دانشهاي فمينيستي
رابطه علم و ارزش
يکي از مهمترين مباحثي که طرفداران فمينيسم در باب علم مطرح کردهاند، رابطه علم و ارزش است. آنها معمولاً ميان علم بد و علم معمولي تفاوت ميگذارند. مثالهايي که دخالت جنسيت و برتري مردان را بر زنان در تئوريها و برداشتهاي علمي نشان ميدهند نمونهاي از علم بد هستند. در حقيقت، علم بد، محصول شيوههاي نادرست علمي است.
تفکيک علم بد از علم خوب يا معمولي را نبايد در گرانبار بودن يا گرانبار نبودن از ارزشها جستوجو کرد. به عبارت ديگر، علم خوب، علمي نيست که گرانبار از ارزشها نباشد و علم بد هم آن نيست که گرانبار از ارزشهاست، بلکه به نظر فمينيستها، علم همواره گرانبار از ارزشهاست و علم عاري از ارزشها نداريم و تفکيک علم خوب از علم بد بر مبناي ديگري استوار است. بنابراين با پذيرش گرانبار بودن علم از ارزشها، اين تفکيک در نهايت به اين سخن ميانجامد که علم خوب علمي است که گرانبار از ارزشهاي فمينيستي است و علم بد هم علمي است که مرد محور و نژادپرستانه است.
اما به اعتقاد فلاسفه قديم علم، علم فعاليتي مستقل از ارزشهاست يا به تعبير ديگر، علم نسبت به ارزشها بيطرف و خنثي است. از نظر آنها علم خوب، علمي است که از ارزشها مستقل باشد، در غير اينصورت، علم منبع مناسبي براي معرفت نخواهد بود. طبق اين ديدگاه، علم فعاليتي است که شرايط اجتماعي و فرهنگي و ارزشهاي خاص در آن تأثير ندارد. اين ديدگاه، درونيگرايي نام گرفته است، زيرا علم را فعاليتي دروني و فارغ از تأثير ارزشها ميداند. از اين رو، فمينيستها تلاش گستردهاي را براي نقد درونيگرايي انجام دادهاند.
دلايل مخالفان درونيگرايي
پيش از بيان دلايل مخالفان درونيگرايي، اهميت آن را بيان ميکنيم. درونيگرايي از دو نظر اهميت دارد:
اولاً: نوعي رضايت خاطر را براي مخالفان فمينيسم فراهم ميآورد، زيرا از همان ابتدا امکان اين امر را که معرفت، تأمين کنندهِ منافع گروههاي غالب و سلطهگر در جامعه است، رد ميکند.
ثانياً: ادعاي فمينيسم را مبني بر اينکه جنسيت در معرفت خوب هم تأثير ميگذارد، ردّ ميکند.
به هر تقدير، طرفداران فمينيسم براي نقد درونيگرايي دلايل مختلفي دارند:
دليل اول: اصل عدم تعيّن
اصل عدم تعيّن نخستين دليلي است که براي نقد درونيگرايي به آن استناد شده است. اين اصل، به رابطهِ شاهد تجربي و تئوريهاي علمي مربوط ميشود.
پوزيتيويستهاي منطقي ميگفتند که شواهد تجربي، تئوريهاي علمي را تأييد ميکنند. به نظر آنها دانشمند دو کار مختلف را انجام ميدهد: نخست، شواهدي را جمعآوري ميکند. اين مقام، مقام گردآوري نام دارد. سپس به داوري ميپردازد و براساس شواهد موجود، تئوري مورد نظر را تأييد ميکند. اين مقام هم مقام داوري نام دارد.
اما پوپر، نظر پوزيتيويستهاي منطقي را ردّ کرد و قائل شد که هيچ شاهد تجربي نميتواند يک تئوري را اثبات يا تأييد کند، بلکه نهايتاً ميتواند آن را ابطال کند. بنابراين، ما تئوريها را تا زماني که شاهدي عليه آنها يافت نشود موقتاً ميپذيريم و اگر به شاهدي تجربي عليه آن برخورديم، تئوري مذکور ابطال ميشود. طبق اين ديدگاه، دانشمند، نخست يک تئوري را حدس ميزند و سپس اگر در مقام تجربه، به شاهدي عليه آن دست يافت آن را کنار ميگذارد و در غير اين صورت آن تئوري تقويت ميشود.
کواين، فيلسوف علم مشهور، ديدگاه ديگري پيش کشيد که به اصل عدم تعيّن مشهور شده است. به نظر کواين هيچ شاهد تجربي يک تئوري را به تنهايي رد يا اثبات نميکند؛ به بيان ديگر ما هيچگاه يک تئوري را به تنهايي به محکمهِ تجربه نميبريم، بلکه همواره مجموعهاي از تئوريها را به محکمهِ تجربه ميبريم و مورد داوري و ارزيابي قرار ميدهيم. در نتيجه، اگر شاهدي تجربي با مجموعهاي از تئوريها ناسازگار و ناهمخوان بود، اين تئوريها را به طور کلي نميتوان پذيرفت، اما دقيقاً مشخص نيست که کداميک را بايد کنار گذاشت و در اين مورد، با عدم تعيّن و مشخص نبودن گزينهِ مورد نظر روبهرو هستيم. لذا دانشمند هر کدام را که خواست ميتواند کنار بگذارد و اجباري در کار نيست.
