آسيه همسر
فرعون
((آسيه
)) از زنان نام آورى است كه سرگذشت وى
در قرآن مجيد آمده است . او بانوى اول مصر و همسر فرعون
پادشاه مستبد و خود خواه آن مملكت باستانى بود.ظلم و
بيدادگرى فرعون درتاريخ بشر ضرب المثل است و نيازى به توضيح
ندارد.فرعون نيز مانند نمرود پادشاه بابل ،هم خود دعوى خدايى
داشت و هم حافظ و نگهبان بتخانه ملت و مروّج بت پرستى قوم
بود.
فرعون كه از كم رشدى و فرومايگى قوم ، سوء استفاده مى كرد
كارش به جائى رسيد كه نه تنها خود را خداى مردم خواند بلكه
گفت : ((خداى خدايان هستم
(23))). ولى همسر او
((آسيه )) زنى
بود كه در هاله اى از نجابت ، لياقت و پاكى قرارداشت . آسيه
با اينكه زن چنان عنصر گردنكش و خطرناكى بود كه افراد ملت از
بيم سطوت و بيداد وى خواب راحت نداشتند، مع الوصف او بيدى
نبود كه با آن بادها بلرزد و عقيده و ايمانش متزلزل شود.
((آسيه )) ملكه
نيل تا آنجا در درگاه خداوند تقرب يافته است كه پيغمبر اسلام
فرمود: ((زنانى كه به تكامل رسيدند
چهار تن مى باشند: آسيه همسر فرعون ، مريم دختر عمران ،
خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد)).
و فرمود: ((بهترين زنان بهشتى چهار تن
هستند: آسيه دختر مزاحم همسر فرعون ، مريم دختر عمران ،
خديجه دختر خويلد، فاطمه دختر محمد و برتر از همه آنان فاطمه
است
(24))).
رشد شخصيت و توجه به وظيفه انسانى و ايمانى به خدا، كار يك
زن را به جايى مى رساند كه در خانه فرعون به سر مى برد ولى
كاخ نشين بهشت و در رديف بهترين زنان عالم قرار دارد.
آسيه هرگز تحت تاءثير اعمال ناروا و ستمگريهاى شوهر خود واقع
نشد. از اينكه همسر سنگدلش زنان آبستن دودمان يعقوب را شكم
مى درد تا اگر جنين آنان پسر باشد نابود كند، مبادا بزرگ
شوند و مزاحم ظلم و ستم وى باشند، بى نهايت رنج مى برد و
هيچگاه در اين خصوص روى خوش به فرعون نشان نداد.
با همين سابقه بود كه وقتى بانوى اول مصر در كاخ خود نشسته
بود و ديد كه صندوقى در رود نيل غلت مى خورد و به زير آب مى
رود و بيرون مى آيد، به كاركنان كاخ دستور داد آن را از آب
بگيرند و ببينند در آن چيست ؟ ماءمورين به وى اطلاع دادند كه
پسر بچه اى زيباست . اين پسر بچه ، همان ((موسى
بن عمران )) پيغمبر آينده بود. بچه را
به نزد آسيه آوردند.
همينكه چشم آسيه به آن پسر بچه افتاد و متوجه شد كه مادر
بينوايش از ترس فرعون ، نوزاد خود را بدينگونه به آب افكنده
است تصميم گرفت او را به فرزندى بگيرد وزير نظر خود بزرگ كند
و هرچه باداباد!
فرعون از ديدن بچه ناراحت شد و از بيم آينده دستور داد او را
به قتل رسانند ولى آسيه گفت : نه ، نه ! ((او
نور چشم من و تو است ، او را نكشيد، اميد است براى ما سودمند
باشد يا او را به فرزندى بگيريم
(25))).
