علوم اجتماعي، فمينيسم و انگاره مرد محوري / شهلا باقري
چكيده:
اين نوشتار، ضمن تبيين خاستگاه جنسيت در فلسفه علم به طور عام و علوم اجتماعي به طور خاص، به بررسي مدعاي «علم فمينيستي» ميپردازد. مفروضات، پيشفرضها، منطق تحليل روششناسانه چنين علمي و قدرت پاسخگويي آن به مسائل اجتماعي، مورد بحث و بررسي انتقادي قرار ميگيرد. سكوي پرش علم فمينيستي، انتقادات وارده بر علوم اجتماعي موجود است و مهمترين چالشهاي نظري و روششناختي نيز در تقابل آراي معتقدان علوم فمينيستي و منتقدان علوم فمينيستي (معتقدان عرصه علم الاجتماع) شكل گرفته است كه در اين نوشتار بدانها پرداخته شده است. لزوم توجه به شرايط زماني و مكاني موضوع مورد بررسي (مسئله زنان در اجتماع خويش) به همراه لزوم توجه به ويژگيهاي روششناسانه اين موضوع از جمله: مركب و ذو ابعاد بودن، چند خاستگاهي و بين رشتهاي بودن آن مورد مطالعه قرار گرفته و به عنوان يك تدبير اساسي نيز به لزوم طراحي روششناسي بومي در جامعه اسلامي ايران پرداخته شده و ويژگيهاي روششناسي بومي بر پايه مباني ديني و استدلالهاي مربوطه اقامه گرديده است.
واژگان كليدي:
فلسفه علم، جنسيت، علوم اجتماعي، روششناسي بومي، روششناسي ديني، مطالعات زنان، علم فمينيستي.
هرچند مدت طولاني از تأسيس رشته مطالعات زنان در دانشگاههاي ايران نميگذرد، ليكن بررسيهاي مقدماتي و تجارب تدريس مدرسان اين رشته بيانگر آن است كه سرفصلهاي بعضي دروس و محتواي مطالب آموزشي فاقد هماهنگي لازم با الزامات و مقتضيات ماهوي اين رشته و نيز ويژگيهاي فرهنگي، اجتماعي جامعه ايران است. از منظر جامعهشناسي علم، راهاندازي هر رشته جديد و تعبيه سرفصلهاي درسي، به طور گريزناپذيري، ارتباطي منسجم و همه جانبه با شرايط زماني و مكاني جامعه دارد، لذا فقدان پويايي در دروس و لزوم قدرت آنها براي توصيف، توضيح و تحليل شرايط اجتماعي موجود، ضرورت تدوين دروس جديد و تجديدنظر در روشهاي تدريس را متذكر ميشود.
نظر به آنكه هر علمي، در مباحث روش شناختي تعيّن خاص خود را به منصه ظهور ميگذارد، اهميت اينگونه مباحث در علوم اجتماعي به طور عام و در پهنه مطالعات زنان به طور خاص، قابل توجه است. لزوم آشنايي دانشجويان اين رشته با انگارههاي فمينيستي در روششناسي مطالعات زنان و نقد و بررسي دقيق و عميق آنها، علاوه بر آنكه يك اصل اساسي و مهم ميباشد، ميتواند زمينه اعتماد به نفس علاقمندان و دانشجويان را براي ارائه روش شناختيهاي واقع گرا فراهم آورد. روشهايي كه كارآمدي و كفايت علمي خويش را با درك شرايط زماني و مكاني جامعه جهت شناسايي و حل و فصل مسائل زنان به نمايش گذارند و در عين حال، قدرت و وجاهت علمي لازم را به اين رشته ارزاني دارند.
هر رشته علمي بايد جايگاه خود را نسبت به ساير علوم به طور عام و علوم همگن و نزديك، به طور خاص روشن نمايد. اين روشنگريها به لحاظ مشخص شدن وضعيت هر رشته علمي در پيكرهي فلسفه علم و تبيين آبشخورهاي علمي و مصادر و مراجع روششناختي علوم ضرورت تام دارد. از سوي ديگر اين روشنگريها ميتواند نسبت خويشاوندي علوم مختلف با يكديگر را به روشني مشخص كند و با رفع ابهامات موجود، به طرحي جامع براي امداد رساني علوم مختلف به يكديگر تبديل شود و دستاوردهاي مختلف علوم را در پيكرهي جامع جهانشناسي و حقيقت يابي قرار دهد.
تاريخ علم، نشاندهندهي تلاشهاي متعدد و متنوع بسيار براي رسيدن به وحدت، همگني و انسجام در درون علوم مختلف است. هر چند اين تلاشها با موانع و مشكلات بسياري نيز مواجه گشتهاند و سرعت لازم را براي پيشبرد مسير نداشتهاند، اما اين فعاليتهاي متهورانه ادامه دارد. انسجام و همگني در پيكره كلي علوم كه با هدف حقيقتيابي و پردهبرداري از اسرار وجود صورت ميپذيرد، جز با استفاده از دستاوردهاي مختلف علوم نميتواند از پيكره هستي، رمزگشايي كند. وجوه طبيعي و غير طبيعي (اجتماعي، اقتصادي و ...) وجود از دو وجه مختلف واقعيت دلالت ميكند. اين دو وجه كه به تبعيت از ماهيت خود براي شناخت پديدههاي مورد مطالعه، الزامي بر يكسان بودن روشهاي خود ندارند، بحث و بررسي در اين خصوص را در پي داشتهاند.
فلذا يكي از چالشها و مشكلات موجود بر سر راه كمكهاي غير متناقض علوم درخصوص حقيقتيابي، بحث و بررسي و درگيريهاي متعدد در موضوع اختلاف روشهاي علوم طبيعي و علوم اجتماعي است. اينگونه مباحث كه سابقه طولاني نيز دارد، عليرغم روشن شدن برخي ابهامات و تعيين ثغور علوم با يكديگر، پاسخ قاطعي نيز دربرنداشته است و دامنه گفتگوها و چارهانديشيها را براي دوستداران خود باز گذارده است. از اواسط قرن بيستم، دانشمندان با دشواري به روش كسب شناخت در اين زمينه پي بردند؛ زيرا برعكس رشتههاي علوم طبيعي كه پديدههاي مورد بررسي آن نسبتاً ثابت هستند، انسانها و رفتار آنها نسبت به شرايط بسيار متغير است. آنچه در اين جستار پيگيري ميشود پاسخ فمينيسم و علم فمينيستي به سؤال وحدت پذيري يا تقابل پذيري روش شناختي علوم اجتماعي و علوم طبيعي است. علم فمينيستي و روش شناختي مبتني بر آن چه تدابيري را براي معضلات علوم اجتماعي و برون رفت از آنها دارد؟ و چه نگرش و طريقهاي را براي حل مسائل اجتماعي زنان پيشنهاد ميكند؟ يا به طريق اولي چگونه ميتوان رهنمودهاي روش شناختي فمينيستي را از عرصه كلان به سطح خرد كشاند؟ مفروضهها و انگارههاي اين روش چيست؟ چه انتقاداتي بر آن وارد است و چه تأملات و نقطه نظراتي را ميتوان براي حصول به روششناسي مسائل زنان با تأكيد بر شرايط بومي ارائه نمود؟
در يك چشم انداز كلان، سير تاريخي طرح موضوع جنسيت در پيكره علم، را در سه مرحله كلي ميتوان مطرح نمود:
مرحله اول كه از اواخر دهه 1960 با طرح ديدگاههاي مخالف روشنگري و ايجاد ترديد و تشكيك در مفروضههاي علمانگاري آغاز شد، زمينههاي ايجاد علم فمينيستي را هموار نمود. ديدگاههايي كه معتقد بودند مشاهدات، مبتني بر نظريه ميباشد و باورهاي ما شبكهاي را ايجاد ميكنند كه هيچ جزئي از آن بي نياز از اصلاح و بازنگري نيست و هر مجموعه شواهد ممكني، نميتواند بهترين نظريههاي ما را اثبات كند. بر اساس اين ديدگاه، نميتوان شواهد تجربي را به عنوان شواهدي بنيادي تلقي كرد. از سوي ديگر با بيتوجهي به روند نظام علمي و نظم و ترتيب و دستهبندي معارف، موجبات ايفاي نقش علايق بومي در ساختار كلي شيوهها و نظرات علمي فراهم گرديد. ارزشها و علايقي كه به همان اندازه كه در تسريع رشد دانش مؤثرند، قادر خواهند بود تا از سرعت آن نيز بكاهند. ارزشها و علايقي كه همه چيز، حتي قوانين صوري علم فيزيك در مورد طبيعت از تأثير آنها مصون نمانده است.
