آخوند ملامحمد صالح مازندرانى ,
دانشمندى نامدار است .و ى در آغاز تحصيل بسيار تهيدست بود, تا آن
جا كه قادر نبود چراغى براى مطالعه خويش بخرد. مـلاصالح به اصفهان
آمد و در سايه كوشش و پشتكار زايدالوصف خود, دروس مقدماتى را به
پايان رساند. شـور و شـوق آن محصل جوان علوم دينى , چنان او را به
كمال رسانيد كه توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى (ره )
حضوريابد و در اندك زمانى , مورد توجه خاص استادش واقع شد. ملاصالح
سنين جوانى را پشت سر مى گذاشت و همچنان مجرد مى زيست . استادش ,
علامه مجلسى اول , روا نمى ديد اين دانشمند نابغه كه از مفاخر
شاگردان او بود, مجرد باقى بماند. روزى بـعـد از درس , مـلاصـالـح
را در خلوت به حضور طلبيد و به او گفت :
اگر اجازه مى دهى همسرى برايت
انتخاب كنم تا بتوانى تشكيل خانواده دهى و از رنج مجرد زيستن آسوده
شوى ؟لاصالح سر به زير انداخت و با زبان حال , آمادگى خود را اعلام
داشت . علامه مجلسى به اندرون خانه خود رفت و دختر دانشمندش آمنه
بيگم را كه در علوم دينى و ادبى به سرحد كمال رسيده بود, طلبيد و
به وى گفت :دخترم ! هـمـسـرى بـرايت برگزيده ام كه با وجود فقر و
تنگدستى , بسيار فاضل , دانشمند و باكمال است , فقط اين موضوع به
اجازه تو بستگى دارد. آمنه بيگم گفت : پدرجان ! فقر و تنگدستى ,
براى مرد عيب نيست !و با اين بيان , رضايت خود را براى ازدواج با
داماد مستمند, ولى دانشمند اعلام كرد. عقد آن دو, پس از ساعتى , با
كمال سادگى بسته شد, عروس را آراستند و به حجله عروسى بردند.
هـنـگـامـى كـه دامـاد روى عروس را گشود و رخسار زيباى وى را ديد,
خدا را شكر كرد و براى مطالعه به گوشه اى رفت . اتـفـاقـا مساله
علمى بسيار مشكلى براى ملاصالح پيش آمده بود كه هرچه فكر و مطالعه
مى كرد, مـوفـق به حل آن نمى شد, عروس با كنجكاوى خاص خود پى برد
كه مساله چيست و در چه كتابى است !
داماد بدون اين كه تماسى با عروس
حاصل كند, فردا صبح براى تدريس از منزل خارج شد, با رفتن داماد,
عروس برخاست و مساله را پيداكرد و آن را با شرح و بسط نوشت و لاى
كتاب گذاشت . شـب دوم , دامـاد كـتـاب را بـازكرد و آن نوشته را
ديد و به اوج فضل و مقام علمى همسرش آمنه پى برد, بى درنگ پيشانى
بر خاك نهاد و سجده شكربه جا آورد, به همين جهت از سر شب تا بامداد
فردا مشغول عبادت و شكرگزارى بود و مقدمات عروسى تا سه روز به
تاخير افتاد! چـون مـرحـوم مجلسى از ماجرا آگاهى يافت , ملاصالح را
خواست و به وى گفت :
اگر اين دختر مناسب شان و باب ميل
تو نيست , صريحا بگو تا دخترديگرى را برايت عقدكنم ؟. ملاصالح گفت
: نه ! عـلت اين نيست كه دختر دانشمند شما, باب ميل من نباشد, بلكه
تاخير كار فقط به ملاحظه اين اسـت كه خواستم شكر خدا را به مقدارى
كه مى توانم به جا آورم كه چنين همسرى به من موهبت كرده است .
مرحوم مجلسى فرمود: اقرار به عجز و ناتوانى , خود نهايت درجه شكر
بندگان است . پـس از آن , جريان زفاف انجام شد و خداوند بر اين دو
وجود محترم منت گذاشت و ذريه طيبه اى بـه آنـان داد و جـمع زيادى
از عالمان ابرار و صالحان نيكوكردار از نسل اين دو بزرگوار به وجود
آمدند.
|