زن خدا ترس
 

 

گرانى بر همه سرزمين سايه افكنده بود. زن سيده اى در آن سرزمين زندگى اسفبارى را مى گذراند. در همسايگى او مردى آهنگر كه وضع ماديش خوب بود, زندگى مى كرد. فشار گرسنگى , زن را به درب منزل آهنگر آورده , به وى گفت : مقدارى گندم به من بده !.

مرد آهنگر كه از عفت بهره اى نبرده بود, از زن تمناى آميزش كرد!. زن سيده جوابش را نداد و رفت . دو سـه روز گـذشـت و چون ديد كه بر كودكانش بسيار سخت مى گذرد, دوباره براى گرفتن گندم به همان منزل مراجعه كرد و مجددا همان جواب راشنيد. از پاسخ آهنگر سخت بر خود لرزيد و راه خانه را در پيش گرفت و بازگشت . براى بار سوم مجبور شد كه باز همان درب را بكوبد و در برابر خواسته آهنگر بگويد: حاضرم .

اما يك شرط دارد و آن اين كه مرا به جايى ببرى كه جز من و تو كسى نباشد ! مرد گفت : معلوم است . تو را به جايى مى برم كه كسى نباشد. و بعد زن را تنها به اتاقى در خانه برد. ناگهان ديد كه زن در حال لرزيدن است . از او پرسيد: چرا مى لرزى ؟ پاسخ داد: براى اين كه تو به سخنت وفا نكردى ! مرد با تعجب گفت : اين جا كه كسى نيست ! زن مومنه جواب داد: اى بدبخت ! اين جا خدا هست . اين جا ملك رقيب و عتيد هست ! مرد آهنگر از اين كلام ترسيد و لرزه بر اندامش افتاد. زن گفت :

اميدوارم همان گونه كه آتش شهوتت را از من خاموش كردى , خدا آتش دنيا و آخرت را بر تو خاموش گرداند. پـس از آن آتش دنيا بر مرد آهنگر خاموش شد تا جايى كه دست خود را در كوره آهنگرى مى كرد و آهن سرخ شده را با دستش بيرون مى آورد !



 منبع مقاله : زنان نمونه  ، علی شیرازی