هلن لانگينو هم با توسل به اصل ياد شده، تقريري فمينيستي عليه درونيگرايي ارائه داده است. همانطوري که گفتيم به نظر کواين، براي تعيين يک تئوري، مشاهده به تنهايي کافي نيست و ميتوان تئوريهاي بسياري را يافت که با شاهد تجربي سازگارند. لانگينو هم ميگويد مشاهدات تنها نسبت به زمينهاي از پيشفرضها که ارزشها از جمله آنهاست ميتواند شاهد باشد؛ به عبارت ديگر، همانطور که کواين گفته است ما همواره مجموعهاي را به محکمهِ مشاهده و شاهد تجربي ميبريم، به نظر لانگينو ارزشها جزء اين مجموعه هستند و بنابراين، در تاءييد تئوريها نيز نقش دارند. از اين رو، ارزشها هم ميتوانند بخشي از علم باشند و در علم، نقشي ايجابي ايفا کنند. ارزشها نه تنها به نحوهِ بيان و فرمولبندي فرضيه کمک ميرسانند، بلکه علاوه بر اين، در توجيه تئوريها هم دخالت دارند.
دليل دوم: عدم تناسب تقريرهاي سنتي از روش علمي با هدف موردنظر
دليل دوم با دليل قبلي، تفاوت عمدهاي دارد. اين دليل، نشان نميدهد که ارزشها به عنوان شاهدي بر تئوريها عمل ميکنند، بلکه بر فرض توفيقاش، اين نکته را اثبات ميکند که تقريرهاي سنتي از روش علمي نميتوانند به هدف مورد نظر دست بيابند و ارزشهاي مشترک بايد در فرضيههايي که دانشمندان ميپذيرند، دخيل باشند. بنابراين، حتي بهترين تئوريهاي علمي نيز از ارزشهايي متاثرند که تأثير آنها بر علم ناشناخته ميماند. به عنوان نمونه، همپل، و ناگل، از منطق تأييد طرفداري ميکنند. طبق اين منطق، شواهد تجربي تئوريهاي علمي را تأييد ميکنند. اين منطق، هدف مورد نظر همپل و ناگل را تأييد نميکند؛ يعني مانع از تأثير پيشداوريهايي که از ارزشها متأثرند، در محتواي علم نميشود. بنابراين، ارزيابي دقيق علم، مستلزم تحليل پيشفرضهايي است که صريحاً يا به طور ضمني دانشمندان را هدايت ميکنند و به تحقيقات آنها جهت خاصي ميدهند.
برخي ديگر از طرفداران فمينيسم، مانند لين نلسون، تمايز ميان مقام گردآوري و مقام داوري را ناموجّه دانستهاند و در عوض به معرفتشناسيِ صورت طبيعي يافتهِ فيلسوف مشهور، کواين استناد کردهاند. به نظر کواين، بايد به معرفتشناسي، صورت طبيعي داد؛ بدين معنا که مباحث سنتي آن را کنار نهاد و بيشتر در ي اين نکته بود که رسيدن از محرّکهاي حسي به تئوريهاي علمي چه مراحلي را طي ميکند. اين امر، در حوزهِ روانشناسي ميگنجد، از اين رو معرفتشناسي هم از توابع روانشناسي شمرده ميشود. نلسون بر اين اساس، ادّعا ميکند که وظيفهِ معرفتشناسي، کشف اين امر است که باورها چگونه به دست ميآيند. بنابراين، معرفتشناسي نميتواند منطقِ مستقل تأييد را فراهم بياورد، چرا که توجيه باورها و تئوريهاي علمي از بيرون علم تأمين نميشود، بلکه ارزشها هم در توجيه، دخالت دارند. تنها کار شايستهاي که معرفتشناسي و فلسفهِ علم ميتواند انجام دهد اين است که به بيان چگونگي بهدست آمدن باورها بپردازد. از اين رو، حتي مدل منطق تأييد نيز نميتواند اين وظيفه را انجام دهد.
بنابراين، دو مورد فوق را ميتوان بدين معنا گرفت که ارزشها در علم تأثير دارند و مدل منطقِ تأييد نميتواند اين امر را نشان دهد. تفاوت اين استدلال با استدلال نخست از اين نکته روشن ميشود که براساس استدلال نخست، ارزشها بخشي از شواهدي هستند که براي اثبات تئوريها اقامه ميشوند، لذا ارزشها نه تنها اجتناب ناپذيرند، بلکه به تأييد فرضيهها نيز کمک ميکنند، ولي استدلال دوم نشان ميدهد که ارزشها را از فرايند تأييد تئوريها نميتوان کنار گذاشت؛ به بيان ديگر، اين استدلال نشان نميدهد که ارزشها بخشي از توجيه تئورياند.