نگرشهاي مطرح در مرحله اول از سوي جامعه شناسان، مردم شناسان، مورخان، نظريه پردازان سياسي و حتي منتقدان ادبي نقد گرديد و فمينيستها نيز در قالب فلسفه علم پستمدرن، مباحثي را در مورد چگونگي دخالت روابط جنسيتي در شكلگيري علوم و فلسفهي آنها مطرح كردند. (Sandra.G. Harding به نقل از فمينيسم و دانشهاي فمينيستي، 1382: ص223).
در مرحله دوم از فلسفه علم پسامدرن، يك يا چند علم خاص در كانون توجه قرار گرفتند، زيرا تصور ميكردند كه علوم خاص چنان پيچيدهاند كه مجال هر گونه اظهار نظر فلسفي جامع در مورد آن را سلب ميكنند. آثار اولين فاكس كلر[1] درباره فيزيك و زيستشناسي و آثار هلن لانجينو[2] و اليزابت لويد[3] و ديگران درخصوص زيستشناسي در شكل گيري اين مرحله نقش بهسزايي داشتند. در ضمن، مورخان، جامعه شناسان و مردم شناسان نيز قوم نگاريهايي از شيوههاي علمي و فرهنگي ارائه دادند. مباحث نظريه پردازان سياسي فمينيست درباره مسايل فلسفي موجود در علوم اجتماعي، اغلب با علوم طبيعي نيز مرتبط قلمداد ميشد (همان، ص223).
در مرحله سوم از فلسفه علم پستمدرن در اواخر دهه 1980، مجدداً مسايل كليتر فلسفه رواج يافت. اين تحليلها توانستند از دو مرحله پيشين و منابع ادبي و تحليلهاي فرهنگي در زمينه تمثيل، روايت، گفتمان و فن خطابه بهره گيرند (همان).
ماحصل اين سه دوره براي فمينيست ها، فراهم آوري مدعياتي در فلسفه علم بر حول محور مفروضههاي هستي شناسانه[4] و معرفت شناسانه[5] بود. مدعيات هستيشناسانه فمينيستها بر اين اساس است كه هم جهان طبيعي و هم جهان اجتماعي، سازههاي اجتماعي هستند و اين جهانها به طور متفاوتي به وسيله مردمي ساخته شدهاند كه در موقعيتها و مكانهاي اجتماعي متفاوت قرار گرفتهاند و بالطبع داراي تجارب زندگي متفاوتي نيز هستند. به دنبال تفاوت در تجارب زندگي، واقعيتهاي چندگانهاي نيز امكانپذير ميگردد. فمينيستها بر اين اعتقادند كه اين جهانها توسط چهرههاي مسلط علم و از يك زاويه مردانه ساخته شده است، لذا ميبايست براي رفع اين نقيصه بر سازههاي زنان از جهان متمركز گرديد. سازههايي كه از سازههاي مردان متفاوت است. آن چنانكه ميتوان بيان نمود تفاوت اين سازهها در آن است كه نگرش زنان به طبيعت فعال[6] است و نه منفعل[7] و نيز زنان داراي ديدگاههاي متفاوتي از روابط اجتماعي نسبت به مردان هستند. ديدگاه متفاوت آنها از روابط اجتماعي، بيشتر با احساسات آنها مرتبط است. همچنين نبايد ديدگاههاي متفاوت زنان را از مسئوليت اخلاقي ناديده انگاشت.
مدعيات و مفروضات معرفت شناسانهي فمينيستي، تفاوت تجارب زنان از تجارب مردان را اساس و پايه دانش و معرفت قرار ميدهد. برمبناي اين معرفت، زنان از موقعيت منحصر به فردي در به نمايش گذاردن توانايي خود در فهم جهان اجتماعي برخوردارند. اين موقعيت ممتاز به تجربه كاري آنان از مواظبت و پرستاري برميگردد. دوگانگيهاي قراردادي مانند عينيت/ ذهنيت، عقل/ احساس، واقعيت/ ارزش، بيروني/ غيربيروني و جداسازي صاحب معرفت و خود معرفت، به عنوان بخشي از معرفتشناسي مردمحورانه از سوي آنها ردّ شده است. محققان فمينيست بر آن هستند كه ميان تفكرات و احساسات، ظرفيتهاي منطقي و نيتها، ظرفيتهاي عقلي و احساسي يك مواجهه انسجام گونه برقرار كنند. آنان همچنين استفاده از شرايط طبيعي را به جاي متغيرها و استفاده از روشهاي كيفي را به جاي روشهاي كمّي ترجيح ميدهند. در ديدگاههاي سنتي، عينيت[8] و عقلانيت[9] مردود شمرده شده و به جاي آنها عينيتي مشحون از احساسات و تجارب در قالب فرآيندي گفتماني و در زمينهاي سياسي جاي گرفته است. توصيفات و تبيينها[10] صرفاً تئوري محور[11] ديده نميشوند، بلكه داستان محور[12] انگاشته ميشوند. به هر حال در حالي كه هم معرفت و دانش از نظر تاريخي جايگزين[13] ميشوند، ولي برخي داستانها بر برخي ديگر ترجيح داده شده و بهتر تلقي ميگردد. معرفت و دانش بر اساس ديدگاههاي مشترك و خصوصاً ديدگاههايي از آينده قرار دارند. فمينيسم مستعد تغيير ميشود، تغييري براي ارائه يك جهان بهتر براي زنان و بالطبع براي مردان.
