بعد از رحلت رسول گرامى اسلام (ص
) جنگ بزرگى بين مسلمانان و روميان درگرفت . در ايـن نبرد,ضراربن
ازور يكى از سربازانى بود كه دلاورانه بر دشمنان اسلام مى تاخت و
قهرمانانه مى جنگيد. نبرد جانانه ضرار ادامه داشت تا اين كه وى به
اسارت روميان درآمد. طـولـى نـكـشـيد كه مسلمانان , شاهد رزم سواره
اى شدند كه چون آتشى سوزان به جان روميان افتاده و همه صحنه كارزار
با ورود او پر از گردوغبارشد و طنين فريادهاى او همه جا را پركرد.
سواره كه به جز چشمانش , تمام بدن خود را غرق در زره و ساز و برگ
جنگى كرده بود, گستاخانه پيش مى تاخت . بـدنش پر از خون شده بود,
ولى خستگى نمى شناخت و همچنان سربازان دشمن را مى كشت و به حملات
قهرمانانه اش ادامه مى داد. همه مسلمانان دلشان مى خواست كه اين
سواره ناشناس و قهرمان كم بديل را بشناسند. تـا اين كه خالدبن وليد,
فرمانده سپاه اسلام , نزد او رفت و گفت : تا چه مدت مى خواهى خود
را در پوشش مخفى كنى و بى نام و نشان بجنگى ؟
خودت را معرفى كن , تا تو را
بشناسيم !. رزمـنـده گـفـت :مـن شـرم دارم كـه خود را معرفى كنم ,
زيرا كارى كه شايسته من است انجام نداده ام !. خالد پرسيد:تو كيستى
؟و پاسخ داد:من , خوله , خواهر ضراربن ازور هستم . نمى دانم با
برادرم چه كرده اند آمده ام تا او را از چنگال روميان نجات دهم .
ديـگر بار خوله به قلب دشمن يورش برد و به حملات كوبنده خود ادامه
داد تا سرانجام برادرش را يافت و وى را از چنگال دشمن نجات داد.
|