دليل سوم: تأثير عوامل اجتماعي بر معرفت
اين دليل را کساني مطرح کردهاند که تحت تأثير جامعهشناسيِ علم بودهاند. درونيگرايان، تقسيم کار ميان فلسفه علم و جامعهشناسي معرفت را ميپذيرند، زيرا بررسي جامعه شناختي علم، زماني موضوعيت پيدا ميکند که علم با شکست روبهرو شود، امّا اگر علم در کار خود توفيق داشته باشد فلسفهِ علم وارد عمل ميشود و به تحليل توفيق علم ميپردازد. به نظر طرفداران درونيگرايي، ويژگيهاي اجتماعي، يک پروژهِ تحقيقي را نمونهاي از علم خوب قرار نميدهد، بلکه بايد براساس روشهاي علمي خاصي باشد. بنابراين، براي تبيين علم خوب نبايد به دنبال علل اجتماعي آن بود.
برخي از فمينيستها در مخالفت با درونيگرايي بر اين نکته اصرار ورزيدهاند که براي تبيين علم خوب بايد به دنبال علل اجتماعي آن بود. ساندرا هاردينگ، جزء اين دسته است. او با پيروي از جامعهشناسان معرفت ادّعا ميکند که براي تبيين کاملاً علميِ يک باور، بايد به دنبال علل اجتماعي آن بود و بررسي کرد چه عواملي موجب شده که شخص به آن باور روي بياورد. هاردينگ صرفاً اين ادعا را مطرح نميکند که عوامل و علل اجتماعي را ميتوان در مقام گردآوري جستوجو کرد و بر تأثير منفي آنها بر محتواي علم پي برد، بلکه به نظر او برخي از عوامل اجتماعي، بر محتواي علم تأثير مثبت دارند. تمام عوامل اجتماعي، از جمله جنسيت، بر کسب باورها و بر قابليت اطمينان آنها تأثير ميگذارند، مثلاً نحوهِ جامعهپذيري زنان به گونهاي است که مطمئنتر است. در حقيقت، اين استدلال فرض ميگيرد که معرفت، باوري است که به گونهاي مطمئن شکل گرفته است و به جاي توجيه باورها بايد در پي کشف علل و عوامل اجتماعي آن بود.
فمينيسم و علوم اجتماعي
در سي سال گذشته، علوم اجتماعي، تغيير و تحولات بنياديني را پشت سرگذاشته و در مجموع، آرا و مکاتب بسيار متنوعي در آن ظهور کرده است. فمينيسم هم به عنوان يکي از جنبشهاي مهم فکري قرن بيستم، در اين شاخه تأثير فراوان داشته است، همچنان که پوزيتيويسم منطقي، عقلانيت انتقادي، جامعهشناسي علم و... از ديگر جرياناتي هستند که در اين شاخه، نقش بسزايي داشتهاند. پوزيتيويسم منطقي آموزههاي مختلفي دارد که در اين جا به برخي از آنها اشاره ميکنيم:
1. ملاک تحقيق معنا: اين آموزه، گاهي اصل تحقيقپذيري هم نام گرفته است. مفاد اين اصل اين است که يک گزاره تنها در صورتي معنادار است که بتوان آن را از لحاظ تجربي اثبات کرد.
2. ايدهِ وحدت دانشها: براساس اين ايده، منطق تحقيق علمي در همهِ زمينهها يکسان است و همه زمينهها از روش واحدي پيروي ميکنند.
3. امکان مشاهده فارغ از ارزشها: طبق اين آموزه، دانشمند ميتواند بدون آن که تحت تأثير ارزشهاي خاصي باشد مشاهدهاي علمي را انجام دهد و سپس آن را توصيف و تبيين کند.
آموزههاي ياد شده موجب گرديد که رويکرد رفتاري نسبت به علوم اجتماعي شکل بگيرد. طبق اين رويکرد، وظيفهِ علوم اجتماعي بررسي کمّي «فارغ از ارزشها» براي کشف قوانين حاکم بر رفتار اجتماعي است.
به رغم نفوذ آموزههاي پوزيتيويسم در انديشه بسياري از دانشمندان علوم اجتماعي، به اين آموزهها انتقادهاي بسياري شده است. به عنوان نمونه، يکي از انتقادها اين است که اصل تحقيقپذيري ناقض خودش است؛ علاوه بر اينکه خود اين اصل، قابل اثبات تجربي نيست. همچنين بسياري از فلاسفه دربارهِ امکان فارغ بودن مشاهده از ارزشها و نيز در باب توصيف مشاهدات و تبيين مناقشه کردهاند.
فلاسفهِ علم، بعد از پوزيتيويسم منطقي بيشتر بر اين نکته اصرار دارند که شيوهها و روشهاي علوم اجتماعي، گرانبار از تئورياند. پيشفرضهاي دانشمندان علوم اجتماعي، بر فهم آنها تأثير ميگذارد و تعيين ميکند که آنها چه اموري را بايد به عنوان واقعيت بپذيرند. آنان معاني را بر تجاربشان تحميل و مرز حوادث مهم را از حوادث غير مهم تعيين ميکنند. همچنين ملاکهايي را فراهم ميکنند که به کمک آنها واقعياتي را جمع و نتايج تحقيقات خود را با آنها ارزيابي ميکنند. افزون بر اين، دانشمندان علوم اجتماعي براي جمعآوري واقعيات، طبقهبندي و تحليل آنها روشهاي خاص خود را دارند. پيشفرضهاي مذکور، چارچوب نزاعهاي علمي و جهت فعاليتهاي علمي را تعيين ميکنند.