(Lengermann and Niebrugge-Brantley, 1988: 400)
مطابق اين ديدگاه از معرفتشناسي فمينيستي، حقايق و نظريهها در درون داستانها فهميده ميشوند. جهان موجودات انساني از معاني ساخته شده است. معاني هم نيروهاي مادي همانند غذا و جنس هستند و اين گونه نيروها و قواي مادي، سازه و موضوعات اجتماعي هستند كه كيفيت زندگي مردم را تعيين ميكنند. همه داستانها به موضوع جنس، قدرت و طبقه و جدال انسانها مربوط ميشود و صحبت انسانها با يكديگر نيز حول محور چگونگي دور ميزند (Haraway, 1986: 80). ابعاد روش فمينيستي داراي تضاد با يكديگر است. آنها از طرفي نوع جديدي از علم را دنبال ميكنند و از سوي ديگر به طور همزمان ويژگيها و خصيصهي دانش و معرفت را از نظر تاريخي جايگزين مينمايند. آنها سعي ميكنند كه بين ذهنيت و عينيت ارتباط برقرار كنند و براي درك جهان هر دو را مفروض شمارند. لذا مفهوم «عينيت پويا»[14] را از طريق بكارگيري فرآيندهاي ذهني كه مورد فهم ساير مردم باشد، بكار ميبرند. اين دانش از طريق سهمي كه احساسات و تجربيات دارند، بدست ميآيد و سعي ميشود كه ذهنيت، عينيت را بدين گونه افزايش دهد و خطاي مدعيات عينگرايي را كاهش دهد. اين ديدگاه راديكال از فمينيسم كه حاصل بسط ديدگاههاي زيست شناسانه است، كل دانش و معرفت علمي را در قالب سازههاي اجتماعي[15] ميبيند. همچنان كه افرادي همانند هاراوي[16] تمامي مفاهيم، نظريات، روشها و نتايج علمي را عام تلقي ننموده و آنها را از نظر فرهنگي و تاريخي خاص ميانگارند. به اعتقاد وي «حقايق نظريه محورند و نظريهها، ارزش محورند و ارزشها داستان محورند، لذا حقايق در درون و بستر داستانها معني و مفهوم مييابند.»(Haraway, 1986: 79).
بدين گونه معرفتشناسي فمينيستي با عدم پذيرش ارزشهاي ثابت يا قبول نسبيّت گرايي مطلق ارزشي، دستاوردهاي عام و عمومي بشري در حوزه علم و معرفت علمي را قرباني خاصه انگاري صرف لحظات زماني مينمايد. اين چالش بر سراسر مفروضات معرفتشناختي فمينيستي حكمفرماست و استخراج انگارههاي روش شناختي[17] فمينيسم را به شدت تحت الشعاع خود قرار داده است.
بر مبناي ديدگاه فمينيسم، جنسيت يكي از مهمترين مباني دسته بنديهاي اجتماعي است و با تفاوت زن و مرد از لحاظ دستهبندي اجتماعي، تفاوتهاي عمدهاي ميان آنها ظهور و بروز مينمايد. يكي از اين تفاوتها در عرصه علم و معرفت علمي اتفاق ميافتد. به عقيده فمينيست ها، علم جديد محصول عقل مردانه است و اگر قرار بود آن را عقل زنانه به بارآورد، سرنوشت اين علم به گونهاي ديگر رقم ميخورد. پژوهشها و تحقيقات مرد محور و نژادپرستانه به همراه چگونگي تقرير و فرمولبندي فرضيهها، پيش فرضهاي دانشمندان را با سوگيري همراه ساخته است. گزينش انتخابي و جهت دار شواهد و مصاديق در تأييد و نحوه اثبات فرضيات مؤثر بوده و دانشمندان براي آزمودن فرضيههايشان، نمونههاي مربوط به زنان را الزاماً مورد بررسي و توجه قرار نميدهند. از سوي ديگر، جنسيت در گزينش مسائل علمي كه به تبيين يا بررسي نيازمندند، تأثير دارند. دانشمندان معمولاً مسائلي را براي تبيين برميگزينند كه توجه آنها را به خود جلب كند، در هر حال جنسيت ميتواند در تعيين اين مسائل حائز نقش عمدهاي باشد(Tanesiti, 1999: 99).
با اين رويكرد، فمينيستها در زمرهي منتقدان علوم اجتماعي ظاهر شده و با بررسي تأثير پيش فرضهاي ناشي از جنسيت در نظريه پردازي دانشمندان علوم اجتماعي، بسياري از ديدگاههاي سنتي را در باب علوم اجتماعي به چالش كشيدهاند. ميلمان[18] و كنتر[19] را بايد در زمره اولين منتقدان علوم اجتماعي بر مفروضات مسأله دار تحقيق و پژوهش در جامعهشناسي به حساب آورد.[20] به اعتقاد آنان به دليل عدم مداخله جنسيت در فرآيندهاي تحقيق علمي، از شش منظر ميتوان بر آنان اشكال وارد نمود:
1ـ ناديده گرفته شدن حوزههاي مهم تحقيق اجتماعي براي مثال با تأكيد بر الگوي انگيزشي ابزار/ هدف مدل وبر، به طور گستردهاي از نقش عاطفه و احساس[21] در زندگي اجتماعي غفلت شده است.
2ـ جامعهشناسي با تأكيد گسترده بر روي حوزههاي مرئي[22]، درام گونه[23]، عمومي و رسمي زندگي اجتماعي، راه را بر حذف و حصر حوزههاي غير عيني، كمتر دراماتيك، خصوصي و غير رسمي هموار نموده است. اين تمايلات، روشهاي غير مرئي را براي قدرت غيررسمي زنان و نظامهاي غير رسمي حمايت را كه روشهاي حرفهاي را براي مردان تسهيل ميكنند، تدارك ميبينند.
3ـ اين گرايش وجود دارد كه يك «جامعه مجرد»[24] را تصور كنيم و اين احتمال وجود دارد كه مردان و زنان را كه در دنياي اجتماعي متفاوت ساكن ميباشند، عليرغم زندگي در مكان فيزيكي يكسان، ناديده بگيريم. زنان بيشتر احتمال دارد كه ديدگاههايي وسيعتر و متفاوتتر درباره آنچه كنشهاي متقابل اجتماعي را ميسازد، داشته باشند و آنچه را كه مردان بيشتر مربوط به «طبيعت» قلمداد مينمايند، به عنوان بخشي از «فرهنگ» به حساب آورند.
4ـ در حوزههاي متعدد تحقيق و پژوهش، جنسيت به حساب نميآيد و به عنوان يك متغير اكتشافي[25] و محتمل[26] مورد توجه قرار ميگيرد.
5ـ علوم اجتماعي، غالباً توضيح «وضع موجود»[27] را به حالتهاي بديل ديگر در جامعه انساني ترجيح ميدهند.
6ـ استفاده از روشهاي خاص، به ويژه روشهاي كمّي[28] ميتواند از كشف اطلاعاتي جلوگيري نمايد كه براي درك پديدهي تحت بررسي مهم است. ارجحيت بخشيدن به متغيرهايي كه با روشهاي كمّي سنجيده ميشوند به جاي استفاده از روشهاي كيفي[29] كه با مردم سروكار دارد با اين نياز مردان به دستكاري و كنترل و نيز عدم توانايي آنها در برقراري ارتباط با انواع انسانها از طريق روش همدلي[30] به ويژه در موقعيتهاي طبيعي، مبهم و نسبتاً بيساختار، مرتبط است(Harding, 1986:162).
بدين وسيله همان طور كه از انتقادات فمينيسم بر مفروضات و انگارههاي علوم اجتماعي برميآيد، آنان ضمن ردّ و تقبيح روشهايي كه پديدهها را به عنوان يك شئ «بي جان» و «بي احساس» مينگرند، خواهان تحول اساسي در نگرش و مطالعه موضوع مورد بررسي هستند. وارد شدن افكار، احساسات و نيات در فرآيند تحقيق و عدم نگاه انفصالي و غير شخصي از مهمترين مطالبات فمينيست از علوم اجتماعي جديد با رويكرد فمينيستي است. در اين علوم فمينيستي، تحقيق اجتماعي بايد واسطه طرح تجربيات محقق و موضوع مورد تحقيق باشد و بتواند ايجاد تغيير در زندگي و موقعيتهاي آن را آسان كند. تأكيد فمينيستها بر كنشهاي مشاركتي و روشهاي مشاركت آميز (مشاهده مشاركتي و...) در اين راستا صورت ميپذيرد و منطق تحقيق علمي را بر مبناي زندگي روزمره و فهم عاميانه قابل بازنگري مينمايد.
