عبدالرحمان فروخ , در زمان حكومت
بنى اميه , براى انجام كارى به خراسان رفت و مقدارى پول را كه پس
انداز كرده بود, به همسرش سپرد و به اوسفارش كرد كه در نگهدارى پول
ها, دقت و سعى فراوان به خرج دهد. همسر عبدالرحمان كه حامله بود,
پس از رفتن شوهرش , فرزندى به دنيا آورد و او را ربيعه ناميد.
چون غيبت عبدالرحمان فروخ به
درازا كشيد, همسرش , پول امانتى را صرف تحصيل و پرورش ربيعه كرد و
او چنان از علم بهره يافت كه در آغازجوانى , يكى از دانشمندان عصر
خود به شمار مى رفت . 27 سال گذشت عبدالرحمان از سفر بازگشت و به
منزل آمد,همسرش در منزل نبود. نگاه عبدالرحمان به مرد جوان
ونيرومندى افتاد كه در كنارى نشسته است , بنابراين سخت برآشفت و از
او پرسيد: اى جوان ! به چه حقى وارد منزل من شده اى ؟ ربيعه هم كه
پدر خود را نمى شناخت , گفت :
شما به چه حقى وارد خانه من شده
ايد؟در و پسر با هم گلاويز شدند, در اين لحظه همسايه ها سر رسيدند
و به گرد آن دو حلقه زدند, ولى تماشايشان مى كردند و نمى دانستند
كه چه بگويند؟ ! در اين هنگام مادر ربيعه واردشد و ملاحظه كرد كه
دو فرد خشمگين , با هم درگير شده اند و مردم هم بر گرد آن دو دچار
حيرت شده اند. وى با دقت به چهره كسى كه با پسرش گلاويز بود,
نگريست و يكباره فريادزد: اى مردم ! به خدا سوگند, اين مرد شوهر من
است و اين جوان هم پسر اوست و من هم همسر آن مرد هستم . در اين
زمان , عبدالرحمان و ربيعه كه يكديگر را شناخته بودند, دست در گردن
هم انداختند و از همديگر دلجويى كردند. عبدالرحمان با شگفتى بسيار
به فرزند خود مى نگريست و در دل وى را تحسين مى كرد. اندكى بعد,
ربيعه برخاست و طبق معمول هر شب , براى تشكيل جلسه درسى اش به مسجد
رفت . بعد از رفتن ربيعه , عبدالرحمان پولى را كه 27 سال پيش به
زنش سپرده بود, بازخواست .
همسرش گفت : فعلا بهتر است به
مسجد بروى , پس از بازگشت از مسجد, پول ها را به تو خواهم داد.
هنگامى كه عبدالرحمان فروخ وارد مدينه شد, ديد اشخاصى نظير مالك بن
انس , حسين بن زيد و ابن ابى لهبى ماحقى و نيز اشراف مدينه ,
پيرامون جوانى را گرفته اند و از سخنان آن جوان استفاده مى كنند.
آن جوان كه كسى جز ربيعه نبود, به محض مشاهده پدر, ازسر ادب , سر
به زير افكند. عبدالرحمان جلوتر رفت و از كسانى كه پاى درس بودند,
پرسيد: آن جوان كيست ؟ پاسخ شنيد: او ربيعه الراى پسر عبدالرحمان
فروخ است ! هنگامى كه عبدالرحمان چنين سخنى را شنيد, بسيار شاد شد
و خداى را سپاس بسيار گفت كه چنين فرزند شايسته اى به او عطاكرده
است . پس از نماز گزاردن , به خانه بازگشت و ماجرا را براى همسرش
تعريف كرد و اضافه كرد: پسرم را در حالى مشاهده كردم كه شاگردان
زيادى دراطرافش حلقه زده بودند و او براى آنان درس مى گفت ! زن كه
موقعيت را مناسب ديد, گفت : اى عبدالرحمان !
حال كه فرزند خود را چنان ديدى و
از داشتن چنين گنجى به خود مى بالى , بدان كه من تمام پول ها را
صرف تربيت و دانش اندوزى همين پسركرده ام . عبدالرحمان , به هوش و
ذكاوت همسرش آفرين گفت و از وى تشكركرد كه پولش را در راه پرورش
چنين فرزندى صرف كرده است .
|