جبيره فقير و سياه بود كه به علت
فقر شديد, در ايوان مسجد زندگى مى كرد. روزى پيامبر ديدند كه وى سر
بر زانوان خود گذاشته و غمگين است . رو به او كرده , فرمودند:
جبيره , زن مى خواهى ؟رض كرد: يا رسول اللّه ! چه كسى به من زن مى
دهد ؟ فرمودند: بلندشو و به خانه زيادبن زبير برو و به او بگو كه
پيامبر(ص ) دخترت , فاطمه را براى من خواستگارى مى كند. زيادبن
زبير, بزرگ ترين سرمايه دار و طايفه دار مدينه بود و دخترى باشخصيت
, متين , فهميده و بسيار زيبا داشت . جبيره با ترديد به خانه زياد
رفت و درب را كوبيد, زياد درب را بازكرد, جبيره به وى گفت :
پيامبر(ص ) فرموده است كه دخترت فاطمه را براى من عقدكن !
زيادبن زبير گفت : خوب ! شما برو,
من خودم هم اكنون به نزد پيغمبر مى آيم . فاطمه پشت درب منزل بود,
مطلب را شنيد و گفت : پدر ! موضوع چيست ؟ياد پاسخ داد: جبيره ,
سياهى است كه به خواستگارى تو آمده و مى گويد, پيامبر چنين فرموده
است ! چه جواب داديد؟گفتم هم اينك به نزد پيغمبر اكرم (ص ) مى آيم
. اگر پيامبر او را فرستاده باشد, اين سخن شما جسارت به مقام مقدس
ايشان است . چه كنم ؟ برويد و او را به منزل دعوت كنيد.
آن گاه خود به خدمت پيامبر(ص )
مشرف و نظر ايشان را جويا شويد ؟ زياد به خدمت پيامبر(ص ) رفت و از
حضرت درباره مطلب سوال كرد؟يغمبر فرمودند: بله ! من گفته ام ! پدر
به نزد دخترش بازگشت و جريان را نقل كرد. فاطمه عرض كرد: هرچه
پيامبر(ص ) مى فرمايد, بايد عمل شود. پدر عروس , خانه اى براى
داماد تهيه كرد و همان لحظه , مراسم عروسى برگزار شد و دختر به
حجله رفت !
|