تحفه
 

 

يكى از تجار بغداد, كنيزى به نام تحفه به بيست هزار درهم خريده بود. وى در خوانندگى و نوازندگى , شهره عصر خود بود و از زيبايى كم نظيرى بهره داشت . تـاجـر, شـيفته زيبايى و مجذوب ترانه هاى شورانگيز او بود و حاضر نمى شد به هيچ قيمتى , حتى بالاتر از قيمت معمول , او را بفروشد. روزى تحفه مانند هميشه , تار مى نواخت و همراه با آن , ترانه اى مى خواند, اما ترانه , مفهومى جديد داشت : و حقك لا نقصت الدهر عهدا , و لا كدرت بعد الصفو ودا. ملات جوانحى و القب وجدا , فكيف الذ و اسلو واهدا.

فيهامن ليس لى مولى سواه , اراك تركتنى فى الناس عبدا. به حق تو سوگند, روزگار سپرى شد و محبت خالص من تار نشد و آلودگى پيدانكرد. دل من و تمام اعضا و جوارحم , از عشق لبريز است . چگونه احساس خوشى و آرامى كنم و دمى بيارامم ؟اى كسى كه جز تو آقا و سرورى ندارم , چگونه مرا در ميان مردم گرفتار قيد بردگى كرده اى ؟سپس تار را محكم بر زمين كوبيد و آن را شكست . سپس برخاست و مشغول گريه و زارى شد. تاجر وى را متهم به عشق كاذب ديگرى كرد, ولى هرگز براى او معشوقى نيافت .

روز به روز حال كنيز بدتر مى شد و شب و روز اشك مى ريخت . تاجر كه در كار تحفه مانده بود, چاره اى نديد جز اين كه علت را از خودش بپرسد. تـحـفـه در پـاسـخ تاجر گفت : حق از اعماق قلبم , مرا به سوى خود فرا خواند و زبان به نصيحتم نـشـسـت , بعد از آن كه از خداوند دور شده بودم ,پروردگارم مرا به خويشتن نزديك و بنده خاص خود كرد. من نيز با تمام وجود دعوتش را اجابت كردم و اينك از گذشته پشيمانم و در پناه عشق او آرامم .

 



 منبع مقاله : زنان نمونه  ، علی شیرازی