بازنگري در معرفتشناسي علمي، بازنگري در انگارهها و مفروضات تحقيق و پژوهش علمي، توجه به تجربهي همهي گروههاي جنسي (اعم از زن و مرد و نه فقط مردان) و استفاده از روشهاي كيفي به جاي كمّي و... با آنكه از نكات جديد و ديدگاههاي نوين در علوم اجتماعي حكايت مينمايد، ولي در عين حال نميتواند خلأ عميق موجود بر سر مطالعه و پژوهش مسائل اجتماعي، از جمله مسائل زنان را به طريق منطقي پر نمايد. پيچيدگي پديدههاي اجتماعي و فردي و نيز تكثر قطعيتهاي مؤثر در زندگي انسان، تصويري كلي و همه جانبه نسبت به انسان، زن، مرد و جامعه را اقتضا ميكند و نبايد بدون توجه به مطالبات آنها، نظريه فمينيستي را بر واقعيت تحميل نمود.
از سوي ديگر بايد توجه نمود كه پيوند دادن علوم اجتماعي به غايت وجود انسان و هستي، نگرش قابل قبولي است و ممكن نيست در اين علوم تنها به مطالعه معرفت شناسانه يا بررسي چگونگي رشد علم و مفاهيم علمي بسنده نمود، لذا ناگزير از پرسش درباره غايت و هدفي هستيم كه علم به خصوص در حوزه علوم اجتماعي و انساني به دنبال آن است، بدين جهت تصور علوم اجتماعي بدون توجه آن به «غايت هستي» ممكن نيست. چنين ديدگاهي به تفكر علمي نزديك تر است، چرا كه به تمام ابعاد مادي و معنوي انسان توجه ميكند. در نتيجه نگرشي كه به انسان از زاويه «صرف تجربيات» او يا كنش بين ساختارهاي اقتصادي، فرهنگي و سياسي مينگرد، تا زماني كه آن ساختارها را به «غايت وجود انسان» ربط ندهد، ديدگاهي ناقص است. بدين ترتيب ارتباط دادن علوم اجتماعي به غايت وجود به معناي ايجاد مانع در برابر تحليل علمي پديدههاي اجتماعي و روان شناختي نيست و حتي برعكس، چشم اندازهاي وسيعي را در برابر آن ميگشايد. بر اين اساس، روش شناسي فمينيسم كه بر پايه معرفت شناختي فمينيستي قرار گرفته است و بر تفاوت تجارب زنان و مردان تأكيد صرف دارد، هرگز نميتواند ادعاي جامعيت روش شناختي مطالعه در پديدههاي اجتماعي و مسائل زنان را داشته باشد و ميبايست بحث از غايت هستي و وجود زن و مرد را در دستور كار خود قرار دهد. بدين ترتيب ميتوان اميدوار بود كه مدعاي علوم اجتماعي واقعي و همه جانبه نگر مورد توجه قرار گرفته است. از سوي ديگر فمينيستها با خلق مفهوم «عينيت پويا» سعي در ايجاد آشتي ميان ذهنيت و عينيت در نگرش به پديدههاي فردي و اجتماعي داشتهاند (Keller, 1985: 117)، اما آنها تعريف عينيت پويا با فرآيندهاي مبتني بر عاميانه نگري و فرآيندهاي ذهني مورد فهم عموم مردم را يكسان انگاشتهاند. بدينسان نه تنها به هدف اصلي خود يعني پيوند ميان ذهنيت و عينيت نائل نيامدهاند، بلكه هر چه بيشتر مقوّم اين ديدگاه بودهاند كه انديشه در برخورد با واقعيت، دست خالي و شبيه صفحهاي سفيد است. بايد توجه داشت كه موضوع، خود را بر ذات تحميل نميكند، زيرا اين تفكرات است كه موضوع را ميسازد و آن را به مسأله قابل بررسي تبديل ميكند، لذا مسأله سازي و مسأله يابي موكول به انديشه و بينش نظري مسبوق و قبلي است.
بدين ترتيب، واقعيت (موضوع مورد بررسي يا مسائل زنان)، تنها يك يافته نيست و نقش انديشه هم، فقط نقش پذيرش نيست كه تأثيرات موضوع (واقع) را بپذيرد. «تاريخ علم» اين امر را روشن ساخته كه «واقعيت» خود را به واسطه «انديشه» بيان ميكند. پس هرگونه معرفت علمي در حقيقت پاسخي به يك پرسش است و اگر پرسش در كار نباشد، همان طور كه گاستون باشلار بيان ميكند، معرفت علمي هم ايجاد نميشود؛ در نتيجه تحليل علمي در حيطه علوم انساني يا حتي علوم طبيعي، بدون «پيش زمينههاي قبلي» همانند «فرضيهها» و... قابل تصور نيست.
از سوي ديگر بايد توجه نمود كه علوم اجتماعي، علومي انتزاعي يا خنثي نيست، بلكه هدف آن تحليل پديدهها به سبب تغيير و تحولات جامعه است. در اين عرصه، علم و ايدئولوژي بر يكديگر تأثير ميگذارند و تأثير ميپذيرند و لذا بسياري از پژوهشهاي علمي كه در باب مسائل اجتماعي، فرهنگي، اقتصادي و روان شناختي معروف شدهاند، از جمله پژوهشها و تحقيقات فمينيستي، مواضع فلسفي و ايدئولوژيكي خود را در قالب همان ديدگاههاي مادي گرايانه و يا ايدهآليستي منعكس ميكنند و در واقع اين دو مكتب به ابزار تحليلي علوم اجتماعي مبدل شدهاند و به هيچ روي جامع نگر و جهان شمول محسوب نميشوند. حال جاي اين سوال اساسي و بنيادين وجود دارد كه آيا ملل اسلامي نبايد بعد از كسب استقلال از چنگال استعمار، به تبيين عرصهي نظري و معرفتي خود در قالب علوم اجتماعي بپردازند؟ بر اين اساس آيا نميتوان ادعا نمود كه انقلاب اسلامي ايران، داراي علوم اجتماعي مخصوص به خود است؟ چرا كه جامعه اسلامي او ضاع و احوال تاريخي، اجتماعي و رواني خاص خود را دارد و در نتيجه، مسأله هويت مستقل علوم اجتماعي در دنياي اسلام مطرح ميشود، چنين كاري تنها با نام ارزشهاي مرتبط به هويت ملتهاي اسلامي انجام نميشود، بلكه با نام يك معرفت علمي صورت ميپذيرد، زيرا اين معرفت علمي مقتضـي وجـود رابطـهاي (در عرصـه روشـي) بيـن علـوم اجتمـاعي و حـوزه جامعهشناسي (حوزه نظري) است. بر همين اساس ميتوان ادعا نمود كه مطالعه و بررسي مسائل زنان در جامعه اسلامي و در تحت لواي انديشه اسلامي و عملكرد مؤمنانه، تابع تأملات و تدابيري چند است.
مركب بودن مسأله[31] الزاماً به ساختار صوري- زباني مسأله مربوط نميشود، بلكه مقصود از تركيب يافتگي مسائل زنان آن است كه هر گونه بحث و بررسي و مطالعه در مورد روشهاي پژوهش در مسائل زنان، خود به پرسشهاي متنوعي قابل تجزيه است و رابطه پرسشهاي به دست آمده با مسأله ما داراي يك ارتباط مفهومي[32] است.
