ام وهب , دختر نمربن قاسط و همسر
عبداللّه بن عمير كلبى است . وى , وقـتـى از حضور امام حسين (ع )
در كربلا آگاه شد, به اتفاق شوهرش , شبانه به كربلا آمد و به حضرت
ابى عبداللّه (ع ) پيوست . روز عـاشورا, همسرش (عبداللّه ) به سوى
دشمن حمله كرد و به رجزخوانى پرداخت و گفت : اگر مرا نمى شناسيد,
من عبداللّه بن عمير كلبى و ازطايفه عليم هستم . من مرد غيور و
متعصبى هستم و به هنگام گرفتارى , تن به فرومايگى نمى دهم . اى
اموهب !
من پيشاپيش تو مى جنگم و با نيزه
و ضربات خود, آنان را از پاى درمى آورم . ام وهـب بـا شنيدن سخنان
همسرش , عمود خيمه را برداشت و خود را به عبداللّه رساند و گفت :
پدر و مادرم به فدايت ! در راه حمايت از ذريه پيغمبر(ص ) جنگ و
فداكارى كن . و بدين وسيله او را به كارزار و نبرد تشويق كرد.
شـوهـرش عـبـداللّه به نزد او آمد تا او را به طرف زنان بازگرداند,
ام وهب به لباس هاى همسرش چنگ زد و گفت : تو را رها نمى كنم تا اين
كه در كنار توبميرم ! حضرت سيدالشهدا(ع ) او را فراخواندند و
فرمودند: خدا به شما پاداش خير دهد. به سوى زنان بازگرد و با آنان
باش , زيرا جنگ وظيفه زنان نيست .
ام وهب دستور امام را اطاعت كرد و
به سوى خيمه ها بازگشت . پس از اين كه عبداللّه بن عمير كلبى به
شهادت رسيد, ام وهب به بالين وى آمد, گردوغبار و خون را از صورتش
پاك كرد و گفت بهشت بر تو گواراباد. در اين جا بود كه شمر به غلام
خود رستم گفت : عمودى بر سرش فرودآور و او را بكش ! رستم نيز چنان
ضربه اى به او زد كه سرش شكافت و به همسر شهيدش پيوست . ام وهب ,
نخستين زنى بود كه در كربلا شهيد شد. وى همچنين در كربلا به فرزندش
وهب گفت : پسرم ! دختر پيامبر(ص ) را درياب ! و او را يارى كن .
وهب اطاعت كرد و به ميدان رفت . حمله اى كرد و مدتى جنگيد و برگشت
.
از مادرش پرسيد: مادر! آيا از من
راضى شدى ؟ادرش گفت : به هنگامى از تو راضى مى شوم كه در راه امام
حسين (ع ) و براى اسلام كشته شوى و در خون خود دست وپا بزنى . همسر
وهب كه نوعروس بود, گفت : كجا مى روى ؟را به كه مى سپارى ؟و را به
خدا ما را به فراق و غم خود مبتلانكن . مادرش جلو آمد و گفت : پسرم
! مبادا حرف زنت را بشنوى . امروز روز امتحان تو است , اگر امروز
خود را فداى حسين نكنى , شيرم را بر تو حلال نخواهم كرد. ديگربار
وهب به ميدان رفت و به نبرد ادامه داد تا شهيد شد. عمرسعد دستورداد
سر وهب را بريدند و به سوى ام وهب پرتاب كردند. مادر وهب , سر
جوانش را بغل گرفت و به سينه چسبانيد. سپس آن را بوسيد و گفت :
آفرين پسرم ! الان از تو راضى شدم و شيرم را بر تو حلال كردم . بعد
از آن سر فرزندش را به سوى دشمن پرتاب كرد و فريادزد: ما چيزى را
كه در راه خدا داده ايم , پس نمى گيريم .
|