و ى , مادرى بود كه پسر و دخترش
, در جنگ مجروح شده بودند و پسر ديگرش هم با شهادت , به سوى معبود
پرواز كرده بود. زمانى كه خانم كبرى نقدى زاده , خبر شهادت فرزندش
را به او داد, آن مادر شهيد, دست هايش را به طرف آسمان بلندكرد و
گفت : يا حضرت زهراى , حالا روم مى شه صدايت بزنم ! و بعد به خانم
نقدى زاده گفت : مى خواهم جنازه فرزندم را ببينم ! شما مادر هستيد
و نمى شود جنازه را ببينيد ! نه ! من بايد بچه ام را ببينم ! آن
گاه كه چشمش بر بدن بى سر و دست پسرش افتاد, باز دست هايش را
بالابرد و گفت :
يا فاطمه زهراى , خوشحالم از اين
كه مى توانم صدايت بزنم ! فرداى آن روز, صبح زود, مادر شهيد باز به
سراغ كبرى خانم آمد و گفت : هواى ديدن پسرم را دارم ! مى خواهم
ديگربار اوراببينم ! شما ديشب او را ديده ايد و ديگر نمى شود. روزى
كه فرزندم به دنيا آمد, خودم با دست هايم او را قنداق كردم و حالا
هم كه او دارد پيش فاطمه زهراى مى رود, مى خواهم باز با دست هاى
خودم , پسرم را عطر بزنم تا با بوى خوش به خدمت آن حضرت برسد. پس
از آن , راهى سردخانه شد و با دست هايش , پيكر فرزند شهيدش را عطر
و گلاب زد و با دقت داخل پارچه اى پيچيد و رويش را هم مشمع كشيد.
در هنگام تشييع جنازه نيز, حتى يك قطره اشك نريخت و وقتى كه از وى
خواستند تا براى مردم سخن بگويد, گفت : نه !
من مى خواهم اولين مادرى باشم كه
بدون صدا و ناله و اشك , پشت تابوت فرزندش راه مى رود.سرانجام عده
اى را واداشت كه در آن روز كه از روزهاى نخستين جنگ تحميلى عراق
عليه ايران بود سرود بخوانند و حجله فرزندش راتزيين كنند تا مراسم
عروسى فرزندش , زيبا برپا شود.
|