در حقيقت «پژوهش در مسائل زنان» مشكلي عمومي و قابل درك است؛ اما در رويارويي محققانه و روشمند اين مسأله يا مشكل به مسائلي با وضوح و تعيّن كامل تبديل ميشود. به عبارت ديگر ميبايست حوزههاي مفهومي مختلف را در رويارويي با مسائل زنان شناسايي نمود و نسبت هستي شناسانه و معرفت شناسانه آنها را در نگرش به پديدهي مسائل زنان تفكيك و ارزيابي نمود. تشخيص حوزههاي مفهومي مختلف، مفهوم سازي و قالب سازيهاي مفهومي متنوع در نگرش به مسائل زنان، ميتواند ما را در تشخيص تركيبهاي مختلف از مسائل زنان ياري نمايد. در اين رابطه، ميتوانيم سؤالات مختلف از حوزههاي مفهومي مختلف را به طور نمونه بيان كنيم:
نسبت جنسيت و علم چگونه است؟ نسبت جنسيت و ايدئولوژي چگونه است؟ روششناسي علوم اجتماعي و روششناسي فمينيستي چه ارتباطي با يكديگر دارند؟ انقلاب اسلامي چه عرصههاي نظري و روشي خاص را در مسائل زنان مطرح نموده است؟...
مسائل مورد پژوهش و تحقيق زنان، بررسي رابطه دو شئ ساده و بسيط نيست، بلكه پرسش از دو مجموعه و دوشيء يا چند شيء مركب و چند بعدي است كه هر يك در نوع خود صاحب ويژگيهاي متنوع و مهمي است. بايد توجه داشت كه يكي از خصوصيات مهم اين دو مجموعه، محدود نبودن و بسته نبودن آنهاست، البته بررسي نسبت دو مجموعه بسته بسيار سهل تر از بررسي رابطه دو مجموعه باز و متحرك است.
تحقيق و پژوهش علمي[33] وجودي تدريجي و تراكمي دارد و دائماً در حال پويايي و دامن گستري است. پژوهش علمي از بيرون در حال گستردگي و از درون در حال تقسيم به اجزاي ريزتر و تخصصيتر است. تخصصي شدن دانشها در مجموعهي علم، مصداق تجزيه دروني است و پيدايش «مسائل جديد» و مهم تر از آن پيدايش «دانشهاي جديد»، مصداق گستردگي بيروني آن است. در تاريخ علم، هرگز ابتدا موضوع به ميان نيامده است تا به دنبال خود، مباحث يا مسائل خاص را به عنوان عوارض ذاتيه به ميان آورد، بلكه در آغاز مسائل به طور تدريجي طرح ميشوند و سپس مسائل متعدد، تحت عنوان موضوع واحد، انسجام يافته و دانش را به وجود ميآورند. مطالعه فرآيند رشد و تحول تاريخي علوم، نشان دهنده اين امر است كه موضوع، امري ثانوي و تبعي است و علم، چيزي جز «مسائل» نيست. به همين سان، تحقيق كه نيروي محركه و موتور دروني تحول علم است، جز يافتن پاسخ به مسأله نيست و نميتواند باشد. بدين ترتيب بايد اذعان نمود كه مسائل زنان در ابعاد مختلف قابل طرح است. زنان داراي مسائل روحي، رواني، جسمي، اجتماعي، سياسي و فرهنگي هستند. هر يك از اين ابعاد كه خود نيز يك مجموعه مركب محسوب ميشوند با ابعاد ديگر داراي رابطه متقابل و متعامد ميباشند. اين منظومه روابط و ابعاد متحرك و متعامد در گذر زمان و در معبر نيازهاي عصري نيز داراي تغيير و تحولات خاص بوده و به نوبه خود، مسائل جديدتري را به وجود ميآورد كه ميتوان مطالبات و نيازهاي جديد زنان از خود، از مردان، از جامعه، از دولت، از خانواده و نهادهاي مدني را در اين راستا مورد توجه و بررسي قرار داد.
با ورود زنان جامعه ما به عرصههاي مختلف علمي، اداري، آموزشي، بهداشتي، صنعتي و حتي نظامي و انتظامي ميتوان انتظار داشت كه شرايط و موقعيتهاي جديدي براي زنان پا به عرصه وجود گذارند و هر يك از اين موقعيت ها، ساير موقعيتها يا نقشهاي مختلف زنان در خانواده و اجتماع را تحت الشعاع و نفوذ خود قرار دهد. حداقل ميتوان اذعان نمود كه اين شرايط، زنان را علاوه بر نقشهاي همسري و مادري به نقشهاي جديد اجتماعي واداشته است و پذيرش مسئوليتهاي اجتماعي را در كنار مسئوليت همسرداري و خانهداري قرار داده است.
يك مسأله يا تنها به يك دانش خاص مربوط ميشود يا خاستگاههاي مختلف و متعدد در دانشهاي گوناگون دارد. در حالت اول ميتوان گفت كه آن مسأله «تك خاستگاهي»[34] و در حالت دوم «چند خاستگاهي»[35] است.
نه تنها پژوهش در مسائل زنان چند خاستگاهي است، بلكه فروعات و شاخههاي آن و به تعبير ديگر، مسائل برخاسته از آن نيز ريشه در زمينههاي متعدد داشته و از منابع و مصادر و آبشخورهاي متنوعي، مشروب و تغذيه ميشود و به نوبه خود از آثار گوناگوني نيز در زمينههاي مختلف معرفتي برخوردار است. مهمترين آنها عبارتند از:
جامعه شناسي، روان شناسي، فلسفه علم (و از جمله تحليلهاي جنسيت محورانه فلسفه علم)، الهيات (و شاخههاي مرتبط اعم از علوم قرآني و علوم اسلامي و...)، معرفت شناسي، تاريخ، حقوق (اسلام و غرب، عمومي و خصوصي، بين المللي، جنحه و جزا و...)، انسانشناسي (و شاخههاي مرتبط در اسلام و غرب، اعم از انسانشناسي اسلامي، مردمشناسي فرهنگي، مردمشناسي جسماني و...)
چند روشي بودن[36] تحقيقات و مطالعات زنان به مركب بودن اين مسأله و به چند خاستگاهي بودن آن برميگردد. يعني تحقيق، پژوهش و تتبع در مسائل زنان هم از حيث تعدد مسائل و هم از حيث مسأله واحد، چند روشي تلقي ميشود. مسأله مركب به مسائل متعددي تجزيه ميشود و همين تنوع مسائل بنابر جهات مختلف تجزيه، خود مولد تنوع روش است. چند خاستگاهي بودن مسائل باعث ميشود كه دانشهاي مختلفي پا به عرصه وجود گذارند كه ورود به اين عرصهها، اغلب مستلزم اخذ روشهاي متنوعي است. متفكران و معرفت شناسان براي طبقه بندي رشتههاي علمي مختلف ملاكهاي گوناگوني را به دست دادهاند. در گذشته، علوم و دانشها را براساس «موضوع» تقسيم بندي ميكردند. امروزه، دانشها را ابتدا براساس «روش» تقسيم نموده و سپس دانشهاي هم روش را بر اساس «موضوع» يا «غايت» تقسيم بندي ميكنند. يعني با استفاده از يك روش مختلط، علوم را مورد طبقه بندي قرار ميدهند. بر اين مبنا، اگر بخواهيم «روش» را اساس تقسيم بندي امروزين قرار دهيم، اجمالاً چهار روش عمومي براي كسب معرفت وجود دارد (ساروخاني، 1377):
روش اول : روش عقلي- استدلالي است كه ميتوان رشتههاي فلسفه، منطق و رياضيات را در اين طبقه جاي داد. انسانها از طريق روش عقلي و استدلالي به اين دانشها ميرسند و در باب آنها داوري ميكنند.