فمينيستها هم در باب علوم اجتماعي بر آموزههاي پوزيتيويسم منطقي بسيار خرده گرفتهاند. آنان با بررسي تأثير پيشفرضهاي ناشي از جنسيت در تئوريپردازيهاي دانشمندان علوم اجتماعي، بسياري از ديدگاههاي سنتي را در باب علوم اجتماعي به چالش کشيدهاند. عمدهِ نقدهاي آنان را بر ديدگاههاي سنتي ميتوان در سه محور خلاصه کرد: نقد عينيت، نقد روششناسي و نقد تجربه.
1. نقد عينيت
يکي از مفاهيم اساسي فلسفهِ علوم اجتماعي، مفهوم عينيت است. عيني بودن يک پژوهش بدين معناست که اموري را که يک دانشمند بدانها دست مييابد، مستقل از گرايشها و انديشههاي او وجود دارند. به عبارت ديگر، نتيجهِ تحقيق، از ذهنيات دانشمند، مستقل است و تحت تأثير آنها شکل نگرفته است. اما طرفداران فمينيسم، در تلاشاند که نشان دهند تحقيقات در علوم اجتماعي به صورت بيطرفانه و فارغ از ذهنيتِ دانشمندان صورت نگرفته و مردمحوري در آنها تأثير داشته است.
2. نقد روششناسي
معمولاً چنين گفته ميشود که روش علم، صورتبندي کردن فرضيهها و مورد آزمون قراردادن (ابطال يا اثبات) آنهاست. به عبارت ديگر، دانشمندان در رشتههاي گوناگون، نخست فرضيههايي را براي حل مسائل پيش ميکشند، سپس آنها را مورد آزمون قرار ميدهند و در صورت برخورد به موارد خلاف، آن فرضيه ابطال ميشود.
در مقابل، فمينيستها قائلاند که علم، روشهاي بسياري دارد و هر رشتهِ خاصي از علوم نسبت به موضوع خود، روش خاصي را اتخاذ ميکند. از اين گذشته، اين که روش خاص در تحقيق، متضمن استقرا يا قياس يا کنترل مشاهدات علمي است، نميتواند اعتبار نتايجاش را تضمين کند. به عبارت ديگر، هيچ روشي نميتواند تضمين کند که به حقيقت دست يافتهايم.
3. نقد تجربه
در اوايل قرن بيستم، بسياري از فلاسفه بر اين اعتقاد بودند که دانشمند کار خود را با روي آوردن به مشاهدات و تجارب علمي آغاز ميکند. اين تجارب، واقعيات تفسير نشده و محض را در دسترس دانشمند قرار ميدهد. در علوم اجتماعي هم همين امر رخ ميدهد؛ يعني دانشمندان علوم اجتماعي به مشاهدات اجتماعي که واقعيات تفسير نشده و محض را در اختيار آنها قرار ميدهد، روي ميآورند.
فمينيستها هم مانند برخي از فلاسفهِ متأخّر (مابعد پوزيتيويسم) خاطر نشان کردهاند که چنين واقعياتي در دسترس دانشمند قرار ندارد و دانشمند در تجربه به واقعيتي تفسير نشده و محض دست نمييابد.
همانطور که ارزشها در تجربه و مشاهده تأثير دارند، پيشفرضهاي دانشمندان نيز در گزينش و توصيف آنها از تجربه مؤثر است. دادههايي که در تجربه به دست ميآيند، دادههاي غيرقابل مناقشه و محض نيستند، بلکه ساختهِ تئوريهاي دانشمندان هستند؛ بدينمعنا که اين تئوريها به آنها شکل و محتواي خاصي داده است.
علوم اجتماعي فمينيستي
نقدهاي گذشته موجب شد که علوماجتماعي با مباني فمينيستي تأسيس شود. فمينيستها با استفاده از روشهاي متفاوتي در اين زمينهها تحليلهايي را پيش کشيدهاند. هدف عمدهِ آنان در اين تحليلها، رهايي جستن از تئوريهاي سنتي در اين باب و ارائه جايگاهي ويژه براي زنان بوده است. به طور کلي نظريههايي که فمينيستها در باب علوم اِجتماعي مطرح ميکنند عمدتاً به جايگاه زنان در اجتماع نظر دارد و بر طرز تلقي آنان از اين جايگاه مبتني است.
در تحليلهاي فمينيستي در علوم اجتماعي اصطلاح جنسيت مقولهاي اجتنابناپذير ميشود که مراد از آن، تفاوتهاي اجتماعي زنان با مردان است. به نظر فمينيستهاتفاوتهاي اجتماعي زنان با مردان از تفاوتهاي بيولوژيکي آنان ناشي نميشود. جنسيت از اين جهت اهميت زيادي دارد و آنان با استفاده از اين مقوله تلاش ميکنند مظلوميت زنان را نشان دهند و مشخص سازند زنان از چه راههايي ميتوانند به تساوي اجتماعي دست يابند.
