دیلم
 

 

هـنـگامى كه امام حسين (ع ) از مكه به جانب عراق در حركت بودند, زهيربن قين نيز با آن حضرت هم مسير شده بود, اما در همه اين مدت ترديدداشت كه آيا با حسين بن على روبرو بشود يانه ؟و از طرفى مى دانست كه حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع ) فرزند پيغمبر است و حق بزرگى بر اين امت دارد و از طرفى ديگر او با حضرت على (ع )ميانه خوبى نداشت . به همين جهت مى ترسيد كه با آن حضرت روبرو شود و امام از وى تقاضايى كنند و او در انجام آن قصور ورزد. بالاخره در يكى از منازل بين راه , اجبارا با امام حسين (ع ) بر سر يك چاه آب فرودآمد. حضرت ابى عبداللّه (ع ) كسى به جانب زهيربن قين فرستادند تا او را به نزد امام دعوت كند.و قـتـى كـه فـرسـتـاده امام حسين (ع ) به جايگاه زهير رسيد, وى و اقوام و قبيله اش در خيمه اى مشغول صرف غذا بودند. فرستاده امام روبه زهيربن قين كرد و گفت :اى زهير!. دعوت حسين (ع ) را بپذير!. زهـيـر بـا شنيدن اين پيام , رنگ از رخسارش پريد, ترس و وحشت سراپاى وجود او و قومش را در برگرفت و گفت :آنچه نمى خواستم شد!!. او زن صالحه و مومنه اى به نام ديلم داشت .

ديلم متوجه قضيه شد, نزد زهير آمد و با يك ملامت عجيبى فريادزد: زهير! خجالت نمى كشى ؟سر پيغمبر خدا, فرزند زهرا, تو را به سوى خود مى خواند و تو از رفتن , امتناع مى ورزى ؟ ترديد به خود راه نده , بلكه بايد افتخار كنى كه ميروى , بلند شو!. اين سخنان در وجود زهير كارگر افتاد, بلند شد و به جانب خيمه گاه امام حسين (ع ) حركت كرد. وى پس از مدتى كه در خدمت امام بود, با چهره اى خوشحال و خندان بازگشت و مشغول وصيت شد!!. پس خودش را مجهز كرد و گفت :من رفتم !. در اين هنگام همسرش دامان زهير را گرفت و گفت :زهير!. تورفتى , اما به يك مقام رفيع نايل شدى , زيرا امام حسين (ع ) از تو شفاعت خواهدكرد. مـن امروز دامان تو را مى گيرم كه در قيامت جدحسين (ع ) و مادر حسين (ع ), هم از من شفاعت كنند .

 


 منبع مقاله : زنان نمونه  ، علی شیرازی