits of Secularis'”; (SECULARISM’S IMPACT ON THE FAMILY(The Rosary Light & Life - Vol 51, Number 1, Jan-Feb 1998.

* Elkind, David; “School and Family in the Postmodern World”. Phi Delta Kappan( journal). Volume: 77. Issue: 1.1995.

* Ferrea, Elizabeth Warnock; “in In search of Islamic feminism”; Doubleday 1998.

* Fox, Robin; “Kinship and Marriage: An Anthropological Perspective”; cambridge university press.1967.

* Giddens, Anthony; “sociology”; 4th edition; Polity Cambridge. 2001.

* Gott, Richard; “The Origins of Postmodernity”; New Statesman. Volume: 129. Issue: 4425. February 26, 1999.

*Grenier, Cynthia; “Importance of Fathers”; Washington Times, April 13, 1996.

* Harris, J. R. (1998). “The nurture assumption: Why children turn out the way they do?” New York: Free Press.

* Hou, Feng and Ram, Bali; “Changes in Family Structure and Child Outcomes: Roles of Economic and Familial Resources”. Journal Title: Policy Studies Journal. Volume: 31. year 2003. Policy Studies Organization.

* Humm, Maggie (ed). “Feminism”. Harvester. 1992.

* Hutcheon, Linda; “The Politics of Postmodernism”; Publisher: Routledge. London, 2002.

* Hymowitz; Kay S. The Broken Hearth: “Reversing the Moral Collapse of the American Family”; Commentary Magazine. Volume: 112. December 2001.

* J. Kahn, Alfred; “Family Change and Family Policies in Great Britain”, Canada New Zealand, and the United States. Sheila B. Kamerman –(editor). Clarendon Press. Oxford.1997.

* J. South, Scott; “The Changing American Family: Sociological and Demographic Perspectives”; Westview Press. Boulder, CO. 1992.

* Justin, Notestein; “Fish Need Bicycles”; Justin Notestein and Finestkind Publications; www.barrsenglishclass.com/fish.html.

* Kimberly J. Hamilton-Wright; In Search of Daddy: “Even in Adulthood, Fatherlessness Has Long-Lasting Effects”; Black Enterprise, Vol. 34, January 2004.

* Lougee Chapell, Carolyn; “The history of the European family”; journal of the Historian, volume 66, year 2004.

* Marsh, Robert and Chattopadhyay, Arpita; Changes in Living Arrangement and Familial Support for the Elderly in Taiwan: 1963-1991.. Journal of Comparative Family Studies. Volume: 30. Issue 3 : University of Calgary.1999.

* McLean, Candis; (Canadian) Report Newsmagazine, “Daddy's girl matures later Stepfathers are shown to produce 'precocious puberty' in young females”, by, 2001 04 16, p. 46 .

* Medg Deter; “The Madness of the American family”; Policy Review, 1998.

* Mica, Nava,; “Changing cultures: feminism, youth and consumerism”. SAGE population. 1992.

* Philip. A, Salem; Arabs in America: “The Crisis and the Challenge”. Al-Hewar Center. http://www.alhewar.com/Salem ArabsInAmerica.htm.

* Popenoe, David; “A World without Fathers”; Wilson Quarterly, Vol. 20, Spring 1996.

* Popenoe, David; Disturbing the Nest: “Family Change and Decline in Modern Societies”; Aldine de Gruyter; New York: 1988.

* R. Mower, Ernest; “Family Disorganization: An Introduction to Sociological Analysis”. University of Chicago Press. Chicago. 1927
http://www.fathersforlife.org/divorce/chldrndiv.htm#Top

* S. channa(ed) Cosmo, Encyclopedia of feminist Theory; Publication. New Delhi. 2004.

* Spencer, Metta; “Foundations of Modern Sociology”; Prentice-Hall, 1993).

* Vitz, Paul C. “Family Decline: The Findings of Social Science.” Part I in Defending the Family: A Sourcebook, 1-23. Steubenville, OH: The Catholic Social Science Press, 1998.

*Wade C. Mackey, Nancy S. Coney; “The Enigma of Father Presence in Relationship to Sons' Violence and Daughters' Mating Strategies: Empiricism in Search of a Theory”; The Journal of Men's Studies, Vol. 8, 2000.

* Wade C. Mackey; “Father Presence: An Enhancement of a Child's Well-Being”. The Journal of Men's Studies, Vol. 6, 1998.