روش دوم: روش حسي- تجربي است. علوم تجربي اعم از طبيعي (فيزيك، شيمي و...) و انساني (روان شناسي، جامعهشناسي و...) در آغاز بر پايه اين روش به وجود آمدهاند. در علوم انساني، آموزههاي اثبات گرايانه[37] سرمنشاء و سرآغاز شكل گيري روشهاي تجربي بودهاند.
روش سوم: روش نقلي- تاريخي است. اين روش هم از روشهاي همگاني كسب معرفت است. علم تاريخ، لغت و جغرافياي سياسي در اين طبقه جاي ميگيرند.
روش چهارم: روش شهودي است. شهود در اين جا به معني، مفاد هر گزارهاي است كه حكم به صدق آن تنها با تصور آن گزاره امكان پذير است، مثلاً در علم اخلاق، فهم رذايل و فضايل با فهم شهودي امكان پذير است و مراد از شهود همان وجدان و قوهاي است كه به وسيله آن ميتوان مفاهيم اخلاقي را درك نمود، همانند حسن عدل و قبح ظلم كه با درك و دريافت دروني صورت ميگيرد.
بر اين اساس روش مطالعه و پژوهش در مسائل زنان، از حيث معرفت شناختي و فلسفي (فلسفه علم)، «تحليلي- منطقي» (اعم از تحليل مفهومي، تحليل ساختار منطقي گزارهها و تحليل زباني گزاره ها) خواهد بود. در حوزه مسائل الهياتي در نگرش به مسائل زنان نيز ميتوان از رويكردهاي درون ديني استفاده كرد و در اين گستره، روشهاي تفسير، تطبيق و روش سمانتيكي[38] به كار گرفته ميشود. از حيث تاريخ، از روش تاريخي و از حيث روان شناختي نيز عمدتاً از روش تجربي در مكتب آمپريستي[39] تا روشهاي نيمه تجربي- نيمه قياسي در مكتب عقل گرايان انتقادي[40] و روشهاي تفهمي در مكاتب تفسيرگرايانه[41] و تأويل گرايانه[42] ميتوان نام برد.
روششناسي فمينيستي نيز با قرار گرفتن در حوزه روش مكتب تفسير گرايانه و تأويل گرايانه از راهبرد تحقيقي ربايشي[43] استفاده ميكند. در اين راهبرد تحقيقي، براي ساخت مفروضات علمي اجتماعي از زندگي جمعي، از مفاهيم و معاني استفاده ميشود كه به وسيله كنشگران اجتماعي به كار ميرود و نيز فعاليتهايي كه آنها درگير آن هستند. در اين راستا، معنا و تفسيرهايي كه مردم در زندگي روزمره بكار ميبرند و نيز رفتار مستقيم آنها مورد توجه اين راهبرد قرار ميگيرد. استفاده فمينيستها از اين سنت هرمنوتيكي و تأويل گرايانه كه بر عناصر هستي شناسانه و روش شناسانه تفسيري تأكيد دارد، بر كاربرد فنون مشاهده مشاركتي، روشهاي كيفي و... متمركز است (Bhaskar, 1979, 198).
بررسي و پرسش از نحوه تحقيق و پژوهش مسائل زنان از حيث تجزيه به مسائل متعدد، مستلزم بهرهگيري از روشهاي متنوع است. اما در هر يك از مسائل واحد آن نيز به علت خاصيت چند خاستگاهي بودن آنها، ردپاي دانشهاي گوناگون ديده ميشود. حال اگر از رشتههاي دانش بشري بدون توجه به وجه تعاملي آنها با يكديگر بهره برداري شود، ما شاهد «مطالعات چند رشتهاي»[44] ميباشيم كه تنها نوعي گردآوري آراي متفاوت است، ولي اگر از دانشها و علوم مختلف به طور روشمند و منظم و با توجه به وجه تعاملي بين علوم استفاده نمائيم، شاهد «مطالعه ميان رشتهاي» خواهيم بود.
در مسائل زنان به دليل آنچه در تأمل چهارم بدان اشارت رفت، بايد از انحصارگرايي روش شناختي[45] پرهيز نمود. چرا كه گزينش ضلع خاصي از پديدار، مستلزم غفلت از اضلاع ديگر است. مسأله زنان را بايد با تمام اضلاع آن ديد و آن را از جميع مناظر نگريست و ضمن در نظر گرفتن مركب بودن اين مسأله نبايد آن را به هيچيك از جنبههاي جزيي آن فرو كاست و دچار تقليل گرايي[46] شد. منظور از تقليل گرايي «ارجاع يك پديدار به امري فروتر از آن و اخذ وجهي از شئ به جاي كنه و حقيقت آن است. منطق دانان مسلمان، اين خطا را در شكل ساده آن به عنوان مغالطه كنه و وجه صورت بندي كردهاند» (فرامرز قراملكي، 1380: ص325 ؛ خندان، 1379: ص180)[47].
البته ممكن است جنبهاي از مسائل زنان يا برخي از آنها يا برخي مصاديق آن با مطالعه تجربي پديداري بررسي شود و جنبه ديگر از طريق مطالعه تحليلي- منطقي و بخشي ديگر با رويكردهاي روششناسانه جامعه شناختي تفسيرگرا و برخي ديگر با رويكردها و رهيافتهاي درون ديني، مورد بررسي قرار گيرد؛ اما همانطور كه اشاره شد هر يك از اين پژوهشها و مطالعات به تنهايي در معرض آفت مغالطه «ذات و صفت» و به تعبيري «شكل و محتوي» است و مجموع آنها نيز بدون وجود يك ارتباط تعاملي، غير اثربخش و مغالطه جويانه است. لذا ميبايست با توجه به ابعاد مختلف مسأله و رعايت ساير تأملات ذكر شده، ماهيت ميان رشتهاي مطالعات و پژوهشهاي زنان و الزامات و مقتضيات آن همواره مورد توجه قرار گيرد و وجه تعاملي مسائل ميان رشتهاي زنان از نظر دور نشود.
بررسي و پژوهش مسائل زنان در جامعه اسلامي ايران، مستلزم گشودن ابواب جديدي است. علوم اجتماعي، علومي انتزاعي يا خنثي نيست، بلكه هدف آن تحليل پديدهها به سبب تغيير و تحولات جامعه است. از آنجا كه جامعه اسلامي ايران اوضاع و احوال اجتماعي، تاريخي و رواني خاص خود را دارد، الزاماً داراي هويت مستقل علوم اجتماعي اسلامي- ايراني است. چنين كاري تنها با نام ارزشهاي مرتبط به هويت ملتهاي اسلامي انجام نميشود، بلكه با نام يك معرفت علمي صورت ميگيرد، زيرا اين معرفت علمي مقتضي وجود رابطهاي (روشي) بين علوم اجتماعي و حوزه جامعهشناسي (نظري) است.