تحليل حقيقت
برخي از محققان فمينيست، مانند، هاردينگ توجه خاصي به مسئله حقيقت کردهاند. آنان برداشت خاصي از مفهوم حقيقت را پيش کشيدهاند. به نظر آنان، همهِ فاعلهاي شناسايي، خطاپذير و سياقمندند. مراد از سياقمنديِ فاعلشناسايي اين است که زمينه و بافت اجتماعي در معرفت تأثير ميگذارد و حقيقتي که انسان بدان دست مييابد در واقع از اين زمينه متأثر است، در نتيجه، حقيقت هم سياقمند ميشود و از زمينهاي به زمينهِ ديگر تفاوت مييابد. بديهي است که اين ديدگاه به نسبيتگرايي ميانجامد.
به نظر هاردينگ بررسي و طرح مسائل راجع به گروهي که در اجتماع مظلوم واقع شدهاند در جهت دستيابي به حقيقت نبوده است، بلکه اين مسائل دربارهِ تغيير شرايط بودهاند. به عبارت ديگر، از آن جا که حقيقت، سياقمند است، جنبشهاي فمينيستي نخواستهاند نشان دهند که حقيقت به جانب چه کسي است، بلکه آنها درصدد تغيير شرايط اجتماعي بودهاند.
برخي از فمينيستهاي پسا تجددگرا نيز مفهوم حقيقت را کنار ميگذارند. ايدهِ اصلي مدرنيسم به تعبير ليوتار، فيلسوف فرانسوي فراروايتها است و پسا تجددگرايي با نفي فراروايتها محقق ميشود. مراد از فراروايتها تصاوير کلي در هر زمينهاي است؛ يعني اين که آدمي، تمام جزييات زمينهِ مورد نظر و حقايق آن را بيابد. در مدرنيسم، اعتقاد بر اين است که آدمي ميتواند تمام حقايق راجع به عالم را بيابد و تصاوير بزرگ يا حقايق جامع را کشف کند. مراد از فراروايتها همين تصاوير بزرگ و حقايق جامع است. در مقابل، پسا تجددگرايي امکان دستيابي به فراروايتها و وجود آنها را نفي ميکند واساساً چنين توانايي را براي بشر قائل نيست.
مک کلر يکي از فمينيستهاي پسا تجددگرا بر اين نکته تأکيد ميکند که فمينيستها براي اين که به اهداف خود دست يابند، بايد مفهوم حقيقت را کنار بگذارند. دانشمندان براي گزينش تئوريها در زمينههاي متفاوت، ملاکهايي را به کار ميبرند که جستوجو براي يافتن و تشخيص اين ملاکها ريشه در مدرنيسم دارد.
مدل کلگرا و ساختيگرا
در ميان دانشمندان علوم اجتماعي دو نوع مدل براي گزينش تئوري وجود دارد. اين دو مدل عبارتاند از: 1. مدل کلگرا، 2. مدل ساختيگرا.
1. مدل کلگرايي
طبق مدل کلگرا صدق تئوريها را بايد درون يک کل جستوجو کرد؛ واقعيتهاي اجتماعي با تئوريهاي واحد، ارتباط نمييابند، بلکه مجموعهاي از تئوريها با واقعيتهاي تجربي يا اجتماعي ارتباط پيدا ميکنند.کواين، فيلسوف مشهور قرن بيستم نخستين کسي است که اين مدل را مطرح کرده است و دانشمندان علوم اجتماعي و دستهاي از فلاسفهِ علم از اين الگو پيروي کردهاند.
مقصود کواين از کلگرايي اين است که هيچگاه تئوريها منفرداً به محکمهِ تجربه درنميآيند؛ تجربه هيچگاه يک تئوري را تأييد يا ابطال نميکند، بلکه همواره مجموعهاي از تئوريها به محکمهِ تجربه درميآيند. از اين رو اگر در موردي، تجربه با اين مجموعه همخوان نبود، ما با گزينههاي متفاوتي روبهرو هستيم و ميتوانيم هر يک از اين تئوريها را که مناسب باشد کنار بگذاريم.
کواين کلگرايي را در زمينهِ نقد آراي پوزيتيويستهاي منطقي مطرح کرده است. پوزيتيويستهاي منطقي قائل بودند که تجربه يا مشاهده، تئوري را تأييد ميکند. پوپر، هم قائل بود که تجربه، فقط ميتواند تئوري ابطال کند، امّا نميتواند آن را تأييد کند. کواين در واکنش به هر دو نظر قائل شد که تجربه، نه يک تئوري را ميتواند ابطال کند و نه تأييد، بلکه تجربه با مجموعهاي از تئوريها ارتباط مييابد.
برخي از طرفداران کلگرايي صدق يک تئوري را به انسجامش با ديگر تئوريها گرفتهاند، اين نظريه، نظريهِ انسجام در باب صدق نام دارد.
ديدگاهي را که از گذشته فلاسفه پذيرفته بودند، نظريهِ مطابقت در باب صدق است که بنابر آن، صدقِ يک تئوري يا يک گزاره، به مطابقتش با عالم واقع است. به اعتقاد ليندا آلکُف، کلگرايي با نظريهِ مطابقت هم قابل جمع است، ولي او صريحاً نظريه انسجام را با کلگرايي ميپذيرد.