 پي نوشتها:

* - دانش آموخته كارشناسي ارشد جامعه شناسي

1- Robin fox

2 - بروس کوئن 4 کارکرد براي خانواده ذکر کرده است: نظام بخشيدن به رفتارهاي اجتماعي و توليد مثل؛ مراقبت و نگهداري کودکان ، معلولان و سالمندان؛ تثبيت جايگاه فرد و فراهم کردن امنيت اقتصادي. همين نويسنده در ادامه نوشته است که خانواده کارکردهاي خود را از دست داده است.(مباني جامعه­شناسي، ترجمه توسلي و فاضل، 1372، ص 184-179)

3- "friendship will replace kinship”

4- self-expression

5-social progress

6 - universality

7- Newton

8- Darwin

9- Marx

10 - Freud

11- Albert Einstein

12 - Nietzsche

13- Kierkegaard

14- Wittgenstein

15- Donald Winnicott

16- Benjamin Spock

17- denaturalize

18- haven

19- Popenoe

20- Scott J.South

21 - American Sociological Review

22 - Philip Salem

23 -Texas.

24- Salem; Philip. A; Arabs in America: The Crisis and the Challenge.

25- Herbert Hendin

26- Durkiem

27- Kaltus Kind

28- Linda Pollock

29- kay S. Hymowitz

30 - Alfred J.Kahn

31 - Anthony Giddens

32- morality

33 - Vitz

34- Paul A. Duffner

35- Martha nussbaum

36- Gloria Steinem

37- A woman needs a man like a fish needs a bicycle

يعني همان‌طور که دوچرخه هيچ جايگاهي در زندگي ماهي ندارد، مرد نيز در زندگي زن عنصـر ضـروري نيسـت و زنـان مي‌تواننـد مستقل باشـند. (Is American Turning A Corner? The American Enterprise. Vol. 10. Issue, 1. Jan 199. p: 52)

38 - ترجمه مقاله‌اي از علي اچ. الحکيم تحت عنوان: «فمنيسم, حقوق بشر و هويت زن مسلمان» که به سفارش دبيرخانه «همايش حقوق بشر» در دانشگاه مفيد توسط نگارنده ترجمه شده است.

39- روم، 21

40- Midge Deter

41- Family Madness

42 - Wilson

43- Wade C. Macke; Father Presence: An Enhancement of a Child's Well-Being. The Journal of Men's Studies, Vol. 6, 1998. 2.. Wade C. Mackey, Nancy S. Coney; The Enigma of Father Presence in Relationship to Sons' Violence and Daughters' Mating Strategies: Empiricism in Search of a Theory; The Journal of Men's Studies, Vol. 8, 2000. 3. Franklin B. Krohn, Zoe Bogan; The Effects Absent Fathers Have on Female Development and College Attendance; College Student Journal, Vol. 35, 2001. 4. Kimberly J. Hamilton-Wright; In Search of Daddy: Even in Adulthood, Fatherlessness Has Long-Lasting Effects; ; Black Enterprise, Vol. 34, January 2004. 5. David Popenoe; A World without Fathers; Wilson Quarterly, Vol. 20, Spring 1996. 6. David Blankenhorn; Pay, Papa, Pay: Where Have All the Fathers Gone? National Review, Vol. 47, April 3, 1995. 7. Cynthia Grenier; Importance of Fathers; The Washington Times, April 13, 1996.

44- American Bruce Ellis, is a psychology professor at the University of Canterbury in Christchurch, New Zealand

45- ماده­اي شيميايي که برخي از جانوران براي جلب هم­نوع خود ترشح مي‌کنند (فرهنگ معاصر هزاره).

46- feng Hou

47- Bali Ram

48 - Wallerstein

49- Harris

50- feminization of poverty

51- براي مطالعه بيشتر رجوع کنيد به: عليرضا شجاعي­زند, عرفي شدن در تجربه مسيحي و اسلامي, تهران, مرکز بازشناسي اسلام و ايران, 1381.

52- پيتر برگر در چند مقاله به اين مطلب اشاره کرده است. از جمله رجوع کنيد به مصاحبه­اي با عنوان تضاد هنجاري(Epistemological modesty; The Christian Century. Volume: 114. Issue: 30. October 29, 1997. Page Number: 972+.) که با برگر انجام شده است.