با اجازه فرعون ، موسى در دربار مصر ماندگار شد و تحت مراقبت
شخص ملكه و مهر و محبت او رشد كرد. هنگامى كه موسى به مقام
نبوت رسيد - و چنانكه خواهيم گفت - به مصر بازگشت و به تبليغ
فرعون و قوم بت پرست او پرداخت ، آسيه به وى گرويد و به خداى
جهان ايمان آورد ولى ايمانش را از فرعون پنهان داشت .
او سالها خداوند يكتا را پرستش كرد و تحت رهبرى موسى ايمان
خود را نگاه داشت ولى سرانجام رازش فاش شد و شوهر ستمگرش
فرعون را سخت آشفته ساخت . فرعون نخست سعى كرد ملكه را از آن
كار باز دارد. براى انصراف او از هر درى وارد شد و به هر
وسيله اى متوسل گرديد.
گاهى او را تهديد مى كرد و زمانى با تطميع و وعده هاى دلفريب
و شيرين دلگرم مى ساخت . اما همه اين كارها بيهوده بود. آسيه
دل به خدا داده بود؛ خدايى كه موسى آن كودك از آب گرفته را
كه خود پرورش داده بود به مقام نبوت رسانده و با
((يَدِ بيضا))
و عصاى كذايى كه بزرگترين معجزه موسى پيغمبر خدا بود، ماءمور
هدايت و راهنمايى فرعون كرده بود.
او جز ايمان به خداى خالق جهان و دارنده آسمانها و زمين و
آفريننده كوهها و دشتها و درياها و جلگه ها و جنگلها و همه
چيز و آنچه موسى مى گفت ، چيزى نمى شناخت . نه از فرعون
هراسى به دل مى گرفت و نه از اينكه ملكه نيل است و همسر آن
ستمگر جبار و بى دين مى باشد، خشنود بود.
اوفقط به يك چيز مى انديشيد،به هدايت فرعون وآدم شدن اوتا
مانند خود وى سرانجام به خداى حقيقى ايمان بياوردودست ازظلم
وستم وتباه ساختن مردم محروم و بى پناه برداردولى فرعون راهى
درپيش گرفته بود كه بازگشت نداشت .
كسى كه دعوى خدايى ،آن هم بزرگترين خدا را دارد و ما فوقى
براى خود تصورنمى كند،چگونه حاضرمى شودبه فرمان موسى گردن
بنهدوخودراازمسند خدايى پائين بياورد و مانند يك فرد معمولى
بگويد: خدايا! مرا بيامرز؟!
فرعون ، عاقبت آسيه را ميان ايمان به خدا و اطاعت از خود
آزاد گذاشت تا يكى از آنها را برگزيند: يا دل به موسى و
سخنان او بدهد و آماده هرگونه پيشامد سوء و شكنجه باشد و يا
به صورت همان ملكه نيل و بانوى اول مصر باقى بماند و بت
بپرستد و فرعون را خداى خدايان بداند!
آسيه ايمان به خدا و موسى را برگزيد و از اعتقاد روشن خود
دست برنداشت . او كه با ديدن معجزات موسى از صميم دل ايمان
به خالق جهان آورده بود و مى دانست كه فرعون مردى ستمگر و در
عين حال ضعيف و خودكامه است و دعوت انبيا واقعيت دارد،
سرانجام زندگى مجلل دربار مصر و كاخ پرشكوه فرعون را كه روزى
مانند فرعون ، زوال پذير خواهد بود، باآنچه درنزد خداست و
باقى و پايداراست ،معاوضه كرد و تن به هر گونه پيشامدى دادكه
درانتظارش بود!گويى زبان دلش به مضمون اين شعر گويابود:
ما كه داديم دل و ديده به
طوفان قضا |
گو بيا سيل غم و خيمه ز بنياد
ببر |
فرعون نيز كه از سعى خود نتيجه اى نگرفت ، دستور داد آسيه
را به چهار ميخ بكشند. هنگامى كه آسيه را به ميخ كشيده بودند،
سنگى بزرگ بر سرش كوفتند و بدينگونه به زندگيش پايان دادند.