2. مدل ساختيگرايي
در مدل ساختيگرا ادعا ميشود که هر معرفتي ساخته شده است، حال يا ساخته اجتماع يا به تعبير دقيقتر، ساخته اجتماع علمي؛ يعني دانشمندان، تئوريها و معارف علمي را ميسازند. اين مدل، بيش از هر چيز ايدهِ واقعنمايي علم را کنار ميگذارد و علم ديگر انعکاس عالم نخواهد بود، بلکه ساخته و دستپروردهِ دانشمندان است. در اين مدل، شکاف و تمايز ميان عالم و معلوم از بين ميرود و صدق به جاي اين که مطابقت با واقع باشد، محصول فرايند توليد علم ميشود؛ يعني صدق هم چيزي ميشود که دانشمندان ساختهاند، نه اين که رابطهاي ميان تئوريها و گزارهها و عالم خارج باشد. به نظر طرفداران اين مدل، خود واقعيت هم از محصولات اجتماع علمي است و واقعيت به معنايي که معمولاً در ذهن افراد هست، وجود ندارد.
آلکوف، با استفاده از تفاوت اين دو مدل و نيز تفاوت دو نظريهِ ياد شده در باب صدق، اختلافنظرهاي فمينيستها را در باب علوم اجتماعي، توضيح ميدهد. معمولاً فمينيستها نظريهِ انسجام را در باب صدق ميپذيرند و در روش، مدلکلگرايي يا مدل ساختيگرايي را برميگزينند.
فمينيستها با پذيرفتن اين دو مدل، به هستيشناسيهاي متفاوتي تن درميدهند. کلگرايي، وجود واقعيتهايي بيرون از تئوريها را ميپذيرد و با گونهاي رئاليسم، همخوان است، اما ساختيگرايي، واقعيتها را هم ساختهِ تئوريها ميداند. طرفداران فمينيسم براي اينکه به آزادي اجتماعي دست يابند و از لحاظ تئوري هم جايگاهي مناسب براي خود بيابند، با يکي از اين دو مدل کار ميکنند: يا تئوريها را مجموعههايي ميدانند که با انسجام پيش ميروند يا ساختيگرا هستند و تئوريها، صدق و واقعيت را ساختهِ اجتماع دانشمندان ميدانند که از هيچ نوع واقعنمايي بهرهاي ندارد.
فمينيسم و زبان
در تاريخ جنبش زنان، برخلاف موج اول که فمينيستها بهدنبال قدرت فزونتر در نظم موجود جامعه بودند، هدف موج دوم، برپا ساختن نظم جديد اجتماعي بود که به جاي حاکميتِ ارزشهاي جنسيتگرا، بر پايهِ ارزشهاي انساني استوار باشد. در رويکرد اخير که به طور مشخص از دهه شصت آغاز شد، به فلسفه، معرفتشناسي، زبانشناسي، روانشناسي و الهيات، توجه ويژهاي شد. فمنيستها در اين راستا به نقد ادبي و زبانشناسي سخت توجه کردند. در نقد ادبيِ فمينيستي تلاش ميشود که با نگاه و زبانِ زنانه، ادبيات راي نقد و بررسي شود، اما در زبانشناسيِ فمينيستي بازشناسي خصلتها و ساختار زبان زنانه و نيز تفاوتهاي آن با زبان مردانه مدّ نظر است. فمينيستها در مباحث نقد ادبي، زبان را به عنوان بازتابي از فرهنگ و عقايد سخنگويان خود ميبينند و با تحليل انتقادي از متن، بهدنبال کشف و بازيابي فرهنگي هستند که ارزشها و ديدگاههاي جنسيتي خود را بر زبان تحميل کرده است، اما در مباحث زبانشناسي، آنها به خود زبان به عنوان پديدهاي که جنسيت را به گونهاي خاص در بافت و ساخت خود نهادينه ميکند و از اين طريق، ذهنيت و فرهنگ گويندگان و مخاطبان خود را تحت تأثير قرار ميدهد، مينگرند.
در سالهاي اخير معمولاً ترجيح ميدهند که مباحث عامتر از اين دست را تحت عنوان «زبان و جنسيت» گردآورند و تأثير متقابل اين دو مقوله را به بحث بگذارند. در اين جا اصطلاح جنسيت نه تنها به نشانههاي دستوري و به دستهبندي خاصي در مدلولها در يک زبان اشاره دارد، بلکه چگونگي برخورد زبان با زنان و نيز تفاوتهاي گفتاري و نوشتاريِ «زبان زنانه» و «زبان مردانه» را نشان ميدهد. در سه دهه گذشته، در اين موضوع عمدتاً سه رويکرد اصلي وجود داشته است: «رويکرد تجربي» در سنت آمريکايي ـ انگليسي، «رويکرد روانکاوي» که عمدتاً در بين انديشمندان فرانسوي و تحت تأثير فرويد شکل گرفته و «رويکرد فراساختاري» در سنت پستمدرن فرانسه.