اگر مسائل مربوط به زنان را به تبع تغيير شرايط اجتماعي، سياسي، فرهنگي در ايران در حوزه علوم اجتماعي قابل بررسي و تحقيق و تتبع بشماريم و اگر بدانيم كه (به تبعيت از انقلاب اسلامي) و دستاوردهاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي بررسي و تحقيق حاصل از آن و نيز اوضاع و احوال خاص جامعه اسلامي به تبعيت از انديشه و تفكر سلامي، صاحب علوم اجتماعي خاص خود هستيم، آنگاه بررسي مسائل زنان، از نظريات و روششناسي خاص خود برخوردار خواهد بود.
از جمله نكات مؤثر در ساخت علوم اجتماعي خاص جامعه اسلامي براي بررسي مسائل زنان ايراني و مسلمان، در نظر گرفتن انسان به عنوان يك كل است كه در آن ابعاد مادي با ابعاد فكري، معنوي و اجتماعي در هم آميخته است. نگرش به وجوه انساني زن به عنوان موجودي كه داراي بعد معنوي (جانشين خداوند در روي زمين) بوده و همزمان يك موجود اجتماعي است، چشم اندازهاي جديدي را براي بررسي اين موجود اجتماعي ميگشايد. موجودي كه نقش محوري در خانواده دارد و حيات رواني و عاطفي خانواده مرهون اوست. موجودي كه به سبب شرافت مادري، بهشت در زير پايش و فرشتگان آسمان دعاگويش هستند. بيترديد آمادگي انديشه اسلامي معاصر براي تجديد نظر در مفاهيم خود بر اساس رابطه بين انديشه و متون ديني و واقعيت، صلاحيت ساخت علوم اجتماعي اسلامي را به آن داده است؛ زيرا بي طرفي و عدم تعصب كه ويژگي ضروري هر شناخت علمي است، انديشه را مستعد تجديد نظر در مفاهيم آن مينمايد و اگر بيطرفي از «تقوا» سرچشمه گرفته باشد، به عاليترين سطح خود ميرسد، چرا كه تقوا صرفاً عبادت يا ارزشي معنوي نيست، بلكه خصيصهي روش اسلامي محسوب ميشود.
توانايي انديشه اسلامي جهت تجديد نظر در مفاهيم خود به نام تقواي الهي و به دست آوردن رضايت خدا، سبب شكوفايي آن در مقابل واقعيت ميشود. بدين ترتيب انديشه اسلامي را نميتوان نظامي بسته دانست، چرا كه اجتهاد و فعاليتي مستمر است كه بين انديشه، نص و واقع انجام ميشود. اما نظام بستهاي كه در فلسفه يوناني و فلسفه معاصر تجلي دارد، مانع تعامل با واقعيت پويا ميشود. با شروع جريان اجتهاد در اسلام، اين مشكل حل شد، چرا كه افزون بر توجه لازم به واقعيت، از انعطافپذيري لازم برخوردار است كه هم تحولات علمي و فلسفي را فرا ميگيرد و هم به مشكلات زمانه پاسخ ميدهد.
اين موضوع در انديشه اسلامي معاصر، به طور يكسان با موضوع عقلگرايان و تجربهگرايان در تضاد است. زيرا اين دو ديدگاه (علي رغم اختلاف موجود بين آنها) در اعتقاد به عقل كه بنيان ثابتي دارد، مشتركند. حال آنكه انديشه اسلامي در نظريه معرفتش بر «ثابت و متغير» تأكيد ميكند و تركيب بين اين دو را هم براي رويارويي با واقعيت و تحولات و پيچيدگي آن و هم براي پاسخگويي به يافتههاي تحول علمي در طول زمان ضروري ميداند.
اين نكته يك مسأله اساسي است و از تمايزي عميق و بنيادي بين روش علوم اجتماعي در اسلام و بين روش پوزيتيويستي (آن گونه كه در انديشه غرب تجلي يافته) خبر ميدهد؛ زيرا ديدگاه اجتماعي و تاريخي كه روش و محتواي علوم اجتماعي غربي را تعيين نموده، سبب شده است كه آن علوم، تغيير و تحول تاريخي را دربرنگيرد و قادر به توجيه آن نباشد و نتواند مسير و چشم اندازهايش را پيشبيني نمايد. لذا پيش بينيهاي آن محدود و مورد ترديد است. سقوط ماركسيسم در شرق و سقوط خانواده و شيوع شكلهاي ضد ماهيت خانواده در غرب، بزرگترين دليل بر اين امر است. اما در روش علوم اجتماعي در چارچوب اسلام، به دنبال علومي ميرويم و رفتهايم كه از قدرت عظيم و شگرف پيش بيني، يعني قدرت پيشبيني مسير حركت تاريخ برخوردار است. شاهد بر اين مسأله، سقوط ماركسيسم كه از زمان سيد جمال الدين اسدآبادي به بعد توسط متفكران اسلامي مورد پيشبيني قرار گرفته بود يا سقوط و تلاشي خانواده و مقام زن در غرب كه بارها و بارها در مجامع اسلامي و توسط متفكران اسلامي هشدار داده شده بود. حضور و پيدايش خانوادههاي تك والدي، تشكيل خانوارهاي همجنس گرا و قانوني شدن ارث بري آنها از يكديگر و موارد بيشمار ديگر، دلالت بر چنين هشداري مينمايد.
روششناسي بومي با تأكيد بر انديشه اسلامي معاصر همانند اصول فقه، در مسأله اسلامي كردن علوم اجتماعي، مفاهيم را از قرآن كريم و سنت شريف اخذ نموده و به وسيله آنها، واقعيت امت را بررسي ميكند. اين مفاهيم افزون بر قدرت تحليلي و تفسيري بالا، ميتواند مسير حركت پژوهشگر مسلمان را براي يافتن روش صحيح مشخص كند. اين روش به طور اصولي با فلسفه يوناني و فلسفه اسلامي كه هر دو عقل گرايي را بر واقعيت ترجيح ميدهند، تفاوت دارد و بر اين باور است كه عقل فقط از راه ارتباط با واقعيت تقويت ميگردد، چرا كه داخل جريان فكريي ميشود كه معرفت را باز و تحولپذير ميداند. روش تحقيق بومي، در چارچوب ارتباط بين امر «ثابت و متغير» ساخته شدني است و از ارتباط بين محدودهي آزاد و باز با واقعيت، انديشهاي پويا و مستمر به وجود آورده تا دگرديسي تاريخي را شامل شده و همزمان آن را منعكس نمايد.
در روششناسي بومي همان طور كه قبلاً نيز اشارت رفت «تقوا» عمده ترين پايه در رويارويي با پديدههاي جديد است و پژوهشگر را وا ميدارد تا با انديشه و وجدانش نسبت به موضوع مورد مطالعه[48] واكنش نشان دهد؛ نه اينكه با واقعيتها به طور خنثي برخورد كند، هيچ رابطهاي را بين آنها و باور برخاسته از مفاهيم قرآني كه از سويي ناظر به پژوهش و از سويي ناظر به مسائل است، در نظر نگيرد.
«واقع گرايي» نتيجه ضروري تقواست. چرا كه تقوا سبب ميشود پژوهشگر بيش از پيش از انگيزههاي شخصي فراتر برود و در نتيجه، صداقت پژوهشگر در عقيدهاش منجر به برخورد صادقانه او با امتش (واقعيت جامعه) ميگردد. رعايت اصول اخلاقي در هنگام تحقيق و بررسي در روش اسلامي با هدف خشنودي خداوند (به نحو اصولي و نظري) مانع كاسته شدن حق مطلب و ناديده گرفتن واقعيت آن ميشود.
