سلمان فارسى , شهر به شهر به
دنبال كشف حقيقت بود. اوصـاف نـبـى گـرامـى اسلام , حضرت محمدبن
عبداللّه ر, را شنيده بود و مى رفت تا پيامبر را در مدينه بيابد.
وقـتـى كـه كـوچه هاى مدينه را زير پا مى گذاشت و از هركس آدرس
منزل محمدبن عبداللّه ر را مى پرسيد, به زنى فارسى زبان برخورد
كرد. در شهر غريب , يافتن هم زبان مبارك بود. سلمان رو به او كرد و
پرسيد: تو اهل كجا هستى ؟اهل ايران ! ـكجاى ايران ؟اصفهان . ـمن هم
اصفهانى هستم , نامت چيست ؟
ـنام من امه است كه در اين جا به
امه الفارسيه معروف هستم . ـيا تو آن محمد را كه ادعاى پيامبرى مى
كند, مى شناسى ؟ـبلى ! من به او ايمان آورده ام و وى را پيامبر
خداوند مى دانم . سـلـمـان , شـايـد گمانش اين بود كه وى نخستين
ايرانى است كه اسلام و پيامبرش را شناخته و مى خواهد به او بگرود,
اما فهميد كه امه , قبل از او به حق گرايش پيدا كرده است . ايمان
امه , سلمان را خرسند كرد و به او گفت : ممكن است مرا به نزد محمد
ببرى ؟امه گفت : حتما! چرا نبرم ؟امه الفارسيه , سلمان را به منزل
پيامبر(ص ) برد. مـعـنـويـت و نـورانيت رسول گرامى اسلام (ص ) قلب
سلمان فارسى را منورساخت و وى به حق گرويد. |