نحله آمريکايي ـ انگليسي، زبان و جنسيت را به عنوان دو نظام مستقل مينگرد که در عمل بر يکديگر تأثير دارند. بخش عمدهِ تحقيقات مربوط به اين حوزه، بر دو موضوع اصلي متمرکز بوده است:
1 ـ زنان در مقايسه با مردان، چگونه زبان را به کار ميبرند يا بايد به کار برند؟
2 ـ زبان چه برخوردي با زنان و به طور کلي با مقوله جنسيت دارد؟
ريشهِ اين ديدگاه را در آثار ويرجينيا وولف، (1882 ـ 1941) و کتاب مشهور او به نام اطاقي از آن خود ميتوان يافت. وي در آثار خود، گفتار مسلّط جنسيتگرا را به چالش طلبيد و خواهان از ميان بردن هويتهاي تثبيت شدهِ جنسي بود. اين گروه غالباً زبان را امري خنثي و تابع قراردادهاي عرفي و بيطرف ميدانند که در مرحله کاربرد، سنتهاي اجتماعي مردسالارانه را باز ميتاباند و براي زنان در ارائه تجربه خود به عنوان يک جنس، محدوديت ايجاد ميکند. بدينسان، انتقادات جزئي آنان به زبان رايج، دامنهِ وسيعي را در بر ميگيرد: از استفاده از ضمير مذکر "he" يا اسم جنسهاي مذکر، مثل"man" يا"chairman" براي عموم انسانها گرفته تا نقصهاي تيپسازي زنانه و کمبود کاراکترهاي واقعي زنان در آثار نويسندگان مرد. زبانشناسي و نقد ادبي فمينيستي به دنبال نشان دادن اين تبعيض جنسيتي در حوزهِ زبان و فرهنگ و گشودن راههاي ارائهِ تجربهِ زنانه است. کتاب زبان و موقعيت زنان از خانم روبين لَکُف، زبانشناس معروف فمينيست، نقطه عطف جديدي در نحله آمريکايي ـ انگليسي به شمار ميآيد. نگرش انتقادي او نسبت به وضعيت جنسيت در زبان انگليسي زمينه را براي ارائه بسياري از مباحث بعدي توسط زبانشناساني، چون پنلوپ براون، (1980) مارجوري گودوين،(1990) و جانت هُلمز،(1995) فراهم کرد.
امّا درست در همين دوره در فرانسه، نظريههاي زباني فمينيستي راه ديگري را براي تحليل رابطه زبان و زنان گشود. در حالي که گرايش پيشين با راهبردهاي تدافعي و جبراني به دنبال بازسازي کاربردهاي زبان روزمره و ادبي بود، نحلهِ فرانسوي، جسورانهتر بر خودِ زبان به عنوان کانون اصلي سرکوب «غيريت» و «ديگربودگي» و سرکوب عنصر زنانه تأکيد ميکند. نظريه فمينيستي فرانسوي ريشه در نظريههاي ژاک لاکان، (روانکاو نوفرويدي) و ژاک دريدا، (فيلسوف شالودهشکن) دارد و تا حدودي متأثر از رولان بارت، (منتقد ساختارگرا) ميباشد. چنانکه گفتيم، اين جريان در درون خود دو گرايش عمده را پرورش داد: گرايش روانکاوانه ژاک لاکان، و گرايش شالودهشکنانه ژاک دريدا.
ژاک لاکان، از لويي اشتراوس، مردمشناس ساختارگراي فرانسوي، اين نکته را استفاده کرد که هر جامعهاي به وسيلهِ مجموعهاي از نشانهها، نقشها و آيينهايي که با هم ارتباط دارند، تنظيم و اداره ميشود. او به پيروي از اشتراوس، اين مجموعه را «نظم نمادين» ناميد. به نظر لاکان اگر قرار است کودک در درون جامعه کارکرد مناسب داشته باشد، ناگريز از دروني کردن اين نظم نمادين از طريق زبان است. بنابراين، کودک هر چه بيشتر تسليم قواعد زبانشناختي جامعه شود، اين قواعد بيشتر در ناخودآگاه او نقش بسته و ثبت ميشود، تا آنجا که اگر اعضاي يک جامعه به زبانِ نظم نمادين تکلم ميکنند (يعني نقشهاي جنسيتي و طبقاتي آن را دروني ميکنند) در نتيجه، جامعه خود را در شکل ثابتي، باز توليد خواهد کرد. از سوي ديگر، لاکان از نظريه فرويد دربارهِ «خود» و «ناخود» بهره ميگيرد و نشان ميدهد که اعضاي يک جامعه چگونه با اين نظم نمادين هماهنگ ميشوند. او به پيروي از فرويد سه مرحله را از آغاز تولد نوزاد تا دوران استقلال اجتماعي کودک، تصوير ميکند و اين مراحل را بر مسئله زبان و جنسيت، منطبق ميسازد.