بنابر آنچه گفته شد، عدم قدرت تحليل و تبيين روششناسي غربي و ضعف ساختاري آن به همراه عدم قدرت پيشبيني مسير حركت تاريخ كه به ضعف روش شناختي ديدگاهها و نظريات غربي برميگردد، همه و همه ضرورت توجه به تدوين روششناسي بومي را ضروري ميسازد. عجز فمينيستها از ايجاد يك روش فمينيستي، حاكي از به بن بست رسيدن آنها در تدوين چنين روشي است. به گفته هاردينگ[49]، «ايجاد يك روش فمينيستي امكان پذير نيست، چرا كه تجربيات اجتماعي زنان، به واسطه طبقه، نژاد و فرهنگ در هم آميخته ميشود و رفتن فراسوي مرزهاي طبقه، نژاد و فرهنگ نيز امكان پذير نيست» (نقل از: Fee, 1986: 54)
راه اندازي رشته «مطالعات زنان» در ايران در عين حال كه فرصت مغتنمي براي نگرش تخصصي و فني به مسائل زنان و مشكلات آنها است، در عين حال به جهت غنابخشي به مجموعه دروس دانشگاهي و هماهنگسازي آن با شرايط زماني و مكاني موضوع مورد بررسي خود، محتاج بازنگري و تجديد نظر است. اين بازنگري ميتواند هم در دروس لازم و در حذف دروس غير لازم يا ادغام برخي مطالب و مباحث در يكديگر صورت پذيرد. اگر داعيه نگرش تخصصي به مسائل زنان را داريم، ميبايست بتوانيم هم در عرصه نظري و هم در عرصه روشي به غنيسازي دروس اين رشته بپردازيم و اگر به حل مسأله زن ايراني نيز توجه داريم بايد بتوانيم با شناخت دقيق مشخصههاي هويت ايراني- اسلامي، راه را براي ارائه طريق و رفع موانع و مسائل زنان هموار سازيم.
زن ايراني مسلمان يا ساكن در جامعه اسلامي ايران، مقتضيات زماني و مكاني خاص خود را دارد و براي رفع موانع فردي و اجتماعي او، محتاج توليد نظريه بومي و روششناسي بومي هستيم. آشنايي با فرهنگ و تمدن ايراني و اسلامي به همراه آشنايي با مجموعه مباحث علوم اجتماعي، جزء عناصر لازم اين راه است. چالشهاي موجود در فلسفه علوم اجتماعي و علم سازي فمينيستي نيز ميتواند تجربه ما را در پيمودن راه فزوني بخشد. گذار از مجموعه مباحث و چالشهاي ادغام، اتحاد يا جداسازي روشهاي علوم طبيعي و علوم اجتماعي نيز ميتواند ما را در كسب بينش نظري و تجربي ياري نمايد. در اين راستا توجه به تحليلهاي مربوط به جنسيت و فلسفه علم، مفروضات و انگارههاي علوم اجتماعي به طور عام و دانش فمينيستي به طور خاص، ضروري مينمايد.
غنيسازي دروس «نظريههاي جامعهشناسي و روانشناسي جنسيت» به همراه افزايش واحدهاي درس روش تحقيق و تفكيك آن به «روش تحقيق نظري» و «روش تحقيق عملي» يا «بينشهاي نظري روش تحقيق» و «تكنيكها و فنون تحقيق» ميتواند راهگشا تلقي شود. مشروط بر آنكه محتواي دروس نامبرده علاوه بر جامعيت سرفصلها و متون، بتواند به نقد و بررسي ديدگاهها و نظريهها نيز بپردازد و روحيه بررسيهاي انتقادي و تفكر انتقادي[50] را احيا نمايد.
لزوم نگاه جديد به مباحث زنان و ضرورت طراحي يك روششناسي (متدولوژي) بومي در باب مسائل زنان بايد مركب بودن، چندبعدي بودن، چند خاستگاهي بودن، چند روشي بودن و ميان رشتهاي نگريستن به متدلوژي پژوهش، تحقيق و مطالعه در مسائل زنان را از نظر دور ندارد و به مقتضيات هر يك توجه نمايد.
فهرست منابع:
× خندان، سيد علي اصغر: «منطق كاربردي»، سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاهها و مؤسسه فرهنگي طه، 1379.
× ساروخاني، باقر: «روشهاي تحقيق در علوم اجتماعي»، تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1377.
× فرامرز قراملكي، احد: «روششناسي مطالعات ديني»، مشهد، دانشگاه علوم اسلامي رضوي، 1380.
× ـــــــــ : «فمينيسم و دانشهاي فمينيستي»، ترجمه، تحليل و نقد مجموعه مقالات دايرةالمعارف روتليج، ترجمه عباس يزداني و ديگران، قم، دفتر مطالعات و تحقيقات زنان، مركز مديريت حوزههاي علميه خواهران، 1382.
Bhaskar, Roy. (1979), The Possibility of Naturalism
Fee, F. (1986), In Approaches to social science, N.Blaikie
Harding, Sandra. (1986), The science question in feminism, Cornell university Press
Harding, Sandra. (1987), ‘Introduction: Is there a feminist method, Cornell university Press
Harding, Sandra. ( ), ‘Gender and suence’, In Routlage Encyclopedia of philosophy
Hardway, Donna. (1986), culture, society and sexuality, A Reader, London. UCL Press
http://www.emory.edu/Oxford/Reading- notes.htm
Keller, Evelyn Fox. (1985), Women scientists and feminist critiques of science
Lengermann and Niebrugge- Brantley, (1988). In Approaches to social science, N.Blaikie
Nelson, Lynn. (1990), who knows: From quine to a Feminist Empiricesm, timple University Press
Tonesini, Alessandra. (1999), An Introduction to feminist Epistemology, Black well
پي نوشتها
[1] - Evelen Fax Keller
[2] - Helen Longino
[3] - Elizabeth Lioyd
[4] - Ontological
[5] - Epistemological
[6] - Active
[7] - Passive
[8] - objectivity
[9] - rationality
[10] - Descriptions and explanation
[11] - theory-laden
[12] - story-laden
[13] - situated
[14] -dynamic objectivity
[15] -social constructions
[16] -Haraway
[17] -Metodologic
[18] -Milman
[19] -Kanter
[20] - اين انتقادات ابتدا در سال 1975 توسط ميلمان و كنتر ارائه شده است و سپس در سال 1986 توسط هاردينگ مورد بازنگري قرار گرفته است.
[21] -Emotion
[22] -Visible
[23] -Dramatic
[24] -Single society
[25] -Explanatory
[26] -Possible
[27] -Statusquo
[28] -quantitative
[29] -qualitative
[30] -Empathetic
[31] -Complex question
[32] -Conceptual
[33] -Scientific research
[34] -Mono origins
[35] -Multiple origins
[36] -Poly Methodologic
[37] -Positivistic
[38] -Semantics
[39] -Empiricism
[40] -Critical Rationalism
[41] -Interpretivism
[42] -Hermeneutic
[43] -Abductive
[44] -Multiple disciplinary
[45] -Exclusionism Methodologied
[46] -Reductionism
[47] - برخي چون هاكسلي در برخي آثار خود با عنوان: هيچ نيست به جز (nothing but) از اين مغالطه ياد كردهاند. آلفرد نورث وايتهد نيز در كتاب علم و دنياي مدرن (Science and the modern world) از اين موضوع تحت عنوان: واقعيت بد جاافتاده (Fallacy of misplaced concreteness) نام برده است.
[48] -Obgect
[49] -Harding
[50] -Critical thinking