خـداونـد به حضرت داود(ع ) وحى
كرد كه به خلاده دختر اوس , مژده بهشت بده و او را آگاه كن كه
همنشين تو در بهشت است . داود(ع ) بـه درب مـنزل او رفت و در را
كوبيد, خلاده در را بازكرد و تا چشمش به داود(ع ) افتاد, وى را
شناخت و گفت : آيادرباره من چيزى نازل شده است كه به اين جا آمده
اى ؟. داود(ع ) گفت :آرى !. عرض كرد:آن چيست ؟فرمود:آن وحى الهى
است !. خلاده گفت :آن زن من نيستم , شايد زنى همنام من باشد.
من در خود چيزى نمى بينم كه
درباره ام وحى شود. ممكن است اشتباهى شده باشد؟. داود(ع ) گفت :كمى
از زندگيت برايم تعريف كن , شايد معما حل شود. خـلاده گـفـت :هـر
دردى بـه مـن مى رسيد, صبر مى كردم و چنان تسليم خداوند بودم كه از
او نخواستم آن درد را برگرداند تا خودش به رضاى خود آن را شفا مى
بخشيد. من هرگز عوضى به جاى آن صبر نخواستم و همواره شاكر خداوند
بودم . داود(ع ) گفت : به همين جهت به اين مقام رسيده اى
.
|