در لحظه اى كه آسيه شكنجه مى شد با خدا راز و نياز مى كرد.
سخن او را در آن حالت دردناك و در زير شكنجه ، قرآن بدينگونه
نقل مى كند:
((خدا مثل مى زند براى كسانى كه ايمان
كامل داشتند، به زن فرعون ، هنگامى كه گفت : خداوندا! خانه
اى در نزد خود براى من بنا كن و مرا از شرّ فرعون و شكنجه او
و ظلم ستمگران وى نجات ده
(26))).
((آسيه ))درزيرشكنجه
هاى جانكاه فرعون جان دادولى نامش درتاريخ جهان و قرآن كتاب
آسمانى مابه عنوان يكى از زنان بزرگ و كم نظير عالم ،جاويدماند.
مادر و خواهر
حضرت موسى (ع )
كاهنان به فرعون گفته بودند مردى از دودمان يعقوب كه
در مصر پراكنده اند، سرانجام به سرنوشت تو خاتمه مى دهد و
نابودى قطعى تو به دست اوست . فرعون براى جلوگيرى از اين خطر،
دستور داد ماءمورين مرد و زن ، زنان و خانواده هاى بنى
اسرائيل را كه آن روز خداپرستان عصر بودند زير نظر بگيرند و
هرگاه اطلاع يافتند يكى از زنان آنان آبستن است شكم بدرند و
اگر جنين پسر بود به قتل رسانند.
مادر موسى و زن عمران از برزگان خاندان يعقوب پيغمبر كه از
زمان حضرت يوسف عليه السّلام در مصر ماندگار شده بودند و
اينك جمعيت آنان تعداد قابل ملاحظه اى را تشكيل مى داد،
آبستن به موسى بود. چون خدا اراده كرده بود نوزاد او را
پيغمبر خود گرداند و به رهبرى خلق بگمارد تا لحظه ولادت ،كسى
پى نبرد كه او حامله است . همينكه وضع حمل كرد به فكر فرو
رفت كه اگر دژخيمان فرعون از ولادت بچه اطلاع يابند چه خواهد
شد(27).
((درست در همان موقع خدا به مادر موسى
وحى فرستاد كه بچه را شير بده و هرگاه از جانب او هراسان شدى
او را به ((رودخانه نيل
)) بيفكن و ديگر از بابت او بيمى به
دل راه مده و محزون مباش كه ما او را به سوى تو برمى گردانيم
و از پيامبران مرسل قرار مى دهيم
(28))).
اين الهام غيبى كه چون پرتوى از نور در دل پريشان مادر موسى
تابيدن گرفت ، او را به لطف حق اميدوار ساخت و يقين حاصل كرد
كه خداوند متعال حافظ و نگهبان نوزاد او خواهد بود. مادر
موسى نوزادش را در صندوقى نهاد و دَرِ آن را بست و از بيم
اينكه مبادا تاءخير در كار باعث شود ماءموران سر رسند و
نوزاد دچار سرنوشت وحشتناكى گردد، صندوق را به رودخانه نيل
انداخت و او را به لطف خدا سپرد.
در اين هنگام ، درست اول صبح بود. مادر موسى دخترش مريم را
نيز همراه داشت . در آن لحظه غم انگيز كه هوا كم كم روشن مى
شد، مادر و دختر مى ديدند صندوق در ميان آبهاى نيل غلت مى
خورد. گاهى به زير آب مى رود و زمانى به روى آب مى آيد. و
معلوم نيست چه سرنوشتى در انتظارش باشد.
مادر موسى ديد ((ماءمورين فرعون خود
را به آب افكندند و صندوق را از آب گرفتند، بدون اينكه
بدانند طفل درون صندوق دشمن آنان خواهد بود و باعث اندوهشان
مى باشد، آرى ((فرعون و هامان
)) وزير او و سپاهيان آنان دچار
اشتباه شدند!)).
