چون صفيه , خواهر حضرت حمزه
سيدالشهدا, از شهادت برادرش در جنگ احد باخبر شد, با جمعى از زنان
, شيون كنان به سوى احد شتافتند. پـيـامـبـر گـرامـى اسـلام (ص )بـا
مـشـاهده آنان به زبير(فرزند صفيه ) دستور دادند تا مادرش
رابازگرداند و مانع از ديده شدن پيكر پاك حضرت حمزه در آن وضعيت
شود.
زبير خود را به صفيه رساند و گفت
:مادر ! بهتر است كه برگردى , پيامبر(ص )مايلند كه به قتلگاه نيايى
! صفيه گفت :فرزندم ! چرا نمى گذاريد برادرم را ببينم ؟ ر براى آن
است كه تن او را مثله كرده اند و سينه اش را شكافته اند, آن را
شنيده ام و مى دانم . اين مصيبت , در راه خدا اندك است . ما به آن
خشنوديم و صبر مى كنيم و آن را نزد خداوند به حساب مى آوريم ! زبير,
خدمت پيامبر گرامى اسلام (ص ) رسيد و سخنان مادرش را براى آن حضرت
بازگو كرد. آن گاه پيغمبر(ص ) به صفيه اجازه حضور دادند و قبل از
آن كه وى پيكر پاك حمزه را در آن حالت مشاهده كند, رداى مبارك خويش
را بربدن حضرت حمزه كشيدند, ولى چون آن شهيد بزرگوار قامتى رسا
داشت , ردا, تن او را نپوشاند و پاهاى مباركش نمايان بود. پيامبر
اكرم (ص )با گياه و علف آن را پوشاندند. در ايـن هـنـگـام , صفيه
بر بالين برادر شهيدش حاضر و با ديدن پيكر خونين حمزه , منقلب شده
, اشـك از چـشمانش سرازير گشت و با چشمانى پر ازاشك , از خداوند
براى برادرش حمزه آمرزش طلبيد,سپس بر او نماز گذارد و بازگشت .
در جـنگ خندق , اين بانوى مقاوم ,
به همراه شاعر معروف , حسان بن ثابت , و عده اى ديگر در قلعه فارع
كه يكى از جايگاه هاى امن مدينه بود, به سرمى بردند تا دشمن ,
آسيبى به آنان نرساند. صـفـيـه در اين باره مى گويد:ناگهان ديدم يك
نفر يهودى در اطراف قلعه ما مشغول شناسايى است . ترسيدم كه مبادا
مشركان را از محل مخفى ما مطلع كند. به حسان ـكه شخصى ترسو
بودـگفتم : به سوى اين يهودى برو و او را به هلاكت برسان . حسان
پاسخ داد:اى دختر عبدالمطلب ! مى دانى كه من اهل اين كار نيستم !
صـفـيـه مـى گـويد:خودم كمر همت
بستم و از قلعه بيرون آمدم , ستون چوبى خيمه را به دست گرفتم , به
سوى آن يهودى رفتم و او را كشتم !
|