در مرحله نخست، کودک کاملاً از محدوديت «خود» بيخبر است. در مرحله دوم، کودک خويش را به مثابه يک «خود» باز ميشناسد، ولي خودِ واقعياش را با تصوير مادري که او را در بغل گرفته است، اشتباه ميگيرد. اين مرحله از نظر لاکان بسيار مهم است؛ زيرا اين فرايندِ «خود ـ ساختن» الگو و سرمشقي ميشود براي تمامي روابط بعدي. اين «خود» هماره خويش را از طريق بازتابهايي در ديگري (که در اينجا مادر است) مييابد. در مرحله سوم، وحدت ميان کودک و مادر گسسته ميشود. کودک در اين مرحله، مادر را به عنوان «ديگري» در نظر ميگيرد و زبان تنها وسيلهاي است که براي ارتباط کودک با مادر باقي ميماند، و او از اين طريق برخي از ارتباطاتش را با مادر حفظ ميکند. اينجاست که فرايند جدايي پسرها از مادر، متفاوت از دخترهاست. نوزاد پسر، هويت با مادر را رد ميکند و در عوض با پدر، که نمايندهِ نظم نمادين است، هويت مييابد. با اين هويتيابي، نوزاد نه تنها وارد فرديت و ذهنيت ميشود بلکه نظم نمادين؛ يعني نقشهاي ارزشي جامعه را نيز باطني و دروني ميکند. پسر (نوزاد نر) به واسطهِ اين روند دوباره متولد ميشود منتها اين بار در زبان.
امّا دخترها به دليل جنبههاي آناتومي و فيزيولوژيک، نميتوانند به طور کامل با پدرهايشان در درام رواني ـ جنسيتي، هويت پيدا کنند و در نتيجه، نظم نمادين را کاملاً نپذيرفته و آن را باطني و دروني نميکنند. بنابراين زنان از نظم نمادين، خارج شده و به حاشيه رانده ميشوند و چون عمدتاً قادر نيستند «قانون پدر» را دروني کنند، اين قانون از بيرون بر آنان تحميل ميشود. از اين رهگذر، زنانگي، خُرد، ساکت و بيتحرک ميشود و زبان مردانه تنها زباني است که زنها ميتوانند به آن بينديشند و با آن سخن بگويند، لذا ژاک لاکان، از همين جا نتيجه ميگيرد که زبان رايج براي بيان احساسات زنانه، رسا و کافي نيست.
از سوي ديگر، هلن سيکسو، سرشناسترين نظريهِپرداز متأثر از ديدگاه شالودهشکني، تلاش کرد تا نظم حاکم، بهويژه جنبههاي پدرسالارانه آن را نقد کرده و به زنانگي ارج نهد. او ميدانست که مبارزه با نظم نمادينِ حاکم بسيار دشوار است، زيرا با همان واژههايي که محصول خود اين نظم است، نميتوان به ستيز با آن پرداخت. وي معتقد بود که در شرايط کنوني فرهنگ، ادبيات و وسايل ارتباط جمعي به گونهاي ساخته شدهاند تا ما هويت جنسي خود و سايرين را بپذيريم و آنها را امري طبيعي قلمداد کنيم. شالودهشکني يا ساختشکني، اين معاني را درهم ميريزد و زمينه را براي انديشيدن به گونهاي ديگر فراهم ميسازد. بنابراين، اين دسته از فمينيستها به درهم ريختن باورهاي جامعه پدرسالار از طريق شالودهشکني متن زبان و فرهنگ ميپردازند.
هلن سيکسو با بهرهگيري از نظريهِ ژاک دريدا، بر اين باور است که ادبيات مردانه بر تقابلهاي دو تايي استوار گشته است. ادبيات مردانه به طور غيرضروري، واقعيت را از طريق مفاهيم و واژهها پارهپاره کرده و آن را به صورت تقابلهاي دوتايي در آورده است: فاعليت در مقابل مفعوليت، خورشيد در مقابل ماه، فرهنگ در مقابل طبيعت، روز در مقابل شب، بلندي در مقابل پستي، گفتار در مقابل نوشتار و مرد در مقابل زن. در اين تقابلها همواره يک قطب بر ديگري امتياز دارد. از منظر سيکسو، منبع الهامِ تمامي اين تقابلها در دوگونگيِ بنيادينِ زن و مرد ريشه دارد، که در آن، مرد با هر چه فعّال، فرهنگي، روشنايي، بلندي که عموماً مثبت است، سر و کار دارد و زن با هر چه منفعل، طبيعي، تاريکي، پستي که عموماً منفي است، پيوند دارد. بدين ترتيب، زن در جهان مردانه تنها بر حسب واژگان و مفاهيم مردانه موجوديت پيدا ميکند و در يک کلام، زن از مرد جدا يا از آن مشتق ميگردد؛ مرد «خويش» است و زن «ديگري». سيکسو علاوه بر روش شالودهشکنيِ متنهاي کنوني زباني، براي شکستن سد نظمِ نمادينِ حاکم، توليد زبان جديدي را با عنوان «زبان زنانه در قالب نوشتار زنانه» تجويز ميکند که ويژگي آن تضعيف قراردادهاي زبانشناختي و متافيزيکي روايت غربي است.
اين سه جريان با افت و خيزهايي هنوز هم در حوزهِ زبانشناسي و نقد ادبي فمينيستي حيات و پويش دارند و از سوي ديگر، جدال جريانهاي معتدلترِ فمينيستي با جريانهاي افراطي همچنان برقرار است. آنان با آنکه همگي در باب وجود نوعي حذف و طرد مداوم زنان از مشارکت کامل در حوزهِ فرهنگ و زبان اتفاقنظر دارند، امّا دربارهِ ماهيت و وسعت اين طرد و حذف و اهميت بنيادين «زبان» در اين خصوص با يکديگر اختلافنظر بسياري دارند