وقتى مادر موسى صندوق محتواى نوزاد دلبندش را به رود نيل
افكند ((دلش از همه چيز جز ياد
فرزندش فارغ بود، به طورى كه مى خواست فرياد زند و به آب
افكندن طفلش را اعلان كند ولى خدا دلش را آرام ساخت تا
ايمانش پايدار بماند(29))).
((آسيه )) زن
فرعون سالها بود كه با آن ستمگر سنگدل زندگى مى كرد و
خوشبختانه از وى صاحب فرزندى نشد. او كه زنى پاكدل و نجيب
بود در همان لحظه كه صندوق در آب نيل غلت مى خورد در كاخ خود
شاهد اين منظره بود. كاخ فرعون در كنار نيل قرار داشت و آسيه
مى توانست از اطاق مخصوص خود هرگونه آمد و رفتى بر روى نيل
را زير نظر داشته باشد. او به ماءمورين كاخ دستور داد خود را
به آب زنند و صندوق را در آن وقت صبح از آب گرفته به نزد وى
بياورند ولى در حقيقت لطف خدا بود كه همچون سايه اى به دنبال
صندوق حامل موسى روان بود.
وقتى مادر موسى ديد ماءمورين فرعون صندوق را از آب گرفتند به
خواهر موسى كه با وى بود و هر دو صندوق را زير نظر داشتند
گفت : ((برو و كار او را دنبال كن و
ببين چه بر سر او مى آيد(30))).
خواهر موسى از مادر فاصله گرفت و به جايى آمد كه مى توانست
هر گونه حركت ماءمورين را زير نظر داشته باشد ولى ماءمورين
نمى دانستند در صندوق چيست و آن دختر به چه چيز مى انديشد؟
همينكه خواهر موسى ديد صندوق را به درون كاخ فرعون بردند، در
صدد برآمد به هر ترتيب كه شده است وارد كاخ شود و از سرنوشت
برادر آگاه گردد. ماءمورين در حضور آسيه دَرِ صندوق را
گشودند و ديدند پسر بچه اى ظريف و زيباست كه نگاههاى نافذش
در بيننده توليد محبت مى كند. فرعون نيزدرآن لحظه
دركنارهمسرش آسيه نشسته بود و منظره را تماشامى كرد.
زن فرعون كه ديد مادرى از بيم سطوت فرعون نوزاد خود را
بدينگونه به آب افكنده و او را به دست تقدير سپرده است ، سخت
ناراحت شد و براى حفظ جان كودك به فرعون گفت : اين نوزاد با
لطف و ظرافتى كه دارد نور چشم من و تو است ، او را نكشيد ما
او را به فرزندى مى گيريم ، شايد به حال ما سودمند باشد يا
ناگزير شويم او را به فرزندى بگيريم ولى هيچكدام نمى دانستند
كه با آن كار چه مى كنند؟
فرعون هم با همه دعوى خدايى كه داشت از آن جايى كه بشر محدود
و خطاكار است بدون اينكه بداند سرانجام خطرناكى در پيش خواهد
داشت ، تسليم پيشنهاد همسرش شد و اجازه داد كه آن بچه در كاخ
و تحت مراقبت خود آسيه (ملكه ) پرورش يابد!
آسيه دستور داد دايه اى بيايد و بچه را شير دهد ولى موسى
پستان هيچ دايه اى را به دهان نگرفت . دايه ديگر آمد، باز
بچه زبان به پستان او نزد و هكذا هر زنى را آوردند كه بچه را
شير دهد، موسى پستان هيچكدام را به دهان نگرفت و شير ننوشيد!
((خدا حرام كرده بود كه از پستان زنان
ديگر شير بخورد. در همين لحظه كه آسيه ناراحت بود چرا بچه
پستان دايگان را به دهان نمى گيرد، خواهر موسى سر رسيد و گفت
: آيا نمى خواهيد خانواده اى را به شما معرفى كنم كه بتواند
بچه را شير داده و چنانكه بخواهيد از وى مراقبت كند؟(31))).
آسيه و فرعون اجازه دادند زنى كه آن دختر معرفى كرده بود هم
بيايد شايد بچه پستان او را بگيرد. خواهر موسى آمد و به مادر
گفت بچه را از صندوق در آورده اند ولى از پستان هيچ زنى شير
نمى خورد. من تو را معرفى كرده ام و هم اكنون با هم برويم و
ببينيم چه مى شود. همينكه مادر موسى پستان را در آورد و
نزديك بچه گرفت ، طفل چنگ زد و پستان مادر را گرفت و شروع به
شير خوردن كرد.
وقتى آسيه ديد كه بچه فقط پستان اين زن را گرفت ، به مادر
موسى و خواهرش تكليف كرد كه بايد هر روز به كاخ بيايند و بچه
را شير دهند و از وى كه پسر خوانده فرعون و زن اوست سرپرستى
كنند!
((بدينگونه خداوند مهربان دوباره او
را به آغوش مادر بازگردانيد تا چشمش روشن شود و غمگين
نباشد و بداند كه وعده خدا حقيقت دارد ولى اكثر مردم اين را
نمى دانند(32))).
موسى ، نوزادى كه مادرش از بيم قساوت فرعون او را به رود نيل
افكند و به لطف خدا سپرد، در آغوش مادر و كاخ مجلل مصر شير
خورد و پرورش يافت و بزرگ شد و پس از آنكه بدون عمد يكى از
ماءمورين فرعون را در يك درگيرى كشت و ناگزير شد از شهر خارج
شود، رو به بيابان گذاشت . موسى ((صحراى
سينا)) را پيمود تا به شهر
((مَدْيَن ))
آمد و به طورى كه خواهيم گفت ، داماد شعيب پيغمبر شد و پس از
يازده سال كه به مقام نبوت رسيد در سن 28 سالگى از جانب
خداوند ماءمور شد براى هدايت فرعون و ملت مصر روانه آن ديار
گردد تا هم مادر و برادر خود هارون را ديدار كند و هم به
وظيفه دينى و رسالت الهى كه داشت اهتمام ورزد.
ماجراى به آب افكندن موسى توسط مادرش به رود نيل را
((پروين اعتصامى ))
شاعره نامى به بهترين وجه به شعر در آورده است . جلال الدين
محمد بلخى هم داستان را در مثنوى به سلك نظم كشيده است ولى
به اعتراف همه اهل فضل و ادب ((پروين
)) به مراتب بهتر گفته است :
مادر موسى چو موسى را به نيل
|
خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه
|
گفت كاى فرزند خُرد بى گناه
|
چون رهى زين كشتى بى ناخداى
|
آب ، خاكت را دهد ناگه به باد
|
وحى آمد كين چه فكر باطل است
|
رهروما اينك اندر منزل است
|
پرده شك را برانداز از ميان
|
تا ببينى سود كردى يا زيان
|
ما گرفتيم آنچه تو انداختى
|
در تو تنها عشق و مهر مادريست
|
شيوه ما عدل و بنده پروريست
|
نيست بازى كار حق ، خود را
مباز |
آنچه برديم از تو باز آريم
باز
|
سطح آب از گاهوارش بهتر است
|
دايه اش سيلاب و موجش مادر
است
|
بار كفر است اين به دوش خود
منه
|
به كه برگردى به ما بسپاريش
|
كى تو از ما دوست تر مى داريش
؟
|
ما بسى گم گشته باز آورده ايم
|
ما بسى بى توشه را پرورده ايم
|
سوزن ما دوخت هر جا هر چه
دوخت |
زاتش ما سوخت هر شمعى كه سوخت
|
ما بخوانيم ارچه ما را رد
كنند |
عيب پوشيها كنيم اربد كنند
|
آن كه با نمرود اين احسان كند
|
ظلم كى با موسى عمران كند؟
|
اين سخن ، پروين نه از روى
هواست |
هر كجا نوريست زانوار خداست
|
|